eitaa logo
جان و جهان
499 دنبال‌کننده
821 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚪️بخش اول … عیدم مبارک. روزم با تولد شما عید شد. با یاد شما نورباران شد. لفظ سجّاد در دلم قند آب کرد. هی فکر کردم به کلمه ها و ترکیب های تازه ای که شما به من هدیه داده اید. از «واعمر قلبی بطاعتک» شروع شد... همین صلوات شعبانیه که این روزها می خوانیم. دلم ویرانه بود. دورخودم می چرخیدم و دست از پا درازتر می نشستم کنار. بعد از چند روز خواندن، این بار که رسیدم به اینجای دعا، نسخه ام را گرفتم. حالا منم و تجویز طبیب توی دستم. نسخه را عمل میکنم تا شفا بگیرم؟ این طبیب از آن دوارهاست، از آن مهربان تر از پدر و مادرها، از آن شفیق تر از رفیق ها. مدام برایم کلمه می فرستد تا نور بخورم، و نسخه ام خاک خورده گوشه طاقچه نماند. نه فقط خودش، که ریشه سخن در همه این خاندان محکم شده است. «الهی و قدافنیت عمری فی شرة السهو عنک» بعد من اینجا ایستادم. پر از خوف و رجا. رجا چون این کلمات از پدر شما بود، زمزمه همه ی پدران و پسران شما. خوف چون وصف حال واقعی من بود. رفتم جمله بعد. «الهی و انا عبدک و ابن عبدک قائم بین یدیک» همین بود. من همین بودم. کلمه های شما راوی ام بودند. «اذ العفو نعت لکرمک» این جمله بود که از خاک سیاه بلندم می کرد. ⚡️ ادامه دارد…
⚪️بخش دوم … «الهی لم یکن لی حول فانتقل به عن معصیتک الا فی وقت ایقظتنی لمحبتک». هان! کار من از نسخه گرفتن و در خانه ی طبیب را کوبیدن، گذشته است. نیرویی نیست، عزمی نیست. مرض در همه جوارح و جوانحم ریشه دوانده. خوره ناامیدی نفَسم را بریده. «و الحقنی بنور عزک الابهج» مرا به روشنای نشاط آفرین بزرگی ات برسان. بعد یاد دعای هفتم آمد. همنشین دو سال از زندگی ما. مجلس درس هر روزه ی دوران کرونا. رفتم تا دعا برای فرزندان. دعا برای پدر و مادر. دعا برای مرزداران. دعا در هنگام ذکر مرگ. دعا برای دوستان. دعای مکارم الاخلاق. مناجات خمس عشرة. آقا چقدر شیرینید شما. چقدر کلمات خوب به کمالشان می رسند، وقتی شما با هم ترکیب شان بکنید. ما شفایافتگان معجزه کلام شماییم، امام سجّاد جان، جانان ما. 🌱 سخن از جان و جهان در جان و جهان http://eitaa.com/janojahanmadarane (https://ble.ir/janojahan) https://rubika.ir/janojahaan
! ضحی: مامان بیا! من این مسئله ریاضی رو نمی‌فهمم. - الان میا.. هنوز حرفم تمام نشده که صدای گریه بشری سه ساله بلند می‌شود؛ - مامان لباس عروسکه تنش نمی.. صدای بشری در ذهنم قطع می‌شود، چون هدی در کنار گوشم دارد خاطره تعریف می‌کند؛ - مامان می‌دونی امروز «خوا» یاد گرفتیم، یه قصه جالب گفتن راجع بهش برامون. صدای اعتراض بشری و ضحی که هنوز جوابی نگرفته‌اند بلند شده؛ - مااامااان! - ماااماااااان!! خدایا می‌شود از آن گوش‌های خدایی‌ات ، از آنها که «لا یَشغَلهُ سَمعٌ عَن سَمع» است به ما مادرها هم بدهی؟! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshid=YmMyMTA2M2Y=)  💠
