°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت85
#راوی
چشم بند ها را در اورد تا چشم باز کرد سوزش عمیقی در چشم هایش حس کرد.
بلافاصله اشک هایش از سوزش بدون اختیار جاری شد.
اما باید از ترانه اش خبری می گرفت!
داشت توی این بی خبری به جنون می رسید!
دست شکسته اش را توی بغل گرفت و با گام های نامتعادل راه افتاد.
همه جا را تار می دید و هر چه بیشتر پلک می زد بیشتر اشک از چشم هایش جاری می شد.
درد پلک هایش بیشتر از درد قلبش که نبود.
نمی دانست کجا برود!
به چه کسی روی بیندازد تا خبری از خانوم ش بگیرد!
اگر به پرستار هایی که مدام به او سر می زدند می گفت باز جواب سربالا می شنید!
با دیدن اسانسور همراه بقیه وارد ش شد.
افراد توی اسانسور زیاد حال خوبی نداشتند و معلوم بود همه گی گریه کرده اند!
حتا نمی دانست به کدام طبقه می رود!
اسانسور که وایساد بعضی ها پیاده شدند مهدی این قسمت را نمی شناخت فقط فهمید مربوط به قسمت کما هست!
ماند تا به طبقه پایین برود که قامت طاهر را دید.
قلب ش کف پایش ریخت!
طاهر اینجا چه می کرد؟
با قدم های نامتعادل از اسانسور بیرون اومد.
دلش نمی خواست حتا فکر کند که ترانه اش اینجا باشد!
حتما دوست طاهر یا کسی اینجا هست!
اما طاهر که تازه به ایران امده بود کسی را نداشت!
بلاخره عزم ش را جمع کرد و راه افتاد سمت شیشه ای که طاهر بدون تکان خوردن به داخل ان خیره بود.
هر چه نزدیک تر می شد طپش قلب ش بیشتر می شد.
زانو هایش بی رمق تر و اشک هایش روان تر.
حالا کنار طاهر ایستاده بود.
نفس کشیدن را هم از یاد برده بود.
از انچه می ترسید سرش امده بود.
تکه وجودش کسی که تمام مدت از او می پرسید بی خبر از همه جا زیر هزار تا دم و دستگاه بی جان خوابیده بود و با مرگ دست و پنجه نرم می کرد.
پای شکسته و صورت زخمی سر پانسمان شده و چشم های کبود.
فروریخت.
صدای بدی توی بخش پیچید.
طاهر که انگار در خلسه گم شده بود و حاله ای از اشک چشم هایش را طبق معمول احاطه کرده بود برگشت.
حالا متوجه مهدی شده بود.
حیران شد!
مهدی چطور اینجا امد؟
انقدر از حال مهدی وحشت کرد که نمی دانست چه کند!
مهدی حتا نفس کشیدن را از یاد برده بود .
رنگ ش مثل گچ سفید شده بود.
شک بدی به مهدی وارد شده بود.
طاهر با تمام تمام فریاد کشید و دکتر و پرستار را صدا می کرد.
خم شد داشت دیر می شد باید کاری می کرد!
تنها چیزی که می نداشت این بود از خلصه بیرون ش بیاورد.
ظربه محکمی به گوش مهدی زد که تازه یادش افتاد باید نفس بکشد!
سینه اش تند تند بالا و پایین می شد برای ذره ای بلعیدن اکسیژن.
طاهر شانه هایش لرزید و مهدی را در اغوش ش فشرد و زار زد.
هنوز خطر کامل رفع نشده بود که صدای بوق دستگاه اتاق ترانه هر دو را لرزاند.
طاهر با خوشحالی گفت:
- حتما ترانه به هوش امده.
و دست مهدی را گرفت و شتابان بلند شد و او را بلند کرد با کور سوی امید به دستگاه و ترانه زل زدند که حس کردند جان از وجود شان پر کشید!
به قلم بانو
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت86
#راوی
خط صاف را که دیدند وحشت کردند.
نزدیک بود سکته کنند!
ترانه داشت می شد عشق و خواهر نیمه راه!
داشت پر می کشید می رفت!
انگار دیگه توان جنگیدن با مرگ را نداشت و جان به جان افرین تسلیم کرده بود.
سیلی از دکتر و پرستار داخل اتاق ریختند.
مهدی دیگر تاب نداشت.
دوباره قامت ش خم شد و روی زمین افتاد.
به همه رو می زد به خدا التماس می کرد و هر چه دعا بلند بود با گریه و خلوص نیت می خواند نذر می کرد تا بلکه امید زندگی اش برگردد.
طاهر بر سر خود می کوبید و از شدت غم نمی دانست چه کند!
شک ها برای بار دوم به میان امدند.
یک
دو سه
....
دکتر داد می زند نشد دوباره.
یک
دو
سه
باز هم نشد
یک
دو
سه
و هیچ!
ترانه رفته بود.
برای همیشه رفته بود!
طاهر نتوانست تحمل کند و نقش بر زمین شد.
زینب و بقیه که حالا رسیده بودند دویدند .
زینب کنار طاهر نشسته بود وبا گریه صدایش می کرد اما جز سکوت چیزی نصیب ش نمی شد.
نمی دانست برای ترانه ای که دیگر نیست گریه کند یا طاهری که اب شدن ش را به چشم می دید.
مهدی به جنون رسیده بود دیوانه شده بود.
وارد اتاق شد و پارچه را با شتاب از روی بدن خانوم ش کشید.
رو به دکتر فریاد کشید:
- برو کنار چیکار می کنی واسه چی پتو کشیدی رو سرش خانوم من زنده است زنده می فهمی واسه چی دستگاه ها رو کشیدی ها شک ها را از دست پرستار با تمام توان می کشد سکندری می خورد و چند قدمی به عقب پرت می شود .
خودش را جلو می کشد و با التماس به چهره ترانه اش خیره می شد .
زیر لب با التماس زمزمه می کند:
- یا زهرا
یا حسین
یا زینب
چشم هایش را می بنند و شک را می زند.
ترانه به بالا کشیده می شد و به تخت کوبیده می شود.
امد باز تکرار کند که دکتر سریع دست ش را جلوی بینی ترانه قرار می دهد و فریاد می کشد:
- دارد نفس می کشد دستگاه ها رو وصل کنید سریع.
مهدی چشم هایش را باز می کند.
و پلک های ترانه تکان می خورد و بی رمق باز می شود.
نگاهشان به هم گره می خورد.
همه شکه شده اند!
زیر لب بی جان ترانه زمزمه می کند:
- م..هد.ی.
چشم هایش بسته می شود و این بار می خوابد خسته است .
لبخند بی رمقی روی لب های خشکیده مهدی می نشیند و دیگر توان ی در وجودش باقی نمی ماند و پرستار ها زیر بازوان ش را می گیرند تا سریع به اوضاع اش رسیدگی کنند.
به قلم بانو
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت87
#راوی
طاهر که چشم باز می کند زینب می خندد.
با شوق می خندد و می گوید:
- اقا باید مشتلق بدهی تا بگویم چه شده! تا ندهی نمی گویم.
طاهر جانی می گیرد و سریع دست می کند توی جیب ش هر چه هست و نیست درمیاورد و تقدیم زینب می کند و می گوید:
- تو رو به حضرت زینب خبری رو بده که منتظرشم تو بشو کبوتر خوش خبر زندگی من!
زینب می خندد و مشتلق را می گیرد اشک هایش را پاک می کند و می گوید:
- خواهرت به هوش اماده باورت نمی شد حالش خوب است سطح هوشیاری اش برگشته است به حالت اول از کما درامده اقا توی بخش مراقبت های ویژه پیش همسرش خوابیده است .
طاهر از شوق نمی داند چه کند!
حس می کند خواب می بیند.
اشک هایش جای می شود و محکم زینب را در اغوش می گیرد!
هر دو از خوشحالی گریه می کنند!
تا پرستار سرم را دراورد بی معطلی هر دو سمت اتاق مهدی و ترانه رفتند.
در را باز می کنند هر دوشان ارام خوابیده اند.
طاهر خیالش راحت می شود و همان جا نماز شکر می خواند.
صورت خواهرش را می بوسد و صورت مهدی که خواهرش را برگردانده بود بوسه باران می کند.
شیرینی می خرد و کل بیمارستان را شیرینی می دهد.
وقت ملاقات که شد اتاق پر شده بود.
زینب خبر خوش را به همه داده بود.
حالا همه با لبخند و اشک های شوق به این دو عاشق که حالا خیال شان از حالشان راحت شده بود چشم دوخته بودند.
#شب
#ترانه
با صدای نماز خوندن کسی هوشیار شدم.
با شنیدن صدا هم فهمیدم مهدی یه
چشم هامو رو از هم باز کردم.
نور اتاق کم بود و اذیت نشدم.
به مهدی نگاه کردم که با اشک نماز داشت نماز می خوند و تشکر می کرد از خدا.
چرا گریه می کنه؟ برای چی اینطور اشک می ریزه؟
صحنه های تصادف توی ذهنم مرور کردم!
حالا یادم اومد اینجا چیکار می کنیم!
حس می کنم همه بدن م خشکه و درد می کنه.
با حس سنگینی پام بهش نگاه کردم که دیدم گچ ش گرفتن.
چند جای بدنمم می سوخت و سرمم تیر می کشید.
باز نگاهم رو چرخوندم سمت مهدی.
دستش گچ گرفته شده بود و سرش پانسمان بود.
چند خراش روی صورت ش مونده بود و چشم هاش به سرخی خون بود.
دراز کشیده نماز می خوند یعنی نمی تونست بلند بشه؟ هر چی نگاهش کردم اثار زخمی رو روی پاها و شکم و کمرش ندیدم ولی خوب شاید هم باشه و زیر لباس ش باشه .
صبر کردم تا نماز شو بخونه.
وقتی تمام شد خواستم صداش کنم که خودش با درد چرخید اینو از گاز گرفتن لب ش و درهم درفتن صورت ش فهمیدم و نگاهمون توی هم گره خورد.
اون خیره خیره نگام می کرد و من گفتم:
- سلام.
باز هیچی نگفت.
یهو اشک از چشم هاش ریخت و چشم هاشو از درد بست و گفت:
- باهات قهرم ترانه باهات قهرم.
چشام گرد شد و بغض گلو مو اسیر کرد.
باهام قهره؟
به قلم بانو
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت88
#ترانه
بغض کرده گفتم:
- اخه چرا مگه من چیکارت کردم؟
شونه هاش لرزید و با گریه مهدی منم گریه ام گرفت و گفت:
- داشتی من ترک می کردی! داشتی بی من کجا می رفتی نامرد! ها؟
متعجب گفتم:
- من؟ من که جایی نرفتم.
یکم نگاهم کرد و انگار چیزی فهمیده باشه گفت:
- تو سه هفته است بیهوشی توی کما بودی به من نگفتن دیروز اومدم و اتفاقی طاهر رو توی بخش کما دیدم فهمیدم تو سه هفته است تو کما هستی ولی هیچکس چیزی به من نمی گفت سطح هوشیاری ت اومده بود پایین قلب ت ایستاد داشتی ترکم می کردی دستگاه ها رو کشیدن شک جواب نداد پارچه کشیدن روت نزاشتم سرشون داد زدم تو هیجا نباید می رفتی شک زدم خودم برگشتی سطح هوشیاری ت برگشت اوردنت اینجا دکتر می گه باعث شدم بهت شک وارد بشه و مثل یه معجزه می مونه!
شکه با چشم های گرد شده داشتم نگاه ش می کردم.
که در باز شد و طاهر اومد تو.
زدم زیر خنده و گفتم:
- برو بابا خودتونو مسخره کنید داداش بیا نگاه مهدی کن می گه من سه هفته است تو کما بودم و مردم و زنده شدم مگه می شه اخه!
طاهر سمتم اومد و خم شد پیشونی مو بوسید و دستمو توی دست ش گرفت و گفت:
- راست می گه می دونی چقدر دقم دادی تو این مدت؟
راست می گفت خیلی لاغر شده بود و غمگین.
ولی باور نمی کردم.
شکه داشتم نگاه شون می کردم.
طاهر به چشام زل زد و گفت:
- اگر مهدی نبود تو رو نجات بده زندگی من فلج می شد ترانه!
و شونه های طاهر هم لرزید.
اب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- واقعا من مرده بودم؟
به قلم بانو
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت89
#ترانه
باورم نمی شد!
همین جور بهت زده نگاهشون می کردم.
طاهر کنارم موند و همش هی زل می زد بهم انگار می ترسید نبینتم دیگه!
زینب بنده خدا خیلی خسته شده بود بس که بیمارستان بود و رنگ به رو نداشت.
اخر سر هم حالش بد شد و اگر طاهر نگفته بودتش پخش زمین می شد.
همین که افتاد جیغی از نگرانی زدم که طاهر سریع متوجه شد و گرفت ش.
پرستار رسید و گفت:
- چه خبره اینجا بیمارستانه.
به زینب اشاره کردم که زود سمتش رفت و گفت:
- ای بابا باز که این خانوم اینجاست بابا من چند بار باید بهش بگم به استراحت نیاز داره انگار نه انگار حامله است بابا برای بچه ات خطرناکه ضعیف شدی.
چشای من و مهدی و طاهر گرد شد.
طاهر بهت زده گفت:
- چی؟ زن من بارداره؟
پرستار سرمی بهش وصل کرد و گفت:
- بعله اقای محترم یعنی به شما نگفتن؟
خودشون انگار فهمیده بودن و همون روز دوم که اینجا اومده بودید تست دادن و بعله باردارن 5 ماه شونه ویتامین های بدن ش کمه بهشون یه سری قرص داده دکتر زنان و زایمان ولی این خانوم اصلا رعایت نمی کنه مدام سر پاست زیاد چیزی نمی خوره و همش گریه می کنه جون نمونده تو بدن ش من بهتون گفته باشم اینطوری پیش بره بچه سقط می شه!
و رفت.
طاهر داداشم انقدر شکه شده بود نمی دونست چیکار کنه.
برگشت سمتم و گفت:
- یعنی ..
با خنده گفتم:
- بابا داری می شی مبارک باشه!
طاهر روی صندلی وا رفت و انقدر خوشحال شده بود پرت و پلا می گفت با خودش.
خیلی خوابم می یومد و هی چشام روی هم می رفت.
مهدی زل بده بود بهم و منم خودمو مجبوری بیدار نگه می داشتم و با هم اس ام اس می دادیم چون طاهر و زینب هم توی اتاق بودن.
همین جور داشتم به زور چشامو باز نگه می داشتم که مهدی نوشت:
- خانوم بخواب خسته ای.
بهش نگاه کردم که لبخندی بهم زد.
با اس ام اس شب بخیر بهش گفتم البته شب که نبود دم دمای صبح بود.
تا چشم مو بستم بیهوش شدم از خواب.
با صدای پچ پچ و حرف چشم باز کردم.
اتاق پر شده بود از جمعیت.
تا چشم های باز مو دیدن کل خانوم های همکار های مهدی دورم حلقه زدن و اشک شوق ریختن و دیگه باورم شد واقعا مرده بودم و برگشتم.
خدا به من و مهدی رحم کرد واقعا !
کلی قربون صدقه ام رفتن و باهام حرف زدن.
ملیحه خانوم گفت:
- اقای کامرانی زینب جان کجاست؟
طاهر با لبخند گفت:
- والا چی بگم دارم بابا می شم زینب هم به مراقبت جسمی نیاز داره گذاشتمش خونه البته نمی رفتا به زور بردمش درو روش قفل کردم .
تبریک ها بالا رفت و مرد ها با داداشم روبوسی کردن و تبریک گفتن.
که گوشی طاهر زنگ خورد و گفت:
- حلال زاده است.
جواب داد:
- جانم خانوم سلام.
......
- علیکم و سلام خوبی؟
......
- عجب خوب حوصله ات سر رفته بخواب یکم جون بگیری غذا هم گذاشتم.
....
- زینب خانوم تا شما یه دور دیگه بخوابی منم اومدم می برمت بیرون.
.....
- نخیر پیاده عمرا با ماشین می برمت.
- .....
- چشم .
و بعد خداحافظ ی کرد که گفتم:
- داداش.
اومد سمتم و گفت:
- جان عزیز دل داداش جانم؟
دستشو گرفتم و گفتم:
- برو خونه زینب حوصله اش سر می ره من و مهدی ام که کاری نداریم یه سرم و سوزن هست که پرستار می زنه برو بارداره باید همش پیشش باشی!
به قلم بانو
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت90
#ترانه
طاهر بوسه ای به پیشونیم زد و باشه ای گفت.
از همه گی خداحافظ ی کرد و رفت.
کم کم اتاق خلوت شد و بقیه هم رفتند.
با مهدی داشتیم حرف می زدیم که پرستار داخل اومد و گفت:
- اقای نیک سرشت اماده باشید الان دکتر میاد بخیه هاتونو بکشه!
و رفت.
متعجب گفتم:
- بخیه؟ بخیه های کجات؟
مهدی لبخندی زد و گفت:
- شکمم بازوم پام.
بغض کردم.
مهدی اخمی کرد و گفت:
- باز که بغض کردی خانوم سالم جلوت وایسادم دیگه بخیه که چیزی نیست خودت هم بخیه خوردی بازوت و پات سرت ولی جذبی الان ناقصی؟ نه! منم عین تو.
یکم اروم گرفتم و سر تکون دادم و گفتم:
- چرا برای تو جذبی نزدن؟
مهدی گفت:
- اوضاع م وخیم بود خون زیادی رفته بود تو اتاق عمل دیگه زدن.
سری تکون دادم و گفتم:
- چرا من رفتم تو کما؟
تو که بیشتر از من زخمی شدی!
مهدی لبخند تلخی زد و گفت:
- سکته کردی.
با تعجب نگاه ش کردم و به صحنه تصادف فکر کردم .
راست می گفت.
بهت زده گفتم:
- اره تصادف کردیم اون تریلی عقب ماشین و کامل له کرد ولمون نمی کرد محکم کبوندمون توی ستون پایه درد داشتم سر من و تو خورده بود توی شیشه و شیشه ترک برداشته بود و زده مون تو ستون شیشه خورد شد جلوی ماشین له شد پاهام انگار داشت قطع می شد درد و حس می کردم نگاهم خورد به تو فرمون با شدت رفته بود تو شکمت از دهن و سرت خون می ریخت ترسیدم خیلی ترسیدم یهو قلبم شدید درد گرفت و دیگه نمی دونم.
مهدی سرشو پایین انداخت و گفت:
- پس به خاطر من رفتی توی کما و سکته کردی شرمنده اتم.
اخمی کردم و با قهر رومو برگردوندم.
هر چی می شه می زاره تقصیر خودش!
اروم صدام زد:
- خانومم.
که در باز شد و دکتر اومد نشد دیگه چیزی بگه.
بخیه هاشو کشید و رفت .
پشت بهش دراز کشیده بودم و نگاهش نمی کردم! تا ادب بشه که
به قلم بانو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●عزیزِ ِدوجهان. . بهفدایِقلبِشما...
#العجلصاحبنا🌱
○پدرِ ندبههای دلتنگی
●اِی که چشمت همیشه شبنم داشت
○ماجرای ظهور تو هر بار
●سیصد و سیزده نفر کم داشت ..
«ایمهدی،ایامیدمنتظَر و ایخورشیدی که افول و غروبیندارد."❤️🩹".
السَّلامُعَلَیْکَیَاحُجَّةَاللّهِفِیأَرْضِهِ،
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
روياهام گرفت همش رنگِ كربلا
دلم برات تنگه #حسین 💔
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا اَبا عَبْدِ اللَّهِ وَ
عَلَى الْاَرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائڪَ
عَلَیْڪَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما
بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَ لا
جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِڪُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعلے اولاد الحسين
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🔘✨سـ🌼ــلام
🕊✨روزتـــون
🔘✨پر از خیر و برکت
🕊✨امروز جمعه↶
✧ 9 شهریور 1403 ه.ش
❖ 25 صفر 1446 ه.ق
✧ 30 آگوست 2024 میلادی
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
🔘✨↯ ذڪر روز ؛
《 اللهم صل ؏ محمد وآل محمد 》
🔘✨《 ﷺ❤️ﷺ🤍ﷺ❤️ﷺ 》
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام به
🌸جمعه 9شهریور مـــاه آخرین جمعه ماه صفر
🌸خوش آمدید
🌸آدينه مبارک
🌸سرتون سبز
🌸لبتون گـــل
🌸چشماتون نور
🌸کامتون عسل
🌸لحنتون مهر
🌸حرفاتون غزل
🌸حستون عشق
🌸دلتــون گــرم
🌸لبتون خندان
🌸حالتون خوب
🌸خوب، خوب
🌸روز زیبای شما عزیزان
🌸بـــه خـــیـــر و شـــادی
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام صبحتـون 🐬
قـشنـگـــــ 🐬
امـروزتـان 🐬
سـبز و زیبـا 🐬
هـرکجا هستين 🐬
سهمِ امـروزتـان 🐬
یه بغل شـادی وآرامش🐬
سلام روزتــون سـرشـار از زیبـایـی 🐬
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلـیبهفکرکربلــام:))💔.
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
13.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خلاصه که ما نتونستیم از این استثنا استفاده کنیم💔
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
بہرسمادبیہسلآمبدیمبہامامزمانمون:)🌱💚
السَّلامُعَلَيْكَیابقِیَّةَ اللهُ فی اَرضِه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهُ فی اَرضِه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحُجَّةِ الثّانی عشر
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نورُ اللهِ فی ظُلُماتِ الْاَرضِ
اَلسّلامُ عَلَیْکَیا مَولایَ یاصاحِبَالزَّمان
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا فارسُالْحِجازا
اَلسَّلامُعَلَیْکَ یاخَلیفَةَ الرَّحمَنُویاشَریکَالْقُران
وَیااِمامَ الْاُنسِوَالْجان :)🪴
#اِمام_زَمان🌱
#قَراࢪعـاشِقانِه💚
اَلّٰهُـمَّعَجِّݪلِوَلیڪَالفَرَج...♥️
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 موضوع:خواندن نماز صبح و ردکردن سکته مغزی
♦️بسیار تکان دهنده و تاثیرگذار
حتما ببینید
📚 استاد دانشمند
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
❌این بنده خدا اگرچه کمی دیر فهمیده و بیست و سه سال از وقت خودش و وقت و جایگاه مردان دیگر را هدر داده و اشغال کرده، اما این کلاه بزرگ سرمایه داری بر سر جامعه های مدرن بشری از قرن هجده به بعد بود.
🔹وقتی کارخانه های پنبه ریسی و نخ سازی در منچستر و جای جای انگلیس رونق گرفت، نیروی کار ارزان غیر برده تنها زنان بودند که باید به کارخانه ها کشیده می شدند.
🔸دستمزدها میان مردان و زنان تقسیم شد، زنان از مزارع حاشیه ای به شهرها کشانده شدند و جایگاه اجتماعی زن به کل عوض شد. امروز بعد از دویست سیصد سال هنوز داستان همین است و غرب دروغگو با شعارهای رنگارنگ قدرت بخشی به زنان آنها را از کارکرد اصلی آنها دور می کنند و به شغل های مردانه شهری می کشاند.
🔸سرمایه داری کلاه بزرگی بود که بر سر انسان امروزی رفت
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
پیام یک زن خسته به بنده و پیام بنده به دولت محترم
🔹این متن پیام یک زن خسته و درمانده به حقیر هست که البته طی ماهای اخیر، دهها نمونه مشابه این پیام را دریافت کردهام. روزی که به مدیران وزارت راه و شهرسازی التماس میکردیم که شما را به خدا با این مدل کار نکنید امروز را میدیدیم. در برخی شهرهایی که زمین را تحویل خود مردم دادند تا خودشان نهضت ملی مسکن را با الگوی افقی (یک یا دو طبقه) انجام دهند پروژهها ظرف مدت یک سال به اتمام رسید و الان ماهها هست که مردم ساکن خانههای خودشان شدهاند و طعم شیرین خانهدار شدن را چشیدهاند.
🔹اما در شهرهایی که پروژهها را با مدل انبوهسازی و عمودی سازی شروع کردند، مدت زمان اتمام پروژه به دلیل اقتضائات پروژههای انبوهسازی و تعدّد نفرات ذینفع و مشارکت کنندگان، حداقل دو برابر بیشتر به طول میانجامد و به علاوه به دلیل تحمیل هزینههای مازاد (نظیر هزینه مشاعات و آسانسور و سازه سنگینتر و...)، مبلغی که مردم باید بپردازند نیز حداقل دو برابر بیشتر میشود. در نتیجه، کسی که میتوانست با الگوی افقی و تک طبقه، طی یک سال با آورده مثلا ۳۰۰ میلیونی خانهدار شود حالا با آورده ۸۰۰ میلیونی هم ممکن است خانهدار نشود!
🔹امیدوارم آنهایی که در مملکت پهناور ایران که هیچ مشکلی به لحاظ کمبود زمین ندارد اینطور خون مردم را توی شیشه کردند و سبب شدند آورده مردم دو برابر شود تا اینچنین خسته و دلشکسته شوند نزد خدای متعال و یا حداقل نزد وجدان خودشان پاسخی قانع کننده برای این ظلمی که به مردم کردند داشته باشند.
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹️جواب کاملا منطقی به نظر آقای پزشکیان درباره گرانی بنزین؟
👈اگه یارانه دولت به بنزین منطقی نیست؟!؟
👈یارانه (مردم به دولت) برای خرید ماشین ۸ هزار دلاری به قیمت ۳۰هزار دلاری به مردم هم منطقی نیست؟!؟
👈اگر بنا به آزادی قیمت ها به دلار باشد آزادی حقوق کارگری و کارمندی به قیمت دلاری و جهانی هم منطقی هست..
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ماجرای هدیه عبای یک مرجع برای رهبری!
🔹 این کلیپ دارای فیلمی از رهبری است که تا به حال ندیدهاید. تضعیف رهبری حرام است، حرام است، حرام است
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
🔥 غیرت مرد در خصوص حفظ حجاب همسرش
🔸 مرحوم شیخ بهاءالدین عاملی، در یکی از کتاب های خود می نویسد: روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد، که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمی دهد.
قاضی شوهر را احضار کرد.
سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟
زن گفت: آری، آن دو مرد شاهدند.
قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد.
گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند، تا ما وی را درست بشناسیم که او همان زن است.
چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید!
شوهرش فریاد برآورد: شما چه گفتید؟ برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهره اش را به شما نشان دهد؟!هرگز! هرگز!...
من این پانصد مثقال را خواهم داد و رضایت نمیدهم که چهره همسرم درحضور دو مرد بیگانه نمایان شود.
چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد، از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.
نکته اول» چه خوب بود که آن مرد با غیرت، جامعه امروز ما را هم مشاهده می کرد که چگونه رخ و ساق و... به همگان نشان می دهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند.
نکته دوم» دین سبد میوه نیست، که مثلا
سیب رو برداری ولی پرتقال رو نه!
روزه بگیری ولی نماز نه!
نماز بخونی ولی حجاب نه!
قرآن بخونی، روزه بگیری ولی آهنگ غیر مجاز و فیلم های مبتذل هم گوش بدی و تماشا کنی!!
برای امام حسین (ع) عزاداری کنی، اما نمازت قضا بشه!
چادر بپوشی، ولی حیا نداشته باشی.
چادری باشی ولی با آرایش.
قرآن بخونی اما به پدر و مادرت احترام نگذاری!
حجاب و حیا داشته باشی، اما امر به معروف و نهی از منکر رو ترک کنی!
نه سرور...نمیشه، ماجرای روباه و مردم آخرالزمانه.
قصه: روباه دم کنده شده
روزی دم روباهی لای سنگی گیر کرد و بر اثر تقلای زیاد دمش کنده شد. روباه دیگری آن را دید و با تمسخر گفت: پس دمت چه شد؟
روباه بی دم گفت: من الان سبکتر شده ام و انگار در هوا پرواز میکنم و تا میتوانست از لذت بی دم بودن گفت، روباه دوم نیز فریب خورد، دمش را با تلاشی زیاد و درد بسیار کند و لذتی هم نیافت، با تعجب و عصبانیت به روباه اولی گفت: پس آن لذتی که می گفتی چه شد؟
روباه: اگر به دیگر روباه ها از درد کنده شدن دم و مضرات آن بگوییم ما را مسخره می کنند، و همینطور این روند و تفکر آنقدر در میان روباه ها رواج پیدا کرد، تا کار به جایی رسید که اکثر روباه ها بی دم شدند و اگر روباه با دمی را می دیدند مسخره اش می کردند.
هم اکنون نیز در آخرالزمان اگر کسی حیا و عفت و عبادت و خدا و انتظار فرج را داشته باشد، مورد تمسخر و انکار شدید جامعه واقع می شود، اگر همرنگ گناهان و کثافات آنها باشد مورد تایید خواهد بود، کار به جایی رسیده که حرف خیرخواهان خریدار ندارد و جاهلان و فاسدان پرستش می شوند، همچون زمان قوم لوط که گفتند: لوط و پیروانش را از شهر بیرون کنید، زیرا مردم پاکدامنی هستند و از ناپاکی ما بیزارند، اگر همرنگ اکثرشان نباشید، تمسخر می شوید اما خداوند در سوره مائده/۱٠٠ می فرمایند: هرگز پاک و ناپاک برابر نیستند، حتی اگر تعداد بیشمار ناپاکیها تو را به شگفت آورد!
اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic