eitaa logo
نویسندگان جریان
588 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
126 ویدیو
9 فایل
در جریان باشید. کانال انتشارات @jaryane_zendegi زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو چه دانی که پسِ هر نگهِ ساده من… چه جنونی چه نیازی چه غمی ست؟ ✨مهدی اخوان ثالث صبح تان پرنور.... @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. نه تنها زینب از دین یاوری کرد به همت کاروان را رهبری کرد به دوران اسارت با یتیمان نوازشها به مهر مادری کرد وفات حضرت زینب(س) تسلیت باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عظمت حضرت زینب (سلام الله علیها) به چیه؟ 🎤 🏴 سالروز شهادت (سلام الله علیها)، پیام‌آور کربلا تسلیت باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_چرا باید جنگید؟ ما را نگاه کن که به آزادی و سفره خالی قانعیم؛ اما آنها همین را هم قبول نمی‌کنند. _شاید برای اینکه می‌دانند در آزادی، هیچ سفره ای خالی نمی‌ماند. 📚آتش بدون دود. کتاب اول(گالان و سولماز) @jaryaniha
«علی موذنی» 🌱ايده برای شما چطور به‌وجود می‌آيد؟ به دنبال آن می‌رويد و آن را خلق می‌کنيد؟ خودش بايد بيايد؟ معمولا خودشان به ذهن می‌آيند. معمولا مثل مهمان‌های ناخوانده ناگهان از راه می‌رسند و حال و هوای مرا عوض می‌کنند. اغلب تجربه‌های فردی يا خانوادگی يا دوستانه‌اند که طی يک روند پيچيده ذهنی مدت‌ها بعد از آنکه اتفاق افتاده‌اند، خود را به صورت‌های گوناگون برای آن‌که داستانی شوند، عرضه می‌کنند. يک بار که رفته بودم پياده‌روی تا خستگی نوشتن را از سر به در کنم، يک‌دفعه پنج تا موضوع هم‌زمان هجوم آوردند. نمی‌دانستم چه خاکی بر سر بريزم. يک جمله از اين موضوع، يک جمله از آن موضوع. تصور کنيد پنج نفر هم‌زمان شروع کنند با تو به حرف زدن و هر کدام هم انتظار داشته باشد که فقط به حرف او گوش کنی. اوضاعی بود. سريع از يک مغازه دفترچه يادداشت و روان نويس خريدم و نشستم به نوشتن. البته اين يک تجربه منحصر به فرد بود و يک بار بيشتر اتفاق نيفتاد. اما عجيب بود. @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال را به حالت عادی برگردانید و ادامه قصه را بخوانید. شب تان خوش 🌙
📝اندوه آنتوان چخوف ...سرانجام بعد از دقایقی کلنجار و اوقات تلخی توافق میکنند که جوان گوژپشت به سبب قد کوتاهش بايستد و دو دوستش روی نشیمن بنشینند. جوان گوژپشت نفس خود را به پشت گردن ایونا می‌دمد و با صدای زنگدارش فریاد می‌کشد: راه بیفت.. بزن بریم، عجب کلاهی داری داداش، تمام پترزبورگ را زیر پا بگذاری کلاهی بدتر از این پیدا نمی‌کنی. ایونا خنده کنان جواب میدهد: هه هه هه... همین را دارم...همین را دارم!! _تندتر برو اگر آهسته بروی مجبور میشوم یک پس گردنی جانانه‌ای مهمانت کنم چطور است؟ یکی از قد درازها میگوید: _سرم دارد می‌ترکد دیشب من و واسکا در منزل دوکماسف چهار بطری کنیاک بالا رفتیم. قد دراز دیگر با عصبانیت می‌گوید: من نمی‌فهمم آدم چرا باید دروغ بگوید؟ تو داری چاخان می کنی... - بخدا دروغ نمی گویم. _همان قدر دروغ گفتی که مثلاً گفته باشی شپش سرفه می‌کند. ايونا میخندد و میگوید: هه هه هه... چه جوانهای شادی! جوان گوژپشت از کوره در میرود و داد میزند: مرده شور برده پیر وبایی تندتر برو به اسبت شلاق بزن به حسابش برس تا بدود. ایونا صدای مرتعش جوان گوژپشت و اندام بیقرار او را در پشت سر خود حس می‌کند دشنام ها و متلک های آنها را میشنود و رفت و آمد رهگذران را میبیند و قلبش از بارِ گران احساس تنهایی رفته رفته رها می‌شود. جوان گوژپشت تا جایی که نفس در سینه دارد و سرفه امانش می دهد ناسزاگویی و غرولند می.کند دو جوان قد دراز از دختری به اسم نادژدا پترونا صحبت می‌کنند. ایونا با استفاده از سکوت کوتاهی که حکم فرما میشود به آن سه می‌نگرد و زیر لب من من کنان می‌گوید: این هفته پسرم... پسر جوانم مرد. جوان گوژپشت آه میکشد و به دنبال سرفه‌ها لبهای خود را پاک میکند و میگوید: همه مان می‌میریم... خوب حالا تندتر برو، آقایان این یارو خلق مرا تنگ می‌کند اینطور که میرود کی به مقصد میرسیم؟ این که کاری ندارد حالش را جا بیاور یک پس گردنی مهمانش کن! _پیر طاعونی شنیدی چه گفتند؟ گردنت را می‌شکنم با سورچی جماعت تعارف بی تعارف... آقای مار زنگی با تو هستم می‌شنوی؟ نکند حرفهای مرا باد هوا حساب میکنی؟ و ایونا صدای پس گردنی را حس میکند نه خود پس گردنی را.... 🍀ادامه دارد... @jaryaniha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا