eitaa logo
نویسندگان جریان
493 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
119 ویدیو
9 فایل
در جریان باشید. کانال انتشارات @jaryane_zendegi زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
«از سفرهٔ کرامت امام» دلم لرزید، وقتی که دیدم نوشته‌اند بعضی زائران پیاده که راهی مشهدند، بین مسیر پیاده روی ازین موکب تا آن موکب راه طولانی است و گرسنه اند. و تصمیم گرفتم ۱۰ تا یا ۲۰ تا ساندویچ پوره سیب‌زمینی آماده کنم و بفرستم برایشان. فقط همین مقدار کم که با وجود نوزادمان، در حد توان من باشد. با مادرم مشورت کردم و بودجه اضافه شد. قرار شد بچه ها را جمع کنم در خانه‌مان و ساندویچ مرغ درست کنیم. دیدم کم آورده ام.من امکان پذیرایی از این گروه خادم در خانه ام را نداشتم.داشتم کم کم بی خیال می شدم. در دلم توسل کردم به آقای بزرگوار، امان رضای رئوف... . چند دقیقه بعد تلفن زنگ زد و یک نفر گفت اگر موافقی خانهٔ من باشد محل درست کردن ساندویچ‌ها... . و تا ساعتی بعد همهٔ وسایل هم تهیه شده بود! من انگار یک قدم آمده بودم سمتت، اما تو هزار قدم... . شب خودم را در حالی دیدم که دارم ۱۰۰ عدد ساندویچ مرغ را داخل بسته‌بندی هایشان می‌گذارم... . امام بزرگوار من شرمنده محبت شما شده ام، راستش را به من بگو... .این نذری من برای تو حساب می‌شود یا کرامت تو نسبت به من...؟! ⁦✍️⁩خانم عودی 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«از لاک جیغ تا امام رضا علیه‌السلام» و اما داستان من کاملا براساس واقعیت: دختری بودم جوان بیست ساله فقط دنبال مد لباس و تفریح و خوشگذرانی دنیایی. شاید می شد گفت از لاک جیغ تا امام رضا علیه السلام. اولین سالی که برنامهٔ زندگی پس از زندگی پخش شد، خوابی دیدم که مثل بقیه خوابها نبود بلکه بنظرمن هشداری بود برای بیداری من، نمی تونم کامل تعریف کنم ولی قسمتی ازاون این بود که بهم گفتن: «ببین چه حق الناسی بگردنت هست که با شهادت از بین نمی ره» من قبلاً خیلی حرم نمی‌رفتم شاید سالی دو سه بار. بخاطر همین خیلی شناختی از موقعیت های حرم نداشتم اما بعدها که فهمیدم اون موقعیت خواب من جای مقبره آقای شیخ بهایی بود. خلاصه من این خواب رو دیدم و گذشت و فهمیدم منظور اون خوابم بخاطر حجاب ضعیفم بود که کلی حق الناس بگردنم گذاشته بود. 😔 این گذشت تا به صورت خیلی اتفاقی با جذب خادم حرم آشنا شدم و با اینکه اصلا امیدی نداشتم پذیرفته شوم با تشویق همسر و مادر همسرم که گفتند بچه را نگه می دارند برای مصاحبه رفتم. حدود ۴ ماه از مصاحبه گذشته بود که تماس گرفتن و گفتن قبول شدم. اصلا باورم نمی شد. و جایی را معرفی کردن تا برای تهیه لباس و آرم خدمت بروم. یکی دو هفته گذشت ولی مشکل مالی که برامون پیش اومده بود باعث شده بود که نتونم برم خرید لباسم. با خودم گفتم امام رضا جان تو اگر واقعا بخوای من بیام خادمت بشم پس خودت همه چیزو ردیف کن. الان اینا فکر می کنن من پشیمون شدم و حذفم می کنن . دوسه روز مونده بود به عید قربان سال 1400، صبح خواب بودم از حرم تماس گرفتن، معاون خانم عاشوری بودن گفتن می تونین الان تشریف بیارین حرم؟ من خیلی تعجب کردم گفتم بله حتما. فوری به مامانم گفتم و باهم دیگه رفتیم حرم. مامانم تو صحن طبرسی داخل حرم بعد گیت بازرسی نشست و قرار شد من برم ببینم چه خبره، رفتم داخل، گفتن بهم که عید قربان افتتاحیه خیاط خونه حرمه و اولین لباسی که تو خیاط خونه دوخته شده خورده به ورودی جدید شما و مهمان آقا هستین. اون لحظه چنان قلبم ریخت که فقط اشک ریختم. اصلا حالم دست خودم نبود. بهم آدرس خیاط خونه رو دادن و گفتن برم پیش خانم بارویی، من از اتاق اومدم بیرون. مامانم که منو دید اینجوری گریه می کنم فکر کرد حتما رد شدم. وقتی ماجرارو براش تعریف کردم اونم بامن همینجوری گریه می کرد. از ورودی طبرسی که وارد صحن انقلاب شدم چشمم به گنبد طلا که افتاد فقط اشک ریختم و تشکر کردم که چجوری آقا منو طبید و از یک دنیا گذاشت در یک دنیای دیگه. وارد خیاط خونه شدم. تمام میزهای چرخ خیاطی با شال سبز تزیین شده بود. انتهای سالن این میز قشنگو برای من چینده بودن و آهنگ کبوترم هوایی شدم،ببین عجب گدایی شدم ،دعای مادرم بوده ک منم امام رضایی شدم ..... از آقای زمانی برام گذاشته بودن. خیلی حال دلم داغون بود. هم خوشحال بودم بابت این عزت و احترام آقا و خدامش، هم شرمنده و خجالت زده از اینکه من چجور آدمی بودم و آقا منو دید .😭😭😭 ممنون آقا جان بابت نگاهت‌🌹 ‌✍️⁩خلاصه ای از روایت یکی از خادمین حرم امام رضا علیه السلام 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
عکس مربوط به روایت زیبای قبلی است. اگر شما هم با خواندن این روایت و روایت های قبلی حال دلتان امام رضایی شده؛ التماس دعا🌹 💠کانال جریان را به دوستانتان معرفی کنید. 🌱هشتگ را برای مطالعهٔ همهٔ روایت ها دنبال نمایید. @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم کوتاه بفرمایید هندوانه ⁦☺️⁩🍉 قابی ساده و صمیمی از حکایت خدمت به زائرین پیادهٔ امام رضا علیه السلام، در جاده 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«ضرورت روایت» ۲ یکی از مهمترین موانع در روایت نویسی این است: 🔻روایت، باعث ریا می شود!!!🔺 چند سال پیش که شاهد کمک های جهادی و مردمی در ماجرای سیل لرستان بودیم این فضا بسیار شدیدتر بود و با اینکه رهبری در همان ایام ۲ بار به صورت مجزا تاکید بر روایت داشتند و از عبارت «جای خالی آوینی» در همان روزها استفاده کردند، بازهم ما در مراجعه به نیروهای جهادی به در بسته می خوردیم. چرا که تصور می شد روایت یعنی ستودن خود! 🤦 ببینید دوستان ِ جان؛ روایت گری، از خود گفتن نیست.‌🖐️⁩ ✅ ما در دل روایت ها، نگاه ها را منتقل می کنیم نه خودمان را. ✨هدف را پر رنگ می کنیم نه وسیله را.✨ اگر شما خاطره ای از خود دارید یا می خواهید خاطره ای از کسی را دریافت کنید، باید به این پاسخ مجهز باشید که این کار چقدر ضرورت و اهمیت دارد. 💠روایت ها، ابزار های ترویجند... . 💠روایت ها، وسیله های فرهنگ‌سازی اند... . 💠روایت ها، سلاح های جهاد تبیینند... . پس اگر موقعیت روایت گری دارید، ولو با گرفتن یک عکس📸 رسانه باشید.🌐 جهان امروز را، روایت ها تنظیم می کنند. در مقابل سپاه فیل دشمن🐘، خرده روایات شما می تواند سنگ پرندگان ابابیل باشد.‌🕊️⁩ وسلام 🌹 مطلب آموزشی «ضرورت روایت» ۱ را اینجا بخوانید. 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«آرزوی جفت کردن کفش ها» روایت من از خادمی بر می گرده به وقتی که خیلی کوچک بودم. و هر وقت خانه پدربزرگم روضه بود یا مثلا آش نذری و..‌ دایی ام می گفت: «اگر کفش ها رو جفت کنید بیشترین ثواب را می برید.» ما بچه ها هم سر و دست می شکستیم که مسئولیت جفت کردن کفش به ما بیفتد. قبل روضه ها آرزو داشتیم این مسئولیت به ما بیفتد. بعدها که بزرگ شدم و دیدم برعکس خیلی از هم سن و سالانم می توانم خودم رو با شرایط وفق بدم و اینطور نیست که حسرت مقام و منصب داشته باشم و بهترین کار را حتی بدون نام می توانستم انجام دهم که این خیلی به سرعتم در زندگی کمک می کرد. خیلی از اطرافیانم فقط اگر اسم مدیر و اینها داشتن حاضر بودن وارد کاری بشوند وقتی می دیدم این اخلاق من چقدر در زندگی کمکم کرده و باعث شده تجربه های زیادی به دست بیاورم یک روز که بچه های هیئت را دیدم یاد دایی ام افتادم. یادم آمد او در بچگی به ما یاد داد در هیئت وقتی کار برای ائمه می کنی دیگر فرقی نمی کند چه کاری است. مهم اینکه آن کار را به نحو عالی انجام دهیم. و خیلی از موارد دیگری هم هست که در زندگی به من کمک کرده که احساس می کنم ریشه اش در همان مسئولیت ها و حضور در روضه های قدیمی و مجالس و هیئت هاست. خدمت به اهل بیت فرصتی برای تربیت شدن خود ماست. پس اگر امروز که سن و سالی دارم خدمت به زائران را اول از همه برای خودم می روم چراکه می دانم چیزهایی یاد می گیرم که هرجایی پیدا نمی شود. ⁦✍️⁩ آقای احد ملکی 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
دوستان مشهدی یا زائرین عزیز مشهد، امروز و فردا برای ما عکس و فیلم زیاد بفرستید. ✨ خدمت به زائرین را که خدمت در دستگاه اهل بیت علیهم السلام است در فیلم ها و عکس هایتان روایت کنید. منتظریم🌹 دوربین شما باید چشم همهٔ ایران باشد. @jaryaniha
«یادگار‌ مادربزرگ» وقتی برای آش نذری آخر صفر سراغ ظرف های قدیمی مادربزرگ رفتیم، گویا گلستانی بود پر از عطر و رنگ. ⁦✍️⁩خانم افشار 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«چوب پَر» به محض اینکه خادم رد شد، بچه شروع کرد به گریه و بی‌تابی. در بغل مادرش پیچ و تاب می‌خورد. داخل حرم و در طبقه پائین، صف نماز جماعت تشکیل شده بود. برای مادر سخت بود که بچه و وسایل را بردارد و از ته صف تا جلو برود. ولی انگار قصد رفتن نداشت و مدام با نگاهش رد خادم را دنبال می‌کرد که با چوب پرش، صف‌ها را منظم می‌کرد. خادم ناگهان مسیر رفته را برگشت. مادر باهیجان او را صدا زد: «بچه‌ام از شما توقع کرده» _ از من؟! رو کرد به بچه «چی شده مامان جان؟» بچه نگاهش را از چوب پَر خادم برنمی‌داشت و گریه‌اش بیشتر شد. مادرش توضیح داد که یک خادم با چوب پَر قلقلکش داده و او خوشش آمده ولی شما بی‌تفاوت از کنارش رد شدید. صدای غش غش خنده بچه پیچیده بود و چوب پر رنگی هم کیف می‌کرد. ⁦✍️⁩ خانم زهرا ملک‌ثابت 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«فرشته ای به نام خادم» درمیان انبوه جمعیت زوارامام رضا علیه‌السلام بودیم.دستم به دست مادرم بود. برای لحظه ای احساس کردم دستم رها شد و بین جمعیت گم شدم، مادرم ازمن جدا شد. دنیا دور سرم چرخید، مادرم آلزایمر داشت، حالا میان انبوه جمعیت کجا مانده بود؟ اشک هایم بسرعت جاری شدند. فقط دور خودم می چرخیدم، خادم حرم با چوب پرش روی شانه ام زد: «چی شده خواهر؟ گفتم: «مادرم رو گم کردم آلزایمر داره. این عکسشه.» خادم از من دور شد و من دائم زمزمه می کردم: «یا امام غریب منو و مادرم غریب هستیم خودت کمک کن» که با ضربهٔ چوب پر خادم به خودم آمدم: «خانم خانم زودبیاید اینجا!» مادرم بود کنار یکی ازدرهای ورودی حرم نشسته بود. بغلش کردم و بوسیدمش خدایا شکرت. خواهر خادم نگاهی به من کردولبخندی زد گفت «امام رضا خودش ازمهموناش مراقبت می کنه.» ⁦✍️⁩ لیلا سالی،ازشهر خرم آباد 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
✨🥺ز کودکی خادم این تبار محترمم...💚✨ 📸عکاس: آقای مهدی انتظاری 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«عکس ۲» ✨🥺ز کودکی خادم این تبار محترمم...💚✨ 📸عکاس: خانم آزاده 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«فرشتهٔ کتری به دست» دلش می‌خواست خودش برای مهمان‌ها چایی بریزد! از خانه‌شان کتری آورده بود. می‌آمد توی آشپزخانه، به حد وسعش کتری را برایش پر می‌کردند، بعد انگار که فرشته‌ای باشد صاحب بال و رونده روی ابرها، برای هر کس که میلش می‌کشید چای می‌ریخت! یک لحظه در قسمت زنانه بود، چند دقیقه بعد توی ایوان، سر که می‌گرداندی داشت برای پیرمردی خسته و از راه رسیده چای می‌ریخت، و گاهی هم توی حیاط پیدایش می‌کردیم. خادمی چنین بی‌ریا، و صاحب مجلسی بی نهایت رئوف. چه ترکیب کم نظیری. هرکس دخترک را می دید لبخند گرمی بر صورتش می‌نشست. ⁦✍️⁩خانم سعیده تیمورزاده 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«عمل به وظیفه» در گروه همکارانم پیام می گذارم و آدرس موکب ها را می پرسم. بعدش می نویسم:«برای یک خانم باردار آیا کاری هست؟» می خندند. از شرایط و حال و روزم باخبرند، اما ناامیدم نمی کنند و می گویند تو بیا، کار برایت پیدا می شوم. روز بعد حال و روز جسمم بهم ریخت. دردی به جانم افتاد که عقل و شرع حکم می کرد برای حفاظت جان امانت الهی، استراحت کنم. خودم در خانه و دلم بی قرار خدمت در موکب ها بود. در این بی قراری ها راهی به ذهنم رسید. گوشی را برداشتم و پیام موکب همکاران و یکی دو پیام درخواست نیرو برای خدمت را به چند نفری که می دانستم شرایط خدمت دارند فرستادم. بعد تسبیحی دست گرفتم و برای سلامتی زائرین و خادمین صلوات فرستادم. این چند روز که وظیفه ام استراحت است، لبانم ذکر می گویند برای سلامتی و آرامش زائرین. شاید این ها هم خدمتی محسوب شود در درگاه امام، او رئوف است، امید دارم که قبول می شود. ⁦✍️⁩انسیه سادات یعقوبی 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«شست و شو» دیگ آخر را شست و گذاشت کنار ایوان، امسال مسئول شستن دیگ ها شده بود، نذر داشت، هر شب می شست و زیر لب زمزمه می کرد: آقا جان، ضامنم شو، با رأفتت، جسم و جان مرا هم پاک کن... . ⁦✍️⁩فاطمه ممشلی 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«قاب آشنا» چه قاب آشنایی...! چقدر شبیه عکس های قدیمی است. آن تصاویری که نشان می‌داد زنان سرزمینم مبارزان پشت جبهه‌اند. هرجایی که می‌شد و امکانش بود، از خانه‌های یکدیگر گرفته تا مسجد و حسینیه و مدرسه و ... دورهم جمع می‌شدند تا برای دفاع از عقیده‌ی خود، خدمت کنند. خدمت همان است. و همان‌قدر مقدس. روزی برای سربازان این مرز و بوم روزی هم برای زائرانش...» ✍ خانم زهرا انصاری زاده 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
نویسندگان جریان
#روایت_خادمی «یادگار‌ مادربزرگ» وقتی برای آش نذری آخر صفر سراغ ظرف های قدیمی مادربزرگ رفتیم، گوی
آش ها را مثل دانه کاشتم امروز من در حیاطِ گل گلی ظرف های مادرم مثل‌بوی یاس و نرگس در دلم پیچیده بود با همان لبخند زیبا حرف های مادرم یادگاری های او در جای جای خانه است حیف او رفته ست او رفته ست از دنیا دگر آش نذری و ملامین های روضه ارث اوست اصلِ ارثش شوق مهمان داری ماه صفر... مادرم می خواست خاک پای زائر ها شوم مادرم میخواست از من هرچه دارم رو کنم چون که آقا آخرش با نوکرانش هم غذاست می روم چایی بریزم می روم جارو کنم ⁦✍️⁩ شاعر: نفیسه یل پور بر اساس عکس منتشر شده در کانال 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«فرصت خدمت» تازه از کربلا به دیار خودمون مشهد رسیده بودیم، هنوز ساک های اربعینی مون کامل جمع نشده بود. حسابی دلتنگ حرم امام رضاجان بودم. این بار سفر اربعین برام متفاوت تر از همیشه رقم خورده بود، حتی سختی هایش! دائم در دل حس می کردم: مشهد کاری دارم وقتی برگشتیم باید انجام دهم. برنامه‌مون جالب شد هنوز نیامده، می خواستیم به سفر بعدی بریم. سفر به موکبی کوچک در ورودی باب الکاظم حرم! خانواده از شب قبل برای آماده سازی به موکب رفته بودند، موکبی اختصاصی‌ زائر های کوچک😇 اما من همراه آنها نبودم؛ بلکه همراه تب و لرز شدیدی روی تختم بودم. سر درد حسابی و ضعف حالم واقعا بد بود، خستگی ها رویم سوار شده بودند. ۳روز مانده بود به شروع سال تحصیلی، سال کنکور، به حال بدم ضریب می داد. از همه بدتر اینکه جا مانده بودم!! مامان برای چند دقیقه به خونه برگشتند تا به من سر بزنند و چند وسیله که نیاز شده بود با خودشون ببرند؛ بعد از رسیدگی به من و انجام کار ها گفتند، فکر نکنم با این اوضاع به موکب برسی و با بوسه ای بامن خداحافظی کردند. من ماندم با دلی آتش گرفته، گرمای آتش دل از گرمای تب بسیار بیشتر بود❤️‍🔥
زیر پتو زمزمه می کردم و مدام اشک می ریختم، دیگه هیچ فکر و خیالی جز رفتن نداشتم. با همون حال دل شکسته نجوا می کردم که خوابم برد. تایم خوابم طولانی شد اما وقتی بیدار شدم هیچ نشانه ای از ضعف نداشتم، هیچ سردردی نبود! معطل نکردم و بلافاصله راهی شدم، تو مسیر در حال فکر بودم، چطور از امام رضا تشکر کنم..چی بگم؟ اصلا وقتی رسیدم چه کاری باید انجام بدم؟ نکنه وقتی رسیدم حالم دوباره بد شود‌‌.. از دور چشمم به موکب خورد، زائر های کوچولو مثل فرشته هایی نورانی دیده می شدند. صدای ز کودکی خادم این تبار محترمم... می شنیدم و آنها را می دیدم که با دستان کوچکشان مشغول کاردستی و نقاشی و..بودند. محو تماشا، هنوز وارد نشده بودم که موجی از عشق و انرژی خالص به وجودم روح تازه ای داد. رو به حرم کردم مناره های بلند و زیبا با ابهتی لطیف ایستاده بودند. سلام آقاجان! سلام! ممنونم ممنونم آقاجان! اگر اجازه نمی دادید من چطور می آمدم؟!😭😭 اینجا اگر بهشت نیست پس کجاست... ⁦✍️⁩ خانم نصرتی 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم از موکب زائرهای کوچولو مربوط به روایت قبلی التماس دعا🌹 @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«جاذبه» اکثرشان هفت هشت ساله بودند. توی حیاط چرخ می‌زدند، همدیگر را دنبال می‌کردند. حتی چند دقیقه‌ای با مُشت‌های پرآب دنبال هم دویدند. یک دَم بی حرکت نبودند. تا اینکه سخنران دست‌ها را به دعا بلند کرد. صدایش توی کل خانه می‌پیچید. انگار که آهنربایی گَرده‌های آهن را به سمت خود بکشد، پسرها به قسمت مردانه، یعنی زیرزمین دویدند. از یکدیگر سبقت می‌گرفتند. چند دقیقه بعد میان دم‌گرفتن سینه‌زن‌ها، صدای کودکانه‌شان می‌آمد: «رضاجانم، رضاجانم، رضاجان... .» ⁦✍️⁩خانم سعیده تیمورزاده 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
«شب آخر» آخرین جفت کفش را هم گذاشت. قفسه‌ها پُر شده بود. فاصله گرفت. نگاهش را ریز کرد و بعد لبخند زد. راضی بود که کفش هارا مرتّب چیده. در چهارسالگی هنری بود برای خودش. با خوشحالی به سمت مادرش آمد، دستهایش را دور گردن مادر حلقه کرد و در حالیکه در آغوش مادرش جا می‌گرفت گفت:« مامان دیدی خودم تنهایی تونستم ردیف‌های پایین رو بچینم، از فرداشب تو دیگه کمکم نکن! همه‌اش رو خودم می‌چینم. می‌خوام خانم زهرا(س) ببینه من بلدم!». مهمان جدیدی از راه رسید. پس خادم کوچک زود از جا بلند شد. به سمت قفسه ها رفت. می‌دانست حالا باید باقی کفش‌ها را کجا ردیف کند. مادر رو به من کرد. آهی مادرانه کشید، سری تکان داد و گفت: «طفلکی نمی‌دونه که دیگه تمام شد... .» ⁦✍️⁩ خانم سعیده تیمورزاده 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
پذیرایی از زائرین پیاده جاده نیشابور شهریور ۱۴۰۲ @jaryaniha