بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_دوازدهم
...... شود😊
بعد سوار ماشین شدیم 🚙
وبه سمت خانه پدر و مادر محمد رفتیم 😍
ناهار آنجا دعوت بودیم وشام خانه پدر مادر من ☺️
چون کوچکتر بودیم وتازه عروس و داماد وهمراه یک بچه اول ما باید می رفتیم عید دیدنی 😅
همه عیددیدنی هارا دوروزه تمام کردیم 😂
حوصله مان سر رفته بود 😩
کاری نداشتیم که بکنیم 🤷🏻♀
بلند شدم و وضو گرفتم ☺️
با اینکه نمازم را خوانده بودم اما دلم نماز میخواست 😊
چادر سرکردم وتکبیر گفتم☺️
پشت سرم صدای در دستشویی آمد 😂
فهمیدم محمد رفته تا وضو بگیرد 😄
صدای شیر آب آشپزخانه هم آمد 😂
زهرا هم رفته بود وضو بگیرد 😂
مایه خیر شدم 😂
قنوت میخواندم که محمد جلو تر از من وزهرا هم کنارم جانماز پهن کردند وشروع کردن به نماز خواندن ☺️
خیلی نماز لذت بخشی بود 😍
نمازمان تمام شد 🙈
نهار فسنجان باز گذاشته بودم😋
سفره را انداختیم 😊
با اینکه میز نهار خوری داشتیم ولی روی میز نمی نشستیم ☺️
چون حدیث داریم که وقت غذا پا ها به سمت پایین نباشند 😁
نهار راهم خوردیم 😇
سفره را جمع کردیم ☺️
ظرف هارا هم شستم اما باز هم حوصله مان سر رفته بود 😩
سه کتاب از کتابخانه کتاب های خودم برداشتم 😃
کتاب دختر شینا را به زهرا دادم ☺️
کتاب ادواردو را هم به محمد دادم 😊
کتاب تولد در لس آنجلس را هم خودم برداشتم😄
خانه سوت و کور شده بود 🤫
پاشدم کتاب را روی میز انداختم
وگفتم:چه وضعشه😠پاشید پاشید 😎
میخوایم باهم عمو زنجیر باف بازی کنیم 😂
خندیدیم 😂😂😂
بعد هم روی زمین نشاندمشان ☺️
باهم کلاغ پر بازی کردیم 😂
خیلی خنديديم 😂😂😂
عالی بود عالی 😂
دیگر واقعا حوصله مان سر رفته بود 😞
شام را گذاشتم وزیرش راکم کردم ☺️
لباس پوشیدیم وسوار ماشین شدیم 🚙
رفتیم ودر شهر گشتی زدیم ☺️
بستی هم خوردیم وبرگشتیم😋
وقتی......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_سیزدهم
... وقتی به خانه رسیدیم کلید انداختم ودر را باز کردم 🚪
بوی زرشک پلو با مرغ همه جا پیچیده بود 🥘😋
سفره را انداختیم 😊
شام را خوردیم 🙂
محمد گفت:از روز بعد عروسی باید همش مهمون داری کنی 😂حسابی بخور نیرو بگیری 😃
خندیدیم 😂😂😂
زهرا دست گذاشت روی پای من وگفت:خودم نوکرشم 😃 همه کارات پای من 😉 😌
بغلش کردم 🤗
دخترک شیرینم ☺️
نذر کردیم برای اینکه در عروسی ما گناهی نباشد دو روز تا عروسی وحتی روز عروسی را روزه بگیریم 😇
همه میگفتند:آخه عروس و داماد روز عروسی روزه میگیرن؟ 😒
ولی ماکه گوش بدهکار نداشتیم 😂
زهرا هم پابه پای ما هر سه روز را روزه گرفت ☺️
خیلی خوشحال بودم که در این مسیر زندگی زهرا ومحمد کنارم هستند 😍
ولی وقتی لحظه ای به نبودن هرکدام فکر میکردم،میترسیدم 😨😭
لحظه ای بدون محمد وزهرا برایم عذاب آور بود 😣
برای همین اعوذ باللّه میگفتم ولبخند میزدم ولی ته دلم آشوب بود 😭
رفتم قرآن را از کیفم بیرون آوردم 🙂
کمی خواندم وآرام شدم 😊
کاغذی نوشتم ولای قرآن گذاشتم ☺️
به آرامشم کمک کرد 😍
با خدا درد و دل کردم 😄
خیلی آرام شدم 🙃
زهرا هم خیلی آرامش میداد😊
خیلی دختر نجیبی بود ☺️
نماز ظهر خواندم ونشستم ☺️
آرایشم که تمام شد اذان مغرب شد ☺️
پیشانی ام را پاک کردم 😂
ونمازم را خواندم ☺️
بعد دوباره آرایشم کردند 😄
ضعفم گرفته بود 😕
رسیدیم به آتلیه 😃
ولی همه عکس هارا نشسته گرفتیم😂
چون آنقدر ضعف داشتم که نمی توانستم بایستم 😂
البته دو، سه تا ایستاده هم گرفتیم ولی اکثرا نشسته بودند 😅
گفتم:محمد،حیف نیست تا اینجا اومدیم با دخترمون عکس نگیریم؟ 😜
این شد که با زهرا هم عکس گرفتیم 😍
لباس عروسم پوشیده بود حتی آستین داشت ویقه اش هم بلند بود 😍حتی موهایم را هم درست نکرده بودم 😍روسری سفید،ویک آرایش ملایم دخترانه 😍😂
خودم خیلی دوستش داشتم 😁
محمد هم کت و شلوار مشکی وپیرهن سفیدی که برایش خریده بودیم پوشیده بود ☺️
زهرا هم یک پیرهن خیلی بلند داشت که روی آن کت آستین بلند بود و روسری آبی آسمانی 😍
هر سه نفرمان با حجاب بودیم 😂
مادرم اصرار کرد که زهرا را با ماشین خودشان ببرند اما من قبول نکردم 😄
زهرا را هم با ماشین عروس ساده ای که داشتیم بردیم 🎀
ماشین عروسمان سمند بود وخیلی ساده و قشنگ تزئین شده بود 🎈
زهرا گفت:مامان☺️
گفتم:جانم عشق مامان 😍
گفت:من دارم غش میکنم 🙊
شنلم را بالا دادم و نگاهش کردم 👀
عین گچ شده بود 😰
گفتم:محمد راس میگه یه خورده تند تر برو غش کردیم 😐دوساعت و نیم از اذان گذشته 🙁
محمد نگاهم کرد 👀
شنلم پایین بود اما نگاه های محمد را حس می کردم 🙂
روی این مسئله خیلی حساس بودیم،من لباس عروسم آستین بلند بود شنل هم داشتم و چادر هم رو آن میپوشیدم.....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_چهاردهم
....... چادر هم رو آن میپوشیدم 😅
محمد هم تمام مدت چشمهایش را به زمین دوخته بود 👏🏻
زهرا هم با اینکه لباسش پوشیده بود اما چادر سر کرده بود تمام مدت زمین را نگاه میکرد 😉
وارد تالار شدیم 😊
داخل حیاط بودیم که محمد گفت:
خانم های محترم اگه میشه چند لحظه مارو با دخترمون تنها بذارید☺️
چشمهایم تا پس کله رفت 😳
شنلم را کمی بالا دادم😳
گفتم:چیزی شده محمد؟ 🤔گفت:میخواستم بگم حواستون به خودتون باشه ☺️
گفتم:همین؟
گفت:نه یه خبر دیگه هم دارم ☺️
گفتم:دق کردم محمد بگو دیگه 😒
گفت:من از فردا نیستم 😞
واااااااااای 😱
گفتم:ماموریت؟ 😱
گفت:آره 😞
زهرا کنارم نشست😞
جایی را نمیدیدم 😭
چشمم تار شده بود ☹️
محمد نگران شد 😱
گفتم:چقدر طول می کشه؟
گفت:دوماه😔
واااااااااای 😱
خدااااااااااااااااایاااااااااااااااااا 😱
دوماه 😱
گفتم:اشکال نداره عزیزم ☺️
محمد هاج و واج نگاهم کرد 🤯
گفتم:من راضیم 😊
گفت:واقعا زینب؟؟ 😳
گفتم:بله من که گفتم با شغلت مشکل ندارم وقول دادم مانعت نشم 🙂❤️
زهرا پیشمه تنها هم نیستم 😄
گفتم:مامانت اینا میدونن؟
گفت:نه 😃عروسشون بهشون میگه 😄
گفتم:چشم ☺️
اخم کردم😡و گفتم:مهمونارو گذاشتی اومدی؟ برو برو 😒خجالتم خوب چیزیه 😂
خندیدیم 😂😂😂
از محمد خدا حافظی کردیم 👋🏻
به ظاهر آرام بودم ولی ته دلم آشوب بود 😭
محمد قرار بود دوماه بعد از روز عروسی نباشد 😭
وارد تالار شدیم ☺️
بغض کرده بودم 😪
مادرمـــ❤️ـــــ چادرم را از روی سرم برداشت 😊
مادر محمد هم شنلم را از روی سرم کنار زد 😍
نگاهم به فاطمه خواهر محمد افتاد 👀
بغضم داشت میترکید😱
نباید گریه می کردم😢
اسپند دود کردند، نقل پاشیدند ☺️
منم به ظاهر خوشحال بودم☺️
با همه که احوال پرسی کردم روی مبلی که جلوی تالار بود نشستم 😭
زهرا شنلم را برداشت و گفت:بهبه چه مامان خوشگلی دارم من 😍
لبخند زدم 😊
به زهرا گفتم:عزیزم،برو عمه فاطمه رو صدا کن بگو زینب کارت داره ☺️
زهرا رفت 😊
فاطمه را آورده بود ☺️
بلند شدم ☺️
فاطمه را بغل کردم 🤗
سر روی شانه فاطمه گذاشتم وگریه کردم.......
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_پانزدهم
...... گذاشتم وگریه کردم 😭
فاطمه نگران شد 😥
گفتم:محمد!!
گفت:محمد چی؟ 😨
گفتم:محمد داره میره ماموریت 😭
گفت:واقعا 😱
گفتم:آره😞
گفت:چقدر؟ 😐
گفتم:دوماه 😭
گفت:واااااااااای 😱ولی نگران نباش 😊 الان یه نفر میفرستم دنبالش خودم منصرفش میکنم ☺️
گفتم:نه نه فاطمه جون 😞من موافقت کردم 😢قرار شد فقط به شما ومامانت بگم 😭
فاطمه خشکش زد 😳
گفت:تو روز بعد عروسی موافقت کردی شوهرت دوماه نباشه😨
گفتم:من به محمد قول دادم مانع کارش نشم 🙂
گفت:باشه من به مامانم میگم ☺️
گفتم:ممنون عزیزم 😊
دستی به صورتم کشید و رفت 🙁
شب عروسی هم بدون هرگونه گناه احتمالی گذشت ☺️
خیلی از عروسی ام راضی بودم 🙃
ولی از اتفاق روز بعدش نه 😭
به خانه که رسیدیم همه آمدند وخانه را دیدند 🙂
همه از سلیقه ما راضی بودند 😇
خانه ما ابتدا وارد حیاط میشد وبعد با ٧پله به اتاق پذیرایی میرسید 😁یک اتاق طبقه پایین بود واتاق های شخصی طبقه بالا بودند ☺️طبقه بالا هم یک پذیرای کوچک داشتیم 😊آشپزخانه هم گوشه پذیرایی پایین بود 😄خانه خوبی بود 😁
عذاب آور بود 😔فکر کردن به مهمانی هایی که قرار بود بدون محمد برگزار شود عذاب آور بود 😣
روز بعد از عروسی محمد ساعت ٧سوار ماشین شد 🚕😭
محمد رفت،اما دل من راهم برد 😭
آب پشت سرش ریختم 💦
انگار قلب من هم مثل آب وسط کوچه ریخت 😭
افتادم 😭
بغضم بالخره ترکید وحسابی گریه کردم 😭
وقتی داخل خانه رفتیم،خانه را برانداز کردم 👀
بدون محمد جهنم بود 😓
مادرمــــ❤️ــــ زنگ زد 📲 جواب دادم 😔
از صدایم معلوم بود اتفاقی افتاده 😭
مادرمــــ❤️ــــ گفت:چی شده زینب؟ 😨
گفتم:چیزی نیست خوبم ☺️
گفت:از من پنهون نکن،من تورو بزرگ کردم 🙄
بغض ته سینه ام یه دفعه ترکید 😭
روی زانو هایم افتادم😭
گوشی از دستم روی زمین افتاد😭
دست روی صورتم گذاشتم وشروع کردم به گریه کردن 😭
زهرا دوید سمتم 😞
تلفن را جواب داد 😭
گفت:بابا محمد رفته ماموریت 😭
زهرا هم بغضش ترکید کنارم نشست واشک می ریخت 😭
گوشی را قطع کردم 📱
به پهنای صورت اشک می ریختیم 😭
در خانه زنگ زد 🔔
زهرا میخواست در را باز کند 🚪
گفتم:نه،صبر کن 🙁
رفتم پشت آیفون 😭
جواب دادم و گفتم:بله؟
گفت:آقای کریمی خونه هستن؟ 🤔
پشت دیوار بود 🙄
نمی دیدمش 😒
گفتم:خیر نیستن،شما؟ 😞
آمد جلوی آیفون 😍
محمد بود 😍
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
سلام و رحمت ♥️🌱
شش قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱
مارو حلال کنید 🥲
بخاطر مشکلاتی،دیروز موفق نشدم رمان رو ارسال کنم
عذر خواهی میکنم✨
اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️
میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟
مارو یاری کنید ↡'🌻
@Habibe_heidar213
هدایت شده از آوین •🇵🇸•
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_شانزدهم
........ محمد بود 😍
واااااااااای محمدم 😍😍😍
به زهرا گفتم:زهرا بابات اومد 😍
زهرا پرید توی هوا 😍
هردو خیلی ذوق کرده بودیم 😍
محمد گفت:خانم درو باز نمیکنی؟شوهر خوشتیپت پشت دره 😄
گفتم:چرا قربونت برم بیا تو 😍
چادرم را سرم کردم واز پله ها پایین رفتم 😍
واااااااااای محمدم 😍
خدااااااااااااااااایاااااااااااااااااا شکرت 🤲🏻 😍
محمد آمده بود 😍
وسط حیاط رسیدم 😍
واقعا محمد بود 😍
چند قدم با محمد فاصله داشتم 😍
افتادم 😍
محمد رسید به من 😍
کنارم نشست وگفت:خوبی خانم؟😄
گفتم:ازین بهتر نمیشم 😆
زهرا هم از بالای پله ها مارا تماشا میکرد 😍
دوید سمت محمد 😍
نمیدانستم باید چکار کنم 😍
گفت:وسط این گرما مارو وسط حیاط نگهداشتی؟ 🤔
گفتم:نه عزیزم برو تو 😍
نهار فسنجان بار گذاشتم 😍
همانی که همه مرد ها دوست دارند 😍
خصوصا محمد 😍
گفتم:چی شد برگشتی؟😍 گفت:ماموریت لغو شد 😐
گفتم:چرا؟🤔
گفت:نه مثل اینکه واقعا از اومدنم ناراحتی 😂میخوای برم 😂
گفتم:محمد اذیت نکن 😞چشمامو نمیبینی 😞
گفت:چیه 😂 چشمات داره برق میزنه 🤩
به آینه نگاه کردم 👀
واقعا چشم هایم برق میزد 🤩
گفتم:زهرا شاهده چقدر گریه کردم 😞
زهرا گفت:آره من شاهدم تازه مامانشم شاهده 😜
یادم رفت 🙊😱
مادرمــــ❤️ــــ 😱
زنگ زدم به مادرم🤭
جواب نداد 😨
در خانه زنگ زدند 🔔
مادرمــــــــ وپدرم بودند ☺️
در راباز کردم و گفتم:بفرمایید ☺️
مادرمـــ❤️ـــــ تند تند پله هارا بالا می آمد😰
دودستم را دوطرف در گذاشته بودم 🙂
محمد سرش را از بالای دستم بیرون آورد ☺️
مادرمـــ❤️ـــــ دست به کمرش گذاشت و گفت:دختر منو گذاشتی سر کار؟ 😠
سکته کردم 😑
گفتم:سلام قربونت برم ☺️نه مامان این آقا مارو گذاشته سر کار 😂
محمد گفت:سلام مادر 😓شرمنده 😔ماموریت لغو شد 😪
مادرمــــ❤️ــــ گفت:اگه بدونی زینب از اول صبح که رفتی چقدر گریه کرده 😐
سرخ شدم ☺️
محمد نگاهم کرد 👀
دستی به چشم هایم کشید و گفت:زینب واقعا اینقدر گریه کردی؟ 🙁
شرمنده شدم 😞
گفتم:ببخشید محمد جان ولی نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم 😭
گفت:من راضی نیستم تو بخاطر من اینقدر گریه کنی 😊
سرم را پایین انداختم 😞
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
هدایت شده از آوین •🇵🇸•
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_هفدهم
...... انداختم😞
مادرمــــــــ گفت:نمیخواین مارو راه بدین؟
گفتم:چرا☺️بفرمایید تو منزل خودتونه ☺️
آمدند داخل
گفتم:مامان ناهار در خدمتتون هستیم دیگه 😊
تعارف کرد 😐
هرچه اصرار کردم نماندند 🤷🏻♀
مادرمــــــــ وپدرم رفتند 😊
نماز خواندیم ☺️
سفره را انداختیم 😊
محمد گفت:به مادرم نگفتم😱
گفتم:سریع زنگ بزن بگو 😨
زنگ زد 📱
وقتی به خواهرش گفت خیلی خوشحال شد 😍
خیلی خیلی😍
قرار شد شب مهمانشان باشیم 😊
سر سفره محمد گفت:زینب من یه ماموریت که اونم نرفم تو اینقدر گریه کردی 😕من شهید بشم چکار میکنی 😟😟
واااااااااای 😱
تا آن زمان از شهادت صحبت نکرده بود 😢
بغض کردم 😨
محمد نگاهم کرد 👀
نگاهش کردم 👀
بغضم ترکید 😭
از سر سفره بلند شدم 😭
رفتم داخل اتاق ودر را محکم بستم 😭🚪
پشت در نشستم وشروع کردم به گریه کردن 😭😭
محمد میخواست در را باز کند 🚪
در باز نشد 😭
پشت در نشسته بود 😞
من هم آن طرف در نشسته بودم وگریه میکردم 😭
خیلی از حرفش متعجب شده بودم ونمیتوانستم تحملش کنم 😳😭
محمد از پشت در گفت:زینب ترو به حضرت زهرا گریه نکن 😭😞
سکوت کردم 🤭
گریه ام خود به خود بند آمد 😳😐
گفتم:چشم 😞😓
گفت:درو باز کن کارت دارم 😞
در را باز کردم 🚪😞😭
نگاه کردن به محمد دوباره به گریه ام می آورد😭
سرم پایین بود 😞
محمد دستش را زیر چانه ام برد وخواست سرم را بالا بیاورد😞
مقاومت کردم 😭
چون نگاه کردن به محمد...😭
بعد گفت:زینب؟! مگه من چی گفتم؟!سرتو بیار بالا 😊زن نباید جلوی شوهرش سرشو بندازه پایین 😊
سرم را بالا آوردم 😢
محمد نگاهم میکرد 👀
چشم کهدر چشمش انداختم دوباره شروع کردم به گریه کردن 😭
روی زانو هایم افتادم 😭
محمد جلوی من نشست 😊
خندید 😂
توجه نکردم 😞
زهرا کنارم نشست ☺️
محمد در گوش زهرا چیزی گفت وخندیدند😂
دوباره توجه نکردم 😞
زانوهایم را در بغل گرفتم وسر را روی آنها گذاشتم وگریه کردم 😭
محمد دست به سرم می کشید 😊
سرم را بالا آوردم 😢
محمد دستی به چشمانم کشید ☺️
گفت:نگاه کن با خودت چکار کردی 🙄شب که بشه میریم خونه بابای من میگن حتما محمد زینب رو کتک زده که اینقدر گریه کرده 😂
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
هدایت شده از آوین •🇵🇸•
بسماللهالرحمنالرحیم
تقدیمبهساحتمقدسحضرتزینب(س)
#رمانزیبایعطرخدا
#قسمت_هجدهم
...... لبخند زدم 🙂
گفتم:پس اون موقع برای همین میخندیدین😄
گفت:بله دیگه 😄😜
محمد گفت:خجالتم خوب چیزیه 😂 بلند شو صورتت رو بشور بیا بشین سر سفره،فسنجون کوفتمون شد 🙈 😄
همانطور که صورتم را میشستم گفتم:پس بخاطر فسنجون بود ها 😒😜
گفت:شما تاج سر مایی بانو 😇
از حرفش خوشم آمد 🙂
گفتم:فدات بشم من ☺️
گفت:خداکنه خانم😊ان شاء الله خانوادگی فدای حضرت زینب بشیم😊
بدون تامل گفتم:ان شاء الله 🤲🏻😇
گفت:ان شاء الله ☺️
ناهار را خوردیم 🙃
محمد گفت:خب برنامتون چیه؟!
گفتم:از چه نظر؟!
گفت:یعنی تا شب میخواین چکار کنین🤔
گفتم:نمیدونم خودت نظری نداری؟ 🤨
گفت:نمیدونم 😐
به زهرا نگاه کردم 👀
گفتم:زهرا جان نظری نداری؟
گفت:نمیدونم میتونیم کتاب بخونیم ☺️
گفتم:خوبه 😊
رفتم همان کتاب های قبلی را آوردم ☺️
نشستم وکتاب را تمام کردم 😄
زهرا هم کتابش تمام شد 🙈
اما محمد بسیار با تامل کتاب میخواند 😐
هنوز ساعت ۴بود😩
تا ساعت ٧چه میکردیم؟!
محمد که مشغول کتاب خواندن با تامل بود🙄
هر صفحه که میخوند دستی به محاسنش میکشید وفکر میکرد 🤔
گفتم :آقای من! چقدر کتاب خوندی؟
گفت:۴٠ صفحه خانم ☺️
چشمهایم تا پس کله رفت 😨
۴٠ صفحه 🤭
گفتم:مبارکه ان شاء الله سال آینده تموم میشه 😝
خندیدیم 😂😂😂
گفتم:محمد
گفت:جانم
گفتم:جونت بی بلا پاشین لباساتونو بپوشین بریم بیرون 😃
رفتیم ولباس پوشیدیم ☺️
سوار ماشین شدیم 🚙
محمد رانندگی میکرد 🚙
نمیگذاشت من رانندگی کنم 😐😕
البته حق داشت 😃😄
نگرانم بود 🙂❤️🍃
در خیابان بودیم که....
نویسنده ✍🏻: #کنیز_الزهرا
سلام و رحمت ♥️🌱
سه قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱
مارو حلال کنید 🥲
اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️
میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟
مارو یاری کنید ↡'🌻
@Habibe_heidar213