eitaa logo
جان و جهان
493 دنبال‌کننده
814 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚡️بخش اول توی بارداری اولم، از همان ابتدا اطرافیان تاکید داشتند که حتما هر روز شکمت را چرب کن تا تَرَک تَرَک و زشت نشود! من زیاد چرب نکردم ولی بچه بیشتر توی پهلو بود و روی شکمم ترک‌های کمی افتاد. در بارداری دوم که شکمم خیلی جلوتر بود، علی‌رغم چرب کردن، کلی خط و تَرَک نمایان شد. یک بار که چشمم بهشان افتاد، به همسرم گفتم: «شکمم رو ببین..» نگاهی کرد و گفت: «چطوره مگه؟! نقش و نگار به این قشنگی!» همین یک جمله به یکباره نگاهم را نسبت به این خط و ترک ها عوض کرد. دیگر احساس نمی‌کردم نابهنجارند یا زشت شده‌ام.. به این فکر کردم که خب این یکی از معمولی‌ترین اتفاقات مادری است. چرا باید برای ما زن‌ها اینقدر آزاردهنده باشد؟! یا چرا به گفته‌ی برخی شاید برای همسرمان ناخوشایند باشد؟ مگر آن همسر، هدیه‌ی گرانبهایی چون یک فرزند را از بدن من دریافت نکرده؟ چرا باید ترک‌هایش را دوست نداشته باشد؟! اصلاً همین چین و چروک‌های پای چشم و صورت‌مان که این‌همه از آن‌ها فراری و نسبت بهشان حساس شده‌ایم؛ چرا زشت می‌بینیمشان و ما زن‌ها تا بهم می‌رسیم راهکار می‌دهیم که چطور زیباتر و جوان‌تر بمانیم؟ مدام خودمان را زجر بدهیم که خدایی ناکرده نشانه‌ای از پیری نداشته باشیم!! اصلاً چرا اینقدر از پیری می‌ترسیم و فرار می‌کنیم؟! چه کسی گفته بدن و صورت یک زن ۲۰ ساله و ۳۰ ساله و ۴۰ ساله و... باید شبیه هم باشد و با هم مقایسه شود؟ آیا اینکه منِ ۳۰ ساله با ۲۰ سالگی‌ام تفاوت‌هایی دارم، طبیعی نیست؟! مگر چند درصد از زنان ژن پوست و موی خوب دارند؟ ادامه دارد ...
⚡️بخش دوم ؛ مگر چقدر می‌توان با فلان تدابیر و بهمان عمل‌های زیبایی نشانه‌های بالا رفتن سن را به تعویق انداخت؟ کاش به جای فرار، تلاش کنیم این تغییرات طبیعی را بپذیریم و دوستشان داشته باشیم. تلاش کنیم همسران و پسران‌مان چروک بیشتر را نشانه‌ای برای احترام بیشتر بدانند. فقط کافی است چشم زیبابین‌ خودمان و دیگران را تقویت کنیم و زیبایی‌های خاص چهره در هر سن را ببینیم... با ما در کانال *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
- مامان جون شما چطوری ۶۰ سال با آقاجون زندگی کردید و خوشبخت بودید؟! - آخه ننه جون ما نسلی هستیم که هر چی خراب بشه، تعمیر می‌کنیم، دور نمی‌ندازیم. از روزی که این‌ حکایت حکیمانه را شنیدم، بسیاری از حظ‌های من در زندگی، از جنس تعمیر شدند. دلم می‌خواهد این فرهنگ تعمیر را در خودم، که از نسل دور‌ ریختن‌ها هستم، بیشتر تقویت کنم... یک بار به مغازه رفتم و همه مدل چسب خریدم. هر چیزی که پاره می‌شود یا می‌شکند، با ابزار و وسایل جراحی سریعا به سراغش می‌روم. وقتی در خانه راه می‌روم، انگار همه وسایل، جوراب‌ها، شلوارها، قاب‌ها، دستگیره‌ها، کتاب ها و از همه بیشتر اسباب‌بازی‌ها، هنگام عبور از کنارشان، مهربانانه به من سلام می‌کنند و با یک چشمک می‌گویند: "ممنون خانم دکتر! بخیه‌هایمان خوب شد". با ما در کانال *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
*مادر که می‌شوی* می‌توانی هم صحبت همه زن‌های جهان باشی. تا همین دیروز کنار بعضی‌ها که می‌نشستی، فقط لبخند بود که رد و بدل میشد. لبخندهایی که می‌گفتند خانم جان، دوست دارم با شما هم کلام شوم، اما حرفی برای گفتن ندارم، در عوض این لبخند محبت آمیز تحویل تان! حالا اما کوله باری از تجربه و خاطره و سوالی. آماده‌ای تا برای غصه‌ها همدردی کنی، برای نگرانی‌ها تسلی بخشی کنی، برای دردها و بیماری‌ها چاره‌اندیشی کنی، برای شیرین کاری‌ها قربان صدقه بروی، برای سوال‌ها جواب پیدا کنی، برای جواب‌ها سوال بتراشی، برای سکوت‌ها، خاطره‌های شیرین در آستین داشته باشی. *مادر که می شوی* دوست صمیمی و قدیمی همه زن‌های عالم می‌شوی. از همان‌ها که وقتی به هم می رسند فضا پر می‌شود از جمله‌های ناتمام، ماجراهای نصفه و نیمه تعریف کرده، خنده‌ها و گریه‌ها، داشتم می‌گفتم‌ها، یادت باشد بعدا تعریف کنم‌ها... *مادر که می شوی* دریچه‌های روبرو، زودتر گشوده می‌شوند. با ما در کانال *جان و جهان*همراه باشید: 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 کانال جان و جهان را به دوستانتان معرفی کنید 🌺😍 http://eitaa.com/janojahanmadarane
⚡️بخش اول؛ آب پاکی را ریختند روی دست‌مان‌. دانشگاه قرار بود روز چهارشنبه تعطیل شود و همه برنامه‌های ما رفت روی هوا. حالا باید دوباره برمی‌گشتیم مشهد. آسمان هم خبرهای خوبی از آب و هوا نمی‌داد. نگاهی به نقشه‌ی راه‌های کشور انداختیم. خط‌های سبز و زرد مسیر می‌گفت می شود رفت، اما با دست پر! شال و کلاه کردیم و بار و بندیل زمستانی بستیم. با خواندن یک دور کامل دعاهای سفر زدیم به دل جاده! اولش فقط سردی هوا بود و ما هم غرق شده بودیم توی کتاب خط مقدم و خاطرات شهید تهرانی مقدم. یک دفعه ورق برگشت. انگار از یک سرِ زمین پای‌مان را یک سر دیگرش گذاشته بودیم. برف شدت گرفت. گلوله‌های یخ و برف، محکم خودشان را به شیشه ماشین می‌کوبیدند. سرعت ماشین‌ها یکی یکی کم می‌شد و چراغ‌ها چشمک‌زنان روشن و خاموش می‌شدند. حالا ماشین ها به فاصله کم، پشت به پشت همدیگر حرکت می‌کردند. انگار دامن هم را چسبیده بودند که گم نشوند. شده بودیم شبیه کارناوال عروسی! فقط جای بوق بوق کردن پشت عروس و داماد خالی بود. عروس هم که قربانش بروم، دامنش را یک جوری پهن کرده بود توی سرتاسر جاده که هیچ جوره نمی‌شد از زیرش در رفت. اوضاع داشت خیلی خراب می‌شد. یک دفعه ماشین‌ها شروع کردند به سُر خوردن و سر و ته شدن. زدیم کنار تا زنجیر چرخ ببندیم. من هم توی ماشین تند تند نسکافه آماده می‌کردم تا چند مرد دیگری هم که دور و بر ماشین ما مشغول بستن زنجیر چرخ بودند گلویی تازه کنند. سینی نسکافه‌ها را که از پنجره ماشین دادم به دست همسرم، گفت: «زود یه سرچ کن تو گوگل ببین زنجیر چرخ رو چه‌طوری می‌بندن!» ادامه دارد ...
⚡️بخش دوم؛ تندی گوشی را برداشتم و چند تا فیلم باز کردم. همسرم پرید توی ماشین و در حالی که تند تند توی دست‌هایش هااا می‌کرد، از بالای عینک نگاهی به فیلم‌ها انداخت و گفت: «نه! این راهش نیست. باید برم سراغ تجربه.» از ماشین پیاده شد و رفت سراغ ماشین روبه‌رویی. بندگان خدا ماشین خودشان را رها کردند و آمدند طرف ماشین ما. همین طور که میوه‌ها را پوست می‌گرفتم و لابه‌لای زندگی شهید طهرانی مقدم قدم می‌زدم، از پشت شیشه تلاش مردان توی برف را تماشا می‌کردم. نشد که نشد... انگار این زنجیر چرخ قواره ماشین ما نبود. حالا یا زیادی گشاد دوخته بودند یا تنگ، الله أعلم! ماشین رو به رویی که حرکت کرد، با اشاره‌اش پشت سرش راه افتادیم. آرام آرام با همان سرعت سی کیلومتر به سمت جلو می‌رفتیم. صدای خِر خِر لاستیک‌های ماشین که روی برف کشیده می‌شد را قشنگ حس می‌کردیم. انگار یکی با کاردک به جان یخ‌های جاده افتاده باشد. دانه‌های نخود و کشمش را از توی ظرف برمی‌داشتم و می‌گذاشتم توی دست همسرم. کتاب هم خودش را رسانده بود به قصه‌ی برف و سرما، انگار شهید دلش خواسته باشد توی این هوا با ما همزاد پنداری کند. قصه رفت به سال‌های جنگ. به روزهای برف و سرما توی جبهه‌ها. به دست‌هایی که از سرما یخ زده بود، اما اسلحه‌اش را محکم چسبیده بود تا مبادا کسی نگاه چپ به مملکتش بکند. از سطر سطرِ غیرت ریخته توی کتاب، اشک حلقه زد توی چشم‌هایم. انگار اصلا گروه خونی این مردم از جنس غیرت است. سرم را از روی گوشی بالا آوردم و به ماشین‌های جلوی‌مان نگاه کردم. همه یک‌جوری هوای همدیگر را داشتند که کسی آسیب نبیند. با اشاره دست یا بوق یا تغییر مسیر، راه سالم را نشان می‌دادند. حالا من توی کوران سرمای دی ماه ۱۴۰۱، وسط بیابانی با یک عالمه برف، دست و دلم حسابی گرم شده بود. از شما چه پنهان دوست داشتم اصلا این خط همدلی تمام نشود. دلم می‌خواست دوربینی داشتم و می‌رفتم بالا و بالاتر و یک عکس هوایی ازین صحنه می‌گرفتم، تا بماند به یادگار کنار باقی قاب‌های عاشقانه این مردم... به قول مصطفی مستور: «مردم حاصل‌ضرب وسعت عشق‌اند در عمق مظلومیت...» با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
⚡️بخش اول؛ گاهی به اشتباه فکر می‌کنیم شهادت را تنها برای خودت می‌خواستی! درست است که این دنیا برای روح بزرگت دیگر کوچک شده بود، از همان روزهای ابتدایی دفاع مقدس... ولی آرزوی شهادت و طلب آن، شاید قصه دیگری هم داشت. مانند حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها، که همیشه دعای کوتاه "اللهمَّ عَجِّل وَفاتی سَریعا"یش، تعبیر به خستگی و بی‌تاب و طاقت شدن از درد و رنج‌های بسیار می‌شود؛ غافل از آنکه این طلب حضرت مادر سلام الله علیها هم در راستای اثبات حقانیت ولایت حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام بوده است. وگرنه بی‌شک اگر ماندنش ذره‌ای بیش از رفتنش یاری‌گر امام زمانش می‌شد، با همه غم‌ها و دردها و جراحات، سال‌ها در کنار علی علیه السلام، مدافعش می‌ماند. و مانند ریحانة الحسین، رقیه سلام الله علیها، که با رفتنش پیش پدر، برگ دیگری از مظلومیّت و حقانیت حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام را امضا کرد‌. حاج قاسم! این‌همه طلب شهادت که در جای جای زندگی‌ات به چشم می‌خورد، شاید از این جنس بود. شهادت را نه فقط برای خود، که بعنوان آخرین مرحله و حدّ اعلای یاری دین خدا و نظام مقدس جمهوری اسلامی می‌خواستی... که تو هم پس از سال‌ها علمداری، عَلَمی شوی در این مسیر و ستاره‌ای راه‌نشان تا راه گم نشود. راستی آن‌زمان که عماد مُغنیّه به شهادت رسید، چقدر آرزو کردی که تو هم در آن خودرو در کنار برادر و هم‌رزمت عماد می‌بودی؟!! ادامه دارد...
⚡️بخش دوم ؛ و آن هنگام که تکه‌های بدن سوخته و مُثله شده‌ی ۳شهید عزیز مدافع حرم را با اشک چشم از لابلای بقایای منفجرشده ماشین‌شان جمع می‌کردی، دست و انگشتر شهید امرایی چه با دلت کرد؟!! در شهادت محسن حججی، چقدر طالب بی‌سر رفتن شدی؟!!..‌. و چقدر زیبا نحوه شهادتت، فهرست تمام آرزوهایت شد. و این‌چنین عاشقانه با چنین مرگ دلخواهی به گفتگو نشستی؛ *"آه مرگ خونین من، عزیز زیبای من، عروس حجله من کجایی؟ چقدر مشتاق دیدارت هستم، آه وقتی بوسه انفجار تو همه وجود مرا در خود محو می‌کند، دود می‌کند و می‌سوزاند، چقدر این منظره را دوست دارم. در راه عشق جان دادن چه زیباست، خدایا سی سال برای این لحظه مبارزه کرده‌ام،  با همه رقبای عشق درافتاده‌ام ده‌ها زخم برداشته‌ام، این نوعروس حق من است..."* با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
... ⚡️بخش اول؛ یکی از مواردی که به زن‌های نسل پیش حسودی‌ام  می‌شود، تنها نبودنشان در انجام امورات زندگی‌ست؛ بهار که می‌شد دور هم می‌نشستند، باقالا پوست می‌گرفتند و خلال می‌کردند. تابستان‌ها بساط مرباپزان‌شان به راه بود. سبزی قورمه و آش را نه با سبزی‌خردکن‌های مسخره‌ی امروزی، که با سرانگشت‌های هنرمندشان وجب به وجب خرد می‌کردند. پاییز که می‌رسید، می‌افتادند دنبال خرید وسایل ترشی و شور؛ از اقدس خانم رمز خوشمزه شدن ترشی لیته و از کبری خانم فوت نازخاتون را یاد می‌گرفتند. وسط کار هم یک چای نبات می‌زدند بر بدن و کیف‌شان حسابی کوک می‌شد. سبد سبد گوجه فرنگی را با دست آب می‌گرفتند و با مُشت‌های‌شان همزمان با گوجه‌ها می‌زدند توی دهن استکبار جهانی، و رب گوجه‌ی یک سال‌شان هم تامین می‌شد. مجلس روضه یا عروسی که داشتند، در و همسایه می‌آمدند هر کدام یک کاری را دست می‌گرفتند، و خستگی به تن صاحب‌مجلس نمی‌ماند؛ در آن‌میان چه دخترهایی که پسندیده نشدند و چه پسرهایی که جیمزباند بازی درنیاوردند برای دیده شدن. اصلا انگیزه می‌شد برای کاری شدن بچه ها... دریغ و افسوس اما، امان از دل ما تک‌مادران جزیره‌ی تنهایی... یک‌تنه مادریم و همسریم و نظافتچی، آشپزیم و دکتریم و معلم، و قطعا انتظار می‌رود باحوصله و روانشناس کودک هم باشیم. درست است که با یک کف دست گوشی لامذهب، به آخرین مُد روز پاریس و زندگی فلان خواننده راک و دستورغذاهای مکزیکی دسترسی داریم، اما کجاست حس و حال عملی‌کردن آن همه ایده که در "پیام های ذخیره شده" جمع کرده‌ایم برای روز مبادا؟!!... ادامه دارد...
⚡️بخش دوم؛ اگر هم بعد از عمری یک سالادزمستانی بخواهیم درست کنیم، مابین‌ش مدام باید دست بشوریم، بچه شیر بدهیم، وسطیه را دستشویی ببریم، مشق‌های بزرگه را چک کنیم، بارها هم به شکر خوردن بیفتیم و فکر داغ کردن پشت دست‌مان برای جو گیر شدن مجدد. آخرش هم شاید گل‌کلم و کرفس‌ها دل‌شان به رحم آمد و یک چیزی از آب درآمدند... طفلکی، ما مادران متمدّن تحصیلکرده‌ی قرن بیست و یکی... با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
... ⚡️بخش اول؛ برای همه ما تا بحال اتفاق افتاده که وقتی به عقب برمی‌گردیم و واقعه‌ای سخت و جان‌فرسا را مرور می‌کنیم با خود بگوییم: "خدا را شکر که از این امتحان سربلند بیرون آمدم" یا بالعکس بگوییم: "خدایا این بار هم نمره‌ی قبولی از این امتحان نگرفتم." اما کاش همه وقایع همین‌گونه و بین همین دوراهیِ قبولی یا مردود شدن تفسیر می‌شد...                              ■■■ تقریبا سه ساعت زمان دارم تا آماده شوم و بچه‌ها را راه بیندازم. خداراشکر دیروز خیلی از کارها را کرده‌ایم؛ کالسکه را تعمیر کردیم. داروهایی که لازم بود خریدیم. لیست وسایلی که باید برداریم را نوشتیم. کنسرو و نود اِلیت برای احتیاط گرفتیم و کلی کار دیگر... نگاهم به ساک سربازی همسر می‌افتد، در دلم می‌خندم: "خوب شد سربازی رفت‌ها! وگرنه کِی ما ساک به این بزرگی می‌خریدیم که اینقد جا‌دار باشد و کوله هم بشود" تند تند لباسها را تا می‌کنم و به ترتیب نیازهای‌مان در ساک جا می‌دهم! نگاهی به اطرافم می‌اندازم. همین دو سه روز پیش اسباب‌کشی کرده‌ایم به خانه جدید! خانه پر از خرت و پرت است‌‌. حالا کی وقت کنم این‌ها را مرتب کنم؟ کاش خانه مرتب بود که وقتی از مسافرت می‌آییم دل‌مان روشن شود از دیدنش نه این‌طوری شلخته پِلخته که آدم دلش می‌گیرد. هِی... تازه بعد از سفر هم دانشگاه شروع می‌شود. خدا کند بشود یک‌ماهه جمعش کرد! در همین خیالات بودم که نگاهم به ساعت افتاد! هی وایِ من! چقدر وقت کم است!! تازه می‌خواهم بچه‌ها را هم حمام کنم. سریع کارم را تمام می‌کنم و بچه ها را به زور در حمام جای می‌دهم. ادامه دارد...