eitaa logo
کلید‌بهشت🇵🇸🇮🇷』
1.1هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
5.9هزار ویدیو
399 فایل
⊰به‌نام‌خدابه‌یادخدابرای‌خدا⊱ ❥کانالی‌پرازحس‌و‌حال‌معنوی⸙ ارتباط با مدیرکانال✉ @SadatKhanooom7 ⇠کپی‌مطالب‌کانال،فقط‌باذکرصلوات‌برای‌‌ظهورمولا(عج)💗 فوروارد قشنگترہ:) تبلیغات♥️ https://eitaa.com/AVA_M313 تولدمون: ۱۳۹۹/۲/۵
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ...... شود😊 بعد سوار ماشین شدیم 🚙 وبه سمت خانه پدر و مادر محمد رفتیم 😍 ناهار آنجا دعوت بودیم وشام خانه پدر مادر من ☺️ چون کوچکتر بودیم وتازه عروس و داماد وهمراه یک بچه اول ما باید می رفتیم عید دیدنی 😅 همه عیددیدنی هارا دوروزه تمام کردیم 😂 حوصله مان سر رفته بود 😩 کاری نداشتیم که بکنیم 🤷🏻‍♀ بلند شدم و وضو گرفتم ☺️ با اینکه نمازم را خوانده بودم اما دلم نماز میخواست 😊 چادر سرکردم وتکبیر گفتم☺️ پشت سرم صدای در دستشویی آمد 😂 فهمیدم محمد رفته تا وضو بگیرد 😄 صدای شیر آب آشپزخانه هم آمد 😂 زهرا هم رفته بود وضو بگیرد 😂 مایه خیر شدم 😂 قنوت می‌خواندم که محمد جلو تر از من وزهرا هم کنارم جانماز پهن کردند وشروع کردن به نماز خواندن ☺️ خیلی نماز لذت بخشی بود 😍 نمازمان تمام شد 🙈 نهار فسنجان باز گذاشته بودم😋 سفره را انداختیم 😊 با اینکه میز نهار خوری داشتیم ولی روی میز نمی نشستیم ☺️ چون حدیث داریم که وقت غذا پا ها به سمت پایین نباشند 😁 نهار راهم خوردیم 😇 سفره را جمع کردیم ☺️ ظرف هارا هم شستم اما باز هم حوصله مان سر رفته بود 😩 سه کتاب از کتابخانه کتاب های خودم برداشتم 😃 کتاب دختر شینا را به زهرا دادم ☺️ کتاب ادواردو را هم به محمد دادم 😊 کتاب تولد در لس آنجلس را هم خودم برداشتم😄 خانه سوت و کور شده بود 🤫 پاشدم کتاب را روی میز انداختم وگفتم:چه وضعشه😠پاشید پاشید 😎 میخوایم باهم عمو زنجیر باف بازی کنیم 😂 خندیدیم 😂😂😂 بعد هم روی زمین نشاندمشان ☺️ باهم کلاغ پر بازی کردیم 😂 خیلی خنديديم 😂😂😂 عالی بود عالی 😂 دیگر واقعا حوصله مان سر رفته بود 😞 شام را گذاشتم وزیرش راکم کردم ☺️ لباس پوشیدیم وسوار ماشین شدیم 🚙 رفتیم ودر شهر گشتی زدیم ☺️ بستی هم خوردیم وبرگشتیم😋 وقتی...... نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ... وقتی به خانه رسیدیم کلید انداختم ودر را باز کردم 🚪 بوی زرشک پلو با مرغ همه جا پیچیده بود 🥘😋 سفره را انداختیم 😊 شام را خوردیم 🙂 محمد گفت:از روز بعد عروسی باید همش مهمون داری کنی 😂حسابی بخور نیرو بگیری 😃 خندیدیم 😂😂😂 زهرا دست گذاشت روی پای من وگفت:خودم نوکرشم 😃 همه کارات پای من 😉 😌 بغلش کردم 🤗 دخترک شیرینم ☺️ نذر کردیم برای اینکه در عروسی ما گناهی نباشد دو روز تا عروسی وحتی روز عروسی را روزه بگیریم 😇 همه می‌گفتند:آخه عروس و داماد روز عروسی روزه میگیرن؟ 😒 ولی ماکه گوش بدهکار نداشتیم 😂 زهرا هم پابه پای ما هر سه روز را روزه گرفت ☺️ خیلی خوشحال بودم که در این مسیر زندگی زهرا ومحمد کنارم هستند 😍 ولی وقتی لحظه ای به نبودن هرکدام فکر میکردم،میترسیدم 😨😭 لحظه ای بدون محمد وزهرا برایم عذاب آور بود 😣 برای همین اعوذ باللّه میگفتم ولبخند میزدم ولی ته دلم آشوب بود 😭 رفتم قرآن را از کیفم بیرون آوردم 🙂 کمی خواندم وآرام شدم 😊 کاغذی نوشتم ولای قرآن گذاشتم ☺️ به آرامشم کمک کرد 😍 با خدا درد و دل کردم 😄 خیلی آرام شدم 🙃 زهرا هم خیلی آرامش میداد😊 خیلی دختر نجیبی بود ☺️ نماز ظهر خواندم ونشستم ☺️ آرایشم که تمام شد اذان مغرب شد ☺️ پیشانی ام را پاک کردم 😂 ونمازم را خواندم ☺️ بعد دوباره آرایشم کردند 😄 ضعفم گرفته بود 😕 رسیدیم به آتلیه 😃 ولی همه عکس هارا نشسته گرفتیم😂 چون آنقدر ضعف داشتم که نمی توانستم بایستم 😂 البته دو، سه تا ایستاده هم گرفتیم ولی اکثرا نشسته بودند 😅 گفتم:محمد،حیف نیست تا اینجا اومدیم با دخترمون عکس نگیریم؟ 😜 این شد که با زهرا هم عکس گرفتیم 😍 لباس عروسم پوشیده بود حتی آستین داشت ویقه اش هم بلند بود 😍حتی موهایم را هم درست نکرده بودم 😍روسری سفید،ویک آرایش ملایم دخترانه 😍😂 خودم خیلی دوستش داشتم 😁 محمد هم کت و شلوار مشکی وپیرهن سفیدی که برایش خریده بودیم پوشیده بود ☺️ زهرا هم یک پیرهن خیلی بلند داشت که روی آن کت آستین بلند بود و روسری آبی آسمانی 😍 هر سه نفرمان با حجاب بودیم 😂 مادرم اصرار کرد که زهرا را با ماشین خودشان ببرند اما من قبول نکردم 😄 زهرا را هم با ماشین عروس ساده ای که داشتیم بردیم 🎀 ماشین عروسمان سمند بود وخیلی ساده و قشنگ تزئین شده بود 🎈 زهرا گفت:مامان☺️ گفتم:جانم عشق مامان 😍 گفت:من دارم غش میکنم 🙊 شنلم را بالا دادم و نگاهش کردم 👀 عین گچ شده بود 😰 گفتم:محمد راس میگه یه خورده تند تر برو غش کردیم 😐دوساعت و نیم از اذان گذشته 🙁 محمد نگاهم کرد 👀 شنلم پایین بود اما نگاه های محمد را حس می کردم 🙂 روی این مسئله خیلی حساس بودیم،من لباس عروسم آستین بلند بود شنل هم داشتم و چادر هم رو آن میپوشیدم..... نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ....... چادر هم رو آن میپوشیدم 😅 محمد هم تمام مدت چشمهایش را به زمین دوخته بود 👏🏻 زهرا هم با اینکه لباسش پوشیده بود اما چادر سر کرده بود تمام مدت زمین را نگاه می‌کرد 😉 وارد تالار شدیم 😊 داخل حیاط بودیم که محمد گفت: خانم های محترم اگه میشه چند لحظه مارو با دخترمون تنها بذارید☺️ چشمهایم تا پس کله رفت 😳 شنلم را کمی بالا دادم😳 گفتم:چیزی شده محمد؟ 🤔گفت:میخواستم بگم حواستون به خودتون باشه ☺️ گفتم:همین؟ گفت:نه یه خبر دیگه هم دارم ☺️ گفتم:دق کردم محمد بگو دیگه 😒 گفت‌:من از فردا نیستم 😞 واااااااااای 😱 گفتم:ماموریت؟ 😱 گفت:آره 😞 زهرا کنارم نشست😞 جایی را نمیدیدم 😭 چشمم تار شده بود ☹️ محمد نگران شد 😱 گفتم:چقدر طول می کشه؟ گفت:دوماه😔 واااااااااای 😱 خدااااااااااااااااایاااااااااااااااااا 😱 دوماه 😱 گفتم:اشکال نداره عزیزم ☺️ محمد هاج و واج نگاهم کرد 🤯 گفتم:من راضیم 😊 گفت:واقعا زینب؟؟ 😳 گفتم:بله من که گفتم با شغلت مشکل ندارم وقول دادم مانعت نشم 🙂❤️ زهرا پیشمه تنها هم نیستم 😄 گفتم:مامانت اینا میدونن؟ گفت:نه 😃عروسشون بهشون میگه 😄 گفتم:چشم ☺️ اخم کردم😡و گفتم:مهمونارو گذاشتی اومدی؟ برو برو 😒خجالتم خوب چیزیه 😂 خندیدیم 😂😂😂 از محمد خدا حافظی کردیم 👋🏻 به ظاهر آرام بودم ولی ته دلم آشوب بود 😭 محمد قرار بود دوماه بعد از روز عروسی نباشد 😭 وارد تالار شدیم ☺️ بغض کرده بودم 😪 مادرمـــ❤️ـــــ چادرم را از روی سرم برداشت‌ 😊 مادر محمد هم شنلم را از روی سرم کنار زد 😍 نگاهم به فاطمه خواهر محمد افتاد 👀 بغضم داشت می‌ترکید😱 نباید گریه می کردم😢 اسپند دود کردند، نقل پاشیدند ☺️ منم به ظاهر خوشحال بودم☺️ با همه که احوال پرسی کردم روی مبلی که جلوی تالار بود نشستم 😭 زهرا شنلم را برداشت و گفت:به‌به چه مامان خوشگلی دارم من 😍 لبخند زدم 😊 به زهرا گفتم:عزیزم،برو عمه فاطمه رو صدا کن بگو زینب کارت داره ☺️ زهرا رفت 😊 فاطمه را آورده بود ☺️ بلند شدم ☺️ فاطمه را بغل کردم 🤗 سر روی شانه فاطمه گذاشتم وگریه کردم....... نویسنده ✍🏻:
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ...... گذاشتم وگریه کردم 😭 فاطمه نگران شد 😥 گفتم:محمد!! گفت‌:محمد چی؟ 😨 گفتم:محمد داره میره ماموریت 😭 گفت:واقعا 😱 گفتم:آره😞 گفت:چقدر؟ 😐 گفتم:دوماه 😭 گفت:واااااااااای 😱ولی نگران نباش 😊 الان یه نفر میفرستم دنبالش خودم منصرفش میکنم ☺️ گفتم:نه نه فاطمه جون 😞من موافقت کردم 😢قرار شد فقط به شما ومامانت بگم 😭 فاطمه خشکش زد 😳 گفت:تو روز بعد عروسی موافقت کردی شوهرت دوماه نباشه😨 گفتم:من به محمد قول دادم مانع کارش نشم 🙂 گفت:باشه من به مامانم میگم ☺️ گفتم:ممنون عزیزم 😊 دستی به صورتم کشید و رفت 🙁 شب عروسی هم بدون هرگونه گناه احتمالی گذشت ☺️ خیلی از عروسی ام راضی بودم 🙃 ولی از اتفاق روز بعدش نه 😭 به خانه که رسیدیم همه آمدند وخانه را دیدند 🙂 همه از سلیقه ما راضی بودند 😇 خانه ما ابتدا وارد حیاط میشد وبعد با ٧پله به اتاق پذیرایی می‌رسید 😁یک اتاق طبقه پایین بود واتاق های شخصی طبقه بالا بودند ☺️طبقه بالا هم یک پذیرای کوچک داشتیم 😊آشپزخانه هم گوشه پذیرایی پایین بود 😄خانه خوبی بود 😁 عذاب آور بود 😔فکر کردن به مهمانی هایی که قرار بود بدون محمد برگزار شود عذاب آور بود 😣 روز بعد از عروسی محمد ساعت ٧سوار ماشین شد 🚕😭 محمد رفت،اما دل من راهم برد 😭 آب پشت سرش ریختم 💦 انگار قلب من هم مثل آب وسط کوچه ریخت 😭 افتادم 😭 بغضم بالخره ترکید وحسابی گریه کردم 😭 وقتی داخل خانه رفتیم،خانه را برانداز کردم 👀 بدون محمد جهنم بود 😓 مادرمــــ❤️ــــ زنگ زد 📲 جواب دادم 😔 از صدایم معلوم بود اتفاقی افتاده 😭 مادرمــــ❤️ــــ گفت:چی شده زینب؟ 😨 گفتم:چیزی نیست خوبم ☺️ گفت:از من پنهون نکن،من تورو بزرگ کردم 🙄 بغض ته سینه ام یه دفعه ترکید 😭 روی زانو هایم افتادم😭 گوشی از دستم روی زمین افتاد😭 دست روی صورتم گذاشتم وشروع کردم به گریه کردن 😭 زهرا دوید سمتم 😞 تلفن را جواب داد 😭 گفت:بابا محمد رفته ماموریت 😭 زهرا هم بغضش ترکید کنارم نشست واشک می ریخت 😭 گوشی را قطع کردم 📱 به پهنای صورت اشک می ریختیم 😭 در خانه زنگ زد 🔔 زهرا میخواست در را باز کند 🚪 گفتم:نه،صبر کن 🙁 رفتم پشت آیفون 😭 جواب دادم و گفتم:بله؟ گفت:آقای کریمی خونه هستن؟ 🤔 پشت دیوار بود 🙄 نمی دیدمش 😒 گفتم:خیر نیستن،شما؟ 😞 آمد جلوی آیفون 😍 محمد بود 😍 نویسنده ✍🏻:
سلام و رحمت ♥️🌱 شش قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱 مارو حلال کنید 🥲 بخاطر مشکلاتی،دیروز موفق نشدم رمان رو ارسال کنم عذر خواهی میکنم✨ اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️ میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟ مارو یاری کنید ↡'🌻 @Habibe_heidar213
💎به وقت رمـ💖ـان💎
بسم الله
هدایت شده از  آوین •🇵🇸•
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ........ محمد بود 😍 واااااااااای محمدم 😍😍😍 به زهرا گفتم:زهرا بابات اومد 😍 زهرا پرید توی هوا 😍 هردو خیلی ذوق کرده بودیم 😍 محمد گفت:خانم درو باز نمیکنی؟شوهر خوشتیپت پشت دره 😄 گفتم:چرا قربونت برم بیا تو 😍 چادرم را سرم کردم واز پله ها پایین رفتم 😍 واااااااااای محمدم 😍 خدااااااااااااااااایاااااااااااااااااا شکرت 🤲🏻 😍 محمد آمده بود 😍 وسط حیاط رسیدم 😍 واقعا محمد بود 😍 چند قدم با محمد فاصله داشتم 😍 افتادم 😍 محمد رسید به من 😍 کنارم نشست وگفت:خوبی خانم؟😄 گفتم:ازین بهتر نمیشم 😆 زهرا هم از بالای پله ها مارا تماشا می‌کرد 😍 دوید سمت محمد 😍 نمی‌دانستم باید چکار کنم 😍 گفت:وسط این گرما مارو وسط حیاط نگهداشتی؟ 🤔 گفتم:نه عزیزم برو تو 😍 نهار فسنجان بار گذاشتم 😍 همانی که همه مرد ها دوست دارند 😍 خصوصا محمد 😍 گفتم:چی شد برگشتی؟😍 گفت:ماموریت لغو شد 😐 گفتم:چرا؟🤔 گفت:نه مثل اینکه واقعا از اومدنم ناراحتی 😂میخوای برم 😂 گفتم:محمد اذیت نکن 😞چشمامو نمیبینی 😞 گفت:چیه 😂 چشمات داره برق میزنه 🤩 به آینه نگاه کردم 👀 واقعا چشم هایم برق میزد 🤩 گفتم:زهرا شاهده چقدر گریه کردم 😞 زهرا گفت:آره من شاهدم تازه مامانشم شاهده 😜 یادم رفت 🙊😱 مادرمــــ❤️ــــ 😱 زنگ زدم به مادرم🤭 جواب نداد 😨 در خانه زنگ زدند 🔔 مادرمــــــــ وپدرم بودند ☺️ در راباز کردم و گفتم:بفرمایید ☺️ مادرمـــ❤️ـــــ تند تند پله هارا بالا می آمد😰 دودستم را دوطرف در گذاشته بودم 🙂 محمد سرش را از بالای دستم بیرون آورد ☺️ مادرمـــ❤️ـــــ دست به کمرش گذاشت و گفت:دختر منو گذاشتی سر کار؟ 😠 سکته کردم 😑 گفتم:سلام قربونت برم ☺️نه مامان این آقا مارو گذاشته سر کار 😂 محمد گفت:سلام مادر 😓شرمنده 😔ماموریت لغو شد 😪 مادرمــــ❤️ــــ گفت:اگه بدونی زینب از اول صبح که رفتی چقدر گریه کرده 😐 سرخ شدم ☺️ محمد نگاهم کرد 👀 دستی به چشم هایم کشید و گفت:زینب واقعا اینقدر گریه کردی؟ 🙁 شرمنده شدم 😞 گفتم:ببخشید محمد جان ولی نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم 😭 گفت:من راضی نیستم تو بخاطر من اینقدر گریه کنی 😊 سرم را پایین انداختم 😞 نویسنده ✍🏻‌:
هدایت شده از  آوین •🇵🇸•
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ...... انداختم😞 مادرمــــــــ گفت:نمیخواین مارو راه بدین؟ گفتم:چرا☺️بفرمایید تو منزل خودتونه ☺️ آمدند داخل گفتم:مامان ناهار در خدمتتون هستیم دیگه 😊 تعارف کرد 😐 هرچه اصرار کردم نماندند 🤷🏻‍♀ مادرمــــــــ وپدرم رفتند 😊 نماز خواندیم ☺️ سفره را انداختیم 😊 محمد گفت:به مادرم نگفتم😱 گفتم:سریع زنگ بزن بگو 😨 زنگ زد 📱 وقتی به خواهرش گفت خیلی خوشحال شد 😍 خیلی خیلی😍 قرار شد شب مهمانشان باشیم 😊 سر سفره محمد گفت:زینب من یه ماموریت که اونم نرفم تو اینقدر گریه کردی 😕من شهید بشم چکار میکنی 😟😟 واااااااااای 😱 تا آن زمان از شهادت صحبت نکرده بود 😢 بغض کردم 😨 محمد نگاهم کرد 👀 نگاهش کردم 👀 بغضم ترکید 😭 از سر سفره بلند شدم 😭 رفتم داخل اتاق ودر را محکم بستم 😭🚪 پشت در نشستم وشروع کردم به گریه کردن 😭😭 محمد میخواست در را باز کند 🚪 در باز نشد 😭 پشت در نشسته بود 😞 من هم آن طرف در نشسته بودم وگریه میکردم 😭 خیلی از حرفش متعجب شده بودم ونمیتوانستم تحملش کنم 😳😭 محمد از پشت در گفت:زینب ترو به حضرت زهرا گریه نکن 😭😞 سکوت کردم 🤭 گریه ام خود به خود بند آمد 😳😐 گفتم:چشم 😞😓 گفت:درو باز کن کارت دارم 😞 در را باز کردم 🚪😞😭 نگاه کردن به محمد دوباره به گریه ام می آورد😭 سرم پایین بود 😞 محمد دستش را زیر چانه ام برد وخواست سرم را بالا بیاورد😞 مقاومت کردم 😭 چون نگاه کردن به محمد...😭 بعد گفت‌:زینب؟! مگه من چی گفتم؟!سرتو بیار بالا 😊زن نباید جلوی شوهرش سرشو بندازه پایین 😊 سرم را بالا آوردم 😢 محمد نگاهم می‌کرد 👀 چشم که‌در چشمش انداختم دوباره شروع کردم به گریه کردن 😭 روی زانو هایم افتادم 😭 محمد جلوی من نشست 😊 خندید 😂 توجه نکردم 😞 زهرا کنارم نشست ☺️ محمد در گوش زهرا چیزی گفت وخندیدند😂 دوباره توجه نکردم 😞 زانوهایم را در بغل گرفتم وسر را روی آنها گذاشتم وگریه کردم 😭 محمد دست به سرم می کشید 😊 سرم را بالا آوردم 😢 محمد دستی به چشمانم کشید ☺️ گفت:نگاه کن با خودت چکار کردی 🙄شب که بشه میریم خونه بابای من میگن حتما محمد زینب رو کتک زده که اینقدر گریه کرده 😂 نویسنده ✍🏻:
هدایت شده از  آوین •🇵🇸•
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم تقدیم‌به‌ساحت‌مقدس‌حضرت‌زینب(س) ...... لبخند زدم 🙂 گفتم:پس اون موقع برای همین میخندیدین😄 گفت:بله دیگه 😄😜 محمد گفت:خجالتم خوب چیزیه 😂 بلند شو صورتت رو بشور بیا بشین سر سفره،فسنجون کوفتمون شد 🙈 😄 همانطور که صورتم را میشستم گفتم:پس بخاطر فسنجون بود ها 😒😜 گفت:شما تاج سر مایی بانو 😇 از حرفش خوشم آمد 🙂 گفتم:فدات بشم من ☺️ گفت:خداکنه خانم😊ان شاء الله خانوادگی فدای حضرت زینب بشیم😊 بدون تامل گفتم:ان شاء الله 🤲🏻😇 گفت:ان شاء الله ☺️ ناهار را خوردیم 🙃 محمد گفت:خب برنامتون چیه؟! گفتم:از چه نظر؟! گفت:یعنی تا شب میخواین چکار کنین🤔 گفتم:نمیدونم خودت نظری نداری؟ 🤨 گفت:نمیدونم 😐 به زهرا نگاه کردم 👀 گفتم:زهرا جان نظری نداری؟ گفت:نمیدونم میتونیم کتاب بخونیم ☺️ گفتم:خوبه 😊 رفتم همان کتاب های قبلی را آوردم ☺️ نشستم وکتاب را تمام کردم 😄 زهرا هم کتابش تمام شد 🙈 اما محمد بسیار با تامل کتاب می‌خواند 😐 هنوز ساعت ۴بود😩 تا ساعت ٧چه میکردیم؟! محمد که مشغول کتاب خواندن با تامل بود🙄 هر صفحه که میخوند دستی به محاسنش می‌کشید وفکر می‌کرد 🤔 گفتم :آقای من! چقدر کتاب خوندی؟ گفت:۴٠ صفحه خانم ☺️ چشمهایم تا پس کله رفت 😨 ۴٠ صفحه 🤭 گفتم:مبارکه ان شاء الله سال آینده تموم میشه 😝 خندیدیم 😂😂😂 گفتم:محمد گفت:جانم گفتم:جونت بی بلا پاشین لباساتونو بپوشین بریم بیرون 😃 رفتیم ولباس پوشیدیم ☺️ سوار ماشین شدیم 🚙 محمد رانندگی می‌کرد 🚙 نمیگذاشت من رانندگی کنم 😐😕 البته حق داشت 😃😄 نگرانم بود 🙂❤️🍃 در خیابان بودیم که.... نویسنده ✍🏻:
سلام و رحمت ♥️🌱 سه قسمت از رمان تقدیم نگاهتون ☺️🌼🌱 مارو حلال کنید 🥲 اگه از رمان لذت بردید برا حال دل نویسنده هم دعا کنید 🥲♥️ میشه یکم از حال و هواتون وقت خوندن رمان برامون بگید🥲؟ مارو یاری کنید ↡'🌻 @Habibe_heidar213
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا