eitaa logo
جان و جهان
493 دنبال‌کننده
814 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
نیمه شب پسرک با صدای مامان! مامان! بیدارم می‌کند؛ -مامان یه خواب خیلی بد دیدم... اولین گزینه‌ای که به ذهنم می‌رسد آب خوردن است. تا می‌آیم بگویم «آب بخور»، زودتر می گوید: «مامان برام آیةالکرسی میخونی؟ قرآن می‌خونی آروم شم؟» ناخودآگاه لبخند می‌نشیند روی لب‌هایم. اولین گزینه‌ی من چه بود و اولین گزینه‌ی تو...!! الحق که فرشته‌ای.. با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
با دختر پنج و نیم ساله‌ام کنار پیاده‌روی شلوغ یکی از خیابان‌های مشهد ایستاده بودیم. دخترم پلاکاردی دستش بود و مدام به سمت خیابان می‌چرخید. گفتم: "سمت من وایستا دخترم ....مردم این طرف هستند. بذار جمله پلاکاردت رو بخونن. تو قدت کوچیکه ماشینا نمی‌بینن که بتونن بخونن" دخترم‌گفت: "من دوست دارم ماشینا رو نگاه کنم. بوق میزنن..." با اشتیاق برای هر ماشینی که رد می‌شد، پلاکارد را تکان می‌داد و با دست دیگر بای بای می‌کرد. روی پلاکاردش نوشته شده بود: "حجاب یعنی خیابان ادامه حریم خصوصی خانه من و تو نیست، هموطن!" یک‌دفعه دختر کوچولویم برگشت و گفت: "مامان، خانومه واسم دست تکون داد و روسری‌ش رو سرش کرد تو ماشین... دیدی با همین قد کوچیکم می‌بینن." و بعد شروع کرد به خواندن این شعر: "با همین قد کوچیکم، قیام می‌کنم برات.. با همین قد کوچیکم، امر به معروف می‌کنم برات.." و من با خوشحالی گفتم: "عجب! سلام فرمانده رو هم که بروزرسانی کردی..." با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
این روزها وقت‌هایی که راه می‌رود و ذوق می‌کند، تا‌تا عبا می‌گوید و بازی می‌کند.. این روزها که با چشم‌ها و نگاه مهربانش نوازشم و با خنده‌هایش ذوق‌زده‌ام می‌کند، با گریه های الکی و ماما گویان دنبال جلب توجه‌ام می‌گردد، ذهنم می‌رود به سال گذشته، همین حوالی، کمی پس‌تر و کمی پیش‌تر، وقتی که هنوز دوجان بودم. ذهنم می‌رود به سمت تمام سختی‌های جسمی و نگرانی‌های فکری‌ آن‌روزهایم، آنگاه تنها می‌توانم با خودم یک چیز بگویم و بس؛ شکر خدایی که در دل آن عُسر، این یُسر را قرار داد. با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
(ع) مادربزرگ ده تا بچه قدونیم‌قد داشتند. سال‌های دور، وقتی هنوز چندتا از بچه‌ها کوچک بودند و نوزاد هم داشتند، رفته بودند سفر مشهد. پدر بزرگ و بقیه همسفرها دائم می‌رفتند زیارت ولی مادربزرگ مدام در حال پخت و پز و رسیدگی به بچه‌ها و کهنه شستن و... بودند. در آن سفر فقط یک بار توانسته بودند خیلی کوتاه به حرم مشرّف شوند. روز آخر سفر در حال شام پختن با خودش می‌گوید: "این چه زیارتی بود من اومدم؟! همه‌ش به بچه‌داری و کهنه شستن گذشت.. یه زیارت درست و حسابی نکردم!" دل‌شکسته، با همین غصه به خواب می‌روند. شب خواب می‌بینند درب اتاق‌شان را می‌زنند. درب را که باز می‌کنند، آقا امام رضا را در چارچوب درب می‌بینند‌... مادربزرگ دستپاچه شده بودند همانطور که آقا را به داخل اتاق دعوت می‌کردند عذرخواهی می‌کنند که اتاق نامرتب است. آقا امام رضا وارد اتاق می‌شوند و سه بار به مادربزرگ می‌فرمایند: "زائر خوب؛ شما زائر خوب؛ شما زائر خوب؛ شما" مادربزرگ از خواب بیدار می‌شوند، درحالی‌که خیلی خوشحال بودند که این کارهایی که انجام دادند، اجرش کم‌تر از زیارت نبوده. با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
هر بار بعد از تمام شدن نماز و سلام آخر، به محض لمس دانه‌های گِلی تسبیح نُقلی تربت، منتظر رسیدن به دانه‌ی شصت و هشتمم. بی‌صبرانه ذکرها بر لبم می‌نشینند تا برسانم خودم را و حضورِ دلم را به این دانه... بعد از گفتنِ بارها و بارها و بارها؛ خدایا تو از دنیای من و مشکلات و دلخوشی‌ها و ذوق‌زدگی‌های کودکانه من و از "من" بزرگتری... بعد از گفتنِ بارها و بارها؛ خدایا تو از تصورات و محدوداتِ ذهن کوچک من، از حجم دغدغه‌ها و قضاوت‌هایم درباره‌ی تو، از اندازه‌ی خدای خودساخته‌ی فکرم، بهتری... می‌رسم به همان دانه؛ دانه‌ی شصت و هشتم، به ثِقل رحم و شفاعت، به مصداق آیه‌ی تطهیر، به مصداق آیه‌ی ولایت، به ولایت، به محبت، به زهرا سلام الله علیها و پاره‌های تنش؛ پدر و همسر و فرزندانش، به آل محمّد، به آل الله..‌. مکث می‌کنم. دست دلم پیش نمی‌رود. نظم تسبیحات به هم می‌خورد، هر بار و هربار... صحیفه‌ی فاطمیه را برمی‌دارم و تفأّل می‌زنم؛ دعای نور، دعای روزهای هفته، دعای برطرف شدن نیاز، دعای... ، می‌خوانم و دلم رضایت می‌دهد بگذرم از دانه‌ی شصت و هشت، از دانه‌ی "زهرا سلام الله علیها" و بگویم بارها و بارها و بارها؛ خدایا ممنونم، خدایا از اینکه از خلقت آدم تا به حال، از ژاپن تا آلاسکا، این زمان و این مکان را به خَلقم منّت نهادی و هدیه دادی ممنونم، خدایا ممنونم. از بذر محبت این انوار که در دلم کاشتی ممنونم، از لیاقت نداشته‌ام و داده‌ات ممنونم... با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
،_خوردن_و_لبخند_زدن_پای_تو سینک ظرفشویی تازه خالی شده، اما هنوز قابلمه‌ها مخصوصا آن قابلمه گنده لعنتی که چربی‌های شیر داخلش چسبیده، باقی مانده. هنوز برای ناهار چیزی از فریزر بیرون نگذاشته‌ام. داخل کلبه‌اش با عروسک‌ها سرگرم مهمان‌بازی‌ست. دعوتم می‌کند و می‌گوید: "بیا، تو هم جا می‌شی.." با حرص می‌خواهم برایش توضیح بدهم که اصلا می‌دانی مسئولیت آماده کردن ناهار و تمیز کردن خانه یعنی چی؟!... پریروز به یادم می‌آید که داشتم بولدوزری ظرف‌ها را می‌شستم که خدای ناکرده یکی نشُسته باقی نماند و آخر هم بخاطر خستگی دعوایش کردم. بیخیال می‌شوم و باخودم می‌گویم: "ده دقیقه دیرتر کارهام رو بکنم، دنیا به آخر نمی‌رسه" مامانِ آشپزخانه را از پریز می‌کشم و می‌شوم مامانِ همبازی... از در می‌روم داخل کلبه...چشم‌هایش پر از ذوق می‌شود. می‌رود برایم چایی بیاورد، می‌پرسد: "استکان زرد می‌خوای یا صورتی؟" چهار تا بچه‌اش را برایش می‌خوابانم تا ناهارش آماده شود و خودم سفر می‌کنم به دنیای بچگی‌هایم؛ خیره می‌شوم به سقف رنگی رنگی کلبه‌ای که قبل از دخترم، خواهرزاده‌ام با آن بازی می‌کرده. یک لحظه از همه مسئولیت‌ها فارغ می‌شوم؛ چه آرامشی دارد این کلبه... دخترکم برمی‌گردد با بشقاب‌های پر از ماکارونی مثلثی و با هم به بچه‌هایش غذا می‌دهیم. با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
⚡️بخش اول؛ توی این شهر بزرگ، کوچه‌ای بود که مثل خیلی از کوچه‌های شهر به نام یک لاله بود. اوایل فکر می‌کردم چون لاله‌ها زیادند، شهرداری عکس یکی دیگر از لاله‌ها را هم زده سر کوچه، روی دیوار یکی از ساختمان‌ها. مادر شهید، انتهای کوچه توی یکی از آپارتمان‌ها زندگی می‌کرد. این را وقتی فهمیدم که با بسیج مسجد راهی آن‌جا شدیم. می‌خواستیم به مناسبتی در منزل‌شان جشن بگیریم. برای جشن، کلی وسیله همراه‌مان برده بودیم تا خانه را تزیین کنیم. بالای چهارپایه مشغول نصب تزئینات بودم که دیدم اشاره می‌کند به عکس شهیدش: «لطفا دور عکس رو هم تزیین کنید.» نمی‌دانم چرا بنظرم عجیب آمد: «دور عکس؟!... چشم». دور قاب عکس را با یک ریسه چراغ و مقداری لوازم تزیین کردم. بین این همه دکور زدن و تزیین هیچ‌کدام به اندازه‌ی این خوشحالش نکرد. برنامه که تمام شد، مشغول جمع کردن وسایل بودم که مسئول بسیج توی گوشم گفت: «بذار تزیین دور عکس بمونه». چشم‌های مادر و من موقع خداحافظی پر بود؛ چشم‌های او پر از اشک شوق و چشم‌های من پر از اشک درد... شوق او بخاطر ریسه و تزیین دور قاب، درد من از اینکه؛ یعنی همین؟! همین تزیین شما را راضی کرد؟! احساس شرمندگی داشتم از این‌همه غفلت، از این‌همه فراموشی، از این‌همه بی‌تزیینی و بی‌تصویری شهید توی قلبم! عصرها ته کوچه، کنار باغچه، عصا‌ به دست می‌نشست. سلام و علیک که کردم، پرسید: «راستی خونه شما کدوم ساختمونه؟» _ «همون آپارتمان آجر سه‌سانتی سر کوچه.» یهو برق را توی نگاهش دیدم: «عکس پسر من روی دیوار خونه شماست؟!» ادامه دارد ...
⚡️بخش دوم ؛ چند ثانیه‌ای ماتم برد. داشتم حساب و کتاب می‌کردم، انگار که یادم رفته باشد: «بله... عکسش روی دیوار آپارتمان ماست. چطور؟» با ناراحتی نگاهش را برگرداند و گفت: «کاش می‌زدنش روی دیوار خونه خودمون». بی‌معطلی گفتم: «آخه منزل شما ته کوچه است. معمولا برای احترام و این‌که عکس دیده بشه، می‌زنن سر کوچه.» این‌بار دیگر غم توی صدایش را می‌توانستم بشنوم: «آخه اونجا خاک می‌خوره... کسی هم نیست تمیزش کنه.» چیزی توی قلبم فرو ریخت. باورم نمی‌شد. چند بار جمله‌اش را در ذهنم نشخوار کردم تا هضمش کنم. خدای من! من چه فکری می‌کنم و او چه فکری!! ما کجای کاریم و او کجا؟!... قول دادم روی عکس را تمیز کنم. عصر که برمی‌گشتم خانه، اول از همه عکس را دیدم. باز چشمانم پر از اشکِ درد شد. چرا تا بحال بودن عکس شهید روی دیوار خانه‌مان این‌قدر برایم موضوعیت نداشته؟! چرا به گرد و غبار روی قاب توجه نکرده بودم؟ چرا...؟! حالا سال‌ها از آن روز می‌گذرد. سال‌هاست که مادر پر کشیده و رفته پیش شهیدش. سالهاست که ما از آن کوچه کوچ کردیم... امروز بعد از نماز صبح، یکهو مادر شهید آمد توی خاطرم. چه جالب که دیروز روز مادر بود؛ سلام مادر!... دوباره مثل آن روز چیزی توی قلبم فرو ریخت؛ نکند روی عکس شهیدش گردو غبار نشسته؟!... با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.co/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
⚡️بخش اول؛ آشنایی من با حضرت فاطمه (سلام الله علیها)، از چند کتاب قدیمیِ شعر شروع شد. بهتر است بگویم از چند تصویر... هشت، نه ساله بودم. در حیاط خانه سرسبز شمالی‌مان بازی می‌کردم که مستأجرهای جدید از راه رسیدند؛ حاج خانمی پنجاه و چند ساله و پسر دانشجویش. دستِ کنکور آنها را از تهران به دانشگاهی در شهر کوچک ما آورده بود. فقط باید یک شمالی باشید که بدانید تهرانی بودن در چشم آن روزهای ما چه ویژگی عجیبی محسوب می‌شد؛ انگار از یک سیاره دیگر آمده بودند. همه کارها و حرف‌هایشان به چشم کودکی ما جالب می‌آمد. حاج خانم، خیلی زود پیش در و همسایه به خانوم تهرانی معروف شد. خانوم تهرانی، دختر یکی از علمای بزرگ و در واقع یک خانم جلسه‌ای بود. به این ترتیب در مدت کوتاهی خانه ما تبدیل به یک مرکز فرهنگی کوچک شد. من هم شده بودم پای ثابت همه برنامه‌هایش. برخلاف رویه‌ی آن سال‌ها، یکی از کارهای ثابت خانوم تهرانی این بود که همه اعیاد کوچک و بزرگ را جشن می‌گرفت. تلاش داشت تصویر اهل‌بیت (علیهم‌ السلام) منحصر به روضه‌ها نباشد. من هم به همراه دخترهای همسایه، برای آن جشن‌ها، سرود اجرا می‌کردیم. این شد که می‌رفتیم دم درب خانه‌ خانوم تهرانی و کتاب‌های شعرش را امانت می‌گرفتیم. کتاب‌هایی قدیمی که بیشتر شعرهای محزون برای مداحی داشتند. خانوم تهرانی تاکید می‌کرد شعرهایی که انتخاب می‌کنیم، وهن و تحقیر اهل‌بیت (ع) نباشند، ولی چه می‌شد کرد که خیلی از اشعار، ناخواسته اینگونه بودند؛ زنی رنگ‌پریده، چادرخاکی، کتک، چهره‌های افسرده، امامی که همیشه بیمار است و... ادامه دارد ...
⚡️ بخش دوم ؛ من همه این‌ها را با جزئیات در ذهنم تصور می‌کردم. شاید همین ذهن تصویرسازم بود که بعدها من را به سمت سینما و تلویزیون کشاند. با همان ذهن کودکی‌ام می‌فهمیدم که این تصاویر چیزی از جنس زیبایی و حماسه کم دارند. صادقانه بگویم، هیچ‌وقت دوست نداشتم شبیه آدم‌های درون این تصاویر باشم... وقتی معلم یا سخنرانی می‌گفت حضرت فاطمه (علیها السلام) الگوی همه زنان عالم است، ناباورانه به او نگاه می‌کردم. شجاعت اعتراض نداشتم ولی می‌دانستم یک جای کار می‌لنگد. سال‌ها از آن روزها گذشت‌‌‌. حاج‌خانوم تهرانی از دنیا رفت. دست کنکور من را هم از شهر کوچک شمالی‌ام به تهران آورد. به یک رشته‌ی کاملا تصویری... حالا خودم هم چند طفل قد و نیم‌قد داشتم و نگران، که قرار است در این دنیای مدرن چه تصویری در ذهن آن‌ها جان بگیرد!! یک روز خیلی اتفاقی موقع خواندن یک متن، تصاویری از دل تاریخ، خود را به من نشان دادند. خیلی خیلی زنده و واقعی، مثل یک صحنه از فیلم: خارجی/ حیاط خانه علی و فاطمه/ روز روز آفتابی زیبایی است، علی (علیه‌ السلام) در گوشه‌ی حیاط، زیر سایه نشسته و زره‌اش را رفو می‌کند. صدای سر و صدا و شادی فاطمه و بچه‌ها فضا را پر کرده. فاطمه (علیها‌ السلام)، حسن و حسین را یکی یکی روی دست بالا و پایین می‌اندازد و برای‌شان شعر می‌خواند. الان حسن روی دست فاطمه است. حسین از شادی بالا و پایین می‌پرد و بی‌قرار منتظر است تا زودتر نوبتش شود. فاطمه: (رو به حسن) اِشبِه اَباکَ یا حَسَن   وَاخلَع عَنِ الحَقّ الرَسَن... (حسن مثل پدرت باش و ریسمان را از گردن حق بردار) نوبت حسن تمام می‌شود و فاطمه او را زمین می‌گذارد و حسین را بلند می‌کند. فاطمه نگاه شوخ دلبرانه‌ای به علی می‌اندازد و برای حسین شعر می‌خواند؛ فاطمه: اَنتَ شَبیهٌ بِاَبی لَستَ شبیها بِعَلی... (حسین شبیه پدر من است و شبیه به علی نیست) علی(علیه السلام) متوجه شوخی فاطمه شده، سر بالا می‌کند و به فاطمه لبخند می‌زند. حسن بالا و پایین می‌پرد و عجله دارد که دوباره زودتر نوبت خودش شود. علی زره را کنار می‌گذارد، برمی‌خیزد و به سمت حسن می‌رود و او را در آغوش می‌گیرد... * تا مدت‌ها مست این تصاویر بودم. با خودم فکر می‌کردم چه کسی باید این‌ها را از دل تاریخ بیرون بکشد؟! چقدر جای این تصاویر پرنشاط در دنیای کودکی من خالی بود و چقدر تصاویر قدرتمندند!... با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
! ! ⚡️بخش اول؛ - خب بخوابیم؟ + آره. - دیگه شب بخیر دخترم. + شب بخیر مامان. + مامان من الان پنج سالمه؟ - نه عزیزم‌، عید نوروز که درختا شکوفه بزنن، تولد پنج‌سالگیت می‌شه. + ولی من دوست دارم الان پنج سالم باشه. - حالا هم نزدیک پنج‌ سالته، فعلا بخواب. + باشه، شب بخیر. + مامان من خوابم نمی‌بره. - چشماتو ببند، به هیچی فکر نکن، خوابت می‌بره. + بستم. خوابم نبرد. - خب آخه باید یه کمی صبر کنی. + صبر کردم بازم خوابم نبرد. - نه باید بیشتر صبر کنی. + باشه، دیگه شب بخیر. + مامان من صبح صبحونه نخوردم. - باشه؛ فردا بخور‌. + نه؛ می‌شه الان برام تخم مرغ درست کنی؟ - الان؟ این وقت شب؟ + بله، آخه گرسنه‌مه. - ای خدا! آخه چقدر می‌گم سر سفره غذاتو بخور. +  از این به بعد غذامو می‌خورم. حالا می‌شه برام تخم مرغ درست کنی؟ - باشه، پاشو بریم تو آشپزخونه. + چراغ روشن کنم؟ - نههه! + چرا؟ - خوابت می‌پره. چراغ هود کافیه. + مامان می‌دی من تخم مرغو بشکونم؟ - آخه تاریکه. + مراقبم. - بفرما. + نمی‌تونم، خودت بشکون. -  شما نون در بیار. +نون نمی‌خوام. - که قشنگ سیر بشی دیگه... + سیرم. - مگه نگفتی گرسنه‌مه تخم مرغ می‌خوام‌؟ + نه سیر نیستم. فقط می‌تونم تخم مرغ بخورم. - باشه، بخور. مواظب باش نسوزی. +  مامان تخم‌مرغو کدوم حیوون به ما میده؟ - وقتی می‌گیم تخم مرغ، یعنی تخمِ...؟ + گوسفند؟ - نه! ببین میگیم تخمِ "مرغ". یعنی تخمِ....؟؟؟ + .... نمیدونم. - یعنی تخم مرغ. یعنی خانم مرغه به ما میده. + ااا آره! سیر شدم. - پاشو بریم مسواک بزنیم دیگه بخوابیم ادامه دارد...
⚡️بخش دوم ؛ - خب دیگه بسم الله بگو بخواب‌. +باشه؛ شب بخیر. - شب بخیر. + مامان می‌شه برام قصه بگی؟ - آخه دیگه خوابم میاد... + فقط یه قصه کوچولو. - یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. یه پیرزنی بود رفت مشهد، بقیه‌ش برا فردا شب... + هههه خیلی خنده‌دار بود. - خب دیگه بخواب. + نه یه بار دیگه، یه بار دیگه بگو. - یه پیرزنی بود رفت مشهد، بقیه‌ش برا فردا شب. + هههه خیلی خنده‌داره. بذار برم برای بابا بگم و بیام. - نههه. بابا خوابه‌. ما هم باید بخوابیم دیگه. شب بخیر. + شب بخیر. + مامان؟ - ...هوم؟ + تشنمه. - خب برو آب بخور بیا. + آخه تاریکه. - خب چراغ روشن کن. + آخه خوابم می‌پره! - ای بابا. باشه الان برات میارم. + آب یخچالی بیاری. آب لوله نیاری‌ها... _ آبم که خوردی. دیگه بخواب دیگه دخترم. + باشه. شب بخیر. - شب بخیر. + مامان؟ - بله.... + میشه گوشیتو بدی قصه گوش بدم؟ - نه دیگه؛ قصه که گفتم برات. الانم وقت گوشی نیست. + پس اون نور چیه از زیر پتوت میاد؟ - لا اله الا الله! هیچی. + اِ خاموش شد. - می‌خوابی دیگه؟ ساعت ۱۲ شب شد. + باشه؛ شب بخیر. + مامان؟ -..... + مامان؟ - ...هوم...؟ + برام لالایی ‌می‌خونی؟ - من خوابم. + پس چرا داری حرف می‌زنی؟ -  الان صدام کردی بیدار‌ شدم. + پس‌ یه لالایی هم برام بخون. قول می‌دم آخریشه. - ... باشه... مدینه بود و غوغا بود اسیر دیو سرما بود محمد(ص) سر زد از‌ مکه که او خورشید دلها بود خدیجه همسر‌ او بود زنی خندان و خوش‌رو بود برای شادی و غم‌ها خدیجه یار نیکو بود +مامان، خدیجه یعنی دخترِ خاله مرجان؟ - نه یعنی مامان حضرت زهرا. +باشه، بقیشو بخون. -خدا یک دختر زیبا به آن ها داد لالالا به اسم فاطمه زهرا امید مادر و بابا + فاطمه زهرا دوست مسجدم؟ -نه گوش کن بخواب دیگه... علی داماد پیغمبر برای فاطمه همسر برای دختر خورشید علی از هرکسی بهتر علی شیر خدا لالا علی مشکل گشا لالا شب تاریک نان می‌بُرد برای بچه ها لالا + مامان. - بلههه؟ + نون می‌خوام!!!!! -...... هدیه به روح مادر تازه از دست رفته اجماعاً صلوات! سختی‌هایی که وقتی برای دیگران تعریف می‌کنیم، ما مادران سخت‌کوش و شب‌زنده‌دار می‌گرییم و دیگران می‌خندند! با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan