eitaa logo
عاشقان ثارالله مشهد و قم مقدس
727 دنبال‌کننده
25 عکس
2 ویدیو
63 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
من باعث این دیده ی تر را نمی‌بخشم این داغ سنگین مکرر را نمی‌بخشم من نیزه و شمشیر و خنجر را نمی‌بخشم زجر و سنان و شمر را دیگر نمی‌بخشم من از طناب از ناقه از زنجیر بیزارم از حرمله بیزارم و از تیر بیزارم یادم نرفته حال و روز کاروان بد بود هم صحبتی با مستهای بدهان بد بود طرز نگاه این و آن بر خواهران بد بود بدتر ازین ها خنده های ساربان بد بود با چوب میزد ناقه ی من را تکان می‌داد عمدا عقیق دزدی خود را نشان می‌داد هرجا مهار ناقه را آزاد میکردند بین مسیرم مشکلی ایجاد میکردند فریاد میکردند هی فریاد میکردند از ذبح بابایم به خنده یاد میکردند اوباش بودند و بدوبیراه میگفتند در پیش من بر شمر ای والله میگفتند! کی می‌رود از خاطرم شبهای غمبارش لعنت به شام و مردمش لعنت به بازارش مظلومه زینب که گره افتاد در کارش شد دستگردان چادر او بین اشرارش اهل و عیالم داشتند ازغصه می‌مردند من زنده بودم خواهرانم سنگ می‌خوردند حالا پس از سی سال غرق اضطرابم من با گریه نوزادها یاد ربابم من دلخور ازین گرما و از این آفتابم من شب آمده اما نمی‌خواهم بخوابم من درخواب می‌بینم که در گودال هستند آه بر سینه ی بابای مظلومم نشستند آه
هرشب برایت زیر نور ماه خواندم با چشم تر مرثیه ای جانکاه خواندم اذن دخول خویش را در راه خواندم "أأدخل یابن رسول الله ؟"خواندم خواهر نگاه روشنی دارد عزیزم ! هر رفتنی برگشتنی دارد عزیزم ! از داغ تو حیران شد و سرگشته زینب دور سرت هرشب مکرر گشته زینب رویش شبیه روی مادر گشته زینب باید ببینی ! پیرتر برگشته زینب ای صاحب شش گوشه مهمان داری امروز یک قافله مهمان گریان داری امروز برگشته ام تا جزء زوار تو باشم من هرکجا باشم هوادار تو باشم در عمر خود تنها گرفتار تو باشم ای یوسف زهرا خریدار تو باشم از زینب خود مشتری بهتر نداری خواهر بمیرد ای برادر سر نداری باید برایت گفتنی ها را بگویم از اقتدار دختر زهرا بگویم از خطبه ی کوبنده و غرا بگویم ازانچه کردم با حرامی ها بگویم با " اسکتوا" یم شهر کوفه زیر و رو شد ابن زیاد از خطبه ام بی آبرو شد دل را که با یاد خدا آرام کردم من چادرم را پرچم اسلام کردم با تیغ نطق آتشین اقدام کردم جای تو خالی بود فتح شام کردم جز ذکر حق ازخواهرت آیا شنیدی ؟ آن مارایت الا جمیلا را شنیدی ؟ در هر لباسی بنده ی شیطان غلط کرد هرکس که زد بر نیزه ها قران غلط کرد هرکس که شد همبازی حیوان غلط کرد از ابتدا نسل ابوسفیان غلط کرد اُف بر یزید و سفره ی نحس قمارش شخصا در آوردم دمار از روزگارش من پای اهداف تو از آغاز بودم جان بر کف دین عاشقی جانباز بودم با دست بسته صاحب اعجاز بودم در بند شمر اما حماسه ساز بودم هر منزلی محشر به پا کردم حسینم من کربلا را کربلا کردم حسینم جان داده ام تا روح مکتب جان بگیرد تا کار و بار صاحب قران بگیرد از بچه هایت دشمنت تاوان بگیرد ای کاش دیگر این سفر پایان بگیرد لبخندهای شمر جانی خسته ام کرد زخم زبان و بددهانی خسته ام کرد بعد از تو خیلی دشمنت رفتار بد کرد هر خواهشی از حرمله کردیم رد کرد راه مرا خولی بی انصاف سد کرد دیدی چگونه شمر پایم را لگد کرد ؟ رفتی و درد و غصه ام کامل شد ای وای نامحرمی در خیمه ام داخل شد ای وای هم شعله ی غم می کشید از دل زبانه هم میرسید آب دهان از بام خانه خورد و خوراکم سنگ بود و تازیانه دارم نشانی از کبودی روی شانه چشمی به سوی دخترت چشمی به من داشت بیش از بقیه حرمله دست بزن داشت ناموس حق آواره و بی خانمان بود هر ناقه ای لنگ و بدون سایه بان بود خلخال دخترها به دست این و آن بود اطراف ناموست پر از نامحرمان بود  " اصلا خبر داری مرا بازار بردند ؟ نامحرمان در مجلس اغیار بردند؟" با رفتنت من ماندم و حال خرابم بی سرپناهی میدهد هرشب عذابم شد آستین پاره ام تنها حجابم باغیرت من ! زخمی بزم شرابم از برکت لطف خدا من دق نکردم حتما خودت کردی دعا من دق نکردم وقتی نباشی زندگی هم زندگی نیست طاعت که منهای ولایت بندگی نیست نانی به ما دادند اگر ؛ بخشندگی نیست سوغات ما از شام جز شرمندگی نیست ماییم و تصویر خیالی رقیه می سوختیم از جای خالی رقیه از پا در اورده مرا مرثیه هایت دیگر به گوش من نمی اید صدایت مشغول ذکر فاتحه هستم برایت ای کاش میشد جان دهم پایین پایت ای کاش قربان تنی صدچاک گردم بعد از سه روز آخر کنارت خاک گردم
سلام حضرت جان،مهربان دوران ها سلام مأمن آرامش پریشان ها ضریح نور تو مصداق کعبه ی جان ها شکوه صحن عتیقت بهشت مهمان ها نفس بریده ام و جان تازه می خواهم برای از تو سرودن اجازه می خواهم رسیده ای که بتابی به آسمان همه تو ای صبور ترین یار،هم زبان همه مرام آینه ها را بده نشان همه دوباره جان بده بر جسم نیمه جان همه برای شانه ی من تکیه گاه یعنی تو امید هر دل بی سرپناه یعنی تو همیشه زائر دور از تو مثل زندانی ست نصیب عاشق دور از حرم پریشانی ست و هرچه شیعه در عالم دلش خراسانی ست ارادت به شما اصل هر مسلمانی ست لباس خادم این نورخانه سنگین است خیال نوکری ات حسرت سلاطین است شکوه ناب ترین عکس هایمان اینجاست همیشه وقت غم و درد جایمان اینجاست صداقت دل بی ادعایمان اینجاست مدینه و نجف و کربلایمان اینجاست پناه مردم دلخسته از ستم هایی تمام دلخوشی کشور عجم هایی اگرچه شهر پر از صحنه های عصیان است هنوز نام تو اسم شب خراسان است امید روشنمان ذکر یا رضا جان است درون سینه به مهرت،گناه سوزان است همیشه زائر از اینجا به دست پر برگشت گناه کار به اینجا رسید و حر برگشت ضریح، سنگ صبور غم مسافر هاست تمام حوصله ات خرج درد زائر هاست بهشتِ مشهد تو مقصد مهاجر هاست رسیدنِ به عبایت امید شاعر هاست نه دعبلم نه فرزدق،گدا حسابم کن تو آفتابی و چون ذره ها حسابم کن نیامدم که تو را باز درد سر بدهم رسیده ام که در این آستانه سر بدهم کبوترانه به شوق تو بال و پر بدهم برای عرض ارادت دو چشم تر بدهم گرفتم از در این خانه اعتقادم را جواب داده ای هر ذکر یا جوادم را به زخم بی کسی ام التیام می خواهم سلام داده،علیک السلام می خواهم ز جرعه های مرامت،مرام می خواهم میان حصن حصینت دوام می خواهم نفس نفس به هوایت همیشه محتاجم خرابم و به دعایت همیشه محتاجم حرم شنیده فقط بغض در صدایم را نگفته ام به کسی جز تو رنج هایم را کسی نداشته جز چشم تو هوایم را فقط تو باخبری بغض کربلایم را خدا کند که دلم تنگ، بیش از این نشود دلم مسافر محروم اربعین نشود اجازه می دهی ام غم نصیب تان باشم؟ منم مخاطب یابن الشبیب تان باشم؟ مرید عشق حسین غریب تان باشم؟ گریز روضه ی شیب الخضیب تان باشم؟ "بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد"
این روزها اگر که دلم غرق ماتم است دلتنگ روزهای نخست محرم است چشمم هنوز خیره به اشعار پرچم است «باز این چه شورش است که در خلق عالم است» اشک آنقدر که باید و شاید نداشتم شرمنده‌ام برای غمش کم گذاشتم قطره بدون عشق به دریا نمی رود پایی که روضه آمده هر جا نمی رود هر کس پیِ غلامی این خانه می رود «هرگز ز یاد حضرت زهرا نمی رود» چشمان ما همینکه ز گریه نشان گرفت مثل همیشه فاطمه تحویل‌مان گرفت ای وای اگر که ماه محرم نداشتیم والله بی حسین خدا هم نداشتیم داغش نبود اگر دل خرّم نداشتیم «ای کاش غیر غصه او غم نداشتیم» آیا نظیرش آمده در عالمین؟ نه ما را گدا کنید ولی بی حسین نه بعد از وفات کاش محبت به من کنید جسم مرا محافظت از سوختن کنید با اشک روضه شستشوی این بدن کنید «بر من لباس نوکری ام را کفن کنید» یک لحظه هم مباد زمان را هدر دهید پیش از همه امام رضا را خبر دهید تا خواندمش بدون کلامی قبول کرد دادم به هر طریق سلامی قبول کرد طعنه نزد به من تو کدامی؟ قبول کرد «بی امتحان مرا به غلامی قبول کرد» سجده به خاک او عمل واجب من است ایرانی‌ام امام رضا صاحب من است هنگام مرگ سائل سلطان شدن خوش است چشم انتظار شاه خراسان شدن خوش است مثل خودش غریب و پریشان شدن خوش است در خاک غلط خوردن و گریان شدن خوش است از سوز زهر رنگ رخ او سفید شد آقا شبیه مارگزیده شهید شد صد شکر زخم تیر روی پیکرش نبود هنگام دست و پا زدنش خواهرش نبود چشمی به فکر غارت انگشترش نبود دستی پی کشیدن موی سرش نبود این داغ ها برای حسین است والسلام اوج بلا، بلای حسین است والسلام
۳۱۳ جشن ولایت تو شد  ای گل نرگس فصل محبت تو شد ای گل نرگس جشن امامت تو شد ای گل نرگس وقت زیارت تو شد ای گل نرگس دل به عنایت تو شد ای گل نرگس محو حقیقت تو شد ای گل نرگس اوج و نهایت وفا ، ای گل نرگس موج طراوت و صفا ای گل نرگس ابر کرامت و سخا ای گل نرگس روح نبوت و ولا ای گل نرگس دل پی رحمت تو شد ای گل نرگس مست کرامت تو شد ای گل نرگس عاشقی از تو جان گرفت ای گل نرگس مِهر رُخت جهان گرفت ای گل نرگس جلوه ی جاودان گرفت ای گل نرگس نور تو آسمان گرفت ای گل نرگس دیده به منّت تو شد  ای گل نرگس مات طراوت تو شد ای گل نرگس هستیِ ما همه تویی ای گل نرگس بر همه قائمه تویی ای گل نرگس اول و خاتمه تویی ای گل نرگس یوسف فاطمه تویی ای گل نرگس دیده به حیرت تو شد ای گل نرگس اشک به حیرت تو شد ای گل نرگس منتظرم به انتظار ای گل نرگس تا تو بیایی ای بهار ای گل نرگس ای تو یارِ تک سوار ای گل نرگس هجر تو می بَرَد قرار ای گل نرگس هر که به طاعت تو شد ای گل نرگس کشته ی غیبت تو شد ای گل نرگس
به زمستان دلم فصل بهار آمده باز به پریشانی من روحِ قرار آمده باز به هوای نفسم نفحه ی یار آمده باز به سرِ دادن جان دار و ندار آمده باز به شب غمزدگان باز سحر می آید روشنی بخش دل اهل نظر می آید کیست این دلشده ای کز همگان دل بِبَرَد کشتی خسته ی دل را سوی ساحل بِبَرَد کیست این کعبه ی منظور که حاصل بِبَرَد او که رونق ز دو صد دلبر کامل بِبَرَد او خود حضرت عشق است و ز خالق آید فجر روشنگر حق حضرت صادق آید او که طاها برسد بر سر استقبالش او که گردیده خدایی همه ی احوالش او که عشق است همیشه همه جا دنبالش او که شد محورِ توحیدِ خلایق خالش جلوه ی کاملی از صدق و صفا آمده است مظهرتام خدا جانب ما آمده است باز کن دیده ی دل پنجره ها را بگشا نام او نغمه کن و حنجره ها را بگشا ساقیا جام میِ خاطره ها را بگشا مِی بزن صفحه ای از منظره ها را بگشا تا ببینی که خدای ازلی جلوه گر است همه ی هیبت زهرا و علی جلوه گر است یک مدینه دلِ سرمست به سویش آیند یک جهان دیده ی دربست به کویش آیند هر چه میخانه پیِ جام و سبویش آیند قدسیان هم ز پی آب وضویش آیند در نمازش خم محراب به پایش خم شد مست ذکر دو لبش اهل همه عالم شد کیست که دلشده ی این مه جانانه نشد کیست که جان به رهش بر سر شکرانه نشد کیست که از سخنش یکسره مستانه نشد از حدیث لب او عاشق و دیوانه نشد عاشقی جرعه ای از چشمه ی شیدایی اوست همه ذرات جهان واله ی زیبایی اوست تو همانی که خدا عشق تو را واجب کرد دین ما مِهر علی بن ابیطالب کرد مهر رخسار تو را بر همگان غالب کرد قلب ما را ز پی وصل رخت طالب کرد به لبم نغمه ی دلداری دلبر دارم مهر تو مذهب عشقی است که باور دارم هستی ام را به سر عشق رخت بگذارم از همه غیر تو ای وجه خدا بیزارم نه من از خاک ره تو سر خود بر دارم نه تو یک لحظه رهایم کنی ای دلدارم تو که دست همه را وقت عطا می گیری عاقبت روز جزا دست مرا می گیری سائل کوی توام میل زیارت دارم بر سر سینه ببین دست ارادت دارم از غریبی تو ای دوست چه محنت دارم به دلم داغ دل از این همه غربت دارم از غریبیِ مزارت به خدا دلگیرم آخر از غربت دیوار بقیع می میرم
چشم تا وا می‌کنی چشم و چراغش می‌‌شوی مثل گل می‌خندی و شب‌بوی باغش می‌‌شوی شکل عبداللهی و تسکین داغش می‌‌شوی می‌رسی از راه و پایان فراقش می‌‌شوی غصه‌‌اش را محو در چشم سیاهت می‌کند خوش به حال آمنه وقتی نگاهت می‌کند با حلیمه می‌‌روی، تا کوه تعظیمت کند وسعتش را ـ با سلامی ـ دشت تسلیمت کند هر چه گل دارد زمین یک‌باره تقدیمت کند ضرب در نورت کند بر عشق تقسیمت کند خانه را با عطر زلفت تا معطر می‌کنی دایه‌ها را هم ز مادر مهربان‌تر می‌کنی دید نورت را که در مهتاب بی‌حد می‌‌شود آسمانِ خانه‌‌اش پر رفت و آمد می‌‌شود مست از آیین ابراهیم هم رد می‌شود با تو عبدالمطلب، عبدالمحمد می‌شود گشت ساغر تا به دستان بنی‌‌هاشم رسید وقت تقسیم محبت شد، ابوالقاسم رسید یا محمد! عطر نامت مشرق و مغرب گرفت وقت نقاشی قلم را عشق از راهب گرفت نازِ لبخندت قرار از سینهٔ یثرب گرفت خواب را خال تو از چشم ابوطالب گرفت بی‌‌قرارت شد خدیجه قلب او بی‌‌طاقت است تاجر خوش‌ذوق فهمیده‌ست: عشقت ثروت است نیم سیب از آن او و نیم دیگر مال تو داغ حسرت سهم ابتر، ناز کوثر مال تو از گلستان خدا یاس معطر مال تو ای یتیم مکه! از امروز مادر مال تو بوسه تا بر گونه‌‌ات اُمّ أبیها می‌‌زند روح تو در چشم‌هایش دل به دریا می‌زند دل به دریا می‌‌زنی ای نوح کشتیبان ما تا هوای این دو دریا می‌بری توفان ما ای در آغوشت گرفته لؤلؤ و مرجان ما ای نهاده روی دوشت روح ما ریحان ما روی این دوشت حسین و روی آن دوشت حسن «قاب قوسینی» چنین می‌‌خواست «أو أدنی» شدن خوش‌تر از داوود می‌‌خوانی، زبور آورده‌‌ای؟ یا کتاب عشق را از کوه نور آورده‌ای؟ جای آتش، باده از وادی طور آورده‌ای کعبه و بَطحا و بت‌ها را به شور آورده‌‌ای گوشه‌چشمی تا منات و لات و عُزا بشکنند اخم کن تا برج‌‌های کاخ کسرا بشکنند ای فدای قد و بالای تو اسماعیل‌ها بال تو بالاتر از پرهای جبرائیل‌ها ما عرفناکت زده آتش در این تمثیل‌‌ها بُرده‌‌ای یاسین! دل از تورات‌‌ها، انجیل‌‌ها بی عصا مانده‌ست، طاها! دست موسی را بگیر از کلیسای صلیبی حق عیسی را بگیر باز عطر تازه‌ات تا این حوالی می‌رسد منجی دل‌های پر، دستان خالی می‌‌رسد گفته بودی میم و حاء و میم و دالی می‌‌رسد نیستی اینجا ببینی با چه حالی می‌‌رسد خال تو، سیمای حیدر، نور زهرا دارد او جای تو خالی! حسین است و تماشا دارد او
بال های سفرم جانب تو باز شده دل هجران زده آماده ی پرواز شده نام زیبای تو در قافله آواز شده جان محنت زده با یاد تو همراز شده یعنی این که همه دم ، دم ز تو جانان زده ام به هوای سر کویت به بیابان زده ام من به شوق رخ تو راهی معراج شدم لحظه لحظه به تماشای تو محتاج شدم دل به دریا زدم و طعمه ی امواج شدم به بیابان بلا غارت و تاراج شدم همرهم قافله ای بود ز نزدیکانم خسته از فاصله بودم به لب آمد جانم همرهانم همگی کشته ی این راه شدند یا اسیران فراق تو به صد آه شدند همه در بی کسی و غربت جانکاه شدند تا فدایی تو ای دلبر دلخواه شدند چون ستاره همه در پای وصال افتادند جمله بر خاک تو ای ماه ، جمال افتادند بعد از آن که هدف تیر تلاطم گشتم بین صحرا ز جفاهای عدو گم گشتم من عزادار فراق مه و انجم گشتم عاقبت همقدم مردمی از قم گشتم با تنی خسته و آزرده شدم راهی شهر درد هجران تو شد بر من غم دیده چو زهر بر محبان تو مهمان شدم ای حضرت دوست آل خزرج همه بودند پیِ حرمت دوست گر چه بودم به تنعم ولی از حسرت دوست لحظاتم همه بودند پر از محنت دوست بی تو در وادی قم ماندم و با آن همه سوز بی تو من زنده نماندم به جز از هفده روز حال، بیمارم و آشفته و حیران توام ای طبیبا به خدا تشنه ی درمان توام ای که سامان منی بی سر و سامان توام کشته ی هجر و غم و ماتم هجران توام اینک ای دوست بیا چون که نمانده نفسی منتظر مانده ام ای یار به دادم برسی شرح تنهایی من در همه ی عالم نیست جز جدایی و فراق تو مرا ماتم نیست لحظه ی غسل شده بهر تو آیا غم نیست غیرت الله بیا جز تو مرا محرم نیست به غریبی من ای دوست دمی ناظر شو یاد مادر کن و بر غسل تنم حاضر شو پیکرم از ستم و جور و جفا نیست کبود خانه ام بی تو نگردید پر از آتش و دود با لگد خصم نکرده ز درِ خانه ورود باید این لحظه غم فاطمه را یاد نمود او که در راه امامش همه خونبار شده کشته ی غم زده بین در و دیوار شده
شب را به پایان می رساند طلعت نورت خورشید عالم خلق شد از برکت نورت از کهکشان ها هم گذشته وسعت نورت جبریل سر خم کرده پیشِ هِیبَت نورت روز ازل نورِ تو را بر ما که تاباندَند ما را غلام "حضرت معصومه جان س" خواندند تو بانیِ آرامشِ امواجِ دریایی آئینه ی یکتاییِ عرش مُعلّایی یاسی ترین سجّاده ی محراب بابایی تو دُوُّمین انسیةُ الحَوُرای طاهایی دشت تمنّایی و ما آهویَت ای خانم خیلی به زهرا رفته خُلق و خویَت ای خانم در موج مِهرَت کشتی الطاف را گم کن مانند مادر بر دل طفلت ترحم کن "آموزگار حضرت مریم"..،تَکَلُّم کن جان رضا ما را فقیر "مشهد" و "قُم" کن هرکس گدای کوی این خواهر-برادر شد جیره بگیرِ سفره ی موسی بن جعفر  شد ای ماه‌تابِ روشنِ شب هایِ پُر امّید ای رود جاری،چشمه سارِ جُلگه ی توحید باران تو بر سرزمینم رنگ و بو بخشید تا آمدی..،ایران نسیم فاطمی پیچید لوح دل ما لنگِ امضای شما باشد چشم عَجَم خاکِ کف پای شما باشد داری تو چشمِ گریه خیزی،حال مضطر هم بالِ پر از زخمت شکسته..،ریخته پَر هم دلواپس بابا و دلتنگ برادر هم... آخر شما را می کُشَد این حالت درهم از آهِ پُر سوزِ تو عالم گریه می کرده با یا "رضایَت" اهل قُم هم گریه می کرده فصل خزان و روزگاری زرد..،بانو جان... هجران و زهرتلخ و آهی سرد..،بانو جان... داغ‌برادر..،داغ بابا..،درد..،بانو جان... این ها تو را از پای درآورد بانو جان سجّاده ی خالی تو در سرسرا پهن است سنّی نداری..،بستر مرگت چرا پهن است آن روز که تو وارد ایران شدی بی بی مانند خورشید فلک،تابان شدی بی بی تفسیر نصِّ آیه ی قرآن شدی بی بی در خانه ی ایرانیان مهمان شدی بی بی شکر خدا شأن مقامت حفظ شد آن روز الحمدلله احترامت حفظ شد آن روز آبی تکان خورده است آیا در دلت!؟ هرگز پای حرامی شد رکاب مَحمِلت!؟ هرگز چشمان شورِ بی حیا شد مشکلت!؟ هرگز بازار قم گردیده آیا قاتلت!؟ هرگز سهم دل رنجور تو غم شد!؟نشد در قم از معجرت یک تار نخ کم شد!؟نشد در قم آیا تمام گلشنَت در یک زمان پژمرد!؟ تیزیِ سنگِ شام بر پیشانیِ تو خورد!؟ اصلاً طناب شمر تا اینجا تو را آزُرد!؟ خورجینی آیا هستی ات را در تنوری بُرد!؟ با خنده های نیزه داری پست باریدی!؟ راس برادر را سرِ سرنیزه ای دیدی!؟ زینب میان شهر پر نیرنگ گیر افتاد زینب میان قومِ بی فرهنگ گیر افتاد زینب میان کوچه های تنگ گیر افتاد زینب به زیر ازدحام سنگ گیر افتاد این آینه خیلی ترک خورده است در کوچه از دست شاگردش کتک خورده است در کوچه
‏──‌‎‌‌‌‌‌‌═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇༅ ❃﷽ ❃ ༅࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌─‌‌‌‌‌‌─ ❃࿐ྀུ༅࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌═‎‌‌‌‌‌‌═‎‌‌‌‌‌‌┅─‌ به نام آن خـداوندی که زینب را به خلقت داد به نامِ نامــیِ زینب به خلقـت ، تاج عــزت داد خدایی که علــی را با چنین ریحـانه زینت داد به عرش و فرش با یُمنِ قدمهایش شرافت داد ندا آمــد که مــی آید به قـــرآن کــوثری دیگر بگیــرد ســاقی کوثـر به دستش ساغری دیگر صــدف ، دامــان زهـرا و گُهَــر ، دردانه دردانه شکفت از گلشن طاها گلــی ، ریحـانه ریحـانه به گِرد شمــع رخسارش ، مَلَک ، پروانه پروانه فلک در نظـــم آورده غـــزل ، جــانانه جـانانه نوای عشــق می خواند برایش زمــزم باران زلال نــور می ریــزد به پایش نـم نـم باران خدا زهـرای دیگر را به این عالم نشان داده زمین را با قدمهــایش شکــوه آسمــان داده حدیث صبـــر او قلبِ جهـــانی را تکان داده برای قهـــرمان بودن  هــزاران امتحان داده زمین درس صلابت را گرفت از مکتب زینب زمان ، صبـر آفرینی دید در تاب و تب زینب و زینب شد که زینت بر جمال مرتضا باشد و یا پیغمبـری دیگـر به جای مصطفــا باشد دلش سنگ صبوری بر سکوت مجتبــا باشد علمـــــدار حسیــنش در قیـــام کــربلا باشد وفـــای خـــواهــری دارد دل دریایی زینب حــدیث عاشقـــی دارد غم شیدایی زینب چه بانویــی که عقــل افتاده در پای کمـال او نشان از حیدر و زهراست نیکی در خصال او پنـــاه آورده صبــر ما به صبـــر بی مثـــال او زبان "کیمیا" قاصــر ، چـه گـوید در قبــال او قلـم در مدح این بانـو همیشــه واژه کم دارد چـرا که دختــر زهـــرا مقــامی محتــرم دارد سعیدی(ڪیمیا)
یا زهرا سلام الله علیها بغضِ عجیبی راهِ آهم را گرفته دستِ زمانه تکیه گاهم را گرفته گرد و غبار غم سپاهم را گرفته در خود نریز اینقدر دردت را عزیزم ماندم چه خاکی بعد تو بر سر بریزم لب می گزی پنهان کنی در سینه آهت ابر سیاهی تار کرده روی ماهت یادش بخیر آن مهربانی نگاهت بانو چه شد آن زندگی رو به راهت این روزها زهرا به جای گرد گیری باید عزای ماندن من را بگیری دل دل نکن پاپا نکن دلشوره دارم مرهم به روی زخم هایت می گذارم چیزی نمانده از تو ای دار و ندارم چون ابروان تو به من پیچیده کارم امشب بیا باهم نماز شب بخوانیم قسمت شود شاید کنار هم بمانیم حال و هوای زندگی تغییر کرده فکر مرا تابوت تو درگیر کرده لعنت به زخمی که جوان را پیر کرده مسمار کارِ تیزی شمشیر کرده پلک ورم‌دار تو جای دست دارد در کشتن ششماهه قنفذ دست دارد آثار دستِ زخمی ات مانده به دیوار با سرفه های خونی ات پیداست هربار از چه لباست می شود هر روز گلدار دیدم خودم دیروز که کج مانده مسمار در زیر پا آئینه آن را خورد کردند زیر لگدها سینه ات را خورد کردند آهسته آهسته کفن تا می کنی تو اسباب رفتن را مهیا می کنی تو با گریه دورت را تماشا می کنی تو با دخترت آرام نجوا می کنی تو از چهره ات پیداست که دلشوره داری پیراهنی را دست زینب می سپاری دستور دادی جای تو، حنجر ببوسد گودال رگهای تنی بی سر ببوسد انگشت را همراه انگشتر ببوسد روی حسین از جانب مادر ببوسد اما بدان این بوسه ها بی درد سر نیست سرنیزه دردش کمتر از مسمار در نیست امشب دعا کردم که بی یاور نگردی در کوچه و بازار بی معجر نگردی بازار تا بازار در به در نگردی درگیر با افراد خیره سر نگردی ترسم که کار تو شود ناقه نشینی بر شاخه ای موی گره خورده نبینی
یا زهرا سلام الله علیها بغضِ عجیبی راهِ آهم را گرفته دستِ زمانه تکیه گاهم را گرفته گرد و غبار غم سپاهم را گرفته در خود نریز اینقدر دردت را عزیزم ماندم چه خاکی بعد تو بر سر بریزم لب می گزی پنهان کنی در سینه آهت ابر سیاهی تار کرده روی ماهت یادش بخیر آن مهربانی نگاهت بانو چه شد آن زندگی رو به راهت این روزها زهرا به جای گرد گیری باید عزای ماندن من را بگیری دل دل نکن پاپا نکن دلشوره دارم مرهم به روی زخم هایت می گذارم چیزی نمانده از تو ای دار و ندارم چون ابروان تو به من پیچیده کارم امشب بیا باهم نماز شب بخوانیم قسمت شود شاید کنار هم بمانیم حال و هوای زندگی تغییر کرده فکر مرا تابوت تو درگیر کرده لعنت به زخمی که جوان را پیر کرده مسمار کارِ تیزی شمشیر کرده پلک ورم‌دار تو جای دست دارد در کشتن ششماهه قنفذ دست دارد آثار دستِ زخمی ات مانده به دیوار با سرفه های خونی ات پیداست هربار از چه لباست می شود هر روز گلدار دیدم خودم دیروز که کج مانده مسمار در زیر پا آئینه آن را خورد کردند زیر لگدها سینه ات را خورد کردند آهسته آهسته کفن تا می کنی تو اسباب رفتن را مهیا می کنی تو با گریه دورت را تماشا می کنی تو با دخترت آرام نجوا می کنی تو از چهره ات پیداست که دلشوره داری پیراهنی را دست زینب می سپاری دستور دادی جای تو، حنجر ببوسد گودال رگهای تنی بی سر ببوسد انگشت را همراه انگشتر ببوسد روی حسین از جانب مادر ببوسد اما بدان این بوسه ها بی درد سر نیست سرنیزه دردش کمتر از مسمار در نیست امشب دعا کردم که بی یاور نگردی در کوچه و بازار بی معجر نگردی بازار تا بازار در به در نگردی درگیر با افراد خیره سر نگردی ترسم که کار تو شود ناقه نشینی بر شاخه ای موی گره خورده نبینی