eitaa logo
☫جبهه اسلامی☫
790 دنبال‌کننده
12هزار عکس
8.6هزار ویدیو
33 فایل
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷 هرآنچه که یه دهه هشتادی غیرتمند برای روشنگری و جهاد تبیین نیاز داره واقعی و کاملا موثق اینجاست خوش اومدی رفیق💐 کپی:حلال👌 ادمین @fatmh8789 ارتباط با مدیر @Saghy66
مشاهده در ایتا
دانلود
6.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 💜 آرامش با قرآن 💜 🌸 🌸 ♥️ آرامــــشی از ســــــوی آسمان ❤️ 📖سوره مبارکه نمل، ۴۲ 💠 فَلَمَّا جَاءَتْ قِيلَ أَهَٰكَذَا عَرْشُكِ ۖ قَالَتْ كَأَنَّهُ هُوَ ۚ وَأُوتِينَا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهَا وَ كُنَّا مُسْلِمِينَ ‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز را با نام خدا 🌹🕊 آغازی کنیم که زیباترین و مطمئن‌ترین سر آغـاز است🌹🕊 بسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ الهی به امیـد تو‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹🕊 ‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
بسم‌رب‌المهدی.. ❏اَلسَـلامُ‌عَلیڪَ یـٰابقیه الله•••|♥️ ❍یاایهاالعزیز‌🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآءَ ♥️•° ✨ دلم خوش است ✨ به این لحظه‌های نورانی ✨ سلامِ صبحــــــ، مرا باز کربلایی کرد صبحتون نورانی به ضریح حسینــــــــ【ع】🌤 ╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ 🔘✨سـ❤️ــلام 🕊✨روزتـــون 🔘✨پر از خیر و برکت 🕊✨امروز  دوشنبه↶ ✧       29      شهریور         1403  ه.ش ❖        21       صفر         1446  ه.ق ✧        25        آگوست    2024  میلادی ┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄ 🔘✨↯ ذڪر روز ؛ 🕊✨《یا قاضیَ الحاجات ای برآورنده حاجت ها 》 🔘✨《 ﷺ❤️ﷺ🤍ﷺ❤️ﷺ  》 ‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃الهی به امید تو🍃 🌸 صبحتون 💓پراز زیبـایی 🌸روزتون پرانـرژی 💓چهره تون شاد و خندون 🌸لبتون پراز تبسم 💓قلب تون پر از نور الهی 🌸و زندگیتون پراز 💓رحمت و نعمت الهی   ‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌╭🇮🇷 ╰┈➤💻@jebhe_islamic
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? امروز که دانشگاه نداشتم و مهدی هم حسابی مشغول کار با لب تاب ش بود. میوه برداشتم و کنارش نشستم. سر بلند کرد و گفت: - خسته نه باشی خانوم شرمنده کمکت نکردم. با حرف هاش تمام خستگی م در رفت. دلم می خواست عمر مون پایانی نداشته باشه و تا ابد من و مهدی همین طور کنار هم عاشقانه مخلصانه به در گاه خدا زندگی کنیم. با فکری که به ذهن م اومد گفتم: - راستی مهدی خواهرت فاطمه کجاست؟ مهدی گفت: - باردار نمی شد یه دارو هایی نیاز داشت رفته آلمان تحت نظر دکتر هست بهش گفتم مراسم ازدواج مون نزدیکه اما خوب نمی تونه بیاد خودشم باهام صحبت نکرد تششعات الکترونیکی براش خطرناکه نمی تونه از موبایل و وسایل استفاده کنه. ناراحت گفتم: - انشاءالله که زود تر باردار بشه. مهدی با اطمینان خاطر گفت: - خدا بزرگه قسمت باشه باردار می شه قسمت نباشه چیزی که زیاده بچه بی سرپرست بیاره بزرگ کنه. سری تکون دادم و گفتم: - حالا کی می خوایم مراسم بگیریم؟ کجا می گیریم؟ مهدی سرشو خاروند و گفت: - خودمم نمی دونم عروسی بخوای عروسی می گیرم ماه عسل بخوای می برمت هر چی تو بگی فقط یه شام حتما باید اطرافیان مونو دعوت کنیم مخصوصا همکارا که کلافه کردن منو. سری تکون دادم و گفتم: - مهدی می گم که بیا به جای تالار و این مزخرفات همه همکار ها و رفقا تو با خانوم و بچه ها به یه رستوران دعوت کن ما هم دیگه لباس هامونو می پوشیم از همین جا می ریم اونجا بعد ناهار همه گی باهم یه سفر شمال یا همین اطراف تهران بریم. مهدی سرشو انداخت پایین و گفت: - نه! متعجب گفتم: - چرا؟ لب زد: - دلم نمی خواد وقتی ارایش می کنی چهره اتو و موهات رو حالت می دی کسی تو رو ببینه و زندگی مون با گناه شروع بشه گناه که باشه نگاه خدا از زندگی مون کم می شه! لب تاب شو بستم و چهار زانو نشستم جلوش و گفتم: - چرا فکر کردی من می خوام ارایش کنم و مو حالت بدم ! اولا که روسری خریدیم کامل محجبه می بندم و طور رو روی روسری می زارم لباسمم که کامل محجبه است مثل یه چادر پف کرده می مونه بعدشم مگه تو به من نمی گی خوشکلی ناسلامتی خوشکل ترین دختر دانشگاه نصیبت شده ارایش می خواد چیکار؟ حتا یه رژ هم نمی زنم . لبخند عمیقی روی لب هاش نشست و گفت: - خداروشکر که خدا تو رو بهم داده مطمعنم قراره با تو به سعادت برسم. چشمکی بهش زدم که خندید. فردای اون روز مهدی رفت و کارت های ساده عروسی خرید و خودش با خط خودش توی همه اونا نوشت: - به نام پرودگار خالق عاشق و معشوق! در این تاریخ و ساعت دو زوج می خواهند دین شان را به گفته و سنت پیامبر کامل کنند و از شما عزیز بزرگوار دعوت می شد همراه با خانواده در این مراسم شرکت بفرماید منتظر حضور گرم تان هستیم ! از طرف اقای نیک سرشت و خانوم کامرانی. حتا اسم هامونم ننوشت . قول گذاشته بودیم همه چیز مذهبی باشه. به قلم بانو
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? یاد کتاب یادت باشد زندگی فرزانه سیاهکالی مرادی و شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی افتادم . رو به مهدی گفتم: - خوب پس بیا تکمیل کنیم این ازدواج پر شکوه رو روز بعد عروسی تا3 روز روزه بگیریم که حتا اگه گناهی کردیم هم بخشیده بشه! مهدی با جون و دل پذیرفت و حسابی تحسین ام کرد. فردای اون روز مهدی با کلی بادکنک و وسایل تزعین اومد خونه. منم ملاقه به دست با چشای گرد شده بهش نگاه می کردم. پلاستیک و سرازیر کرد که همه اش ریخت تو پذیرایی با ملاقه تهدید وار گفتم: - الان تمیز کردم تک تک شو جمع می کنی . خودشو مظلوم کرد و گفت: - چشم مامانی. خنده ام گرفت از لحن ش. بعد هم دستمو گرفت برد وسط وسایل و گفت: - مثلا فردا عروسیه نمی خوای خونه امونو تزعین کنیم؟ زیر غذا رو کم کردم و مهدی چهارپایه رو اورد و تا می خواست یه چیزی رو بچسبونه قلبم می یومد تو دهنم که نکنه بیفته اونم از عمد الکی گاهی می گفت الان می یوفتم وای ای. انقدر ترسوندتم که با ملاقه افتادم به جون ش اونم پا گذاشت به فرار. وقتی دید تا نزنم ش ولش نمی کنم در حیاط و باز کرد و همون طور که کفش هاشو با دو می پوشید میگفت: - الان می رم شب می.. که با سر رفت تو دل یکی. منم همون طور وسط حیاط خشک شدم. خداروشکر حجاب م کامل بود. مهدی صاف وایساد و با دیدن فرد روبروش هول کرد: - سلام فرمانده... نه یعنی ببخشید سلام حاج احمدی خوبی؟ حاجی و بقیه همکارا از خنده سرخ شده بودن . هم فهمیده بودن و هم دیده بودن من با ملاقه افتادم دمبالش. مهدی تعارف شون کرد و اومدن داخل. چادر مو زود از رو بند برداشتم و سرم کردم. سلام کردم و گفتم بفرماید داخل. تا رفتن تو مهدی درمونده با خجالت نگاهی به رفتن شون کرد من زدم زیر خنده. مهدی لب گزید و گفت: - ابروم رفت. خودشم خنده اش گرفته بود. هر طوری بود خنده امونو خوردیم و رفتیم داخل. وای همه خونه پر از بادبادک و بادکنک و این چیزا بود و چهارپایه هم همون وسط مونده بود. مهدی سریع برش داشت و وسایل و بغل کرد و پرت کرد تو اتاق. با چشای ریز شده گفتم: - خودت می ری جمع می کنیا! دستشو روی چشم ش گذاشت و فرمانده اش گفت: - می بینم اول زندگی خوب شیطون شدی مهدی گرگم به هوا بازی می کنی. همه زدن زیر خنده. مهدی سرخ شد و گفت: - خوب شما هم خانوم تون با ملاقه بیفته دمبالتون فرار می کنید دیگه! تهدید وار نگاهش کردم و گفتم: - به نظرم امروز ماکارانی بخوریم! به شدت از ماکارانی بدش می یومد! به قلم بانو
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? مهدی زود گفت: - نه یعنی می دونید من اذیت کردم که اینجوری با ملاقه خانومم افتاد دمبالم حقم بود اصلا اشتباه کردم فرار کردم باید وایمستادم کتک هامو می خوردم. خنده جمع بلند شد. چایی ریختم و مهدی پذیرایی کرد. ناهار هم که از قبل داشتیم درست هم کرده بودم و چند تا چیز میز دیگه هم درست کنم. هر چی خواستن برن و گفتن فقط برای تبریک اومدن مهدی قبول نکرد. سفره پهن کرد که همکاری هم سن خودش اومدن و کمک ش سفره رو می چیدن و سر به سرش می زاشتن. نگاه کردم مبادا کم و کسری باشه. یکم گیج می رفتم و می دونستم به خاطر کار زیاده. زود قرص خوردم باز بهونه دست مهدی ندم. اما تیز تر از این حرفا بود و هی زیر چشمی می پاییدم. کنار مهدی سر سفره نشستم که باز چشام سیاهی رفت. دستمو به سرم گرفتم که فرمانده گفت: - مهدی حال خانوم ت انگار خوش نیست! مهدی گفت: - عادیه باز قرص هاشو سر وقت نخورده. برام زود غذا کشید و گفت: - خانوم بیا بخور الان خوب می شی شاید ضعف کردی! سروان گفت: - ما هم اسباب زحمت شدیم شرمنده. لب زدم: - این چه حرفیه شما هم نباشین من هر روز همین کار هارو باید انجام بدم این قرص هامو یادم می ره امروز هم مهدی وسایل تزعین خریده بود یادم رفته بود خوب می شم شما بفرماید توروخدا . شروع کردن به خوردن و همه با اب و تاب از اشپزی م تعریف کردن. که زنگ در زده شد. متعجب به مهدی نگاه کردم و خواستم بلند شم که نشوندم و گفت: - بشین جا به جا نشو می یوفتی یه جایی ت زخم می شه خودم باز می کنم. سری تکون دادم و چند دقیقه بعد با سر و صدا اومدن. اینا که بچه ها بودن. سعید و علی و امیر و هادی. با همه دست دادن و به من که رسید زن داداش گفتن از دهن شون نمیوفتاد. با خنده گفتم: - به موقعه رسیدید وقت ناهار بشینید تا بکشم براتون. خواستم بلند شم که مهدی گفت: - نه بشین خودم میارم. دستشو گرفتم و بلند شدم و گفتم: - نخیر گرسنه اشونه از راه دور اومدن تو طول می دی . و بچه ها دست و سوت زدن و تاعید کردن که مهدی تهدید وار نگاهشون کرد و بقیه خندیدن. براشون کشیدم و هادی گفت: - وای که پوست و استخون شدم زن داداش دستت درد نکنه جون گرفتم . خواهش می کنمی گفتم. گوشیم زنگ خورد و مهدی زود بلند شد تا من بلند نشم برام اورد و گفت: - شماره است. جواب دادم: - بعله؟ به قلم بانو
