eitaa logo
کشکول مذهبی محراب
343 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
580 ویدیو
23 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❓یوم الحسرة به چه معناست؟ ✍ کلمه الحسرة از حٓسْر گرفته شده به معنای کشف و آشکار شدن است و الحَسْرَة به معنای اندوه و پشیمانی به‌ خاطر از دست دادن چیزی است. (۱) نکته مهم این است که انسان چیزی را که در دنیا از دست می دهد ممکن است بتواند جبران کند ولی در آخرت امکان جبران آن نیست. 🔹 شیخ طبرسی در مجمع البیان می‌گوید: حسرت در قیامت مخصوص گناهکاران نیست،‌ نیکوکاران هم حسرت می‌خورند که ای کاش اعمال نیک بیشتری انجام می‌دادیم.(۲) ✅ دلیل نام‌گذاری روز قیامت به روز حسرت این است که در آن روز حکم صادر می‌شود و جهنمی و بهشتی بودن انسان‌ها مشخص می‌گردد. از دست دادن سعادت ابدی مایه حسرت گناهکاران خواهد بود. (۳) و زندگی ابدی در جهنم برای جهنمیان حسرتی بزرگ خواهد بود. (۴) (۱) راغب اصفهانی، مفردات، ص۲۳۵. (۲) طبرسی، مجمع البيان، ج‏۶، ص ۷۹۵. (۳) طباطبایی،‌ المیزان، ج۱۴، ص۵۰. (۴) کاشانی،‌ منهج الصادقين‏، كتابفروشى اسلاميه‏، تهران‏، ج۵، ص۴۰۸ 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
💠 بزرگترین حسرت خورندگان در روز قیامت 🌷 امام علی علیه السلام «سُئِلَ أمیرُالْمُؤْمِنینَ مَنْ أعْظَمُ النّاسُ حَسْرَةً قالَ مَنْ رَأی مالَهُ فی میزانِ غَیرِهِ وَأدْخَلَهُ اللهُ بِهِ النّارَ وَأدْخَلَ وارِثَهُ بِهِ الْجَنَّةَ؛ 🌸 از امیرمؤمنان(ع) سؤال کردند چه کسی روز قیامت حسرتش از همه بیشتر است؟ فرمود: «کسی که در آن روز اموال خود را در میزان اعمال دیگران ببیند که خدا او را به واسطه [عدم انفاق] آن مال، وارد دوزخ کند و وارث او را به سبب [انفاق] آن مال وارد بهشت سازد». 📗 نهج البلاغه، حکمت ۱۹۲ 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام چقدر حاضری برا اهل بیت علیهم‌السلام از خودت مایه بذاری؟🤔🤔🤔 حاضری روزی ۱۰ دقیقه وقت بذاری یه عالمه فیض و بهره ببری؟ چقدر با کلام امام اولت آشنایی؟ چند بار تا حالا نهج البلاغه خوندی؟ میدونی با روزی ۱۰ دقیقه ⌚️ تو ۱۹۲ روز کل نهج البلاغه بخونی و اونم تو دور اول ۷۰ درصدش رو بفهمی؟؟؟ تازه نیاز به تهیه کتابم📚 نیست. هر روز برات متن📝 رو می فرستیم. روزی ۳ تا پست مختلف، خیلی شلوغش نمی کنیم بیا تو این ایام فاطمیه شروع کنیم و با روزی ۱۰ دقیقه وقت گذاشتن هرجا که هستی غبار مظلومیت رو از چهره و کلام مولامون امیرالمومنین علیه السلام بر داریم منتظرتون هستم اینم لینک کانالمون👇 @baalitamahdimaybod راستی یادم رفت یه نکته بگم جرج جرداق مسیحی ۲۰۰ بار نهج البلاغه خونده، ما ۲۰۰ نفری یه یار نهج البلاغه خوندیم؟!😔😔
سلام دوستان اینم کانال خودمونه👆 میخوایم با کلام مولا علی علیه السلام آشنا بشیم دوست داشتید عضو بشین قول میدم ضرر نمی کنید روزی ۱۰ دقیقه وقت گذاشتن بیشتر نمی خواد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_122 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• " سلام دیبای قلبم " عادتِ زیبایی بود که هر
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• ده دقیقه ای هست که همراه با احسان درون ماشین و پشت در عمارتی که روزی با کار کردن در آن ، امید نا امید شده ام برای درمان مامان را به دست آورده بودم ، ایستاده ایم - هیچ وقت فکرشو نمی کردم روزی از راه برسه که برای وارد شدن به خونهء پدری این قدر دلهره داشته باشم - میخواید اصلاً نریم ... هان ؟ خندید ... آرام و مردانه .... دوست داشتنی ولی .... تلخ .... - راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست اگه هستی که " یاعلی " اگرنه ..... - هستم ! چاره ای برایمان نمانده بود جز بودن با هم و در کنار یکدیگر .... اولین بار بود که دوشادوش مرد رویاهام روی سنگفرش زیبای حیاط عمارت قدم بر میداشتم و چه لذتی داشت احساس گرمای دستاش وقتی منو بی هیچ تماسی به جلو هدایت می کرد تا با زبان بی زبانی بگه " هستم .... درست همین جا ، کنارت ... نگران نباش عزیزم " ورود ما به ساختمون عمارت همزمان شد با تلاقی چشمهای من و پروانه ! چشمهایی که خیلی وقت بود از دیدنشون محروم شده بودم ولی هنوز هم به نظرم بی اندازه مهربان و دوست داشتنی بودند - دیبااااا! هیجان از تک تک حرکاتش می ریخت و من که دیدن یک آشنای قدیمی ، کمی از نگرانی و ترسم کم کرده بود با ذوقی بیشتر از اون به سمتش پرواز کردم - پروانه !!! - خوش اومدی عزیزم این همه دست به عصا راه رفتن و مبادی آداب بودن از او بعید بود ولی بی شک حضور احسان خان این عمارت باعث شده بود تا مراعات کرده و به جای فحش و ناسزاهای بامزه منو به " عزیزم " گفتن مهمون کنه - ممنون - پروانه! مادرم کجان ؟ - اتاقشون هستن آقا ... کمی سردرد داشتن ، تازه دارو خوردن و خوابیدن - باشه پس تو با خانوم شریف با هم باشید هر وقت بیدار شدن خبرم کن .... من توی باغ قدم میزنم میدونستم استرس روبه رو شدن با مادرش وقتی من هم در کنارش ایستادم باعث شده تا مثل مرغ سرکنده بال بال بزنه ولی به قول خودش چاره ای نبود جز این رویارویی حالا به چه قیمتی تموم می شد دیگه چیزی بود که خدا در سرنوشت ما مقدر کرده و ما چاره ای جز پذیرشش نداریم - هیچ معلومه چه غلطی داری میکنی دیوونه ؟ - وا پروانه جون بذار آقا احسان از در بره بیرون بعد شروع کن - مگه دروغ میگم ... اومدی اینجا چکار آخه ؟ نمیدونی خانوم سایهء تو رو با تیر میزنه ؟ - میدونم ولی چاره ای ندارم قربونت برم انگار صدای غمگین و افسردهء من تاثیر گذار بود که با لحنی آرام تر و مهربون تر شروع کرد به حرف زدن : - چرا ؟ چرا اومدید ؟ اونم باهم ؟ گفتم ... هرچه بین من و احسان گذشته بود ، برایش روی دایره ریختم تا نگفته ای باقی نمونه وقتی او بعنوان خدمتکار این خونه از همه چیز خبر داشت - حالا فکر میکنی اومدنت تاثیر داشته باشه ؟ - نمیدونم پروانه ... دارم دیوونه میشم .... باورت میشه بیشتر از هر چیز از روبه رو شدن با اون نگاه مرموز و پر نفرتش می ترسم ؟ - هم باورمی کنم و هم برای هردونفرتون نگرانم خدا کنه دلش به رحم بیاد .... دیروز خیلی به هم ریخته بود ... هر وقت با پریا خانوم یا جهانگیر خان صحبت میکنه انگار داغ دلش تازه میشه - نمیدونم قراره چی بشه فقط خودمو سپردم به خدا و .... حمایت آقا احسان ! - آخرش من نفهمیدم چجوری تونستی قاپ این پسر چشم وگوش بسته رو بدزدی کلک !!! و او چه می دانست که روزها پیش از ابراز علاقه از طرف احسان ، این من بودم که باخته بودم ... همه چیز را در قماری بی سرانجام به او واگذار کرده بودم که حالا مالک روحم نیز شده بود ... هم عقل و هم دل و هم آینده ام را ! 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• احسان نیم ساعتی از رسیدن به عمارت پدری گذشته و من هنوز در حالِ قدم زدن درونِ باغی هستم که روزی اوجِ دلخوشی های کودکی ام رسیدن به درخت تنومندِ بادام و بالا رفتن از آن بود ! آرزوی زیبایی که به آن رسیدم ، درست در ابتدای دهمین بهار زندگی ام .... یک روز بهاری و غرورِ کودکانه ای که بالا رفتن از درخت به من داده بود دو متر بالاتر از زمین بودم و بی توجه به کفِ هر دو دستم که خراشیده و زخمی شده بود ، با شلواری که هم خاکی بود و هم پاره ، با دلهره ای عجیب و ترس از رسوا شدن پیش چشم های مامان ، بین زمین و آسمان دست و پا می زدم شاید آن روز بیشتر از هر زمان دیگه ای وجود و حضور و حمایت توسطِ دستهای پیمان رو تجربه کردم ! مگه غیر از اینه که برادر پشتِ آدمه ؟ امیدِ روزهای تنهایی و چراغِ شب های بی کسی ... - اینجایی ؟ صدای پیمان بود ! حلالزاده ... وقتی آمدیم ، نبود ... تازه از راه رسیده و به سراغم اومده - یادته ؟ چشم هایش تا بلندترین شاخه های درختِ پُر خاطره و پُر مخاطرهء کودکی هامون بالا اومد و با حسرتی لانه کرده در اونها سری تکون داد و لب زد : - آره ! درست شبیهِ بچه گربه ای که سیبیلاشو زدن و نمیتونه تعادلش رو حفظ کنه آویزون و حیرون و سرگردون بودی ! - دیوانه ! اینبار چیزی که بعد از یادآوریِ خاطره ای که تلخی و شیرینیش به یک اندازه در کامم نشسته بود ، روی لبهاش نشست پوزخند نبود بلکه لبخندی شیرین و جذاب بود از همون ها که هر چند سال یکبار صورتش رو مزیّن می کرد و منو شیفته ! - راضی نشد ، نه ؟ - نه ! - قبول داری راهی که انتخاب کردی اشتباهه ؟ همونه که از قدیم گفتن به تُرکستان میرسه ؟ - عاشق نشدی .... نمیدونی چیه ! - عاشق ! میدونی دلم بیشتر از تو و غروری که با حماقت داری زیر پاهای خودت و مادر لِه میکنی ، برای چی میسوزه ؟ نگاهم قفلِ چشم هایی بود که در اون ها هیچ اثری از بدخواهی به چشم نمی خورد زلالِ زلال بود ... احساس می کردم حرفهایی که میزنه از عمیق ترین لایه های قلبش سرچشمه گرفته - دیبا ! دختری که تو با این عشقِ اشتباهی اونو اسیرِ زندگی با خانواده ای میکنی که هیچ شباهتی به خودش و زندگیش نداره در حالی که برای رفتن به داخل عمارت و شروعِ جنگی دوباره با مادر برای رسیدن به کسی که حقِّ خودم از زندگی و خوشبختی میدونستم ، از کنار پیمان رد می شدم گفتم : - کاش همیشه بودی همین جا ! درست دوشادوش من - احسان ! دستش روی کتفم نشست و فشار خفیفی وارد کرد ، شاید برادرانه ای بی صدا بود برای هوشیار کردنم - من ، نه اعتقاداتم و نه مسیری که برای زندگیم انتخاب کردم ، هیچکدوم ذره ای به تو شبیه نیست ولی ... اینو یادت باشه ، هرچیزی که به زور از خدا بگیری ، به بدترین شکل ممکن و شاید دردناکترین حالت از دستش میدی !!! شاید بهتر باشه به خودش بسپاری و بگذری از کسی که شاید سهم تو از زندگی نباشه !!! دلم لرزید .... جایی درست وسطِ وسطِ این مشتِ گره شده در سینه ، زمین لرزه به پا شد .... آنچنان واقعیتِ حِکمت و سخاوتِ خداوند را پیش چشمانم به تصویر کشید که بی هیچ کلامی و عکس العملی پاتند کردم و برای گریز از حقیقتی که با بی رحمی بر من عیان کرده بود به سمت عمارت رفتم ... - اومدید آقا ؟ میدونید از کی دارم دنبالتون می گردم ؟ - چی شده پروانه ؟ مادر ... مادرم خوبه ؟ - خوبن آقا گفتن برید اتاقشون میخوان باهاتون صحبت کنن بالاخره لحظهء موعود از راه رسید ... خدایا خودت این فراخوانده شدن و احضار از سوی او را ختم به خیر کن ! 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✴️ یکشنبه 👈 21 دی 1399 👈26 جمادی الاول 1442👈 10 ژانویه 2021 🌙🌟 احکام دینی و اسلامی . ❇️ روز بسیار خوب و شایسته ای است برای : ✅ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن . ✅ کشاورزی و امور زراعی . ✅ جابه جایی و نقل و انتقال . ✅ تجارت و داد و ستد . ✅ و دیدارها خوب است . 📛 برای امور ازدواجی خوب نیست . 👼 زایمان مناسب و نوزادش عمر طولانی خواهد داشت . ان شاء الله ✈️ مسافرت : مسافرت خوب نیست و درصورت ضرورت همراه صدقه باشد . 🔭 احکام نجوم . 🌗 امروز برای امور زیر خوب است : ✳️ امور بازرگانی . ✳️ شروع به کار و مشارکت . ✳️ ختنه کودک . ✳️ نقل و انتقال و به خانه نو رفتن . ✳️ و آغاز تعلیم و تعلم نیک است . 📛 برای فروش جواهرات و حیوانات خوب نیست . 📛 قرض و وام خوب نیست . 🔲 این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید تقویم همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید. 💑مباشرت و مجامعت. مباشرت امشب (شب دوشنبه) ، فرزند به قسمت و تقدیر خود راضی باشد . ان شاء الله ⚫️ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث رهایی از بلا است . 💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن یا #فصد انداختن در این روز، از ماه قمری ، خلاصی از مرض است . 😴😴تعبیر خواب خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق آیه ی 27 سوره مبارکه " نحل " است . قال سننظر اصدقت ام کنت من الکاذبین ... و چنین استفاده میشود که جاسوسی خبری به این شخص برساند و او در صدد تفحص در مورد این خبر شود و خبر صحیح باشد . و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید...... 💅 ناخن گرفتن یکشنبه برای ، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد. 👕👚 دوخت و دوز یکشنبه برای بریدن و دوختن روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود‌. ✴️️ وقت در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب. ❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد . 💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸به امیدپرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸 📚 منابع مطالب کتاب تقویم همسران نوشته حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن 09032516300 025 37 747 297 09123532816 📛📛📛📛📛📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید مطلب بدون لینک شرعا حرام و ممنوع میباشد 📛📛📛📛📛📛📛📛📛📛📛 @taghvimehmsaran 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۲۱ دی ۱۳۹۹ میلادی: Sunday - 10 January 2021 قمری: الأحد، 26 جماد أول 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) 💠 اذکار روز: - یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه) - ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه) - یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️17 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️24 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️33 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️34 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
🕋 اوقات شرعی به افق یزد 🗓 یکشنبه ۲۱ دی ماه ۱۳۹۹ 🕌 اذان صبح : ساعت َ۵:۲۹ 🌅طلوع آفتاب: ساعت َ۶:۵۴ 🕌 اذان ظهر: ساعت َ۱۲:۰۰ 🌄 غروب افتاب: ساعت َ۱۷:۰۷ 🕌 اذان مغرب: ساعت َ۱۷:۲۶ 🌃 نیمه شب شرعی: ساعت َ۲۳:۱۸ 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❓تا چه زمانی مردم در آسایش هستند؟ ✍ امر به معروف و نهی از منکر، دو واجب از فروع دین و از بزرگ‌ترین واجبات دینی است. خداوند متعال در قرآن کریم می فرماید: ☀️«وَلْتَکنْ مِنْکمْ أُمَّةٌ یدْعُون إِلی الْخَیرِ وَیأَمُرونَ بْالْمَعْرُوفِ وَینْهَوْنَ عَنِ المُنْکرِ وَأُوْلَئِک هُمْ الْمُفلِحُونَ». عمران/ ١٠٤ باید از شما «اُمّت اسلامی» گروهی باشند که به سوی نیکی دعوت کنند، و امر به معروف و نهی از منکر نمایند. و آنان هستند که رستگارند. 🌷پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در این خصوص می فرمایند: مردم پيوسته در آسايش به سر مى برند، تا وقتى كه امر به معروف و نهى از منكر كنند[ و ]يكديگر را بر نيكى و تقوا ياور باشند. هرگاه چنين نباشند، بركت ها از آنان گرفته مى‌شود و برخى بر برخى چيره مى‌شوند. آن‌گاه نه در زمين و نه در آسمان، ياورى نخواهند داشت. 🌹قال رسول الله صلی الله علیه و آله: لا يَزالُ النّاسُ بِخَيرٍ ما أمَروا بِالمَعروفِ ونَهَوا عَنِ المُنكَرِ وتَعاوَنوا عَلَى البِرِّ وَالتَّقوى. فَإِذا لَم يَفعَلوا ذلِكَ نُزِعَت مِنهُمُ البَرَكاتُ، وسُلِّطَ بَعضُهُم عَلى بَعضٍ، ولَم يَكُن لَهُم ناصِرٌ فِي الأَرضِ ولا فِي السَّماءِ. 📚 تهذيب الأحكام، ج ۶، ص ۱۸۱. 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ حجت الاسلام و المسلمین آقا سید جعفر موسوی از مرحوم حجت الاسلام شیخ غلامحسین زیارتی چنین نقل می کند: ✨ در بعد از ظهر یکی از روزهای تابستان که هواخیلی گرم بود، برای دیدار آقاجان به کوهستان رفته و خدمتشان شرفیاب شدم، در محضرشان بودم که عده‌ای از اهالی محل نیز آمدند و از خشکسالی و نیامدن باران شکایت کردند و از آقا جان خواستند که دعایی کنند تا باران رحمت الهی نازل شود. آقاجان فرمود :ان شاالله خداوند رحم می کند و باران رحمت را می فرستد. آن چندنفر پس از مدتی حضور آقا را ترک کردند، وقتی دیدم که آقاجان می خواهد مشغول خواندن صحیفه سجادیه شود، من نیز گفتم: اگر اجازه می‌فرمائید، مرخص می‌شوم چون با اسب باید بروم و می ترسم به شب بیفتم. آقا جان درجوابم فرمود: شیخ نرو باران می آید، من امتثال امر کردم و در محضرشان ماندم. هنوز دعای اقاتمام نشده بود که دیدم هوا تیره شد و باران بسیار خوبی باریدن گرفت. ✨ برقله ی پارسایی ص259 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کشکول مذهبی محراب
♡﷽♡ #قــاب_خــاتـــم #قسمت_124 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• احسان نیم ساعتی از رسیدن به عمارت پدری گذشته
♡﷽♡ •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• دستم ، تمنای فشردنِ دستهای ظریفِ دیبا رو داشت که مطمئن بودم در این لحظه از شدتِ استرس بی شک یخ زده ! - آروم باش ! - آرومم ! آرامش بیشتر از هر زمانِ دیگه ای با من و دیبا بیگانه شده بود ولی هر دو سعی می کردیم با نگاهی که هر لحظه به یک سمتِ این عمارتِ بی روح کشیده میشد ، چشم از هم بدزدیم و این حالِ خراب رو ‌مخفی کنیم ... - اَلا بِذِکرِ الله تَطمَئِنَّ القُلوب ! بسم الله بگو که ، " دل آرام گیرد بنام خدا ... " - احسان ! قلبم داره میاد توی دهنم لبخند زدن و چشم بر هم نهادن بی هیچ کلام و سخنی ، تنها کاری بود که در اون لحظه از من و تمام وجودم ساخته بود ای کاش تحملِ این همه فشارِ روحی نتیجه ای دلخواه داشته باشه ... با دو تقهء کوتاه وارد اتاقی شدم که هیچ وقت برام جذابیتی نداشت از همون بچگی بهترین نقطه در این خانهء بزرگ و ظاهراً زیبا ، آشپزخونه ای بود که بیشتر وقت ها با حضورِ ننه گلناز برام تبدیل میشد به بهشتی روی زمین ! " ننه گلناز " هم آشپز این خونه بود و هم دایه ای که در دامانِ اون رشد کرده بودیم مامان اعتقادی به پیر کردنِ خودش در راهِ بزرگ کردنِ بچه ها نداشت ! نمیخوام زحماتش رو نادیده بگیرم ولی همیشه با خودم فکر می کردم آیا جز به دوش کشیدن زحمتِ نُه ماه بارداری و دو سال شیر دادن ، کار دیگه ای هم کرده که در آلبومِ خاطراتِ زندگیم ثبت و ضبط شده باشه ؟ - سلام پروانه از قبل خبر داده بود که همراه با دیبا برای دیدنش اومدیم پس حالا این نگاهِ خونسرد و خالی از هیجان چندان عجیب نبود - بالاخره اومدی ! یه روزی گفتی دیگه نه میمونی و نه بر میگردی ! چی شد که باز گذرِ پوست به دَباغ خونه افتاد ؟ - مامان ! سلام را من کرده بودم و دیبا همچنان ساکت و سر به زیر رو به روی جهان تاج خانومِ این عمارت ایستاده بود ولی روی صحبتِ مادر با او بود بدونِ حتی کوچکترین توجهی به من و قلبی که به شدت خودشو به در و دیوارِ سینه ام میکوبید ولی راهی برای فرار نداشت ... - سلام - میشنوم ! دلم بیشتر از هر زمانی برای دیبا و مظلومیتی که در این لحظات به اون محکوم شده بود ، سوخت مامان اونو حتی لایقِ جواب سلام که واجب بود هم نمیدونست چه رسد به ... - من .... یعنی ما .... من به آقا احسان گفتم که ما به هم نمیخوریم ولی .... - ولی نتونستی از جوونِ رعنای من با این پشتوانهء خانوادگی و ارثیهء خاندانِ پرتو بگذری ! درسته ؟ نمیدونم این همه جسارت چطور در دیبای لرزان پشتِ در این اتاق بیدار شد و حرفهای دلش رو بر زبانش جاری کرد ؟! - من .... من چشم و دلم اونقدر سیر هست که طمعی به مال و اموالِ شما نداشته باشم !!! آتشِ خشمی که با این جمله در چشمهاش زبانه کشید از دیدم پنهان نموند ولی دیبا همچنان بی هیچ نگاهی به او که حرف اول و آخرو در این خونه و زندگی میزد به حرفهاش ادامه داد : - من سرِ سفرهء پدری بزرگ شدم که نه از مهر و محبت چیزی برام کم گذاشت و نه خواسته هامو بی اجابت رها کرد ! بالاخره سر بلند کرد و خیره به نگاه مامان که بیشتر مبهوتِ جسارت لانه کرده در صدا و جملاتش بود ، تیرِ آخر را رها کرد ! - من عاشقِ پسر شما هستم همون اندازه که خودش ادعای عاشقی داره ! الان اگه اینجا هستم و گُذَرم دوباره به این خونه و شما افتاده بخاطرِ حُرمتیه که هم اون و هم من برای شما و حقِ مادریتون قائلیم لطفاً به ازدواجِ ما راضی باشید دیبا ..... دیبا ...... دیبا ....... تو چکار کردی ؟ جوری که تو با حرفهات پشتِ این فرماندهء مقتدرو به خاک مالیدی امکان نداره حرفی به دلخواه و خوشایند ما از دهانش خارج بشه دیگه تو رو داشتن واسه من آرزویی محاله ! 🌍 @kashkoolmazhabimehrab
♡﷽♡ 126 •┈┈••✾•☕️🍭☕️•✾••┈┈• " یارب این نوگلِ خندان که سپردی به مَنَش میسپارم به تو از دستِ حسودِ چمنش " شنیده بودم حالا با گوشت و پوست و استخوانم به عمیق ترین درکِ ممکن از این دو بیت رسیدم گاهی ! نه ... همیشه باید سپرد به او که انتهای تمامِ راه هاست ! دیبا را به خداوندی سپردم که خودش روزی عشقِ پاکش رو به قلبم هدیه داد و زندگیمو به زیباترین رنگهای عالم آراست انتظارم برای تغییرِ موضع از طرف مامان بالاخره به سرانجام رسید ولی چه انجامی و چه پایانی ! در نهایت با پافشاری های من و حرفهای جسورانهء دیبا در کمالِ ناباوری قبول کرد ! پذیرفت وصلتی را که با هیچکدوم از معیارهای عقل و دلش هماهنگ نبود ولی .... " قبوله بالاخره تو بُردی با اینکه حتی ذره ای از وجودم راضی به این حماقت نیست ولی قبولش میکنم دختری که نه ظاهرش و نه باطنش سر سوزنی به ما شبیه نیست ولی تو رو خامِ خودش کرده ! " اینبار هم نگاهش و هم روی صحبتش من بودم ... حرفها را دیبا زده بود و جواب رو من میگرفتم ! خیلی وقت بود تحملِ توهین و تحقیر نسبت به دیبا رو نداشتم به خصوص الان که خودش هم اینجا حضور داشت و همین باعث شد تا صدای اعتراضم به این لحن و گفتار بلند بشه : " مامان ...." پشت به ما و رو به پنجره ای که با آن پرده های ضخیمِ مخملی بیشتر منو به یادِ اتاق و خانهء خانومِ هاویشام در سریالِ آرزوهای بزرگِ چارلز دیکنز می انداخت ، با دستی که به علامتِ سکوت بالا رفته بود ، ادامه داد : " هییییش دیبا شریف میشه عروسِ خاندانِ پرتو ولی .... " با همین یک کلمه که بی پسوند و پیشوند کاملاً بی معنا بود بندِ دلم پاره شد ! یعنی چه چیزی در انتظار ما و تقدیدمون بود ؟ " ولی چی ؟! " برگشت ... استوار و تمام قد .... مثل همیشه چنان پشتِ سنگرِ غرور و خود بزرگ بینی سنگر گرفته بود که در بهترین حالت ، حتی من هم جرات نداشتم روی حرفش حرفی بزنم چه برسه به الان و این روزها که دستم زیرِ سنگش بود و برای رسیدن به خواستهء قلبیم چاره ای جز اطاعتِ محض نداشتم ! " یه مراسمِ آبرومند میگیری چیزی که در شانِ خاندانِ با اصالتِ پرتو باشه نه لیاقتِ پاپتی های پایینِ شهر ! " منظورش از پاپتی های پایینِ شهر دیبا و خانوادهء آبرومندش که نبودند ، بود ؟ " توی همین عمارت ... اونجوری که من میخوام .... اونجوری که پدرت اسدالله خان آرزو داشت اونجوری که هیچ حرف و سخنی باقی نَمونه ! " جوری که او میگفت و میخواست یعنی مراسمی مختلط که در آن هر محرم و نامحرمی دست در دستِ هم و شانه به شانهء یکدیکر با انواعِ مُسکرات و حرامهای خدا که بر خودشان حلال کرده بودند ، شبی خاطره انگیز بسازند برای هوسِ سیری ناپذیر و چشمهای تا ابد گرسنه شان ؟! " و .... دستِ دخترِ بی لیاقتی که به زور میشه عروسِ این خونه ، میگیری و میاری همین جا درست کنار گوشم ... جلوی چشمم ... زیر نظرِ خودم زندگی میکنید ! " برق که میگویند ناگهان از سر آدم میپره و شخص رو حیران و سرگردان میکنه همین بود دیگه ! همین که مامان کار خودشو کرد و منو دیبا رو گذاشت لای منگنه ای که بی شک تا مدتها باید فشارشو تحمل کنیم و حق نداریم لب از لب باز کنیم ! " ولی مامان !!! " " مامان بی مامان ! یک کلام بود که شد ختمِ کلام ! " برگِ آسَش را رو کرده بود ! دستم را داخلِ پوستِ گردو گذاشته بود ! جان می سپردم ولی آرزوهای محالِ دیبا را به رختِ اجابت می آراستم ! جان می سپردم ولی اجازه نمی دادم حسرتِ مراسمی که ذوق و شوقش را داشت ، بر دلش سایه اندازد ! جان می سپردم و از آنچه حقّ خودم و دلم و احساسم می دانستم دفاع می کردم ! اینجا قلعهء هزار اژدها که نبود .... خانه بود دیگر .... سقف داشت و در و دیوار و .... اندکی نیش و کنایه و درشت گویی ! که آن هم به مددِ عشقمان قابل تحمل میشد .... 🌍 eitaa.com/kashkoolmazhabimehrab