eitaa logo
💗رمان جامانده💓
409 دنبال‌کننده
98 عکس
26 ویدیو
0 فایل
✨﷽ 🚫خواننده عزیز ❗ #کپی‌برداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونی‌و‌الهی دارد .🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ زندگی برام بی مفهوم شده بود ، دنیا برام تیره و تار بود ، دلم میخواست با صدای بلند داد بزنم شاید از سنگینی که روی سینه ام بود و داشت خفه ام میکرد کاسته بشه از کوچه شون که خارج شدم ایسادم و برای اخرین بار به خونشون نگاه کردم دست تو رو شد ز پیش قلب ناشادم برو دیگر از تو دل گسستم قبل فریادم برو حیف آن عمری من پای دورنگی دادمت کی توان جبران عمر رفته بر بادم برو کاش هرگز لحظه ی دیدار تو بینا نبود این دو چشم خسته از اشکان مازادم برو گفته بودند تا جوانی عاشقی می بایدت کاش هرگز این سخنها را نمی خواندم برو کاش با رفتن ز درد غصه ها کم می شدم گرچه سختی دارد اما باز آزادم برو دلم شکسته و روحم ازرده شده بود ، سنگینی حرفها و فضایی که باهاش روبرو شده بودم غیر قابل درک بود برام. چی فکر میکردم چی شد؟؟!!!! دنبال جایی بودم خودمو تخلیه کنم که اگر نمیکردم شک نداشتم سکته میکردم ، بدون در نظر گرفتن جایی، افتادم تو پیاده رو و حرکت کردم ، نفهمیدم کی و چطوری رسیدم درب ورودی امام زاده ولی حس کردم انگار یکی دستمو گرفت و کشوندم اونجا وارد شدم و مستقیم رفتم سمت ضریح و نشستم ، نیازی به معطل کردن نبود ، نیازی نبود بدبختی هام رو بیاد بیارم تا دلم بریزه ، نشستم و .... رو به امام زاده کردم و گفتم این بود همه وعده هایی که با توسل کردن دادید؟این بود نتیجه همه امیدهام به نذر و نیاز ؟ این بود حاصل یه عشق صادقانه و پاک؟؟؟؟ با صدای بلند گریه کردم ، طوری که چند نفری که اونجا بودن پی صدای گریه ای که از ته دل بلند شده بود رو گرفتن تا صاحب نوا رو پیدا کنن ، اصلا باورم نمیشد این منم؟این منم که دارم اینجوری گریه میکنم و زجه میزنم؟ این منم که زندگی رو برای خودم تموم شده میدونم؟ هیچ چیز و هیچ کس برام مهم نبود.... بسه دیگه نظر مردم ، گریه میکنم ، ناله میکنم بزار هر کی هرچی دلش میخواد بگه ، مهم خودمم که جونم به لب رسیده انقدر ناله و گریه کردم که اشک چشمام خشک شد و سرفه امونم رو برید چند نفری هم که اونجا بودن اومدن سمتم یکیشون نشست کنارم و یکیشون دست گذاشت روی شونه ام و گفت _غصه نخور پسرم ، خدا بزرگه ، امیدوارم هر مشکلی که داری به دست گره گشای حضرت ابولفضل علیه السلام باز بشه 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ اسم حضرت عباس علیه السلام که اومد یاد ناصر افتادم که گفت میخواد با برادرش برن کربلا از جام بلند شدم و مثل دیونه ها دویدم سمت کفش هام و برداشتم و پا برهنه رفتم تو حیاط گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به ناصر... _مشترک مورد نظر خاموش میباشد سرمو بردم بالا و نگاهی از روی حسرت به اسمون کردم ، اخرین قطره های اشک از چشمم خارج شد و ناامید نشستم روی زمین ، مروری به حرفهایی که با ناصر زده بودم کردم ، ناصر گفت پس فردا میره!! کفش هام رو پوشیدم و با سرعت هر چه تمام شروع کردم به دویدن سمت خونه ناصر هم میدویدم ، هم گریه میکردم و هم حرف میزدم حسین جان ، به دادم برس ، حسین جان دستمو بگیر ، حسین جان من تا حالا پدرمو ندیدم و از پنج ماهگی یتیم بودم ، بیا و مثل پدر امیرالمومنین علیه السلام یتیم نوازی کن ، برام پدری کن و دستی بکش رو سر این زمین خورده بدبخت حسین جان روزیم کن بیام کربلا ، خیلی بهت احتیاج دارم حسینم حرف میزدم و میدویدم ، چشامو باز کردم و خودمو کنار خونه اقا رسول پدر ناصر دیدم ، خودمم نمیدونم مسافت به اون طولانی رو یه نفس چطور طی کردم ، فقط میدونم نفسی ماوراء نفس خودم تو سینه ام جاری شده بود با عجله زنگ رو زدم ، نمیتونستم صبر کنم ایفون جواب بده ، شروع کردم به کوبیدن در تا اینکه در باز شد و اقا رسول اومد بیرون با دیدن حال اشفته و ظاهر داغونم گفت _چته پسر مگه سر اوردی؟بیا تو ببینم الانه که از حال بری دستمو گرفت و برد داخل حیاط و گفت _چی شده ؟حالت خوبه؟ نفس عمیقی کشیدم تا نفسم بیاد سرجاش و پرسیدم _ ناصر....ناصر کو ، کجاست؟ _با فرهاد رفتن تهران _چی؟تهران؟کی رفتن؟مگه قرار نبود پس فردا برن؟ _اره قرار بود ولی ظاهرا ماشینی که گرفته بودن تا مرز گفته مسافر تکمیله و فردا صبح راه میافته برای همین امروز رفتن 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ اینو که گفت همه قوت زانوهام گرفته شد و تکیه دادم به دیوار ، سرم گیج رفت و نشستم روی پله با دیدن حالم ، اقا رسول منیر خانم رو صدا زد تا اب قند بیاره _چی شد مهدی ، قلبم ریخت حرف بزن ببینم چته _چند دقیقه اس رفتن اقا رسول؟ _نیم ساعتی میشه رفتن همینکه شنیدم تازه رفتم دوباره روزنه های امید تو قلبم روشن شد تا منیر خانم بیاد از جام بلند شدم و دویدم سمت در _پسر بیا بشین اب قند بیاره حالت خوب نیست فشارت افتاده بدون اینکه جوابی بدم از خونه زدم بیرون و با سرعت هر چه تمام تر دویدم سمت خونه ، خوشبختانه از خونه اقا رسول تا خونه ما دو تا کوچه فاصله بود و برای همین سریع رسیدم خونه درو باز کردم و سراسیمه رفتم سمت کمد ، مادرم از دیدن این حال و رفتارم از جاش پا شد و اومد سمتم _مهدی جان چی شده ؟ چرا سرو وضعت اینجوریه؟ با عجله در کمد رو باز کردم و سریع لباس های تازه ای در اوردم ، رو کردم به مادرم و گفتم _ببخشید مادر ، میشه پاسپورتمو در بیارید؟ _پاسپورت؟چی شده مهدی بگو ؟ _چیزی نشده مادر ، امام حسین دعوتم کرده ، البته دعوت کرده بود ولی من.. ولی من رد کردم و حالا میخوام برم ناصر و فرهاد دارن میرن کربلا الانم رفتن ترمینال تا برن تهران و از اونجا فردا صبح برن کربلا میخوام با اجازه شما باهاشون برم باشنیدن این حرف مادرم با اینکه پاهاش درد میکرد با عجله رفت سمت کمد و مدارک رو در اورد لباس هایی رو که در اورده بودم رو برداشتم و از مادرم خواستم تا پاسپورتمو بزاره تو جیب شلواری که کنار کمد گذاشتم و شارژرمو بزاره رو موتور تا موقع رفتم یادم نره موقع عوض کردن لباس ها مادرم گفت _مهدی جان ساکتو بیار لباس و خرت و پرت دیگه برات جمع کنم _نه مادر ، وقت ندارم هیچی لازم ندارم فقط پاسپورت میخوام لباس هام رو عوض کردم و رفتم تو پارکینگ تا کفشامو بپوشم و برم که مادرم صدام زد 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _مهدی جان پسرم وایسا از زیر قران رد شو ، تو که صبر نمیکنی چیزی برات جمع و جور کنم با اینکه خیلی عجله داشتم و از استرس داشتم میمردم وایسادم تا قران و اب بیاره همین که از زیر قران رد شدم با سرعت سمت خیابون دویدم طوری که یادم رفت از مادرم حلالیت بطلبم و خدا حافظی کنم سر خیایون اصلی که رسیدم ، همین طور که میدویدم نیم نگاهی هم به پشت سرم میکردم تا اگر ماشین رد شد دربستی بگیرم عرق از پیشونیم میریخت و از شدت گرما و خستگی نفسم کم مونده بود بند بیاد که یه ماشین بوق زد و رفتم سمتش ، بدون اینکه حرفی بزنم پریدم تو ماشین و گفتم _ بی زحمت برو ترمینال فقط با سرعت برو خیلی عجله دارم _میرم داداش ولی کرایه اش.... نزاشتم حرفش تموم بشه گفتم _چقدر میشه؟؟؟؟ _8تومن _بیست تومن میدم فقط جان مادرت با سرعت برو فقط برو بعد از شنیدن کرایه سریع دنده رو عوض کرد و به هر روشی که میتونست منو ترمینال رسوند ، پیاده شدنی بیست تومن رو دادم بهش و دویدم سمت سالن مثل مرغ پر کنده از این طرف به اون طرف میرفتم تا ببینم ناصر و فرهاد رو میبینم یا نه ، اثری ازشون نبود ، رفتم تو محوطه و یکی یکی از اوتوبوس ها رو گشتم ، خبری نبود که نبود پیش یکی از راننده رفتم ازش پرسیدم اتوبوس تهران کی حرکت میکنه که گفت سی دقیقه پیش رفته انگار قرار بود بلا پشت سر بلا بیاد سرم . رفتم سمت دفاتر فروش و همینطور که نفس نفس میزدم پرسیدم _اولین حرکت اتوبوس برا تهران کی هست؟ _ چهل و پنج دقیقه دیگه... ای بابا .... چرا باید این همه گره تو کارای من باشه.... کاری از دستم بر نمیومد و باید صبر میکردم ، بلیط رو که گرفتم ، طاقت نشستن تو سالن رو نداشتم رفتم تو محوطه و مثل دیونه ها این طرف و اونطرف میرفتم ناگهان یادم افتاد که به ناصر زنگ بزنم ، گوشی رو برداشتم زنگ بزنم که دیدم شارژ گوشیم هفت درصد مونده شماره ناصرو گرفتم تا اینکه جواب داد 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ _ناصر کجایید؟ _به سلام اقا مهدی ،شما که سرت شلوغ بود چطور وقت کردی یادی از ما بکنی؟ باصدای لرزون ولی بلندتر که بیشتر شبیه داد زدن بود تا حرف زدن، جواب دادم _جوابمو بده ناصر کجایی؟؟؟ از لحن صدام فهمید حالم خوب نیست و جواب داد _تو اتوبوسم با فرهاد دارم میرم ملارد خونه پدر خانمم وسایلامو بردارم بریم مهران ، حالت خوبه مهدی؟؟؟ _نه حالم خوب نیست... خوب نیستم ... دارم میمیرم ناصر سراسیمه جواب داد _چی شده مهدی؟ حرف بزن ببینم چته؟ چه اتفاقی افتاده _زندگیم از دستم رفت ، امیدمو، رویاهامو ،نفسمو ازم گرفتن..... حالم بده ناصر خیلی بده _چه کاری از دست من بر میاد ؟هر کاری بگی میکنم فقط بگو... قلبم از شدت فشار داشت منفجر میشد ، مغزم کار نمیکرد ، تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود _ادرس خونه رو بده خودمو برسونم منم راهی کربلا بشم ببینم این همه حسین حسین که از بچگی گفتم ، سیاه هایی که پوشیدم ، کمک هایی که تو محرم و روضه کردم ، کجا نوشته شده ببینم امام حسین تو این روزهای سیاه و تاریکم چطوری دستمو میگیره _مهدی.... باشه برات پیامک میکنم ولی نبا..... فقط تا اینجا تونستم صدای ناصر رو بشنوم چون باطری گوشیم تموم شد و گوشی خاموش خدااااااااااااااا همش بدبیاری و ضد حال ، پس کی باید روز خوش ببینم و یه روز راحت باشم؟؟؟؟؟ دوان دوان سمت سالن ترمینال رفتم و بعد از ورود اولین کاری که کردم نگاهی به ساعت انداختم ، بیست دقیقه به حرکت مونده بود ، دنبال پریز برق رفتم و به محض پیدا کردن شارژ، در اوردم و گوشیموزدم تو شارژ و منتظر شدم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ یه چشمم به ساعت بود یه چشمم به عددی که درصد شارژ رو نشون میداد. استرس داشتم برای همین باعث شده بود کنترلمو تا حدی از دست بدم ، عرق از پیشونیم کف سالن چکیده بود و داشتم نفس نفس میزدم همینکه صفحه گوشیم روشن شد دیدم پیامک ناصر اومد رو صفحه ، گوشیو گذاشتم رو صندلی و رفتم کنار دفتر فروش بلیط و خودکار و کاغذ ازش گرفتم و برگشتم سمت گوشی پیامک رو باز کردم و نوشتم جاده ملارد ، نرسیده به شهرک 110 روبروی پمپ بنزین.... بعد اینکه نوشتم کمی خیالم راحت شد و تونستم نفسی بکشم ، خودکار رو که پس دادم صدای شاگرد شوفر بلند شد _تهران حرکت تهران حرکت جا نمونی چقدر منتظر این حرفها بودم ، گوشیو از شارژ در اوردمو سوار اتوبوس شدم اروم و قرار نداشتم و خداخدا میکردم حرکت بدون تاخیر باشه خوشبختانه با کمترین تاخیر حرکت کرد و خیالم راحت شد تو جاده که بودم کارم شده بود با خدا و اهل بیت حرف زدن ، گاهی التماس: خدایا به دادم نرسی میمیرم ، امام علی جان ، شما امیرالمومنینی ، شما پدر امتی ، شما پدر همه امام هایی ، شما رو قسم به حق بچه هات کاری کن خودمو برسونم کربلا ، الان روزهای سختمه خدایا الان به دادم نرسی پس کی میخوای؟؟؟؟ دقیقا تو روزهای سخته که ایمان ادم ها محک میخوره و تازه میفهمیم چند مرده حلاجیم؟ بیشتر مردم تو این بحران ها عیار خودشون رو نشون میدن و میفهمم تا به امروز ایمانشون بخاطر حقانیت خدا و اهل بیت علیه السلام بهشون هست یا فقط بخاطر نیازهای خودمون بهشون میگیم بهشون ایمان داریم برای همین این مواقع بهترین راه نفوذ افکار شیطانی هست و اونجاست که خدا و اهل بیت باید به دادمون برسن وگرنه .... منم از این قاعده مستثنا نبودم و شیطان به قلب و عقلم ورود کرد اونم با این حرفها که *اومدیمو خدا و اهل بیت بهم کمک نکردن اون وقت میخوام چیکار کنم؟اگر صداشون زدم و جوابی نیومد چی؟اگه خدا و توسل به اهل بیت بهم کمک کرد و به خواسته ام رسیدم که هیچ وگرنه دیگه تمومه ، رابطه من با اهل بیت دیگه تمومه ، مگه خودشون نمیگن تو روزهای سخت توسل کنید تا دستتون رو بگیریم؟ 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ چه روزی سخت تر از امروز من؟ دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم ، مرگ یکبار شیون یکبار اگر حاجت نگیرم از این به بعد راه خودمو میرم این فکرا ذهنم درگیر کرده بود با اینکه خودمم میدونستم دارم از روی عصبانیت و ناچاری به این افکار بها میدم، اما کار غیر اخلاقی و بسیار زشتی بود که به بهانه عیبی نداره عصبانیه بزار بگه ،ختم میشد،اما اشتباه اشتباهه و هر کسی تاوان اشتباهش رو باید بده نزدیکای قزوین بودم که با صدای موبایل رشته افکارم پاره شد و به خودم اومدم ، نگاهی به گوشی کردم که اگر کسی غیر از ناصر باشه رد بدم تا چند درصد شارژی هم که با سلام و صلوات داشتم تموم نشه از قضا پشت خطی کسی نبود جز ناصر _سلام هر چی میخوای بگی زود بگو شارژم کمه _سلام کجایی؟ _ خیلی وقته تاکستان رو رد کردم نزدیک قزوینم ، لطفا حرفتو بگو _ببین مهدی قرار بود فردا صبح مسافر تکمیل شد حرکت کنیم ولی الان راننده زنگ زد گفت تکمیله و ساعت یازده شب حرکت میکنه ، میتوتی خودتو برسونی؟ نگاهی به ساعت کردم حدودا نه شب بود ، تا خواستم جواب بدم دوباره گوشی خاموش شد... از شدت ناراحتی دستامو گذاشتم رو شقیقه هام و فشار میدادم ، دندونامو جوری روی هم فشار دادم کم مونده بود فکم بشکنه ، هیچ کاری نمیتونستم بکنم .... قبل اینکه موبایل ها بیان تو جامعه و بیفتند دست مردم، باز چند شماره تلفن رو حفظ بودیم ولی به برکت موبایل اون یه تیکه حافظه رو هم از دست دادیم و تو اینجور مواقع کارمون لنگ میمونه به هر حال اتفاقی بود که افتاده و از دست کسی هم چیزی‌ برنمیومد. یه چشمم به جاده بود یه چشمم به ساعت ، استرس امانم رو بریده بود و درمونده بودم حدود ساعت ده بود که رسیدم پل فردیس و از ماشین پیاده شدم و وایسادم کنار خیابون تا ماشین بگیرم ، چند دقیقه ای وایسادم تا یه ماشین راضی شد اون مسیر نه چندان طولانی رو دربست ببره 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ کنار پمپ بنزین که رسیدیم کرایه رو گذاشتم رو داشبورت و با عجله درو باز کردم و پرسون پرسون رفتم تا رسیدم دم خونه پدرخانم ناصر درو که زدم فرشته خانم درو باز کرد و تا منو دید گفت _سلام اقا مهدی ، ناصر گفت ما ساعت یازده از ترمینال ازادی میریم مهران به اقا مهدی بگو اگر تونست خودشو برسونه همین که این جمله رو شنیدم بدون اینکه یک کلمه حرف بزنم برگشتم و با سرعت دویدم سمت کمربندی و کنار پمپ بنزین این همه ماشین تو خیابون نمیدونم عادت همیشگیشون بود یا از بخت بد من که هیچ کدوم راضی نبود حتی دربست بره ترمینال از یکی از مسافرهایی که مثل من منتظر تاکسی بود ساعت رو پرسیدم گفت ساعت یازدهه و ادامه داد _اقای محترم از اینجا خیلی سخت ماشین میفته، تاکسی بگیرید تا فردیس و از اونجا برید ترمینال این بهتره همین کارو کردم و خیلی زود تر از اونچه فکر میکردم رسیدم پل فردیس و کنار اتوبان وایسادم چند دقیقه ای گذشت تا یه سواری نگه داشت و سوار شدم به ساعت ماشین که نگاه کردم دیدم ساعت یازده و چهل دقیقه بود طوری حالم گرفته شد انگار یه دیگ اب یخ رو سرم ریختن ، تا اینکه ماشین رسید به ترمینال و پله ها رو دوتا دوتا پایین میرفتم و رسیدم سالن از یه طرف شروع کردم به خوندن تابلویی که روی پیشخوانها بود و اسم شهرها رو نوشته بود تا ببینم کدوم برای مهران هست ، تا اینکه پیداش کردم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ همین که رسیدم.... _ سلام اتوبوس مهران حرکت کرده؟ نگاهی به ساعت کرد و گفت _یه ساعتی میشه _حرکت بعدیتون کی هست؟ _فردا پنج بعد از ظهر با دسپاچگی پرسیدم _پنج فردا؟؟؟؟ گیشه ی دیگه غیر شما نیست برا تهران بلیط بده؟ سرش تو کامپیوتر بود و با دست سمت راست رو نشون داد مسیر دستشو گرفتم و تابلو ها رو میخوندم تا رسیدم به گیشه بعدی _بلیط برا مهران میخوام _برای فردا ساعت پنجه! _زودتر از اون ندارید؟ _نه خراب و داغون نشستم رو صندلی وسط سالن ، خدایا چیکار کنم سرم داره از فشار میترکه سرمو بالا اوردم و نگاهی به اطراف کردم دیدم کنار یکی از ستون ها کلی دوشاخه برای شارژ کردن گوشی قرار دادن پا شدم رفتم اونجا و گوشی رو گذاشتم تو شارژ ، چند دقیقه ای وایسادم تا گوشی شارژ اولیه بشه و روشن شه که شد بدون معطلی شماره ناصر رو گرفتم با اولین بوق گوشیو رو برداشت ، انگار منتظر تماسم بود تا بخوام حرفی بزنم گفت _کجایی پسر هر چی زنگ میزنم جواب نمیدی ؟کجایی؟ _ترمینالم ، بلیط مهران برای الان ندارن میگن حرکت فردا پنج ، چیکار کنم ناصر؟ سکوت ناصر نشون دهنده این بود که داره دنبال راهی میگرده که گفت _ یه کار بکن ، ببین اولین حرکت برای کرمانشاه کی هست اگر زود بود بیا کرمانشاه و از اونجا بیا ایلام و مهران بنظرم این بهتره مغزم بخاطر فشار زیاد کار نمیکرد بنا براین یه کلام گفتم باشه و گوشیو قطع کردم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ کنار گیشه بلیط فروشی کرمانشاه رفتم و ساعت حرکت پرسیدم که از بخت من اولین حرکت فردا صبح بود و بدردم نمیخورد متصدی فروش بلیط که پی برده بود چقدر عجله دارم گفت _اگر کارت حیاتیه از درب ورودی کنار پایین که به میدون ازادی باز میشه برو و سواری بگیر این تنها راهیه که میتونی به موقع برسی مهران پیشنهاد خوبی بود بنا براین با عجله از سالن خارج شدم و بعد از پایین اومدن از پله های سکو سمت میدون ازادی میدویدم فکر کنم تو کل زندگیم اونقدر که امروز دویده بودم رکورد نزده بودم ، جالب اینجاست اصلا احساس خستگی هم نمیکردم و مثل ماهی که از اب بیرون افتاده و کلی تقلا میکنه به اب برسه منم هر چی توان داشتم دنبال این بودم به چیزی که تنها امیدم بود برسم همین که به میدون رسیدم نگاهی به اطراف کردم ، با اینکه نیمه شب بود ولی باز ازدحام خیابون و ترافیک سرجای خودش باقی بود ، چندتا تاکسی بین شهری دیدم و رفتم سمتشون ولی مسافر داشتن تا اینکه یه سمند سفید که راننده اش هم کنار ماشین وایساده بود و داد میزد دربست دربست توجه ام رو به خودش جلب کرد. رفتم سمتش ، درو باز کردم و نشستم تو ماشین ، خم شد و نگاهی از روی تعجب بهم کرد و بعد اونم نشست پشت فرمون _داداش کجا بریم؟ اینو گفت و استارت رو زد _مهران اول متوجه حرفم نشد ولی چند ثانیه بعد ، از اینه نگاهی بهم کرد و گفت _کجا؟؟!! _مهران _شوخی میکنی؟ _مگه شما نبودی میگفتی دربست؟خب منم مسافرم دربست برو مهران _داداش منظورم داخل شهربود _چه فرقی میکنه داخل شهر یا بین شهر صبح میرسی مهران و کرایه ای که میگیری اندازه دو روز کارکردته 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ اینوکه گفتم رفت تو فکر و تا فکر کردنش تموم بشه در و باز کردم و از ماشین پیاده شدم _ باشه داداش ، کرایه چقدر میدی _ اگه کاسبی و میخوای کار کنی بسم الله نگران کرایه نباش لبخندی زد و گفت _بشین بریم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم ، صندلی رو خوابوندم و لم دادم رو صندلی ، با اینکه خیلی خسته بودم ولی بخاطر فشار و استرسی که داشتم خواب به چشمام نمیومد _داداش سیگار میتونم بکشم؟ نگاهی بهش کردم و گفتم _هرکاری دوستداری بکن فقط منو برسون مهران _ای ول بابا ، به قیافه ات نمیاد این قدر مشتی باشی باهات حال کردم دستمو گذاشتم رو پیشونیم و با خودم فکر میکردم ، تا اینکه کنار پمپ بنزین نگه داشت تا بنزین بزنه ، از ناشین پیاده شدم و ابی به دست و صورتم زدم راننده که اومد دیدم چشاش شده عین کاسه خون نزدیکش شدم و گفتم _خوابت میاد؟ _نه داداش چطور مگه؟ _از چشات معلومه خوابت میاد ، میخوای من پشت فرمون بشینم؟ _ نه بابا چشام مدلش اینجوری طوری نیست نترس _من از جون خودم نمیترسم ولی دلم بحال تو میسوزه که اگر خدای نکرده اتفاقی بیفته تو بیشتر ضرر میکنی اینو گفتم و سوار ماشین شدم ، راننده هم پول بنزین رو حساب کرد و نشست تو ماشین و راه افتادیم ، حوالی ساعت چهار صبح بود که اروم صدام زد _داداش بیداری؟ دستمو از رو چشام برداشتم و گفتم اره چرا اروم حرف میزنی؟ _فکر.کردم خوابی ، ببینم کی گواهینامه گرفتی؟ میتونی رانندگی کنی؟ _بزن کنار و جامون رو عوض کنیم با سوال های بی مورد وقتم گرفته میشه 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃🌸 🌸 ♥️ حرف از دهنم در نیومده، زد کنار و پیاده شد و جامون رو عوض کردیم ، پشت فرمون نشستم و اونم جای من نشست ، نمیدونم دو سه دقیقه طول کشید یا کمتر که صدای خروپفش بلند شد نگاهی بهش کردم و گفتم _با اینکه هر شخصی مشکلات خاص خودش رو داره ولی خوش بحالت که به این راحتی میتونی بخوابی کاش منم مثل تو بودم.... کم کم افتاب داشت در میومد که نزدیک ایلام رسیدم ، قبل از قضا شدن، نمازم رو خوندم و دوباره راه افتادم‌. از ایلام تا مهران حدود هشتاد کیلومتر بود ، با سرعت صدوپنجاه تا میرفتم تا شاید به موقع برسم کیلومتر به کیلومتر رفتم تا به ده کیلومتری مهران رسیدیم ، با اینکه گوشیم شارژی نداشت ولی با کلی نذر و نیاز روشن کردم شاید فرجی بشه ده کیلومتر رو به سرعت برق‌و‌باد رد می‌کردم تا رسیدیم به مهران ، کنار یکی از میدون ها نگهداشتم و پیاده شدم صبح زود بود و اکثر مغازه ها بسته ولی نونوایی باز بود رفتم داخل و اجازه گرفتم برای شارژ کردن گوشی همینکه زدم شارژ گوشیو روشن کردم، یک درصد شارژم برام کافی بود چون سوال کوتاه و جوابشم کوتاه بود گوشی که روشن شد بلافاصله شماره ناصر رو گرفتم ، همین که گوشیو برداشت _کجایی ناصر؟ _کنار پل زائر... خواست ادامه بده دوباره شارژ تموم شد ولی دیگه خیالی نبود چون از جایی که من وایساده بودم تا پل زائر یک دقیقه بیشتر راه نبود سریع اومدم تو ماشین و گازشو گرفتم ، راننده همزمان با بستن در بیدار شد و نگاهی به اطراف کرد ، تا به خودش بیاد و حرفی بزنه رسیدم پل زائر و با عجله پیاده شدم و سمت تنها اتوبوسی که کنار پل بود دویدم ناصر هم پایین وایساده بود و داشت سمت شهر رو نگاه میکرد و ظاهرا انتظارمو میکشید با دیدن من دوان دوان سمتم اومد تا به هم رسیدیم دلم پر بود ، نمیدونستم بخندم یا گریه کنم ، از طرفی خوشحال بودم که خودمو بهشون رسوندم و از طرف دیگه غمگین بودم بخاطر اینکه بهارو از دست داده بودم 🚫خواننده عزیز از این داستان و پیگرد دارد .🚫 🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