#روایت_اشتیاق_۲
#ای_خوش_آن_روز_که_پرواز_کنم_تا_بر_دوست
❇️ *روایت دوم؛ زهرا ۱۸ ساله از همدان*
من تا حدود سه سال پیش، خیلی رهبر را نمیشناختم. یعنی دختر خانه بودم توی خانهی پدرم، توی یکی از روستاهای کبودرآهنگ همدان. درس میخواندم و در کارها هم کمک میکردم. یعنی سرم به همینها گرم بود، خیلی از اوضاع کشور و دولت و اینها باخبر نبودم. تا اینکه با شوهرم که طلبه بود ازدواج کردم. حوزهاش در همدان است و ما برای زندگی آمدیم همدان.
همان تازه عروسی کرده بودیم که حاج قاسم سلیمانی آمده بود همدان در حسینیه امام سخنرانی کند. شوهرم خیلی دوست داشت برود سخنرانی را گوش کند. اما نتوانستیم برویم. یکی دو ماه بعدش هم حاج قاسم شهید شد. شوهرم خیلی حسرت میخورد که چرا نرفتیم.
شوهرم عاشق رهبر است. من با حرفهای شوهرم آقا را بیشتر شناختم. یعنی از بعد ازدواج، روز به روز محبت رهبر بیشتر آمد در دلم. دلم میخواست ببینمشان. یعنی خیلی دلم میخواست ببینمشان...
شوهرم همه سخنرانیهای آقا را گوش میکند. من هم با او گوش میدهم.
سعی میکنیم کارهایی که آقا میگویند را، اگر میتوانیم، انجام دهیم. مثلا یک کارمان معرفی دختر و پسرهای مذهبی برای ازدواج است. تا حالا چهار مورد را به هم معرفی کردهایم که دو تا زوجشان با هم ازدواج کردهاند. یعنی حرف های رهبر خیلی برای شوهرم مهم است و برای من هم مهم شد.
در این سه سال و خردهای، یکی از آرزوهای اصلیام همین شده بود که رهبر را ببینم. توی ایام فاطمیه که مردم را در حسینیه میدیدم، گریه میکردم و از خدا میخواستم که من هم رهبر را از نزدیک ببینم. همیشه نماز نافله که میخواندم، یعنی همهاش دعا برای دیدن آقا میکردم.
❇️ *روایت دوم؛ زهرا ۳۵ ساله از تهران*
وقتی لیلا پیام داد که «برای تو هم کارت دیدار آقا صادر شده» دیگر روی پا بند نبودم. همان شده بود که همیشه فکرش را میکردم. هروقت در خلوت خودم تصور میکردم که به دیدار آقا نایل شدهام، این طور به ذهنم میآمد که اگر بشود، حتما از قِبَل مجموعه مادرانه میشود.
فکر میکردم دلم نمیخواهد دست خالی و شرمنده پیش آقا بروم. نمیخواهم بروم و از کمبودها و تقصیرهای دیگران گِله کنم. نمیخواهم بروم و آمال و آرزوهایم را ردیف کنم.
دلم میخواهد با مادرانه و از طرف مادرانه بروم تا حداقل در دل خودم، احساس کنم که به قدر بضاعت مُزجاتمان، با دست پر آمدهام. نه از آن دست پرها که آمار و ارقام و تاریخچه و نمودار رو میکنند.
بگویم: "ما پیام شما در تعبیر الگوی سوم زن مسلمان را شنیدیم، آن را این چنین فهمیدیم، ورد زبانمان شد و به آن بالیدیم. این چنین پیادهاش کردهایم، با آن بالنده شدیم. در راه ترویجش این چنین کوشیدیم و حالا آمدهایم تا برگه امتحانیمان را تقدیم شما کنیم. اگر برایمان مهر صدآفرین بزنید، کِیفمان حسابی کوک میشود اما حتی با یک «دخترم بیشتر دقت کن» هم تا روی ابرها میرویم..."
همیشه دیدار حضوری با آقا را این طور تصور کرده بودم و حالا پیام آمده بود که «زهرا آقا تو را هم دعوت کرده»...
#مژده_پورمحمدی
با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#روایت_اشتیاق_۳
#گفتم_ببینمش_مگرم_درد_اشتیاق_ساکن_شود...
⚡️بخش اول ؛
❇️ *روایت سوم؛ زهرا ۱۸ ساله از همدان*
جمعه شب بود. گوشی دستم بود و داشتم پیامها را میخواندم. توی ایتا یک نفر که نمیشناختمش پیام داد که «شما از طرف مجموعه مادرانه برای دیدار بانوان با مقام معظم رهبری معرفی شدهاید. لطفا شماره موبایل و کدملیتان را بفرستید».
پیام را برای شوهرم خواندم. گیج شده بودم.
- مگر میشه؟ کی من رو معرفی کرده؟! مادرانه چیه؟ خدایا! یعنی واقعا درست فهمیدم؟ کلاه برداری نباشه؟!
- نه زهرا جان، کلاهبرداری که نیست. رمز کارت بانکیمون رو که نخواسته. اما واقعا عجیبه. حالا فعلا جوابش رو بده.
- یعنی بفرستم؟!
- اوهوم. زود بفرست.
شوهرم که گفت بفرستم، زود کدملی و شمارهام را برای آن خانم ناشناس فرستادم. زیرش هم نوشتم «سه سال است آرزویم دیدار رهبری از نزدیک است».
من دیگر از خوشحالی حال خودم را نمیفهمیدم. یعنی باورم نمیشد که واقعا من را راه بدهند دیدار حضوری آقا. هی فکر میکردم که «یعنی چطوری ممکن است؟» بعد می رفتم دوباره پیام آن خانم را می خواندم، میدیدم واقعا همین را گفته.
شوهرم از چند نفر درمورد این دیدار و مجموعه مادرانه تحقیق کرد، اما چیزی دستگیرمان نشد. یعنی ته دلمان میترسیدیم سرکاری باشد.
از خواب و خوراک افتاده بودم. فردایش هم امتحان علوم و فنون ادبی داشتم.
اولش گفتیم شاید مربوط به موسسه درمانیای است که زوجهای نابارور را به آن معرفی میکنیم.
بعد گفتیم شاید هم به پایگاه بسیج مسجد امام حسین که در آن فعالم مربوط میشود.
ادامه دارد...
⚡️بخش دوم ؛
یک احتمال هم این بود که از طرف غرفههای فرهنگیای باشد که در میدان امام و غار علیصدر برقرار میکردند و من در آنها مشارکت داشتم.
آخرش هم گفتیم شاید چون در ۱۷ سالگی بچهدار شدهام، یک جایی که به مادری ربط دارد، من را معرفی کرده به دفتر آقا...
آن شب و شبهای بعدش، قبل از اذان صبح بیدار میشدم، نماز شب میخواندم و گریه میکردم. از خدا میخواستم این پیام واقعی باشد که یعنی بروم آقا را ببینم.
دو شب بعد دوباره همان خانم پیام داد که کارت ورودم آماده شده و باید بروم تحویل بگیرم. یک شماره تماس هم در پیام گذاشته بودند. زنگ زدیم به آن شماره. یعنی میخواستیم مطمئن شویم. گفت درست است و برای شما کارت آمده.
شوهرم باز شروع کرد به پرس و جو. می گفت آقا هر سال روز زن با مداحان دیدار دارند. قبلش هم که مراسم فاطمیه است. دیدار دیگری نباید باشد.
ماجرا را به دوست هایش گفت. آنها گفته بودند زنگ بزنیم دفتر آقا. آنجا یک شماره دیگر را دادند، یعنی آن شماره که مربوط به دیدارها بود را زنگ زدیم و گفتند بله، رهبری چهارشنبه دیدار دارد. دیگر مطمئن شدیم.
افتاده بودم به فکر که یعنی چطوری بروم کارتم را تحویل بگیرم. شب از فکرش خوابم نمیبُرد.
«شب کجا بخوابیم؟ تهران را که بلد نیستیم. سرد هم هست. با فاطمه سنای یک ساله، خیلی اذیت میشویم. عقد این دو تا جوان را چه کنیم؟».
یکی از زوج هایی که ما واسطه آشناییشان بودیم، درست روز قبل از دیدار، قرار عقد گذاشته بودند و ما باید حتما شرکت میکردیم. یعنی با همین فکر و خیالها خوابم برد.
فردا شوهرم گفت به آن خانم پیام بده و بگو ما نمیتوانیم زودتر بیاییم، اگر میشود کارت را صبح چهارشنبه تحویل بگیریم.
دو بار پیام دادم به همان خانم و گفتم وضعیت ما اینطوری است. یعنی نمیتوانیم کارت را زودتر بگیریم. ایشان گفت کمکمان میکند. من نگران بودم، اما یعنی چارهای نبود، چون شوهرم مشغول کارهای مراسم عقد آن دو جوان بود...
❇️ *روایت سوم؛ زهرا ۳۵ ساله از تهران*
من هم جزو آن ۱۲-۱۳ نفری بودم که قرار بود از طرف مجموعهی مادرانه در دیدار با بانوان فعال، حضور پیدا کنیم. به ما فرصت ارایه و سخنرانی نداده بودند. اگر چه برایمان پر از اندوه و تأسف بود که نمیتوانیم حرفهایی که از ابتدای تأسیس مادرانه، یعنی ده سال قبل، و حتی قبلتر از آن، در سینه انباشتهایم به زبان آوریم، اما همین حضور همراه با خموشی هم برایمان غنیمت بود.
ما در بین مدعوین سخنگو نبودیم، اما احساس میکردیم همین که آنجا باشیم، یک سینه حرفمان موج بر میدارد و خودش را در سکوت به رهبرمان میرساند...
قرار بود بروم و من از خوشی روی ابرها بودم. حتی اگر در برابر طهورا برای بردنش به مراسم تسلیم میشدم و این رادیوی پنجسالهی همیشه روشن را با خودم به مجلس میبردم.
حتی اگر کسی نمیتوانست سارای هشتماهه را برای چند ساعت نگه دارد و باید همه مدتِ مراسم را بچه به بغل سپری میکردم.
«راستی زنگ بزنم حمیده آغوشیاش را برایم بیاورد. اگر جمعیت زیاد باشد، حتما باید خیلی در صف بایستیم.»
«روسری مشکی بپوشم یا رنگی؟! مشکی بهتر است. اما مشکی نخی ندارم. سارا حتما مدام روسریام را خواهد کشید، و روسریهای غیرنخی کلافهام خواهند کرد.»
«می گذارند خوراکی ببریم داخل؟ اسباب بازی چطور؟
چند تا پوشک بردارم؟ پتوی بچه مجاز است؟خودم ضعف نکنم از صبح تا ظهر. حتما سارا خیلی شیر خواهد خورد.»
«خدا کند شب قبلش سارا بیقراری نکند و بگذارد بخوابم. اگر کم خوابیده باشم، موقع سخنرانیها چرت میزنم.
وای! چقدر زشت میشود. اگر وقت سخنرانی آقا خوابم ببرد، هرگز حسرتش از دلم بیرون نمیرود.
نه! محال است آن لحظات بخوابم...»
#مژده_پورمحمدی
با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱
http://eitaa.co/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#روایت_اشتیاق_۴
#گاهی_نمیشود_که_نمیشود_که_نمیشود!
⚡️بخش اول؛
❇️ *روایت چهارم؛ زهرا ۱۸ ساله از همدان*
سر شب بود. شماره ناشناسی به گوشیام زنگ زد. همان خانم بود که در ایتا برای دیدار به من پیام میداد.
گفت «راستش یه اتفاقی افتاده که شما به این دیدار دعوت شدین. یه خانم دقیقا هماسم شما، از طرف مجموعه مادرانه معرفی شده بوده برای دیدار آقا. من باید به آی دی ایشون توی پیامرسان بله پیام میدادم تا کد ملیشون رو بگیرم، اما اشتباهی توی ایتا به همون آی دی پیام دادم. از قضا توی ایتا این آی دی مال شما بود».
انگار آب یخی ریختند روی سرم. یعنی چند ثانیه همه بدنم سفت شد.
فوری ادامه داد «اما نگران نباشید. کارت برای شما صادر شده. قسمت شما بوده که این طوری دعوت شوید».
دیگر مطمئن شدم که من واقعا میروم دیدار رهبر...
گفت «همه دوستان ما مات و مبهوت این نحوه دعوت شما هستند. نگران کارت هم نباشید. کارتتان دست یک نفر است، شمارهاش را برایتان میفرستم که هماهنگ کنید همان صبح چهارشنبه تحویلش بگیرید».
یعنی توی دلم عروسی بود. هی گریهام میگرفت. هی خدا را شکر میکردم. شوهرم میگفت «دیدی آخرش قسمت تو شد؟! تو را دعوت کردند، اما من را دعوت نکردند. خوش به حالت..»
دو سه ساعت بعد یک نفر جدید در ایتا به من پیام داد. همان زهرای تهرانی بود که اسمش شبیه اسم من بود؛ «سلام زهرا خانم. من هماسم شما هستم و قرار بود از طرف تشکل مادرانه همراه با دوستانمان به دیدار مقام معظم رهبری برویم. اما من توفیق نداشتم و در واقع شما دعوت شده بودید. من تلاش کردم دوباره کارتی برایم صادر کنند، اما دیگر امکانش نبود.
ادامه دارد...
⚡️بخش دوم ؛
خوش به سعادت شما. نایب الزیاره من هم باشید.»
خیلی ناراحت شدم که آن بنده خدا نمیتواند بیاید. گفتم «ازتون میخوام ازصمیم دل من رو حلال کنین. کاش میشد شما برین. من یک ساله مادر شدم. دو ساله هرجای زیارتی که میرم، دعا میکنم به زیارت نایب امام زمان برسم. توی نمازهای نافلهم همینو دعا میکنم.»
جواب داد «چه حلالیتی، نوش جونتون. قسمت شما بوده. إنشاءالله بزودی حضرت صاحب رو زیارت کنین»
بعد هم دعوت کرد که تهران برویم خانهشان، که من تشکر کردم. یعنی نمیشد برویم.
❇️ *روایت چهارم؛ زهرا ۳۵ ساله از تهران*
دنیا روی سرم خراب شد.
کارت به نام من بود اما با شماره ملی دیگری. من دعوت نشده بودم. اشک بود که از چشمه چشمانم سرازیر بود. «آخر چرا؟»...
شماره واسطی که ما را معرفی کرده بود از بچه ها گرفتم. از صبح تا مغرب همه تلاشم را کردم تا دوباره برای من هم کارت صادر کنند، نمیشد. همه میگفتند لیستها بسته شده و دیگر نمیشود فرد جدیدی را اضافه کرد. چقدر تلخ بود. اگر از اساس اسمم درنیامده بود، اینقدر برایم دردناک نبود که اسمم دربیاید اما بعد بگویند «تو را نمیخواستیم که. منظورمان زهرای دیگری بوده».
وای از این همه بی لیاقتی... آنقدر غصهدار بودم که میلی به غذا خوردن نداشتم. شب که شد، دیگر به این باور رسیدم که کاری نمیشود کرد و من جاماندهی این دیدارم. از شوک و انکار بیرون آمدم؛
- طهورا! چهارشنبه میریم مراسم مسجد. دیدن آقای خامنهای نمیریم.
- باشه مامان. چرا گریه میکنی؟! برای حاج قاسم؟
- برای حاج قاسم هم گریه میکنم مامان.
سفره شام را که جمع کردم، رفتم به زهرای همدانی پیام دادم.
یک مادر ۱۸ ساله بود. همسر یک طلبه با دختری یک ساله به نام فاطمه سنا. عاشق حقیقی دیدار آقا.
با او که حرف زدم، همه حال بدم از بین رفت. اصلا حالم خوب شد. با خودم گفتم حتی اگر کارت به اسم خودم هم صادر شده بود، اگر این زهرا را میشناختم و از این همه سوز و گدازش برای دیدار با ولیامرش آگاه میشدم، کارت را میدادم به او تا نتیجه دو سه سال طلب مداومش را بگیرد.
زهرا از فعالیتهای متعددی که داشت و اتفاقا اصلا به چشمش هم نمیآمدند برایم گفت و من دیدم که حضور در جمع بانوان فعال اجتماعی و فرهنگی برای دیدار با رهبر، واقعا حق او بود. من به این اتفاق راضی و حتی از آن خوشنود شده بودم.
همین که اسمم واسطهای شده بود تا زهرای همدانی به حسینیه امام خمینی برسد، من سهمم را از این دیدار گرفته بودم...
#مژده_پورمحمدی
با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#روایت_اشتیاق_۵
#لحظهی_دیدار_نزدیکست،_باز_میلرزد_دلم_دستم
❇️ *روایت پنجم؛ زهرا ۱۸ ساله از همدان*
وقتی در کانال رهبر خواندیم «چهارشنبه ۱۴ دی، موعد دیدار رهبر با جمعی از بانوان»، دیگر کاملا مطمئن شدیم.
عقد آن دو جوان را برگزار کردیم و راه افتادیم به سمت قم. در راه با شوهرم حرف میزدیم و از این میگفتیم که چطور همه چیز جفت و جور شد تا من به این جلسه برسم؛
امتحان های کلاس دوازدهم روزهای قبل پشت سر هم بود، اما این چند روز را یعنی فرجه داده بودند تا برای امتحانهای بعدی درس بخوانیم.
فامیلمان همه تعجب کرده بودند که ما چطوری دعوت شدیم. میگفتند یعنی حتما چون تا حالا دو تا زوج را به هم رساندهاید، خدا این روزی را به شما داده. بیست سی تا نامه هم داده بودند که بدهم به آقا.
قم که رسیدیم، اول رفتیم یک دل سیر زیارت کردیم. نگران بودیم در تهران خیابانها را گم کنیم و راحت به مراسم نرسیم. یعنی از حضرت معصومه خواستم خودش این سفر را برای ما آسان کند.
بعد از زیارت رفتیم منزل دوست همسرم که طلبهی قم شده بود، خوابیدیم. سحر راه افتادیم به سمت تهران. نماز شب و نماز صبح را در راه خواندیم.
آدرس را خیلی راحت پیدا کردیم. شوهرم من را ده قدمی درب ورودی به حسینیه پیاده کرد. همان جا هم یک جاپارک بود.
زنگ زدم به خانمی که قرار بود کارت ورود را از او بگیرم، یعنی دقیقا کنار همان جای پارک ایستاده بود. کارت را گرفتم، با هم عکس گرفتیم، روبوسی کردیم، فاطمه را از شوهرم گرفتم و دو تایی رفتیم به سمت درِ ورودی.
یک جلسهی پر اشک و گریهای بود. یعنی هم من خیلی گریه کردم، هم فاطمه. اشکالی نداشت، مهمانکوچولوی رهبر بود. بین گریههایم آرزو کردم همه آرزومندان دیدار آقا به آرزویشان برسند.
وقتی آمدیم بیرون، همسرم توی ماشین منتظرمان بود. یعنی فاطمه را از بغلم گرفت و گفت «به حالت غبطه می خورم. ده سال است طلبه هستم و چنین توفیقی پیدا نکردم. خوش به سعادت تو که بالاخره نتیجه انتظارت را گرفتی. خوش به حالت که امروز درسهایت را مستقیم از رهبرت گرفتی. حالا از این به بعد وقت درس پس دادن است...»
#مژده_پورمحمدی
با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#نام_تو_آرامهی_جان_من_است
نیمه شب پسرک با صدای مامان! مامان! بیدارم میکند؛
-مامان یه خواب خیلی بد دیدم...
اولین گزینهای که به ذهنم میرسد آب خوردن است. تا میآیم بگویم «آب بخور»، زودتر می گوید: «مامان برام آیةالکرسی میخونی؟ قرآن میخونی آروم شم؟»
ناخودآگاه لبخند مینشیند روی لبهایم.
اولین گزینهی من چه بود و
اولین گزینهی تو...!!
الحق که فرشتهای..
#مهدیه_بیدی
با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#نبین_قدّم_کوچیکه
با دختر پنج و نیم سالهام کنار پیادهروی شلوغ یکی از خیابانهای مشهد ایستاده بودیم. دخترم پلاکاردی دستش بود و مدام به سمت خیابان میچرخید.
گفتم: "سمت من وایستا دخترم ....مردم این طرف هستند. بذار جمله پلاکاردت رو بخونن. تو قدت کوچیکه ماشینا نمیبینن که بتونن بخونن"
دخترمگفت: "من دوست دارم ماشینا رو نگاه کنم. بوق میزنن..."
با اشتیاق برای هر ماشینی که رد میشد، پلاکارد را تکان میداد و با دست دیگر بای بای میکرد.
روی پلاکاردش نوشته شده بود: "حجاب یعنی خیابان ادامه حریم خصوصی خانه من و تو نیست، هموطن!"
یکدفعه دختر کوچولویم برگشت و گفت: "مامان، خانومه واسم دست تکون داد و روسریش رو سرش کرد تو ماشین... دیدی با همین قد کوچیکم میبینن."
و بعد شروع کرد به خواندن این شعر:
"با همین قد کوچیکم، قیام میکنم برات..
با همین قد کوچیکم، امر به معروف میکنم برات.."
و من با خوشحالی گفتم: "عجب! سلام فرمانده رو هم که بروزرسانی کردی..."
#شهربانو_هماورد
با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#یُسر_با_عُسر_است_هین_آیِس_مباش
این روزها وقتهایی که
راه میرود و ذوق میکند،
تاتا عبا میگوید و بازی میکند..
این روزها که با چشمها و نگاه مهربانش نوازشم و با خندههایش ذوقزدهام میکند،
با گریه های الکی و ماما گویان دنبال جلب توجهام میگردد،
ذهنم میرود به سال گذشته، همین حوالی،
کمی پستر و کمی پیشتر، وقتی که هنوز دوجان بودم.
ذهنم میرود به سمت تمام سختیهای جسمی و نگرانیهای فکری آنروزهایم،
آنگاه تنها میتوانم با خودم یک چیز بگویم و بس؛ شکر خدایی که در دل آن عُسر، این یُسر را قرار داد.
#زهره_صادقی
با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#زائر_خوب_رضا(ع)
مادربزرگ ده تا بچه قدونیمقد داشتند. سالهای دور، وقتی هنوز چندتا از بچهها کوچک بودند و نوزاد هم داشتند، رفته بودند سفر مشهد.
پدر بزرگ و بقیه همسفرها دائم میرفتند زیارت ولی مادربزرگ مدام در حال پخت و پز و رسیدگی به بچهها و کهنه شستن و... بودند.
در آن سفر فقط یک بار توانسته بودند خیلی کوتاه به حرم مشرّف شوند.
روز آخر سفر در حال شام پختن با خودش میگوید: "این چه زیارتی بود من اومدم؟! همهش به بچهداری و کهنه شستن گذشت.. یه زیارت درست و حسابی نکردم!"
دلشکسته، با همین غصه به خواب میروند.
شب خواب میبینند درب اتاقشان را میزنند. درب را که باز میکنند، آقا امام رضا را در چارچوب درب میبینند...
مادربزرگ دستپاچه شده بودند همانطور که آقا را به داخل اتاق دعوت میکردند عذرخواهی میکنند که اتاق نامرتب است.
آقا امام رضا وارد اتاق میشوند و سه بار به مادربزرگ میفرمایند:
"زائر خوب؛ شما
زائر خوب؛ شما
زائر خوب؛ شما"
مادربزرگ از خواب بیدار میشوند، درحالیکه خیلی خوشحال بودند که این کارهایی که انجام دادند، اجرش کمتر از زیارت نبوده.
#ساویزفر
با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan