eitaa logo
آکادمی جریان
618 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
0 فایل
ارائه دهنده دوره های علمی_اموزشی و برگزار کننده رویداد های فرهنگی و جهادی #روانشناسی #زبان_های_خارجه #ورزشی #علمی #تحصیلی #قرآنی #هنری #فناوری #درآمدزایی برداشت مطالب و دلنوشته ها فقط با ذکر منبع🙏 🍀🌻در جریان باشید🌻🍀 @jaryan_ins
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ گـفت:‌خجـالٺ‌نمیکـشی؟!🙊 پـرسیدم:چـرا؟🖇 گـفت:‌چـادرسـرت‌کـردی! 😏 لبخنـد‌محـو‌ی‌زدم:تـوچـی؟! تـوخجـالت‌نمیکـشی؟!😇 اخـم‌کـرد:مـن‌چـرا؟!🤨 آروم‌دم‌گـوشش‌گـفتم: خجـالت‌نمیکـشی‌کـہ‌انـقد راحـت‌اشـک‌امـام‌زمـانت‌‌رودر مـیاری‌وچـوب‌حـراج بـہ‌قشنگـیات‌مـیزنی؟!💔 ✨ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌
📝 مهیا جلو رفت روبه روی پدرش ایستاد. _اینا چین بابا ؟ فریاد زد: _دارم میگم اینا چین ؟چند بار گفتم ول کنید دیگه بیخیال این عکسا بشید . از فریاد مهیا ،مهال خانم سریع خودش را به اتاق رساند. _یا فاطمه الزهرا ،مهیا چرا داد میزنی دختر ؟ _چرا داد می زنم مامان خانوم ؟ از شوهرتون بپرسید. مهال خانم به طرف مهیا رفت. _درست صحبت کن 😠یادت نره کسایی که جلوت ایستادن مادر و پدرت هستن. مهیا یکم از مامانش فاصله گرفت و با صدای بلند ادامه داد: _یادم نرفته ولی مثل اینکه همین بابا (به احمد آقا اشاره کرد): _یادش رفته از بس به این عکسا و اون روزا فکر میکنه حالش بد شده و دیشب نزدیک بود... دیگه ادامه نداد نمی تونست بگه که ممکن بود دیشب بی پدر بشه . مهال خانم با دیدن عکس های جبهه در دست های همسرش پی به قضیه برد با ناراحتی نگاهی به احمد آقا انداخت 😞 _احمدآقا دکتر گفت دیگه به چیزایی که ناراحتت میکنه فکر نکن میدونم این خاطرات و دوستات رو نمیتونی فراموش بکنی ولی... مهیا پوزخندی زد😏 و نگذاشت مادرش ادامه بدهد _چی میگی مهال خانم خاطرات فراموش نشدنی ؟؟ آخه چی دارن که فراموش نمیشن؟ دوستاتون شهید شدن .خب همه عزیزاشونو از دست میدن. شما باید تا الان ماتم بگیرید؟ باید با هر بار دیدن این عکسا حالتون بد بشه ؟ صدای مهیا کم کم بالاتر می رفت. دوست نداشت اینطور با پدرش صحبت کند اما خواه ناخواه حرف هایش تلخ شده بود. _اصلا این جنگ کوفتی برات چیز خوبی به یادگار گذاشت ؟ جز اینکه بیمارت کرد. نفس به زور میتونی بکشی .حواست هست بابا؟ چرا دارید با خودتون اینکارو میکنید مهیا نگاهی به عکس ها انداخت و از دست پدرش کشید. _اینا دیگه نباید باشن .کاری میکنم تا هیچ اثری از اون جنگ کوفتی تو این خونه نمونه . تا خواست عکس های پدرش و دوستانش را پاره کند ؛ مادرش دستش را کشید و یک طرف صورت مهیا سوخت. مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد 😣 باور نمی کرد ، این اولین بار بود که مادرش روی او دست بلند می کرد . مهیا لبخند تلخی زد 😏و در چشمان مادرش نگاه کرد عکس ها را روی میز پرت کرد. و فورا از اتاق خارج شد. تند تند کفش هایش را پا کرد .صدای پدرش را می شنید که صدایش می کرد و از او می خواست این وقت شب بیرون نرود ولی توجه ای نکرد... .....
📝 با حال آشفته ای در کوچه قدم می زد. باورش نمی شد که مادرش این کار را بکند. او تصور می کرد الان شاید مادرش او را برای آمدن به هیئت همراهی می کند. ولی این لحظات جور دیگری رقم خورد. با رسیدن به سر خیابون ودیدن هیئت دلش هوای هیئت کرد.خودش هم از این حال خودش تعجب می کرد. باورش نمی شود که علاقه ای به این مراسم پیدا کند . آرام آرام به هیئت نزدیک شد . _بفرمایید: مهیا نگاهی به پسر بسیجی که یک سینی پر از چایی دستش بود انداخت. نگاهی به چایی های خوش رنگ انداخت؛ بی اختیار نفس عمیقی کشید. بوی خوب چایی دارچین حالش را بهتر کرد. دستش را دراز کرد و یک لیوان برداشت و تشکری کرد. جلوتر رفت کسی را نمی شناخت. نگاه های چند خانم و آقا خیلی اذیتش می کرد. مهیا خوب می دانست این پچ پچ هایشان برای چیست . کمی موهایش را داخل برد اما نگاه ها و پچ پچ ها تمامی نداشت. بلند شد و از هیئت دور شد. _آدم اینقدر مزخرف .آخه به تو چه من چه شکلیم. چطور زل زده. به طرف پارک محله رفت .نگاهی به چایی تو دستش انداخت دلش می خواست در این هوای سرد آن چایی را بخورد. اما با دیدن چایی یاد اون نگاه ها و پچ پچ ها می افتاد .چایی را با حرص بر روی زمین پرت کرد. _قحطی چاییه مگه .برم چایی این جوجه بسیجیارو بخورم .اول چایی میدن بعد با نگاه هاشون آدمو فراری میدن. با رسیدن به پارک که این موقع خلوت هست روی نیمکت نشست . هوا سرد بود پاهایش را در شکم خود جمع کرد و با دستانش خودش را بغل کرد. اون شب هوا عجب سرد بود. بیشتر در خود جمع شد حوصله اش تنهایی سر رفته بود. _ای بابا کاشکی به زهرا و نازی میگفتم بیان. اَه چرا هوا اینقدر سرد شده. کاشکی چایی رو نمی ریختم . در حال غر زدن بود که... .....
📝 _خانم . با صدای پسری نگاهش را به سمت دیگر چرخاند. چند پسر با فاصله کمی دورتر از او ایستاده بودند. با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آید که مزاحم باشن. اما با نزدیک شدنشان یکی از همان پسرها با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت : _چرا تنها تنها. میگفتی بیایم پیشت . دوستانش شروع کردن به خندیدن 😁 مهیا با اخم گفت😠 _مزاحم نشید. و به طرف خروجی پارک حرکت کرد. آن ها پشت سرش حرکت می کردن. به تیکه های پسرا اهمیتی نداد و کمی سرعتش را بیشتر کرد. ناگهان دستی را روی بازویش✋ احساس کرد و به طرف مخالف کشیده شد. با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش را گرفته شوکه شد😳. ترس تمام وجودش را گرفت😰 هر چقدر تقلّا می کرد نمی توانست از دست آن ها خلاص شود. مهیا روی دست پسره خم شد و محکم دستش را گاز گرفت. پسره فریاد کشید و دستش از دور بازوی مهیا شل شد. مهیا هم از این فرصت طلایی استفاده کرد و شروع کرد به دویدن . هر چقدر می دوید پسرها هم به دنبالش بودند. پسره فریاد و تهدید می کرد : _بزار بگیرمت دختره وحشی میکشمت. پاهایش درد گرفته بودند. چقدر خودش را نفرین کرده بود که چرا این کفش ها را پایش کرده بود . با دیدن چراغ های نیمه روشن هیئت با خوشحالی به طرف هیئت دوید .😊 با نزدیکی به هیئت شهاب را از دور دید که مشغول جمع جور کردن بود وهیچکس دوروبرش نبود مثل اینکه مراسم تمام شده بود. مهیا آنقدر خوشحال بود که کسی پیدا شد که اورا از شر این پسرهای مزاحم راحت کند که بی اختیار شروع کرد :فریاد زدن . _سید، شهاب، شهاب... .....
📝 شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش را فریاد می زد نگران شد. اول فکر می کرد شاید مریم است اما با نزدیک شدن مهیا او را شناخت . مهیا به سمت او آمد فاصله اشان خیلی به هم نزدیک بود شهاب از او فاصله گرفت . مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگویید. _حالتون خوبه ؟؟ مهیا در جواب شهاب فقط توانست سرش را به معنی نه تکان دهد. شهاب نگرانتر شد. _حال آقای معتمد بد شده ؟؟ تا مهیا می خواست جواب بدهد پسرها رسیدن. مهیا با ترس پشت شهاب خودش را پنهان کرد . شهاب از او فاصله گرفت و به او چشم غره ای رفت که فاصله را حفظ کند. با دیدن پسر ها کم کم متوجه قضیه شد. شهاب با اخم 😠به سمت پسرها رفت : _بفرمایید کاری داشتید؟؟ یکی از پسرها جلو آمد : _ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر .و خنده ای کرد . _اونوقت کارتون چی هست ؟ _فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتت برس . شهاب دستانش را در جیب شلوارش فرو برد . با اخم در چشمانِ پسره خیره شد : _بله درست میگن، خانم معتمد شما بفرمایید برید منزلتون من هم اینجا رو جمع جور کنم واینکه مزاحم کار آقایون نباشیم . مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد شهاب برگشت _بفرمایید دیگه برید. _چرا خودش بره ما هستیم. میرسونیمش. ریسکه یه جیگری رو اینطور موقعی تنها تو خیابون.... شهاب یه طرفش رفت و نگذاشت صحبتش را ادامه دهد . دستش را محکم پیچاند و در گوشش غرید : _لازم نیست تویِ عوضی کسیو برسونی 😡 و مشتی حواله ی چشمش کرد... .....
📝 با فریاد شهاب به خودش آمد. _چرا تکون نمی خورید برید دیگه😡 بلند تر فریاد زد: _برید. مهیا به سمت پایگاه دوید وارد شد و در راقفل کرد. همان اتاقی بود که آن شب وقتی حالش بد شد اینجا خوابیده بود. از پنجره نگاهی کرد کسی این اطراف نبود و شهاب بدجور در حال کتک خوردن بود وضعیتش خیلی بد بود. تنهاکاری که می توانست انجام دهد این بود که از خودش دفاع می کرد باید کاری می کرد. تلفنش هم همراهش نبود. نگاهی به اطرافش انداخت. گیج بود نمی دانست چی کاری باید انجام دهد. از استرس و ترس دستانش یخ کرده بودند. با دیدن تلفن به سمتش دوید. گریه اش گرفته بود😭 دستانش می لرزید. نمی توانست آن را به برق وصل کند. دستانش می لرزید وکنترل کردنشان سخت بود .اشکانش روی گونه هایش سرازیر شد. _اه خدای من چیکار کنم.😔 با هق هق به تلاشش ادامه داد. با کلی دردسر آن را وصل کرد با ذوق گوشی را بلند کرد ولی تلفن قطع بود دیگر نمی دانست چیکار کند محکم تلفن را به دیوار کوبید.و داد زد: _لعنت بهت.😭 صورتش را با دست پوشاند و هق هق می کرد.😭 به ذهنش رسید برود و کسی را پیدا کند تا آن ها را کمک کند. خواست از جایش بلند شود ولی با شنیدن آخ کسی و داد یکی از پسرها که مدام با عصبانیت می گفت: _کشتیش عوضی کشتیش. دیگر نتوانست بلند شود . سر جایش افتاد ،فقط به در خیره بود نمی توانست بلند شود و برود ببیند که چه اتفاقی افتاده. امید داشت که الان شهاب بیاید و به او بگویید همه چیز تمام شده اما خبری نشد. آرام آرام دستش را روی دیوار گذاشت و بلند شد به طرف در رفت در را باز کرد. به اطراف نگاهی کرد خبری از هیچکس نبود جلوتر رفت از دور کسی را دید که بر روی زمین افتاده کم کم به طرفش رفت .دعا می کرد که شهاب نباشد با دیدن جسم غرق در خونِ شهاب جیغی زد... .....
📝 در کنار جسم خونین شهاب زانو زد. شوکه شده بود باور نمے کرد که این شهاب است. نگاهی به جای زخم انداخت جای بریدگی عمیق بود حدس زد که چاقو خورده بود تکانش داد. _آقا. _شهاب .سید توروخدا یه چیزی بگو جواب نشنید شروع کرد به هق هق کردن بلند داد زد : _کمک کمک یکی بهم کمک کنه. ولی فایده ای نداشت نبضش را گرفت کند می زد. از جای خود بلند شد و سر گردان دور خودش می چرخید . با دیدن تلفن عمومی به سمتش دوید. تلفن را برداشت و زود شماره را گرفت . _الو بفرمایید. _الو یکی اینجا چاقو خورده . _آروم باشید لطفا، تا بتونید به سوالاتم جواب بدید . ـ باشه . _اول آدرسو بدید. ـــ ..... _نبضش میزنه؟ _آره ولی خیلی کند. _خونش بند اومده یا نه ؟ _نه خونش بند نیومده. _یه دستمال تمیز روی زخمش میزاری و آروم فشار میدی. _خب یگه چیکار کنم؟ _فقط همین. مهیا نزاشت خانومه ادامه بده زود تلفنو گذاشت. و به طرف پایگاه رفت و یک دستمال پیدا کرد کنار شهاب زانو زد. نگاهی به او انداخت رنگ صورتش پریده بود لبانش هم خشک و کبود بودند. _ وای خدای من نکنه مرده شهاب. سید توروخدا جواب بده. دستمال را روی زخمش گذاشت از استرس دستانش می لرزیدند. محکم فشار داد که شهاب از درد چشمانش را آرام باز کرد. مهیا نفس راحتی کشید . تا خواست از او بپرسد حالش خوب است . شهاب چشمانش را بست . اه لعنتی. با صدای آمبولانس خوشحال سر پا ایستاد.😊 دو نفر با برانکارد به طرفشان دویدند. بالای سر شهاب نشستند .یکی نبضشو میگرفت یکی آمپول میزد. مهیا کناری ایستاد و ناخن هایش را از استرس می جوید... .....
📝 در سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود. نیم ساعتی می شد که به بیمارستان آمده بودند و شهاب را به اتاق عمل برده بودند. با صدای گریه ی زنی سرش را بلند کرد.با دیدن مریم همراه یه زن و مردی که حتما مادر و پدر مریم بودند حدس زد که خانواده ی شهاب را خبر کردند. با اشاره دست پرستار به طرف اتاق عمل، مریم همراه پدر و مادرش به سمت اتاق آمدند. مریم با دیدن مهیا آن هم با دست و لباسای خونی شوک زده به سمت او آمد. _تو تو اینجا چیکار میکنی؟😳 مهیا ناخواسته چشمه ی اشکش جوشید و اشک هایش بر روی گونه هایش ریخت 😭 _همش تقصیر من بود.😭 مادر و پدر شهاب به سمت دخترشان آمدند. _همش تقصیر من بود 😭 مریم دست های مهیا رو گرفت. _تو میدونی شهاب چش شده ؟؟ حرف بزن. جواب مریم جز گریه های مهیا نبود. مادر شهاب به سمتش آمد. _دخترم توروخدا بگو چی شده؟ شهابم حالش چطوره ؟ پدر شهاب جلو آمد. _حاج خانم بزار دختره بشینه برامون توضیح بده حالش خوب نیست. مهیا روی صندلی نشست مریم هم کنارش جای گرفت. مهیا با گریه همه چیز را تعریف کرد. نفس عمیقی کشید و رو به مریم که اشک هایش گونه هایش را خیس کرده بود گفت: _باور کن من نمی خواستم اینطور بشه. اون موقع ترسیده بودم فقط می خواستم یکی کمک کنه. مریم دستانش را فشار داد _میدونم عزیزم میدونم. در اتاق عمل باز شد. همه جز مهیا به سمت اتاق عمل حمله کردند... .....
📝 مریم اولین شخصی بود که به دکتر رسید. _آقای دکتر حال داداشم چطوره؟؟ _نگران نباشید با اینکه زخمشون عمیق بود ولی پسر قوی ای هست. خداروشکرخطر رفع شد.😊 مادر شهاب اشک هایش را پاک کرد. _میتونم پسرمو ببینم؟ _اگه بهوش اومد انتقالش میدن بخش اونجا میتونید ببینیدشون. مریم تشکری کرد. مهیا نفس آسوده ای کشید رو صندلی نشست. مریم نگاهی کرد به مهیا که از ترس رنگ صورتش پریده بود. سردرد شدید مهیا را اذیت کرده بود با دستانش سرش را محکم فشار می داد. با قرار گرفتن لیوان آبی مقابلش، سرش را بالا گرفت. نگاهی به مریم که با لبخند ☺️اشاره ای به لیوان می کرد انداخت لیوان را گرفت تشکری کرد و آن را به دهانش نزدیک کرد. _حالت خوبه عزیزم ؟ _نه اصلا خوب نیستم. مریم با اینکه حال خودش تعریفی نداشت و نگران برادرش بود که تا الان به هوش نیامده اما باید کسی به مهیا که شاهد همه اتفاقات بود را دلداری می داد. _من حتی اسمتم نمیدونم. _مهیا _چه اسم قشنگی😊 مهیا بی رمق لبخندی زد🙂 _نگا مهیا جان برای اتفاقی که افتاده خودت رو مقصر ندون هر کی جای تو بود شهاب حتما اینکارو می کرد. اصلا ببینم خونوادت میدونن که اینجایی؟ مهیا فقط سرش را به دو طرف تکان داد. _ای وای میدونی الان ساعت چنده. الان حتما کلی نگران شدن شمارشونو بده خبرشون کنم. گوشی که به سمتش دراز شده بود را گرفت. و شماره مادرش را تایپ کرد. مریم دکمه تماس را فشار داد و از جایش بلند شد و شروع کرد صحبت کردن با تلفن. اتاق عمل باز شد. و تختی که شهاب بیهوش روی آن خوابیده بود بیرون آمد. تخت از کنارمهیا رد شد. مهیا چشمانش را محکم بست نمی خواست چیزی ببیند. چشمانش را باز کرد.مادر شهاب با گریه همراه تخت حرکت می کرد و پسرش را صدا می کرد... .....
📝 مریم مادرش را روی صندلی نشاند و شانه هایش را ماساژ می داد . _آروم باش مامان ،باور کن با این کارایی که میکنی هم خودت هم بقیه رو اذیت می کنی آروم باش. _خانم مهدوی مریم نگاهی به دو مامور پلیس انداخت. چادرش را درست کرد. ـ بله بفرمایید. _از نیروی انتظامی مزاحمتون شدیم .برادرتون مجروح شدن درسته؟؟ _بله. _حالشون چطوره؟ _خداروشکر خطر رفع شد ولی هنوز بهوش نیومده. _شما میدونید چطور برادرتون چاقو خوردن؟ _نخیر ،بیمارستان با ما تماس گرفت. ولی ایشون همراشون بود. و با دست اشاره ای به مهیا کرد. مهیا از جایش بلند شد. _س سلام. _سلام.شما همراه آقای مهدوی بودید؟ _بله. _اسم و فامیلتون؟ _مهیا رضایی. _خب تعریف کنید چی شد؟ و به سرباز اشاره کرد که گفته های مهیا را یاداشت کنه... .....
📝 مهیا با تمام جزئیات برای مامور توضیح داد. حالش اصلا خوب نبود. وسط صحبت ها گریه اش گرفته بود. _شما گفتید که رفتید تو پایگاه . _بله _چرا رفتید؟ میتونستید بمونید و کمکشون کنید. مامور چیزی را گفت که مهیا به خاطر این مسئله عذاب وجدان گرفته بود. _خودش گفت .منم اول نخواستم برم ولی خودش گفت که برم. _خب خانم رضایی طبق قانون شما باید همراه ما به مرکز بیایید و تا اینکه آقای مهدوی بهوش بیان و صحبت های شما را تایید کنه. شوک بزرگی برای مهیا بود یعنی قرار بود بازداشت بشه. نمی توانست سر پا بایستد. سر جایش نشست. _یعنی چی جناب .همه چیو براتون توضیح داد برا چی می خواین ببرینش؟ محمد آقا پدر مریم به سمت دخترش آمد. شهین خانم با دیدن همسرش او را مخاطب قرار داد: _محمد آقا بیا یه چیزی بگو می خوان این دخترو ببرن با خودشون یه کاری بکن. محمد آقا نزدیک شد. _سلام، خسته نباشید من پدر شهاب هستم. ما از این خانم شکایتی نداریم. _ولی .... مریم کنار مهیا ایستاد _هر چی ما راضی نیستیم. _هر جور راحتید ما فردا هم مزاحم میشیم ان شاء الله که بهتر بشن. _خیلی ممنون. مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت انتظار برخورد دیگه ای از این خانواده داشت ولی الا تمامیه معادلاتش بهم خورده بود . _مهیا مادر مهیا با شنیدن اسمش سرش را بلند کرد مادرش همراه پدرش به سمتش می آمدن پدرش روی ویلچر نشسته بود. دلش گرفت بازم باعث خرابی حال پدرش شده بودن چون هر وقت پدرش ناراحت یا استرس به او وارد می شد دیگر توانایی ایستادن روی پاهایش را نداشت و باید از ویلچر استفاده می کرد. مهیا با فرود آمدن در آغوش آشنایی که خیلی وقت است احساسش نکرده بود به خودش آمد... .....
📝 آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد او را ترغیب کرد که خودش را بیشتر در آغوش مادرش غرق کند. _آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید؟ همه با شنیدن صدای محمد آقا سر هایشان به طرف احمد آقا و محمد آقا چرخید. _سلام آقای مهدوی خوب هستید من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم .دخترتون تماس گرفت و مقداری از قضیه رو تعریف کرد من مدیون شما و پسرتون هستم. _نه بابا این چه حرفیه. شهاب وظیفه ی خودشو انجام داد ماشاء الله مهیا خانم چقدر بزرگ شدن.😊 مهیا با تعجب این صحنه را تماشا می کرد.😳 شهین خانم روبه دخترش گفت: _مریم میدونستی مهیا دختر آقای رضاییه؟ _منم نمی دونستم ولی اون روز که حال آقای رضایی بد شده بود منو شهاب رسوندیمش بیمارستان اونجا دونستم. مهال خانم با تعجب پرسید😳 _شما رسوندینش؟ _بله .مهیا پیش ما تو هیئت بود اونجا خیلی گریه کرد و نگران حال آقای رضایی بودن حتی از هوش رفت. بعد اینکه حالش بهتر شد منو شهاب آوردیمش. مهیا زیر لب غرید _گندت بزنن باید همه چیو تعریف می کردی. اما مهال خانم و احمد آقا با ذوقی که سعی در پنهانش داشتن به مهیا نگاه می کردند... ...