مراسم رونمایی از کتاب «سر رشته» خرده روایت هایی از پیوند مادری و رشد معنوی نویسنده با حضور حجت الاسلام جوان‌آراسته نویسنده و مدرس دوره های نویسندگی دوشنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۱، ساعت ۱۶ تا ۱۸ خیابان انقلاب، روبروی سردر اصلی دانشگاه تهران، پلاک ۱۲۶۲، کتابفروشی «کتابستان» "شرایط حضور کودکان در مراسم، فراهم است." جهت اعلام حضور، به (ble.ir/join/ZDVhYjc0MW) بپیوندید. "مادرانه" @madaremadary https://ble.im/madaremadary
... ✍بخش اول؛ نمی‌دانم تا به حال قصه کودکانه‌ی «فردا» از آرنولد لوبل را خوانده یا شنیده‌اید یا نه! ماجراهای یک قورباغه و یک وزغ... اولین بار، اوایل کرونا در کانال قصه‌گویی یکی از دوستان آن را برای بچه‌ها دانلود و باهم گوش کردیم. از همان موقع، آن‌جایی که وزغ مدام همه کارهایش را به فردا حواله می‌دهد و لحن قصه‌گویی آن دوست عزیز، زیباتر و به یادماندنی‌ترش کرده بود، شد مَثَل من و پسرم... وزغی که در پاسخ قورباغه که از او می‌خواهد خانه‌اش را مرتب کند، خاک صندلی‌ها را بگیرد و سایر کارهایش را انجام دهد،مدام می‌گوید: «فردااااااا فرداااااا همه این کارها را فردا انجام می‌دم...» تا اینجای قصه باعث شده بود که هر زمان کاری را از پسرم می‌خواستم انجام دهد تا کلمه فردا از دهانش خارج می‌شد،دوتایی می‌گفتیم: «فرداااااا فرداااااا همه کارهام رو فردا انجام می‌دم» و می‌خندیدیم... حالا اما چند هفته‌ای است با رسیدن آخرین نفس‌های زمستان و زمزمه‌های خانه‌تکانی، وقتی به حجم کارها و وروجک نوپایی که دارم فکر می‌کنم، مدام به خودم می‌گویم: «فرداااااا..فرداااا کشوها را مرتب می‌کنم، فرداااا پرده را می‌شویم، فردا دیوارها را تمیز می‌کنم، فرداااا کابینت‌ها را دستمال می‌کشم....» اگر برایتان سوال است که ادامه داستان قورباغه و وزغ چه می‌شود؟ باید بگویم داستان اصلا فراز و فرود و گره‌ی خاصی ندارد؛ وزغ یک‌مرتبه به فکر فرو می‌رود. بلند می‌شود و با پرسیدن چهار تا سوال از قورباغه‌ متنبه می‌شود که اگر همین الان کارهایش را انجام دهد و به فردا حواله ندهد خیلی بهتر است... ⚡️ادامه دارد..
✍قسمت دوم ؛ اما اینجای داستان دیگر من شبیه وزغ نیستم، چون من هر کاری انجام می‌دهم به یک ساعت نکشیده کَأن لَم یَکُن می‌شود. فقط از یک ماه به عید می‌شود سقف خانه را تمیز کرد که مطمئن باشی تمیز خواهد ماند، تازه اگر در این پرتاب و شوت توپ‌ها جای توپ روی سقف نقش و نگار نیندازد... اما هر چه فکر می‌کنم درست است که وزغ نیستم اما آدم بی‌تدبیری هم نباید باشم. چند روز است دارم برنامه‌ریزی می‌کنم اگر هر روز صبح زود بعد نماز بیدار بمانم و به اندازه یک ساعت کار کنم، تا عید به همه کارها خواهم رسید؛ بدون اینکه موقع تمیزکاری مدام یک وروجک توی دست و پایم بِپِلکد یا پایین چهارپایه اشک بریزد، یا وسط بشور و بساب‌ها مجبور باشم مدام جواب سوالات پسر دبستانی را بدهم، یا مدام در جواب دخترک بگویم: «نمی‌شه، این کار شما نیست، برو کابینت را دستمال بکش». هر چند با این روال، عید خانه ما مثل خانه بسیاری دیگر برق نزند اما خانه و اندرونی‌هایش تمیز شده، حتی اگر دوباره روفرشی و فرش‌ها لکه دار شود، روی کابینت‌ها جای دست بماند، کمد کتاب‌ها و اسباب‌بازی‌ها درهم و برهم شود... مهم نیست، مهم این است که عید خانه‌ی ما پر از خنده و صدای بچه‌ها باشد. مهمان‌هایمان را به خنده و بازی با بچه‌ها دعوت می‌کنیم و البته پاکیزگی نه چندان برق‌زننده ... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshid=YmMyMTA2M2Y=)  💠
مادرانه ای عزیز! سلام اولین کتاب مادرانه به دنیا آمده! خاطرات شماست، کتاب شماست، مجلس رونمایی‌اش هم، متعلق به خود شماست. حتما تشریف بیاورید. مراسم رونمایی از کتاب «سررشته» خرده روایت هایی از پیوند مادری و رشد معنوی نویسنده مژده پورمحمدی با حضور حجت الاسلام جوان‌آراسته نویسنده و مدرس دوره های نویسندگی دوشنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۱، ساعت ۱۶ تا ۱۸ خیابان انقلاب، روبروی سردر اصلی دانشگاه تهران، پلاک ۱۲۶۲، کتابفروشی «کتابستان» شرایط حضور کودکان فراهم است. جهت اعلام حضور، به گروه هماهنگی (ble.ir/join/ZDVhYjc0MW) بپیوندید. 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshid=YmMyMTA2M2Y=)  💠
مدتی بود با کتاب‌هایی که می‌خواندم، غریبه بودم، دیگر نه مثل نوجوانی و جوانی غرقشان می‌شدم و نه مسافری در دنیای کتاب. و به ندرت کتاب‌ها را به انتها می‌رساندم... روزی که مژده جانِ پورمحمدی امضایش را زد تنگِ کتاب، سررشته را بغل کردم و گفتم کتابِ من باش... نشستم کنج اتاق خانه مرضیه و کتاب را شروع کردم. تا جایی خواندم که آلا، دخترک چسب من، امان داد. کلمات و قصه‌های سررشته در زندگی و قصه‌های ما بوده و هست و خواهد بود.. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshid=YmMyMTA2M2Y=)  💠
قسمت اول ؛ فقط من این تجربه را دارم...؟! یا شما هم در مدرسه، سخت‌ترین و فشرده‌ترین روز هفته‌تان دوشنبه‌ها بود؟! در دانشگاه هم همین بودم.. اصلا درد زایمانم هم دوشنبه شروع شد، اما سه‌شنبه فارغ شدم!! و همچنان در سن ۳۴ سالگی و در مقام مادر دو فرزند هم شلوغ‌ترین روزهایم دوشنبه‌هاست. خیلی دلم می‌خواهد بدانم اساتید و برگزار‌کنندگان کلاس‌هایم چرا علاقه عجیبی به دوشنبه‌ها دارند!! چرا دوشنبه را خدا سخت آفرید؟ (برای من) ❌آخرین مهلت ارسال تمرین کلاس نویسندگی: دوشنبه شب! ❌جلسات دوره «زن بر مدار کرامت الهی»: دوشنبه ۹ تا ۱۰ صبح ❌کلاس روانشناسی: ۱۱ تا ۱۲:۳۰ ظهر ❌جلسه «ما چندنفر» مادرانه: ۸:۴۵ تا ۱۱ ❌حالا اخیرا دوستانم هم برای سرزدن به من دوشنبه را انتخاب می‌کنند... واقعا اگر دوشنبه نبود، اساتید و‌ معلمان چه به روزشان می‌آمد؟؟؟ احتمالا هیچ علمی به سرانجام نمی‌رسید، هیچ امتحانی گرفته نمی‌شد و متعاقبا هیچ دانش‌آموخته‌ای فارغ الدرس و المشق نمی‌شد، هیچ تجربه مهمی منتقل نمی‌شد، اصلا کل فعالیت‌های مهم و سخت علمی، فرهنگی و پژوهشی کائنات به حالت تعلیق در می‌آمد... در سختی روز دوشنبه همین بس که؛ اولین قطعنامه شورای امنیت بعد از امضای برجام در روز دوشنبه بود!! اصلا می‌دانستید جنگ ایران و عراق هم در روز دوشنبه شروع شد؟! خب تا همینجا بس است که قضیه جنایی- ملی نشود..‌ 🔹ادامه دارد ...
قسمت دوم ؛ حالا بنظر شما خیلی عجیب است منی که سه جلسه و کلاس، از صبح تا ظهر دارم و مهمان‌هایی هم برای ناهار، و تمام فکر و ذهنم پیش مدیریت زمانم است که به همه کارها برسم، یکهویی در واپسین ساعات مانده به روز دوشنبه یادم بیفتد که ای دل غاااافل شروع کلاس پسرم ساعت نه و نیم است؟! و البته این به معنای نرسیدن به جلسه «ما چند نفر» می‌تواند باشد. ولی خب تا لحظه آخر با ترس از سرزنش دیگران بخاطر این فراموشی و بی‌نظمی ذهنی‌ام و به امید اینکه بتوانم با کمی بالا و پایین کردن کلاس‌ها به همه‌شان برسم اعلام کنسلی نکردم. وقتی همه نقشه‌هایم مثل صابون رنده‌شده پودر می‌شود که با چشمان خواب‌آلوده به ساعت نگاه می‌کنم؛ ساعت ۹🕘 !!!از این بدتر هم می شود؟! خواب ماندن که از فراموشی ساعت کلاس پسرم ضایع‌تر است و اعلامش سخت تر! ترجیح دادم با نگاه نکردن به گروه و فراموشی موقت بتوانم خودم را به بقیه برنامه‌هایم برسانم و بعدا به این افتضاح بپردازم و راهی برای توجیه‌اش پیدا کنم (‌که البته پیدا نشد)! اما امروز یک اتفاق بدتر هم افتاد؛ آن هم وقتی بود که کلاس روانشناسی نیم ساعت دیرتر تعطیل شد و تلفن من دقیقا بعد از کلاس زنگ خورد... کی بود؟ مهمان هایم کجا بودند؟ پشت در خانه خانه در چه وضعی بود؟  فکر کنید وضعیتی شبیه رد شدن طوفان کاترینا از خانه من چه کردم؟! با استفاده از آموزه‌های کلاس روانشناسی و الگوی سوم زن و گعده‌های انتقال تجربه مادرانه، با خوشرویی و لبخند از مهمان‌ها برای تمیز کردن خانه و پختن غذا دعوت به عمل آوردم... با ما در جان و جهان همراه باشید🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshid=YmMyMTA2M2Y=)  💠
کتاب را آماده کرده بودند برای چاپ؛ من نه هیچ نقشی در تولیدش و نه هیچ روایتی در کتاب داشتم. فقط مطلع شدم که قرار است برود برای چاپ و مژده جان فرستاده بود به گروهی که اگر کسی فرصت داشت برای بار آخر بخواند تا ایراد نگارشی و غیره نداشته باشد. دیدم وقت دارم و گفتم می‌خوانمش به قصد ویرایش... شروع کردم به خواندن، اولش خیلی سعی داشتم روی دیکته‌ی کلمات و اتصال «می» های افعال و اِعراب‌گذاری‌ها و غیره متمرکز شوم، کمی که بیشتر خواندم رفتم توی حس کتاب... چشم‌هایم خیس شد، خودم را کاملا سه‌بعدی در داستان تصور کردم، چقدر این روایت‌ها نزدیک بودند! بعد یکهو به خودم آمدم که ای وای کجا رفتم؟! من باید این را ویرایش کنم، نباید غرق شوم... دوباره سعی کردم متمرکز شوم و قسمت‌هایی را هم دوباره بخوانم، باز این گرداب مرا در خود فرو می‌بُرد و یادم می‌رفت برای چه دارم می‌خوانمش! سخت بود، خیلی سخت بود بخوانی‌اش و نگیردت! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshid=YmMyMTA2M2Y=)  💠
صبحانه رفته بودیم پارک. برگشتنی زیرانداز را گذاشت روی سرش و گفت: «من الان حجاب دارم» خندیدم و گفتم: «حسین این مثل عمامه است، دوست داری یه روز روی سرت عمامه بذاری؟!» + نه... آخه باید همه‌ش رکعت بخونم (نماز جماعت منظورش بود) - خب همه روحانی‌ها که امام جماعت نمی‌شند... +آخه باید به همه کمک کنم، خودم فقیر می‌شم (طلبه جهادی مثلا) - خب...خیلی از روحانی‌ها هستن که پولدارند.. +باید همیشه آروم بمونم...همه رو بخندونم...سخته دیگه!! (عمو روحانی) شیرین زبانی‌اش به کنار، تحلیل و شناخت یک پسر هفت ساله از معمم بودن برایم جالب بود!! همین‌جا از همه روحانیونی که در ذهن نسل امروز از خودشان در لباس پیامبر، تصویر یک نمازخوان کمک‌کننده‌ی آرام و طنّاز ترسیم کرده‌اند، خیلی خیلی ممنونم... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshi=YmMyMTA2M2Y=)  💠