خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (1)
نوشتم «من نوعی» تا گمان نشود که تنها من از این دست خاطرات دارم؛ نه، من فقط یکی از آن بسیارم که محمدحسین فرجنژاد در زندگی آنان نقش آفرید.
ثانیاً هدف از این نوشتن، ادای دینی است کوچک برای استادی که خیلی به او مدیونم. امید دارم که نیتم این نباشد که خود را به او بچسبانم و از او کسب نام کنم. راستی من خیلی کوچکتر از آنم که استاد فرجنژاد به کسی چون من شناخته شود.
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (2)
همهچیز از تابستان 1385 شروع شد؛ #مدرسه_عشق.
برادرم که حقاً خیلی به او مدیونم، خیلی جدی گفت باید در این دوره شرکت کنی و دست مرا گرفت و به محل نامنویسی برد. از همان اول، عجیب بودند؛ در فرم نامنویسی سؤالهایی پرسیده بودند که تازگی داشت برای من نوجوان سیزدهساله. این سومین دورهی تابستانهی «مدرسهی عشق» بود. مجموعهای که توسط چند دانشجوی فارغالتحصیل دانشگاه آزاد یزد بنا شده بود با هدف تربیت 313 سرباز برای امام زمان (عج). این دانشجویان همانها بودند که اولینبار در کشور، در دانشگاه شهید دفن کرده بودند. علاوه بر آن دوستان، چند طلبه هم با آنها همکاری داشتند که مهمترینشان و شاید مغز متفکر جمع، محمدحسین فرجنژاد نام داشت.
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (3)
کلاسهای #مدرسه_عشق از این قرار بودند: عکاسی، فتوشاپ، احکام، تجوید قرآن، صهیونیسمشناسی، گوهرشناسی، و البته #غرب_شناسی. این آخری را خود محمدحسین فرجنژاد تدریس میکرد. دائماً از قم به یزد میآمد و هر هفته برای ما کلاس برگزار میکرد.
غربشناسی او اما یک روند کلاسیک نداشت؛ همیشه درسهایش کارگاهی و گفتوگومحور بود. مخاطب را رشد میداد و بهجای آنکه فقط حافظهی او را پر کند، فکرش را و آرمانش را و انگیزهاش را و #عزم و ارادهاش را و سعهی نظرش را بالا میبرد. در همان اولین جلسات- نمیدانم به چه مناسبت- از برترین تانک جهان سخن به میان آمد. یکی از دوستان، از تانک ذوالفقار نام برد. من هم از سر تعجب و انکار- شاید در دلم و شاید با یک لبخند- او را به سخره گرفتم. اما استاد کاملاً جدی و مبتنی بر اطلاعات، موضع آن دوست را تقویت کرد. و این آغازین گامها برای درمان #خودتحقیری و جبران خلأ #اعتماد_به_نفس در جان من توسط استاد فرجنژاد بود. در همان جلسات گاهی از او سؤال میپرسیدم و کمی باب گفتوگو میان ما باز شد.
شیرینی آن دوره با اولین حضور در اعتکاف ماه رجب و اولین زیارت مشهد در جمع دوستان مدرسهی عشق، دوچندان شد و من دنیای جدیدی را تجربه کردم؛ دوستانی جدید، استادانی جدید، اندیشهای نو، دغدغههایی تازه و دلبستگیهایی از جنسی دیگر و انس با چیزهایی که تا آن زمان از آنها بیگانه بودم؛ هرچند پیش از آن نیز در خانوادهای مذهبی و انقلابی رشد کرده بودم.
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (4)
در آن روزها دانشآموز مدرسهی راهنمایی شهید صدوقی (#استعدادهای_درخشان یزد) بودم و حیثیتم به حضورم در مدرسهی تیزهوشان وابسته بود. نمیدانم چه زمان متوجه شدم که استاد فرجنژاد هم دانشآموز همان مدرسه بوده. تابستان 86 دورهی چهارم #مدرسه_عشق ، به صورت اردویی در مَنشاد (یکی از ییلاقهای اطراف یزد) برگزار شد. طبعاً اردو فضایی صمیمیتر فراهم آورد و ما را با استاد بیشتر گره زد. از آنجا گفتوگوی من و استاد دربارهی مدرسهی شهید صدوقی آغاز و شاید برای اولینبار بهطور جدی به طلبهشدن فکر کردم. این را یک بار با استاد هم در میان گذاشتم. از خصوصیات او این بود که غالباً افراد را مستقیماً به #حوزه دعوت نمیکرد؛ و همواره ما را به کار جدی و گسترده و عمیق در هرکجا که هستیم و علاقه داریم- حوزه یا دانشگاه- تشویق میکرد. صریحاً از او پرسیدم که آیا به حوزه بیایم، و او پاسخ صریحی به من نداد. مثل همیشه گفت: من نمیگویم به حوزه بیایی ولی هرجا هستی باید ... .
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (5)
برای من که حیثیتم به تیزهوشانیبودن گره خورده بود، آشنا شدن با کسی که از آنجا کنده و راهی قم شده، عجیب و جالب بود.
آن سال همراه با عمیقتر شدن رابطهها، گفتوگوها هم جدیتر و گستردهتر میشد و از فرهنگ و علم و سیاست و اقتصاد و ادبیات و تاریخ، همه را در بر میگرفت. سرفصلها هم با سال قبل تفاوتهایی داشت؛ آشنایی با #نهجالبلاغه و ادبیات #انقلاب_اسلامی از تازهها بودند. بهعلاوه من در آن سال مکبّر حاجآقا فلاحزاده هم بودم. حجةالاسلام فلاحزاده هم یک روحانی شوخ و همهفنحریف ابرکوهی بود و از دوستان استاد فرجنژاد. در آن سال با ایشان هم با نهجالبلاغه آشنا شدیم، هم احکام آموختیم و هم برای برخی شبهات اعتقادیمان پاسخ گرفتیم. و البته دوست شدن با یک روحانی پرنشاط ثمراتی بیش از اینها داشت.
در آن چند روز، من وارد یک دوران دگردیسی شدم. اردو تمام شد، ولی رابطهی من با استاد تازه آغاز شده بود.
در طول تابستان، بارها به یزد میآمد و در سالن شهرداری، جلسات عمومی #نقد_فیلم برگزار میکرد و با بهانهی فیلم و استفاده از جذابیتش، با #مردم شهر و خصوصاً #جوانان ارتباط میگرفت و با ترفندی که مخصوص خودش بود و ما هیچگاه نیاموختیمش، قاپ آنها را میدزدید و کموبیش مسیر زندگیشان را تغییر میداد. بعد از پایان برنامهی رسمی، تا ساعتها در کنار خیابان، روی چمنهای اطراف میدان شهید باهنر و هرجا که میشد، مینشست و با مشتاقان گفتوگو میکرد.
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (6)
نباید از یاد بُرد که حسین فرجنژاد در همهی این فعالیتها، یک روش ثابت داشت: معرفی #کتاب و فراهمکردن یک نمایشگاه کوچک از کتابها و مجلات پیشنهادی برای فروش، و البته جزواتی که آماده میکرد و در کنار کتابها در اختیار میگذاشت.
پیشتر نوشتم که استاد با تانک ذوالفقار اولین تیر را به #خودتحقیری تاریخی من شلیک کرد. حالا بگویم که آن جزوات که بسیاریشان حاصل دوران حضور استاد در جمع دانشجویان #دانشگاه_آزاد یزد بود، آن مسیر را در جان من ادامه داد و مرا با تاریخ #تمدن_اسلامی و قلههای افتخارآفرین آن آشنا کرد.
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (7)
آن سالها دورهی اول ریاست جمهوری محمود احمدینژاد بود و نشاط انقلابی فراوان. طرح مباحثی همچون #هولوکاست و انرژی هستهای و ... بستر را برای مباحثات #دشمن_شناسی و صهیونیسمپژوهی آماده میکرد. یکی از برنامههای ثابت آن سالهای دوستان مجموعه، برگزاری نمایشگاه در #روز_قدس در مسیر راهپیمایی بود؛ #ایستگاه_خیبر. کارهای نمایشگاه هم از تدارکات و نصب و پخش و طراحی و نوشتن متن و ... با خود بچهها بود. و غالباً یکی از سخنرانهای ایستگاه خیبر استاد فرجنژاد بود. آن برنامه هم توری بود برای جذب گروهی دیگر از مردم و #جوانان شهر.
پس فعالیتهای استاد فقط جنبهی تقویت #اعتماد_به_نفس_ملی نداشت، بلکه دشمنشناسی رویهی دیگر این تلاشها بود. و این دو مکمل هم بودند. جزوات سادهی استاد از متون برگزیدهی #تورات و تلمود گرفته تا نقد هولوکاست و شناخت اختاپوس شبکهی #رسانههای_صهیونیستی و معرفی محصولات صهیونیستی برای مبارزه با خرید و ترویج آنها، همه و همه ما را با #نظام_سلطه آشنا میکرد، و این آشنایی چقدر در حوادث مختلف آینده ما را کمک کرد.
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (7)
محمدحسین فرجنژاد کار ویژهای میکرد و آن شکستن تابوهای ذهنی ما و ساختن نظامی جدید در فکر ما بود.
در همان اردوی منشاد، یک شب را برای جلسهی #نقد_فیلم اختصاص داد و البته این عنوان بهانه بود. میخواست مستند «کدام استقلال، کدام پیروزی» ساختهی مسعود دهنمکی را پخش کند. نشد، ولی سخن از #فوتبال به میان آورد.
توضیح این نکته لازم است که آن سالها، شب و روز ما با فوتبال میگذشت؛ در مدرسه تا میتوانستیم گلکوچک میزدیم، در خانه با رایانهمان پیایاس میزدیم، بازیهای لیگ انگلیس و اسپانیا و ایتالیا و لیگ قهرمانان و #جام_جهانی و جام ملتها و ... را از دست نمیدادیم، بلکه تحلیل میکردیم، کُری میخواندیم، ترکیب میچیدیم، گیمنت میرفتیم و ... .
حالا حسین فرجنژاد برای ما از مضرات جسمی فوتبال و از توطئههای #استعماری پشت آن میگفت و من با چشمهایی گردشده به او خیره میشدم...
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (8)
تابستان 1386، یکبار دیگر با استاد همسفر شدیم و اینبار او در میان جمع ما- مدرسهی عشقیها- به مشهد آمد. و باز هم گفتوگو.
تیشرتی داشتم سرخرنگ با نوشتههایی انگلیسی بر روی سینهاش. شبی در خوابگاهمان در مشهد، پوشیده بودمش و در کنار استاد نشسته بودم. در میان صحبت گفت میدانی اینهایی که بر پیراهنت نوشته به چه معناست؟
در آن حال و هوا برای من این موضوع چه اهمیتی داشت؟ هیچ؛ ولی او مرا نسبت به چیزهایی که ساده از کنارشان میگذشتم، #حساس میکرد. یادم نیست بر آن پیراهن چه نوشته بود و شاید چیز بدی هم نبود، ولی او میخواست مرا حساس کند، مرا از این گلابیبودن به در آورَد. از آن سفر هیچ خاطرهی دیگری از استاد به یادم نمانده، ولی آن #تلنگر را شاید تا پایان عمر فراموش نکنم.
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (9)
استاد، خود با #کتاب انس داشت و دیگران را نیز از همان اولین گفتوگو به کتاب ارجاع میداد. کتاب معرفی میکرد، سِیر میداد و مطالبه میکرد.
از سال 86، ارتباطمان جدیتر شد؛ کتاب «آموزش عقاید در چهل درس» و «شیعه در اسلام» را معرفی کرد و گفت این دو کتاب را بخوان تا کتاب دیگری را برایت بفرستم. آن کتاب دیگر، «چکیدهی اندیشههای بنیادین اسلامی» برگزیدهی آثار آیتالله #مصباح بود. آموزش عقاید را در سال اول دبیرستان با روزنامه جلد کرده بودم و در مدرسه و خانه میخواندم. شاید برای کسانی که آن کتاب را دیدهاند، ساده به نظر آید، ولی همان کتاب ساده، خیلی برای دانشآموزی چون من و در آن محیط راهگشا بود.
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (10)
دیگر برای #طلبگی تصمیمم را گرفته بودم. بهتدریج اطرافیان هم این را فهمیدند و البته بسیاریشان از آن متعجب شدند و یا نهی کردند.
(یک نکته را در این میان یادآوری کنم: محمدحسین فرجنژاد علت تامه نبود. مجموعهای از زمینهها، آشناییها و محرکها مرا به این تصمیم رساندند. حتی شاید برخی از این عوامل، متمرکز بر حوزه هم نبودند و انگیزههایی ثانوی وجود داشت، ولی در این بین، نقش استاد فرجنژاد یک نقش ویژه بود.)
روزها و ماهها گذشت و تابستان 1387 راهی #قم شدم برای مصاحبهی پس از آزمون، با یکی دیگر از دوستان که او هم با استاد فرجنژاد مرتبط بود، از مجموعهای دیگر. دو بار به قم رفتم و هر دو بار، در منزل استاد بیتوته کردم.
مدت زیادی از ازدواج استاد نمیگذشت. خانهای دو طبقه را با برادر بزرگترش که طلبه نبود، اجاره کرده بودند و او در زیرزمین مینشست. برادرش یک پسر داشت و او هنوز فرزندی نداشت. میان سالنِ همان زیرزمین، پردهای کشیده بود و برای خود و میهمانانش اتاقی دست و پا کرده بود.
خانمش هم با هنر دستش چیزهایی میساخت و آن خانه را تزیین میکرد. همراه شدن با حسین فرجنژاد در زندگی، هنری بود فراتر از آن هنرهای دستی که آن #بانو توانسته بود از پس آن برآید.
استاد بعدها بارها میگفت که دیر ازدواج کرده و تأکید میکرد فعالیتهایش پس از ازدواج شدت گرفته و موفقیتش فزونی یافته. و این همه بدون یک #همسر_سازگار ممکن نیست.
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (11)
سال تحصیلی آغاز شد و من بهتنهایی راهی قم شدم. تنها. استاد برای ثبت نام مدرسه مرا ترک موتور (آه موتور) نشاند و همراهی کرد. فرصت را برای #تربیت حتی روی موتور هم از دست نمیداد. داشتیم در بلوار عمار یاسر از کنار ساختمان تازهساز یک پاساژ میگذشتیم، از من پرسید: اگر این ساختمان را به تو بدهند، با آن چه میکنی؟ من هم متعجبانه گفتم نمیدانم. گفت: به اینها #فکر کن و برایش #برنامه داشته باش.
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (12)
درسها که شروع شد، چندان بهانهای برای رفتوآمد به منزل استاد نداشتم. تا اینکه پس از چند ماه، در یزد، سری به دبیرستان شهید صدوقی زدم تا رفقا را ببینم. با یکی از دوستان صمیمی- نمیدانم بر سر چه- بحثی سیاسی کردم و کار به تلخی گرایید. آنقدر تلخ که پس از آمدن به قم، سریع به منزل استاد رفتم و موضوع را در میان گذاشتم. استاد هم بلافاصله گفت: کتاب #فلسفه_سیاست (نوشتهی حجةالاسلاموالمسلمین محمدجواد نوروزی، از کتابهای #طرح_ولایت ) را تهیه کن و بیا با هم مباحثه کنیم.
من هم ازخداخواسته، کتاب را خریدم و به یکی از رفقای طلبه هم گفتم بیا. رفتیم و دو سه جلسهای منزل استاد به بحث نشستیم. نمیدانم چه شد که بحث آن سال ادامه نیافت؛ شاید سال تحصیلی تمام شد. ولی سال آینده که از راه رسید، دوستان زیادی از یزد به قم آمدند و مباحثه را با جمعیتی بیشتر و نشاطی افزونتر، اینبار در مدرسهی #فیضیه آغاز کردیم.
پیش از آنکه به سال آینده برسم، لازم است بگویم که سال آینده یک سال عادی نبود؛ سال 1388. از دگردیسیهای سیاسی خودم که بگذرم، حوادث آن سال، نیاز ما را به چنان مباحثهای مضاعف ساخت.
سال تحصیلی که آغاز شد، جلسات هم پا گرفت و آن حلقه که گمانم سومین حلقهی مباحثاتی استاد با طلاب یزدی بود، کلید خورد. البته افراد حاضر، به یزدیها منحصر نماندند و افراد مختلفی از مدارس و شهرهای مختلف به ما پیوستند.
دیگر، دوران جدیدی برای من شروع شده بود...
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (13)
اصرار داشت جلسات صبح جمعه در #فیضیه را با دعای ندبه یا زیارت عاشورا یا دعایی دیگر آغاز کنیم تا جلسات برکت پیدا کند.
آنقدر مباحث جمعهها برایم جذاب بود که با گوشی سادهام آنها را ضبط میکردم و صوتها را در مدرسه مینوشتم. بیان استاد هم دارای شیوهی کلاسیک نبود که بتوان بهراحتی آن را پیاده و مرتب کرد. وقتی موضوع پیادهسازی صوتها را به استاد گفتم، گفت چرا وقتت را برای این کار میگذاری؟ بهجایش برو و کتب #اساتید را بخوان.
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (14)
غذای حوزه چندان مناسب نبود. بعضی طلبهها از این بابت دچار مشکل میشدند. استاد فرجنژاد هم که علاوه بر فعالیت مداومش، خیلی به خودش نمیرسید و از طرفی هم خیلی حرص میخورد، با خوردن آن غذاها، دچار ناراحتی معده شده بود، تا جایی که چند سال نمیتوانست روزه بگیرد. بنا بر همین تجربه، از همان اول به من توصیه کرد که به خودم برسم؛ روزی یک لیوان آب میوه بخورم و هفتهای یک وعده کباب. این توصیه، بخشی از برنامهی من را در دوران طلبگی شکل داد. دوستان میدانستند که ظهرهای جمعه کباب میخورم و در خیلی از آبمیوهفروشیهای شهر رفتوآمد دارم. بعد از چند سال، پاتوق دیگری هم پیدا کردم؛ اول چهارمردان، دیزیسرای نمونه. یک بار بعد از جلسات جمعه در فیضیه، استاد را هم با خودم به دیزیسرا بردم. غذا آنقدر چرب بود که استاد گفت: علی، بعد از بیستسالگی دیگر از این غذاها نخور!
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (15)
ورود به #حوزه، برای خیلی از طلبهها که با انگیزهی انقلابی آمده بودند، غیرمترقبههایی به همراه داشت. من هم یکی از این طلبهها.
یکی از این غیرمترقبهها، مواجهه با جریان بهاصطلاح «ولایتی» در میان طلبهها بود. وقتی با یکی از طلبههای همپایه مواجه شدم که نهتنها از قمهزنی دفاع میکرد، بلکه خودش هم قمه زده بود، از تعجب و خشم، دهانم باز مانده بود.
من که با انگیزهی تمدنسازی اسلامی به حوزه آمده بودم، وقتی با کسانی مواجه میشدم که حوزویاند، ولی هنوز در مرحلهی انقلاب اسلامی تردید دارند یا حتی مخالفاند، نمیدانستم چه باید بکنم.
در این میان، استاد فرجنژاد، حقیقتاً یک #سردار بود. قبلاً در یزد، با کتاب #دست_پنهان آشنا شده بودم و فعالیتهای استاد را در مبارزه با #قمهزنی تا اندازهای دیده بودم. وقتی در قم با این جریان رودررو شدم، قدر حسین فرجنژاد را بیشتر فهمیدم و به او پناه بردم. در آن سالها، یکی از چندین وبلاگ سادهی او، مختص اینگونه مباحث بود و از خطوط مقدم مبارزه با قمهزنی و جریان حامی آن- که بعدتر به #شیعه_انگلیسی شهرت یافت- به شمار میرفت.
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (16)
سال سوم طلبگی، یکی از دوستان طلبه که با هم به جلسات استاد میرفتیم، اصرار کرد که برویم و بپرسیم آخرِ این مباحث چیست. با هم به خانهی استاد رفتیم. سؤال را مطرح کردیم و استاد کاملاً جدی گفت هدف ما طرح مبحث #جنبش_نرمافزاری و در نهایت حرکت به سمت ساخت #تمدن_نوین_اسلامی است.
دوستم آنقدر ذوقزده شده بود که سریع برای طرح این بحث در فضای مدرسه برنامهریزی کرد و بهطور جدی پیگیر شد که این هدف در میان همهی #طلاب مدرسه امتداد پیدا کند.
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (17)
او هرگز نمیخواست ما را در خودش متوقف کند یا از خودش برای ما بت بسازد و خود را مطرح کند.
موضوعات مختلفی بودند که طرح آنها را در جلسات لازم یا مفید میدید ولذا از استادی در آن حوزه دعوت میکرد تا برایمان چند جلسه آن را به بحث بگذارد. خودش هم مثل یکی از ما مینشست و به بحثها گوش میداد و بیشتر از ما از آن مطالب یادداشت مینوشت.
البته خود او در برخی موارد از آن استاد مطلعتر و جامعنگرتر بود، ولی سینهای گشاده برای شنیدن و کسب علم داشت و بههیچوجه انحصارطلب نبود، بلکه خوش داشت تا دیگران کارها را پیش ببرند و نامی از او آورده نشود. و همچنین لازم میدید تا ما با مذاقها و مشربهای گوناگون آشنا شویم، استادان مختلف را بشناسیم و از تجربهها و نظرات آنان بهره ببریم. چنانکه بیانهای متنوع را برای #فهم موضوع مفید میدانست.
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (18)
از اینکه نوشتن را بهطور جدی پی نمیگرفتم، گله داشت. بارها تشویقم میکرد تا مرا هم به وادی #نویسندگی بکشاند. با ناز و اداهای من هم راه میآمد و هر پیشنهادی را میپذیرفت.
سال 91 بود؛ استادی را دعوت کرد تا #اقتصاد_مقاومتی را برایمان توضیح دهد. شاید خودش به من گفت مباحث را یادداشت کنم. من هم نوشتم. بعد از جلسه، نوشتههای مرا گرفت و در یک پایگاه معتبر به نام خودم منتشر کرد. میخواست هم #اعتماد_به_نفس پیدا کنم، هم #اعتبار. «رسوایی» را در سینما دیدم و نقدی مختصر بر آن نوشتم. با استاد تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. خیلی خوشحال شد و خواست نوشته را برایش بفرستم تا منتشرش کند. حالا که آن نوشته را میبینم، به نظرم مسخره میآید، ولی او هیچگاه مرا تحقیر نکرد؛ او تلاش میکرد تا بزرگ شویم؛ همان که خودش میگفت: #مرد_شو !
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (19)
تابستان 92، یکی از مدیران #مدرسه_عشق با من تماس گرفت و گفت در اردوی امسال میخواهیم تو هم تدریس کنی. گفت حسین فرجنژاد گفته که در #تاریخ خیلی خوب کار کردهای. من هم که میدانستم این اندازه اغراق را نباید جدی بگیرم، گفتم احتمالاً ایشان توهم کردهاند. ولی در نهایت پذیرفتم.
همان داستانِ نوشتن بود؛ استاد میخواست هم #اعتماد_به_نفس پیدا کنم، هم #اعتبار. و البته #تدریس و #نوشتن، هر دو، ما را #عمق میبخشید. او میگفت چون شما متعهدید، وقتی مسئولیت نوشتن یا تدریس را به عهده بگیرید، مجبور میشوید که مطالعه و فکرتان را افزایش دهید و این به #رشد شما کمک میکند.
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (20)
از آغاز زندگی مشترک، سه خانهی اجارهای را تجربه کردند تا با #مسکن_مهر صاحب خانه شدند. زمانی که در محلهی نیروگاه مستأجر بودند، چند تا از رفقای #دانشجو از #تهران به قم آمدند. با هم به منزل استاد رفتیم. وقتی به نزدیک خانه رسیدیم، یکی از دوستان، با هیجان گفت بگذار از این کوچه عکس بگیرم تا به دوستان دانشجو نشان دهم که ببینند یک استاد حوزهی علمیه در چه جایی زندگی میکند.
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (21)
یک بار برای سخنرانی به جمع دانشجویان رفته بود. معمولاً پس از سخنرانی، افراد گرد او را میگرفتند تا بپرسند و جواب بشنوند. در این میان، دست یکی از بچهها به هارد استاد خورده بود و بر زمینش انداخته بود. هارد سوخت و محتوایی که استاد سالها فراهم آورده بود و در جلسات مختلف به کار میگرفت هم پرید. اگر برای من چنین اتفاقی میافتاد، نمیدانم از خشم و غم چه واکنشی بروز میدادم، ولی استاد وقتی بعد از جلسه، این موضوع را برای ما تعریف میکرد، میگفت: در آن لحظه به یاد #مرگ افتادم! سوختن هارد و نابود شدن آن همه اطلاعات، ناپایداری دنیا را به یادش آورده بود. استاد دلِ روشنی داشت، هرچند پنهانش میداشت.
@jorenush
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«در عين حالی كه فقاهت اساس امر است، نبايد از ديگر علوم اسلامی در حوزهها غفلت بشود. مثلًا ... تاريخ بسيار مهم است. حتّی از تاريخ هم میشود در فقه استفاده كرد. ... البته من تاريخ را به عنوان يك علم مستقل عرض میكنم، يك علم اسلامی است؛ بايستی كسانی در آن كار كنند. ... در گذشته اگر كسی میخواست در حوزه مقام علمی پيدا كند، بايستی به تفسير نمیپرداخت! ... بايد عكس اين باشد؛ يعنی بگويند آقای فلانی، متخصص و استاد بزرگ تفسير است؛ ... ايشان متخصص در تاريخ است؛ يعنی بايد عنوانی در حوزه باشد. اينطور چيزها بايد در حوزه ارزش پيدا بكند؛ كمااينكه در گذشته هم از اين چيزها بوده است.»
(بيانات امام خامنهای در آغاز جلسهی درس خارج فقه، 31/ 06/ 1370)
فیلم: تشییع جنازهی غریبانهی مرحوم حجةالاسلاموالمسلمین مهدی پیشوایی یکی از اساتید برجستهی تاریخ اسلام حوزهی علمیهی قم در یکی از امامزادگان دور از مرکز در قم
@jorenush
خاطرات #من_نوعی از استاد #فرج_نژاد (22)
سال اولی بود که به قم رفته بودم. دوستانی که در مدارس علمیه بودهاند، میدانند که در آستانهی #محرم، در میان طلاب، شوری است برای رفتن به #تبلیغ .
آن سال درست در شبی که جمعی از طلاب پایههای بالاتر مدرسه عازم سفر تبلیغی بودند، به خانهی استاد رفتم.
دلیل رفتنم چیز دیگری بود، ولی از استاد پرسیدم: چرا شما به تبلیغ نمیروید؟ با هیجان دردمندانهای از انحصار تبلیغ در ایام محرم و رمضان انتقاد کرد و گفت من بیشتر از اینها به تبلیغ میروم؛ در همهی سال، نه فقط در محرم.
@jorenush