eitaa logo
✳️حافظان امنیت ✳️
1.4هزار دنبال‌کننده
69.4هزار عکس
11.2هزار ویدیو
177 فایل
مطالب شهدا و اخبار روز #خادم_امام_رضا #خادم_شهدا #راوی_برتر_جنگ #بختیاری جامونده از غافله #ایثار و #شهادت #جانباز_شیمیایی #فارغ_تحصیل_دانشگاه_شهدا #جزیره_مجنون #فعال #فرهنگی #اجتماعی #سیاسی https://eitaa.com/kakamartyr3
مشاهده در ایتا
دانلود
دست‌ نوشته‌ی رهبرمعظم انقلاب در صفحه‌ی اول قرآنی که به خانواده‌ی هدیه کردند: «به یاد شهید عزیز، سید شهیدان اهل قلم، آقای سیدمرتضی آوینی که یادش غالباً با من است...»
 إِنَّا للّه وإِنّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ لذت وصل ... نداند مگر آن سوختہ ای ڪہ پس از دوریِ بسیار بہ یاری برسد و و به یاران شهیدش پیوست همرزم و ظهر دیروز بر اثر عوارض شهد را سر کشید 🌹🍃
۲۰ فروردین سالروز حمله هوایی رژیم صهیونیستی به پایگاه هوایی T4 و شهادت جمعی از پاسداران انقلاب اسلامی 🌷شهیدان مدافع حرم 🌷 ، از شهر 🌷 ، از شهر 🌷 نیاسر، از شهر 🌷 ،از شهر 🌷 ، از شهر 🌷 ، از شهر 🌷 ، از 📎 هدیه به روح شهدای مدافع حرم صلوات
زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است؛ سلامت تن زیباست، اما پرنده‌ی عشق، تن را قفسی می‌بیند که در باغ نهاده باشند. و مگر نه آنکه گردن‌ها را باریک آفریده‌اند، تا در مقتل کربلای عشق، آسانتر بریده شوند. و مگر نه آن‌که از پسر آدم، عهدی ازلی ستانده‌اند که حسین را از سر خویش، بیشتر دوست داشته باشد. به مناسبت سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم سید مرتضوی آوینی
❤️آقا فرمودند: «من دلم برای صیادم تنگ شده 🌹پیکر شهید صیاد که دفن شد- اگر امروز دفن شد، صبح روز بعد- خانواده‌اش نماز صبح را خواندند و رفتند بهشت زهرا(س). فردای تدفینش. وقتی رسیدند جلوی مزار شهید، یک‌سری محافظ که نمی‌شناختند، آمدند جلوی جمع را گرفتند. از حضور محافظ‌ها معلوم شد که آقا آن‌جا هستند. گفتند ما خانواده‌ی شهید صیاد هستیم؛ تا گفتند خانواده شهید هستیم، گفتند بفرمایید. بعد، معلوم شد که آقا نماز صبح را آن‌جا بوده‌اند. ♦️خانواده‌ی صیاد گفتند: شما خیلی زود آمدید! آقا فرمودند: «من دلم برای صیادم تنگ شده!» مگر چقدر گذشته بود؟ آقا دو روز قبل از شهادت، صیاد را دیده بودند. یک روز هم از دفنش گذشته بود. آقا زودتر از زن و بچه‌ی‌ صیاد رفته بودند بالای سر مزار او. این هم مثل بوسیدن تابوت صیاد از آن چیزهای نادری بود که من نشنیدم جای دیگری رخ داده باشد. شاید هم شده، من خبر ندارم. من نشنیده بودم آقا صبح فردای تدفین یک شهید، سر مزارش باشند. ✍🏼 روایت امیرناصر آراسته از همرزمان شهید صیاد شیرازی
: مقر تفحص لشکر محمد رسول‌الله(ص)؛ یکی از بچه های گروه تفحص، موهای را اصلاح می‌کند، پازوکی یک ماه بعد در هفدهم مهر ماه سال ۱۳۸۰، حین جستجوی پیکر شهدا در منطقه عملیاتی به شهادت رسید.... پ‌.ن: فکه، شهریور ۱۳۸۰ عکاس:محمدعلی بهمنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 🎥میلاد با سعادت منجی عالم بشریت حضرت مهدی علیه السلام بر منتظران ظهور مبارک باد🌺
نمی دانم تو که جنگ میان مان فاصله انداخته بود به ما نزدیک تر بودی یا پدر همکلاسی هایم به آنها؟ نمی دانم تو در پشت خاکریز و در اتاق فرماندهی بیشتر به فکر درس ما بودی یا پدر همکلاسی هایم که در کنار آنها بودند... فقط می دانم وقتی خانم معلم صدایم زد و گفت: پدرت از جبهه تماس گرفته و وضعیت درسی ات را پرسیده، هم متعجب بودم و هم احساس غرور می کردم... یادت هست روزهایی را که جنگ میان ما فاصله انداخته بود و تو با تمام وجودت تلاش می کردی فاصله ها را بشکنی...  مهرخانه در سالروز شهادت شهید صیاد شیرازی، پای درددل های مریم صیاد شیرازی می نشیند تا از رابطه اش با پدر، که به قول خودش غریبه آشنایی برایش بود، بگوید. -    خانم صیاد لطفاً برای شروع از خودتان برای ما بگویید. مریم صیاد شیرازی هستم. الان در حدود یک سال است در مقطع دکترا در رشته روان شناسی مشغول به تحصیل ام.ازدواج کرده ام و در حال حاضر 3 فرزند دارم؛ پسر بزرگم در مقطع پیش دانشگاهی و دخترم اول دبیرستان مشغول به تحصیل هستند و فرزند کوچکم یک سال و نیمه است. -    در زمان شهادت پدر، شما چند سال داشتید؟ در زمان شهادت پدر 24 ساله بودم. -    از ابتدای زندگی شما شروع می کنیم و رابطه تان با پدر. با توجه به مشغله پدرتان، به نظر می رسد شما چند سال ابتدای زندگی تان، از حضور پدر در کنار خود بهره مند نبودید. درست است؟ من و خواهرم قبل از انقلاب به دنیا آمدیم و دو تا برادرهایم بعد از انقلاب. برای بارداری مادرم و وضع حمل مادرم، فقط زمان خواهرم ایشان حضور داشتند. در زمان تولد من، شهید یک دوره آموزشی در آمریکا می دیدند و مادرم مشهد پیش مادربزرگ و پدربزرگ بودند. و زمان تولد برادرها هم ایشان جبهه بودند. و تلفنی به ایشان اطلاع داده می شد که فرزندشان متولد شده است. منتها قبل از انقلاب در شرایط سنی من که فرزند بزرگ خانواده هستم، مشغله های پدر کمتر بود و بیشتر منزل بودند و به مادر و بچه ها توجه می کردند. خصوصاً بچه های کوچک را خیلی دوست داشتند و تخصص داشتند در خواباندن بچه های نوزاد و شیرخواره داشتند، یعنی بچه ها را مدل خاصی بغل می کردند که راحت می خوابید. منتها از زمان انقلاب و شروع جنگ تحمیلی که ایشان بنا بر احساس وظیفه ای که داشتند در صحنه حضور شدند، کمتر در منزل بودند و عملاً می توانم بگویم بعد از انقلاب وقتی که من رفتم مدرسه تا زمانی که دبیرستانی شدم و ایشان از جنگ برگشتند، اصلاً حضورشان را حس نکرده بودیم. ولی بعد از جنگ باز فرصتی شد که بیشتر رسیدگی کنند. البته باز هم در حد اینکه پنج شنبه و جمعه ای با هم باشیم یا در طول سال فرصتی باشد چند روزی با هم به سفر برویم. -    اشاره کردید به اینکه زمانی که شهید صیاد از جنگ برگشتند، شما دبیرستانی بودید، یعنی تقریباً در دوران بلوغ. شهید برای پر کردن خلأ این سال ها و برای ارتباط با شما به عنوان دختر بزرگشان چه می کردند؟ واقعیت این است که شرایط ما طوری بود که دورادور ارتباط داشتیم و حضورشان را فقط از راه دور احساس می کردم. ما در مدت دفاع مقدس خیلی جمع خانوادگی در کنار همی نداشتیم. سفرها با مادرمان تنها می رفتیم. یعنی اگر بخواهم با صداقت بگویم در این مدت 7 - 8 سال فاصله زیادی بین ما افتاده بود. وقتی ایشان برگشتند، با اینکه خیلی دوستشان داشتم ولی خیلی سختم بود با ایشان حرف بزنم و احساس رودربایستی می کردم. یک غریبه آشنا که می شناختمشان ولی نمی توانستم ارتباط برقرار کنم. به همین خاطر هم ایشان برای اینکه این یخ شکسته شود و فاصلمان کم بشود یا حتی در قضیه ازدواج بیشتر بتوانند به من کمک کنند، پنج صبح که نماز می خواندند، قبل از رفتن به صبحگاه می گفتند هفته ای یکی دو بار در مورد یک موضوعات روزمره با هم صحبت کنیم، یا خاطرات خودشان را برای من تعریف می کردند، سن من که بیشتر شد تأکید داشتند که حتماً رانندگی یاد بگیرم. بلافاصله بعد از دیپلم گفتند همه شریاط را فراهم می کنم رانندگی یاد بگیری. و آن زمان صبحها یک زمانی را می گذاشتند که با هم برویم تمرین کنیم. همه اینها مقدمات این بود که اگر موقعیت ازدواج برای من پیش آمد، بتواند با من ارتباط برقرار کند و جو سختی که بین من و ایشان بود بشکند و بتوانیم راحت تر با هم صحبت کنیم. -    شما چند سالگی ازدواج کردید؟ حدود 19 سالگی. -    پس پدرتان قبل از ازدواجتان، زمینه سازی هایی را برای ارتباط بیشتر با شما انجام دادند. الان بپردازیم به خود قضیه ازدواجتان و نقشی که شهید با این مقدمات ایفا کردند. خب ایشان نظامی بودند، من خیلی دوستشان داشتم و احترام می گذاشتم؛ گاهی وقت ها اگر حرفی می زدند، جرأت نمی کردم روی حرفشان حرف بزنم، درحقیقت به قدری ایشان را دوست داشتم، که دلم نمی خواست چیزی غیر از خواسته ایشان داشته باشم یا عمل کنم. شاید جالب باشد برایتان که بگویم همیشه تصورم این بود که اگر کسی برای خواستگاری من بیاید و بابا او را بپسندد، شا
ید من سختم باشد که جواب منفی بدهم یا شاید بابا مجبورم کند که این مورد را من انتخاب کردم و مشکلی ندارد و قبول کنم. منتها ایشان در فرآیند ازدواج من خیلی قشنگ برخورد کردند. چون من اولین فرزندشان بودم که می خواستم ازدواج کنم و ایشان تجربه ای در این زمینه نداشتند، از کارشناس تربیتی مشورت گرفتند؛ از لحظه صحبت کردن و تحقیقات تا ازدواج من. موشکافی ایشان انقدر این جالب بود که همسر من می گوید اگر می خواستم در یک وزراتخانه استخدام شوم، برایم راحت تر بود. همه چیز را چک می کردند؛ حتی اینکه من چگونه برخورد کنم، نحوه حجاب من چطور باشد، چه مباحثی را مطرح کنم، من بیشتر حرف بزنم یا اجازه بدهم فرد مقابل صحبت کند، و ریز به ریزش را چک می کردم با ایشان. البته تا زمانی که پدرم تمام تحقیقات را انجام نداده بودند و ایشان را تأیید نکرده بودند، من با همسرم صحبت نکردم. آن زمان من در آستانه کنکور بودم و نمی خواستند ذهن من را مغشوش کنند، بعد از 3- 4 ماه که ایشان بررسی های لازم را کردند و از نظرشان همسرم صلاحیت لازم را داشت، به من اطلاع دادند. یک متن 4 و 5 صفحه ای برایم نوشتند که من برای ازدواج تو هر چه وظیفه پدری ام بود، انجام دادم. این فرد این مشخصات را دارد، تحصیلاتش فلان است؛ حتی رفته بودند دانشگاه همسرم ریزنمراتشان را هم درآورده بودند و هرچه که فکر می کردند می تواند در انتخاب بهتر به من کمک کند، انجام داده بودند، دست آخر هم گفتند من مسئولیتم را انجام دادم و از نظر من مشکلی نیست. و اگر قرار شد ایشان بیایند، نگرانی از جانب وضعیت اخلاقی و روحی روانی ایشان نداشته باش و فقط شما باید از لحاظ ظاهری بپسندید. به همین خاطر هم همسر من اولین فرد و آخرین فردی بود که برای خواستگاری به منزل ما آمد و شکر خدا ازدواج خوبی هم داشتیم و می توانم بگویم همسرم بهترین میراثی بود که خداوند به وسیله پدرم به من داد. -    در بررسی هایی که از خواستگاران داشتند، چه نکاتی برایشان مهم بود؟ یکی از چیزهایی که الان متأسفانه در خانواده های مذهبی که داعیه مذهب و دین دارد و بهش اهمیت می دهند، ولی در دین اهمیت ندارد، مسائل مالی است. که بابا به دستور دین عمل کردند و روزی که همسر من آمدند خواستگاری، پدرم گفتند این فرد یک دانشجوی ساده است و هیچ چیزی ندارد، ولی من در او این توان را می بینم که در 10 سال آینده زندگی تو را بسازد و توانایی این را دارد که زندگی تو را آن طوری که دلت می خواهد، برایت بسازد. یکی دیگر از نکاتی که خیلی برجسته و مهم بود برای پدرم، حضور در جبهه بود. ایشان می گفتند کسی که در زمان بحران مملکت، ارزش و اعتقادات خودش را رها نکرده و دفاع کرده، صحنه کوچکی مثل خانواده را می تواند اداره کند. یعنی وقتی در آن عرصه بزرگ تر حضور داشته و احساس مسئولیت کرده، خانواده را راحت تر می توان به او سپرد و او انقدر غیرت و مردانگی دارد که پس از خانواده اش برآید. این هم شاخصی بود که برای بابا خیلی مهم بود اینکه فرد بسیجی باشد، اهل جبهه باشد، ایمان و اعتقادش به نظام و انقلاب در حد بالایی باشد که همسر من هم این شرایط را داشت. نکته دیگر که برایشان مهم بود این بود که همسرم روی پاهای خودش باشد و به واسطه توانمندی های خودش رشد کرده باشد نه به خاطر دستگیری های خاتواده یا اطرافیان. این موارد خیلی برای پدرم برجسته بود و در انتخاب همسرم لحاظ کردند. -    به جز کمک هایی که شهید در ازدواج شما کردند و ارتباطشان قبل از ازدواج با شما، چه رفتار و مشی رفتاری با شما داشتند که به نظرتان در تربیت و رفتار شما مؤثر بوده است؟ من قبل از انقلاب که خیلی کوچک بودم و اصلا لمس نکردم، بعد از انقلاب هم کل ارتباط ما در همان چند سال دبیرستان بود که ایشان از جنگ برگشته بودند. مدت ارتباط من و ایشان خیلی کم بود. منتها یک نکته بارز در رفتار ایشان با من این بود که اگر نکته ای به ذهنشان می رسید، هیچ وقت مستقیم و در حضور جمع تذکر نمی دادند. اگر دلخوری داشتند به من می گفتند مریم ساعت 5 صبح جلسه داریم. وقتی این را می گفتند می فهمیدم که خطایی از من سر زده، که دلخورشان کرده است. صبح هم تذکرشان را یا مکتوب یا شفاهی به من می دادند. آن اولتیماتوم و تذکر که می دادند برایم خیلی مهم و جدی بود و سعی می کردم حتماً راعایت کنم. این خیلی جالب بود یعنی خیلی خودشان را خرج نمی کردند که در هر زمان و مکانی نکاتی که به ذهنشان می رسد را بگویند. یک جاهایی هم در عین حال که خیلی باب میلشان نبود، خودداری می کردند؛ مثلاً دوست داشتند ما سحرخیز باشیم، مثل خودشان همیشه ورزش کنیم و...، به ما می گفتند، ولی می دیدند خیلی از پس ما بر نمی آیند، ناامید می شدند و از خیرش می گذشتند. یا بابا خیلی دوست داشتند نماز اول وقت در خانه خوانده شود. وقتی مشغله کاریشان کمتر بود از اداره زنگ می زدند که بچه ها من دارم میام برای نماز آماده باشید یا وقتی نشسته بودیم فیلم نگاه می
کردیم وسط فیلم بلند می شدند، نماز بخوانند. ما وقتی رفتار ایشان را می دیدیم، از خودمان خجالت می کشیدیم بلند نشویم. اینها هم برای ما الگو بود و هم ما را متذکر می کردند به وظایفی که داریم. -    این میزان دقت را برای برادرانتان هم داشتند؟ بله، حتی در ارتباط به آنها بیشتر بود. ایشان از سال اول دبستان برادرهایم حضور داشتند. زمان شهادت بابا، برادر بزرگم سوم دبیرستان بود، برادر کوچکم سوم راهنمایی. در این مقطع خیلی کمک می کردند. اگر نمی رسیدند در خانه باشند، برادرم را می بردند سرکارشان و بر رفتار و درس هایش نظارت می کردند. صبح های جمعه اگر تهران بودند برنامه فوتبال با برادرهایم می گذاشتند. در مسافرت ها حتماً برنامه تیراندازی و اسب سواری می گذاشتند برایشان. -    با توجه به اینکه شما فرزند بزرگ شهید صیاد بودید و بیشتر از سایر بچه ها شاهد رفتار شهید با مادرتان و نحوه تعاملشان بودید، لطفاً در مورد مشی رفتاری ایشان با مادرتان هم برایمان بگویید. نکته مهم این بود که ایشان احترام زیادی به مادرم می گذاشتند. خواهرم عقب مانده ذهنی است و همه زحمت های او به دوش مادر است. به همین خاطر هم پدر همیشه سعی می کردند کارها و زحماتشان گردن مادر نیفتد. مادرم می گفتند اوایل ازدواجمان یکبار آمدم لباس های پدر را بشویم، ایشان ناراحت شدند و گفتند بگذارید کارهای شخصی ام را خودم انجام می دهم. و واقعاً هم همینگونه بود. من خودم شاهد بودم که وقتی ایشان با تمام خستگی منزل می آمدند، منتظر نمی شدند که ما برایشان چای بریزیم یا بخواهند پا روی پا بیندازند و دستور بدهند. خودشان چای می ریختند. که حتی مادربزرگم از زن های قدیمی بودند که به مردها خیلی احترام می گذاشتند، ناراحت می شدند و به مادرم می گفتند شوهرت خسته از راه رسیده، خودش برود چای بریزد؟ که مادرم می گفتند: خودش دوست دارد. یا می بیند من کار دارم، خودش چای می ریزد. واقعاً می توانم بگویم به شخصه خیلی دوست داشتم ایشان در خانواده درخواست کنند و ما انجام بدهیم. لباس هایشان را همیشه خودشان اطو می کردند، یا زمانی که من بزرگ تر شده بودم من برایشان اطو می کردم ولی به مادرم اجازه نمی دادند این کار را بکنند و می گفتند: شما دیگر زحمت بچه ها به گردنتان است. یا در مهمانداری خیلی مراعات می کردند که مادر اذیت نشوند. سعی می کردند همکاری کنند یا اگر نمی توانستند، غذا از بیرون تهیه می کردند. بعد از جنگ اگر جمعه ها منزل بودند، در تمیز کردن آشپزخانه و پله ها کمک می کردند. این جزء برنامه ثابتشان بود که هر وقت جمعه ها خانه بودند، یک لباس کهنه نظامی می پوشیدند و چفیه دور صورتشان می پیچیدند و کار می کردند. اگر کسی ایشان را می دید باورش نمی شد که این همان آدم نظامی است که صبح ها این همه آدم برایش احترام نظامی می گذارند. هر زمان هم که این کارها را می کردند، قبلش وضو می گرفتند و دو رکعت نماز می خواندند. ما می گفتیم تمیز کردن آشپرخانه که وضو ندارد، می گفتند من این کار را می کنم که رنگ و و بوی الهی داشته باشد و خالص برای خدا باشد، فکر نکنید برای شما انجام می دهم. یعنی به واقع ایشان تا جایی که می توانستند و حضور داشتند، آنچه که فکر می کردند وظیفه شان است انجام می دادند. در زمانی که هر چهارتایمان محصل بودیم، پدر با آن همه مشغله، عضو انجمن اولیا و مربیان فعال مدرسه همه ما بودند. من احساس می کنم حضور پدر شاید کمی نبود، اما خیلی کیفی و مؤثر بود. -    اگر بین پدر و مادرتان مشاجره یا کدورتی پیش می آمد، برخورد پدرتان چگونه بود؟ ایشان هنگام بحث و مشاجره، صحبت نمی کردند. می رفتند به اتاقشان 24 ساعت و یک وقفه ای ایجاد می کردند که هر دو طرف آرام تر بشوند و سر فرصت در مورد آن صحبت کنند. حداقل ما بچه ها اینطور حس می کردیم. و مشاجرات به ما منتقل نمی شد و معتقد بودند بچه ها نباید در جریان مشاجره پدر و مادرها باشند. حتی موضوع مشاجره را هم نمی فهمیدیم. -    با توضیحاتی که تا الان دادید، اینطور برداشت کردم که شهید صیاد، علاوه بر ارتباط خوب و نزدیکی که سعی می کردند با بچه هایشان داشته باشند، از موضع اقتدار پدرانه در تربیت فرزندان وارد می شدند. درست است؟ ببینید ایشان حضورشان در زمان جنگ هرچند ملموس نبود، اما مدیریت و برنامه ریزیشان در زندگی ما نقش داشت. و مصداق بارز سایه بالای سر خانواده بودند. به خصوص اینکه به دلیل مشکل خواهرم، در نبود ایشان شدیداً خلأشان حس می شد. به همین خاطر هم بابا سعی می کرد از راه دور هم جویای احوال ما باشد. شاید باورتان نشود ولی مثلاً از جبهه زنگ می زدند، اوضاع تحصیلی من را از مدرسه می پرسیدند. در دوره دبستان در یکی از درس ها ضعیف بودم و مدیرم مرا صدا کرد گفت پدرت زنگ زده و ما گفتیم تو در این درس ضعیف هستی. بابا بلافاصله از جبهه یک معلم خصوصی برای من هماهنگ کردند. یا در مشکلات پزشکی، ایشان همه امور را هماهنگ می کردند. خصوصاً ما
درم که دغدغه های خواهرم را داشت، پدر سعی می کرد همه امور پزشکی را هماهنگ کند و برنامه اش را برای مادرم تنظیم می کرد. البته ایشان در عین حال که به زبان ساده بگویم خیلی به ما رو نمی دادند که ما حصار پدر فرزندی را نشکنیم، در عین حال یخ شکن هایی هم برایمان می گذاشتند مثل همان بازی ها و ورزش ها که برایتان گفتم. یا در خانه با من ورزش هایی را تعریف می کردند و انجام می دادند. بین این دو سر طیف نگه می داشتند ما را. اینگونه تا جایی که اطلاعاتشان اجازه می داد، مدیریت می کردند. که به نظرم خیلی هم کار سختی بود برای ایشان؛ چون بابا در در فضای ارتش که دیسیپلین خاصی در آن حاکم است، رشد کرده بود و خیلی سخت است که فردی بخواهد در این شرایط در منزل منعطف باشد؛ کسی که سال ها فرمانده بوده و نظم دهنده نیروهای زیر دستش، بخواهد در منزل نقش متفاوتی ایفا کند، سخت است. -    به نظرم برای حفظ جایگاه اقتدار پدر در خانواده، نباید نقش مادران را دست کم گرفت. به نظر شما رفتار مادرتان در حفظ این تعادل چگونه بوده است؟ ببینید در تربیت بچه ها چیزی که خیلی در خانواده ما بارز بود، هماهنگی تربیتی مادر و پدرم بود. وقتی پدر یک موضوعی را می گفتند، مادر قطعاً پشتش را می گرفتند و هماهنگی داشتند و ما ناهماهنگی و سازهای مخالف بین آنها نمی دیدیم؛ دیدگاه و استراتژی هر دو یک موضع را نشان می داد و همین باعث می شد ما در یک خط حرکت کنیم و پا در هوا نمانیم؛ در تمام مواضع مثل حجاب یا ادای فرائض، ارتباطات و احترام به بزرگ تر و...، چون هر دو در یک مسیر حرکت می کردند، ما تکلیفمان روشن بود؛ دیدگاه پدر را می توانستیم در نگاه مادر ببینیم و انتظارات مادر را در نگاه پدر. مادر در زمان نبود پدر، مواضع پدر را دنبال می کرد و این موارد در خانواده ما بسیار بارز بود و خیلی می توانست در تربیت ما تأثیرگذار باشد. -    پدر چگونه به شما ابراز علاقه و محبت می کردند؟ از چه ادبیات و روشی استفاده می کردند؟ البته بابا از دوره دبیرستان فاصله ای را بین من و خودشان رعایت می کردند، صرفاً در حد بوسیدن در بوسیدن در مراسم، اعیاد و قبولی در کنکور و... محبت پدر بیشتر عملی بود؛ یعنی بیشتر اینگونه بود که توان و وقت می گذاشتند برایمان. در اوج علاقه اش هیچ وقت به من نمی گفت دوستت دارم، ولی می گفت مریم من در قنوت نماز شب تو و همسر و بچه هایت را دعا می کنم. یا بابا بچه را از دو سالگی به بعد خیلی بغل نمی گرفت. می گفت بچه لوس می شود. خیلی مراعات بچه کوچک را می کرد که پوستش حساس است، روی فرش آسیب نبیند و... ولی بچه را زیاد بغل نمی کرد. این نکاه شخصی ایشان بود و به نظر من لزوماً قرار نیست همه چیز بابا روی اصول تکنیکی و مشخص باشد، نگاه های شخصی افراد که برگرفته از مدل تربیتی در خانواده هایشان است، در رفتارهایشان خیلی تأثیر می گذارد. مثلاً من یک برادری داشتم که تشنج می کرد. زمان تشنج، بابا خیلی خونسرد بودند و همین مامان را اذیت می کرد. بابا می گفتند من هر کاری بتوانم انجام می دهم ولی اگر انتظار داری دست پاچه شوم و هل کنم، اینطور نیست؛ چون من در جبهه صحنه هایی را دیدم که با یک تشنج منقلب نمی شوم. واقعاً بابا در موقعیت های حساس، مدیریت هیجانیشان خیلی بارز بود، چون توکل بالایی داشت و معتقد بود من در حد وظیفه ام عمل می کنم ولی آنچه از جانب خدا می آید را نمی توانم تغییر دهم. یکی از عموهایم در مشهد تصادف کردند و دچار خونریزی مغزی شدند. بابا سخنران قبل ازخطبه هادر نمازجمعه بودند شب جمعه به بابا خبر دادند. بابا از تهران با دکترهایی که می شناختند صحبت کردند و هماهنگی های لازم را برای عمویم انجام دادند. مامان دلواپس بود، می گفت ما باید شبانه خودمان را به مشهد برسانیم. پدر می گفت من هر کاری از دستم بر می آمد، از راه دور انجام دادم. فردا ظهر هم رفتند نماز جمعه. و به مادر گفتند اگر مقدر باشد برادرم زنده بماند، می مانند و اگر نباشد، من تا مشهد هم بروم، هیچ چیزی را نمی توانم عوض کنم. آنچه وظیفه ام بود را هم از تهران برای برادرم انجام دادم. آرامش بابا در این موقعیت ها برای من خیلی جالب بود. و همیشه با خودم فکر می کردم اگر جای بابا بودم، چقدر تلاش می کردم تا یک تقدیری را عوض کنم. -    پدرتان برای نهادینه کردن اصول مذهبی مثل حجاب در شما از چه روش هایی استفاده کردند؟ به لطف خدا بابا در مسائل مذهبی خیلی مستقیم دخالت نمی کردند. مثلاً تا پنجم دبستان من را در انتخاب نوع پوششم که چادر باشد یا مقنعه آزاد گذاشتند. حتی یادم نمی آید که از چه زمانی مقنعه سر کردم؛ فقط می دانم قبل از دبستان بود و خیلی هم روی آن حساسیت داشتم. اگر نامحرم خانه مان بود، با مقنعه می خوابیدم ولی کسی مرا زور نکرده بود. تا پنجم دبستان که آزاد بودم با همان مقنعه و مانتو باشم، بعد از آن هم به مدرسه مذهبی رفتم و در آن شرایط به سمت چادر کشیده شدم. در بحث نماز هم تعلل ها
یی داشتم و نمازهایم خیلی منظم نبود، ولی بابا هر وقت این تعللات مرا می دیدند، صرفاً گوش زد می کردند که نخواندن نماز چه عواقبی دارد. هیچ وقت نمی گفتند برو نمازت را بخوان. ولی بابا را خیلی دوست داشتم و همین که احساس مکی کردم ایشان از نکته ای مکدر است، تمام سعی ام را می کردم راضی شان کنم. با همین موارد شروع شد و به لطف خدا در وجودمان نهادینه شد. -    برگردیم به قضیه ازدواج شما؛ مایلم کمی در مورد مراسم ازدواجتان و میزان و کیفیت جهیزیه ای که به خانه همسرتان بردید برایمان بگویید. بابا در بحث ازدواج من، جاهایی می توانست پررنگ تر بگیرد؛ در جهیزیه دادن و مراسم عروسی. با اینکه بچه بزرگش بودم و تنها دخترش که می توانست ازدواج کند. فردی که تمکن مالی دارد، خیلی آرزوها برای دخترش دارد. ولی بابا دائماً هر حرکتش را با دین چک می کرد و این برای من خیلی جالب بود که فردی در موقعیتی قرار بگیرد که امکان و موقعیت اجتماعی  انجام کاری را داشته باشد، را داشته باشد ولی پای بند اعتقادات و ارزش هایش باشد. این خیلی مهم است. متأسفانه من بعضاً با خانواده های مذهبی مواجه هستم که دعای ندبه و باقی مناسکشان ترک نمی شود، ولی در عمل پای بند نیستند. از جوانی که به خواستگاری دخترشان می آید، توقع بالا دارند یا برعکس تأکید دارند جهیزیه دختر برند فلان باشد. جالب است این را تعریف کنم که وقتی می خواستم ازدواج کنم، بابا رفت پیش یکی از علمای حوزه علمیه چیذر و پرسید برای دخترهایی که یتیم هستند چقدر جهیزیه می دهید؟ فکر کنم گفتند: حدود 500 هزار تومان، که آن زمان رقم قابل توجهی بود. بابا گفتند: 500 هزار تومان برای دخترهایی که پدر ندارند، دختر من چون پدر بالای سرش هست من یک مقدار بیشتر از آن مبلغ می گذارم برای جهیزیه اش. آن زمان هرکس جهیزیه من را می دید، تعجب می کرد. همه چیز هم در جهیزیه ام داشتم ولی کاملاً به دور از تجملات. البته این را هم بگویم که مادر هم با ایشان هم عقیدهَ بود. الان شوهر من می گوید: شاید اگر فردی مثل گذشته من برای دخترمان بیاید که هیچ چیز نداشته باشد، شاید من تردید کنم که بخواهم زندگی دخترم را که تمام وجودم را به پایش ریخته ام، به دست او بدهم. ولی توکل پدرت خیلی بالا بود که به من اعتماد کرد. اما الان این نگاه در جامعه کمرنگ شده است. خانواده ها باید تسهیل کنند و شرایط ازدواج را برای جوانان فراهم نمایند. -    مهریه شما را پدر مشخص کردند؟ در مورد مهریه هم از همان حاج آقا پرسیدند. ایشان گفتند برای دخترهای یتیم 110 سکه مهریه می کنیم. بابا معتقد بودند که ما پیش آقای خامنه ای عقد شویم و مسئول دفتر ایشان گفته بودند آقا با 14 سکه عقد می کنند و بابا 110 سکه را به 14 سکه تغییر دادند. -    و به عنوان کلام آخر، جمله ای در مورد شهید که به نظر شما گویای شخصیت ایشان است، برایمان بگویید. بابا مرد عمل بود اگر داعیه مذهبی بودن داشت، در تمام زندگیش روح معنویت حاکم بود. اینجوری نبود گزینشی عمل بکند. -    ممنونم از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید و امیدوارم روح پدر بزرگوارتان شاد باشد. من هم از شما ممنونم.
🔸پایه حقوق کارگران در سال 99 یک میلیون و ۸۳۵ هزار و ۵۰۰ تومان تعیین شد. https://www.irinn.ir/fa/news/771304
🔺جزئیات افزایش حقوق کارگران در اینفوگرافیک دولت