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚°°💚° °💚°°💚°°💚° °💚°°💚° °💚° ↯ ﴿**عشق‌بہ‌یڪ‌شࢪط**﴾ 📕⃟? با صدایی که توی گوشی پیچید حس کردم قلبم نزد: - ابجی ابجی فدات بشم خودتی ترانه ابجی منم طاهر ابجی جونم . صداش به خوبی یادم بود. همون ریتم همون لحن. اشک م روی گونه ام ریخت. ناباور به گوشی نگاه کردم و با صدای لرزونی گفتم: -دا..داشی. که صدای ش بغض به خودش گرفت. اونم داشت گریه می کرد: - جان جان دردت تو قلبم جان تمام وجودم دورت بگردم دلم یه ذره شده برات کجایی تمام عمرم کجایی؟ احساس می کردم خوابم. ناباور سمت مهدی برگشتم و گفتم: - م..هدی من بیدارم؟ مهدی داداشم زنده است مهدی به.. گوشی و به مهدی دادم و دستامو و جلوی صورتم گرفتم و هق زدم. مهدی جواب داد: - الو بفرماید؟ .... - بیاین به این ادرس. ..... - من همسر ترانه خانوم هستم مهدی. -... - بعله ما ازدواج کردیم. -... - من واقا گیج شدم شما رو نمی شناسم. -.... - حتما منتظر هستیم. مهدی قطع کرد و دستامو از صورتم کنار زد و گفت: - ترانه ببینمت عزیزم ترانه حالت بد می شه ها نگاه کن منو ترانه. دستامو به زور کنار زد و اشک هامو پاک کرد. با هق هق گفتم: - اون مرد خودم دیدم ما اونو خاک کردیم اون 10 سالش بود که مرد من بچه بودم ولی خوب یادمه مهدی داداشم زنده است چطوری یعنی چی مهدی صدای خودش بود من هنوز صداش تو گوشمه مهدی. مهدی دستشو جلوی دهنم گذاشت و ساکتم کرد و گفت: - هادی یه لیوان اب بیار بزنم به صورت ش از حال رفت. هادی سریع اورد و مهدی به صورتم پاشید. از جا سریع بلند شدم و دویدم تو اتاق چادرمو برداشتم و گفتم: - می خوام برم داداشم زنده است منتظرمه مهدی منو ببر. مهدی شونه هامو گرفت و نشوندم و گفت: - اروم باش عزیزم اروم داره میاد داره میاد اینجا. صورت مهدی رو بین دست هام گرفتم و گفتم: - توهم شنیدی مگه نه؟ صداشو شنیدی اره؟ مهدی دیدی داداشم زنده است؟ اون داشت حرف می زد؟ مهدی سرمو به سینه اش فشرد و گفت: - هییسس اروم باش عزیزم اروم اروم باش نفس بکش اره شنیدم داداش تو زنده است داره میاد اروم باش. ساکت شده بود و شک بهش وارد شده بود. همه با سر می پرسیدن چی شده و من واقعا نمی دونستم چی جواب بدم! نمی دونمی گفتم که صدای زنگ اومد. خواست پاشه که گرفتمش و هادی و فرستادم. سریع رفت جلوی در. یه پسر قد بلند شبیهه به ترانه بود. کپی هم بودن. با دیدن ترانه پله ها رو دید بالا و محکم ترانه توی بغلش رفت. هر دوتا شون زدن زیر گریه. نگران بودم نگران ترانه می ترسیدم حالش بد بشه از طرفی هم گیج شده بودم! ترانه هق می زد و برادرش قربون صدقه اش می رفت. و بلاخره از حال رفت. سریع سمت ش رفتم و از برادرش گرفتمش. توی اتاق روی تخت خابوندمش و یه قرص زیر زبونی گذاشتم توی دهن ش و به صورت ش اب پاچیدم داداش نگران دستمو گرفت و گفت: - مهدی چی شده؟ خواهرم چش شده؟ سری تکون دادم و گفتم: - اروم باش نترس بدن ش ضعیفه از حال رفته از صبح چیزی نخورده. گذاشتم استراحت کنه و طاهر به سختی ازش دل کند و توی پذیرایی نشستیم و طاهر گفت: - خواهر من مذهبی نبود که عکس هایی که تا پارسال هم به دستم رسیده بود مذهبی نبود اما الان... لب زدم: - با هم که اشنا شدیم مذهبی شد ترانه نزدیک 1 ساله. طاهر با لبخند گفت: - خداروشکر خواهرم به سعادت رسیده خیلی نگران ش بودم که زیر دست اون مردک چه بلایی به سرش میاد ازت ممنونم! به قلم بانو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا