💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_دهم
دیگہ حوصله ام از حرفهاش سر رفته بود.
با جملہ ی آخرش متوجه شدم اینم مثل مردهای دیگہ فقط بہ فکر هم خوابی و تصاحب تن منہ.تو دلم خطاب بهش گفتم:
-آرزوی اون لحظه رو بہ گور خواهی برد.جوری به بازی میگیرمت که خودشیفتگی یادت بره.
منتظر جواب من بود.
با نگاه خیره اش وادارم کرد به جواب.
پرسید:-خب؟! نظرت چیہ؟ !
قاشقم رو بہ ظرف زیبای بستنیم مالیدم و با حالت خاص و تحریک کننده ای داخل دهانم بردم.و پاسخ دادم:
-باید بیشتر بشناسمت.
تا الان که همچین آش دهن سوزی نبودے!!
اون خندید و گفت:
-عجب دخترے هستے بابا!
تو واقعا همیشہ اینقدر بداخلاق و رکی؟! رامت میکنم عسل خانوم…
گفتم:
فقط یک شرط دارم!
پرسید: چہ شرطی؟!
گفتم: شرطم اینہ ڪه تا زمانیکه خودم اعلام نکردم منو به کسے دوست دختر خودت معرفے نمیکنے.
با تعجب گفت:باشه قبول اما برای چی چنین درخواستے دارے؟ !
یکے از خصوصیات من در جذب مردان ،مرموز جلوه دادن خودم بود. من در هرقرار ملاقاتے کہ با افراد مختلف میگذاشتم با توجہ با شخصیتی که ازشون آنالیز میکردم شروط و درخواستهایے مطرح میکردم که براشون سوال برانگیز و جذاب باشه.
در برخوردم با کامران اولین چیزی که دستگیرم شد غرور و خودشیفتگی ش بود و این درخواست اونو بہ چالش میڪشید که چرا من دلم نمیخواد کسی منو به عنوان دوست او بشناسہ!!
ومعمولا هم در جواب چراهای طعمه هام پاسخ میدادم :دلیلش کاملا شخصیہ.
شاید یڪ روزی که اعتماد بینمون حاکم شد بهت گفتم!
و طعمہ هام رو با یڪ دنیا سوال تنها میگذاشتم.
من اونقدر در کارم خبره بودم که هیچ وقت طعمہ هام دنبال گذشته وخانواده م نمیگشتند.اونها فقط به فکر تصاحب من بودند و میخواستند بہ هر طریقے شده اثبات کنند کہ با دیگری فرق دارند و من هم قیمتے دارم! کامران آه کوتاهی کشید و دست نرم وسردش رو بروی دستانم گذاشت.
و نجوا کنان گفت:
-یه چیزی بگم؟!.
دستم رو بہ آرامی وبا اکراه از زیر دستاش خارج کردم و بہ دست دیگرم قلاب کردم.
-بگو
-بہ من اعتماد کن.
میدونم با طرز حرف زدنم ممکنہ چہ چیزهایی درباره م فکر کرده باشے.
ولے بهت قول میدم من با بقیہ فرق دارم.از مسعود ممنونم کہ تو رو بہ من معرفے کرده.در توچیزے هست کہ من دوستش دارم.نمیدونم اون چیہ؟!
شاید یک جور بانمکی یا یڪ …نمیدونم نمیدونم. .فقط میخوام داشتہ باشمت.
-لبخند خاص خودمو زدم و گفتم:
اوکے.ممنونم از تعریفاتت…
واین آغاز گرفتارے ڪامران بود….
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_یازدهم
به ساعتم نگاه کردم یک ساعت مونده بود به اذان مغرب. بازهم یڪ حس عجیب منو هدایتم میکرد بہ سمت مسجد محله ی قدیمے!
نشستن روی اون نیمکت و دیدن طلبه ی جوون و دارو دسته اش برای مدتی منو از این برزخی که گرفتارش بودم رها میکرد.
با کامران خداحافظی کردم و در مقابل اصرارش به دعوت شام گفتم باید یک جای مهم برم وفردا ناهار میتونم باهاش باشم.
اوهم با خوشحالی قبول کرد و منو تا مترو رسوند. دوباره رفتم به سمت محله ی قدیمی و میدان همیشگے.
کمی دیر رسیدم.
اذان رو گفته بودند و خبری ازتجمع مردم جلوی حیاط مسجد نبود.دریافتم که در داخل ،مشغول اقامه ی نماز هستند.
یڪ بدشانسی دیگه هم آوردم.
روی نیمکت همیشگی ام یک خانوم بهمراه دو تا دختربچه نشسته بودند و بستنی میخوردند.
جوری به اون نیمکت وآدمهاش نگاه میکردم که گویی اون سه نفر غاصب دارایی های مهمم بودند.اون شب خیلی میدون و خیابانهاش شلوغ بود.شاید بخاطر اینکہ پنج شنبه شب بود.
کمی در خیابان مسجد قدم زدم تا نیمکتم خالی شہ ولی انگار قرار نبود امشب اون نیمکت برای من باشه.
چون به محض خالی شدنش گروه دیگری روش مے نشستند.دلم آشوب بود.
یک حسی بهم میگفت خدا از دستم اونقدر عصبانیه که حتی نمیخواد من به گنبد ومناره های خونه ش نگاه کنم.
وقتی به این محل میرسیدم از خودم متنفر میشدم. آرزو میکردم اینی نباشم که هستم.صدای زیبا و آرامش بخش یک سخنران از حیاط مسجد به گوشم رسید.
سخنران درباره ی اهمیت عفاف در قرآن و اسلام صحبت میکرد.
پوزخند تلخی زدم و رو به آسمون گفتم:
عجب!
پس امشب میخوای ادبم کنی و توضیح بدی چرا لیاقت نشستن رو اون نیمکت و نداشتم؟!
بخاطر همین چندتا زلف وشکل و قیافه م؟!
یا بخاطر سواستفاده از پسرهای دورو برم؟
سخنران حرفهای خیلی زیبایی میزد.
حجاب رو خیلی زیبا به تصویرمیکشید.
حرفهاش چقدر آشنا بود.
او حجاب را از منظر اخلاق بازگو میکرد.
و ازهمہ بدتر اینکه چندجا دست روی نقطه ضعف من گذاشت و اسم حضرت فاطمه رو آورد. تا اسم این خانوم میومد چنان شرمی هیبتم رو فرا میگرفت که نمیتونستم نفس بکشم.از شرم اسم خانوم اشکم روونه شد.
به خودم که اومدم دیدم درست کنار حیاط مسجد ایستادم.
اون هم خیره به بلندگوی بزرگی که روی یک میله بلند وصل شده بود.
که یڪ دفعه صدای محجوب وآسمانی از پشت سرم شنیدم :
قبول باشه بزرگوار.
چرا تشریف نمیبرید داخل بین خانمها؟!
من که حسابی جا خورده بودم سرم رو به سمت صدا برگردوندم ودر کمال ناباوری همون طلبہ ی جوون رو مقابلم دیدم!!!
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
مراقب نمازت باش👇👇
نماز #حق_خداست 👌
💨📢آن را سر #وقت _معینش بخوان....
نه بخاطر بیکاری آنرا زودتر از وقتش بخوان و نه بخاطر پرکاری آن را به آخر وقت بینداز....
بدان که تمام اعمالت دنباله رو نمازت است...
اگر در نمازت منظم بودی در تمام اعمالت درستکار و #منظم خواهی بود.
❌آدمی که حق خدا را زیر پا بگذارد وبه آن اعتنا نکند به طور مسلم حق بندگان خدا را هم زیر پا خواهد گذاشت وبه آن #اعتنا نخواهد کرد.
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
🧡 باما همراه باشید🧡
✍ نماز صبح و کله پاچه 😊
# کامل_ترین غذایی که داری انواع #ویتامین_هاست #کله_پاچه است که اگر کسی این غذا را بخورد دیگر تا چندین ساعت سیر است واگر #بهترین غذاها را هم بیاورند به آنها لب نمی زند.
#نماز نیز در بین #عبادات #کاملترین عبادت است.تهلیل، تکبیر، تحمید، تسبیح، سجده، رکوع،و....وجود دارند.
✅و اگر کسی نماز#صبح را کامل وباشرایط به جا آورد تا #ظهر#بیمه است.☺️👌
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
✍خریدن باغ بهشت با #نماز_شب
👈 از سفارشات پروردگار به حضرت موسی این گونه است که خداوند به موسی علیه السلام وحی کرد که: «در تاریکی شب بلند شو و قبرت را باغی از #باغ های_بهشت قرار بده».
📚 87 . بحار، ج 84، ص 155
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💚نمازشب را با ما تجربه کنید💚
💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_دوازدهم
من که حسابی جا خورده بودم سرم رو به سمت صدا برگردوندم ودر کمال ناباوری،همون طلبه جوون رو مقابلم دیدم.
زبونم بند اومده بود.
روسریمو جلو کشیدم و من من کنان دنبال کلمه ی مناسبی میگشتم.
طلبه اما نگاهش به موزاییک های حیاط بود.
با همون حالت گفت: دیدم انگارمنقلب شدید.
گفتم جسارت کنم بگم تشریف ببرید داخل.امشب مراسم دعای کمیل هم برگزار میشہ.نفس عمیقی کشیدم تا بغضم نترکه.
اما بی فایده بود اشکهام یکی از پی دیگری به روی صورتم میریخت…
چون نفسم عطر گل محمدی گرفت.
بریده بریده گفتم: من ….واقعا...
ممنونم ولی فکر نکنم لیاقت داشته باشم.
در ضمن چادرم ندارم.
دلم میخواست روم میشد اینم بهش میگفتم که اگہ آقام باشه ومنو ببره صف اول کنار خودش بنشونه واین عطر گل محمدی پرخاطره هم اونجا باشه حتما میام ولی اونجا بین اون خانمها و نگاههای آزار دهنده و ملامتگرشون راحت نیستم.
اونها با رفتارشان منو از مسجدی که عاشقش بودم دور کردند و سهم اونها در زندگے من به اندازه ی سهم مهری دربدبختیمه !!
مرد نسبتا میانسالی بسمت طلبه ی جوان اومد و نفس زنان پرسید: حاج آقا کجا بودید؟!
خیره ان شالله...
چرا دیر کردید؟
وقتی متوجہه منو ظاهرم شد نگاه عاقل اندر صفیحی کرد و زیر لب گفت:استغفراللہ.
طلبه به اون مرد که بعدها فهمیدم آقای عبادی از هییت امنای مسجد بود کوتاه گفت:
یک گرفتاری کوچک...
چند لحظه منو ببخشید وبعد خطاب به من گفت: -نگران نباشید خواهرم...
اونجا چادر هم هست.
وبعد با اصرار در حالیکه با دستش منو به مسیری هدایت میکرد گفت: تشریف بیارید...
اتفاقا بیشتر بچه های مسجد مثل خودتون جوان هستند ومومن.وبعد با انگشترش به در شیشه ای قسمت خواهران چند ضربه ای زد و صدازد: خانوم بخشی؟!
چند دقیقه ی بعد خانوم بخشی که یک دختر جوان ومحجبه بود بیرون اومد و با احترام وسر به زیر سلام کرد وبا تعجب به من چشم دوخت.
نمیدونستم داره چه اتفاقی می افته.
در مسیری قرار گرفته بودم که هیچ چیز در سیطره ی من نبود.
منی که تا همین چندساعت پیش به نوع پوششم افتخار میکردم ونگاه های خریدارانه مردم در مترو و خیابان بهم احساس غرور میداد حالا اینقدر احساس شرم و حقارت میکردم که دلم میخواست، زمین منو در خودش ببلعد.
طلبه به خانوم بخشی گفت:
خانوم بخشی این خواهرخوب ومومنمون رو یک جای خوب بنشونیدشون.
ویک چادر تمیز بهشون بدید.
ایشون امشب میهمان مسجد ما هستند.
رسم مهمان نوازی رو خوب بجا بیارید.
از احترام و ادب فوق العاده ش دهانم وامانده بود...
او بدون در نظر گرفتن شرایط ظاهری من با زیباترین کلمات من گنهکار رو یک فرد مهم معرفے کرد.!!!
خانوم بخشے لبخند زیبایی سراسر صورتش رو گرفت و درحالیکه دستش رو به روی شانه هایم میگذاشت و به سمت داخل با احترام هل میداد خطاب به طلبه گفت:
حتما حتما حاج اقا ایشون رو چشم ما جا دارند. التماس دعا...
طلبه سری به حالت رضایت تکون داد و خطاب به من گنهکار روسیاه گفت:
خواهرم خیلی التماس دعا.
ان شالله هم شما به حاجت قلبیتون برسید،هم برای ما دعا میکنید.
اشکم جاری شد از اینهمه محبت واخلاص. !
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم.
محتاجیم بہ دعا...
خدا خیرتون بده...
🍁نـویسنده: فـ مقـیمی
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte
💗#رهایی_از_شب💗
#قسمت_سیزدهم
طلبہ با عجله به سمت درب آقایان رفت و من بهمراه خانوم بخشی که بعدها فاطمه صداش میکردم پس از سالها داخل مسجد شدم.
فاطمه چادر نماز خودش رو به روی سرم انداخت و در حالیکه موهامو به زیر روسریم هل میداد با لبخند دوست داشتنے گفت:
چادر خودمو سرت انداختم چون حاج آقا گفتن چادر تمیز سرت کنم.
نه که چادرهاے مسجد کثیف باشنا نہ!!
ولے چادر خودم رو امروز از طناب برداشتم ومعطرش کردم.
بعد چشمهای زیباشو ریز کرد و با لحن طنزآلودی گفت:موهاتو کجا رنگ کردے کلک؟!
خیلی رنگش قشنگه!
در همون برخورد اول شیفته ے اخلاق و برخورد فاطمه شدم.
او با من طوری رفتار میکرد که انگار نه انگار من با اون فرق دارم.
و این دیدار اول ماست.وبجای اینکه بهم بگه موهات رو بپوشون از رنگ زیبای موهام تعریف کرد که خود این جمله شرمنده ترم کرد و سرم رو پایین انداختم.
اوطبق گفته ی طلبه ی جوان منو بسمت بالای مسجد هدایتم کرد وبه چند خانومی که اونجا نشسته بودند ومعلوم بود همشون فاطمه رو بخوبے مےشناسند ودوستش دارند با لحن بامزه ای گفت:خواهرها کمے مهربونتر بشینید جا باز کنید مهمون خارجی داریم.
از عبارت بانمکش خنده ام گرفت و حس خوبی داشتم. خانم ها با نگاه موشکافانه و سوال برانگیز بہ ظاهر من برام جا باز کردند و با سلام و خوش امدگویی منو دعوت به نشستن کردند.
از بازی روزگار خنده ام گرفت.
روزی منو خانمی از جایگاهم بلند کرد و به سمت عقب مسجد تبعیدم کرد و امروز یک خانوم دیگه با احترام منو در همون جا نشوند!
وقتے دعای کمیل وفرازهای زیباش خونده میشد باورم نمیشد که من امشب در چنین جایی باشم و مثل مادر مرده ها ضجہ بزنم!!!
میون هق هق تلخم فقط از خدا میپرسیدم که چرا اینجا هستم؟!
چرا بجای ریختن آبروم اینطوری عزتم داد؟!
من که امروز اینهمه کار بد کردم چرا باید اینجا میبودم وکمیل گوش میدادم؟
یڪ عالمه چرایی بی جواب تو ذهنم بود و به ازای تک تکش زار میزدم.
اینقدر حال خوبی داشتم که فڪر میکردم وقتے پامو از در مسجد بیرون بزارم میشم یک آدم جدید! اینقدر حال خوبے داشتم که دلم میخواست بلندشم و نماز بخونم!
ولے میون اینهمه حال واحوال منفعل یک حال خاص و عجیب دیگرے درگیرم کرده بود..یک عطر آشنا و یڪ صدای ملکوتی!!
ونگاهی محجوب و زیبا که زیر امواجش میسوختم.با اینڪه فقط چند جملہ از او شنیده بودم ولے خوب صدای زیباشو از پشت میکروفون که چندفرازآخر رو با صوتی زیبا و حزین میخوند شناختم.وبا هر فرازی که میخوند انگار تکه ای از قلبم کنده میشد...
اینقدر مجذوب صداش شده بودم که در فرازهای آخر، دیگه گریه نمےکردم و مدام صحنه ی ملاقاتمون رو از حیاط مسجد الحجه ی التماس دعا گفتنش مقابل ورودی درب بانوان مجسم میکردم.
🍁نویسنده: فـ مقیمی🍁
🕊🌹🔑کلیدبهشت🕊🌹🔑
@kelidebeheshte