eitaa logo
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
1.8هزار فایل
آیدی مدیر کانال @Mohamadjalili1 ادمین پاسخگو @Mesbaholhodaaa 👈 انتشار مطالب و فایل ها با ذکر آیدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
#قدّیس ✈️ کشیش از وقتی که در فرودگاه مسکو ، توی هواپیما نشست، همه ی استرس ها و نگرانی هایش را فرام
👩‍💼 یولا که داشت فنجان های چای را روی میز می چید، گفت:" قدمتان روی چشم پدر...حتما این کتاب قدیمی موضوعش درباره ی من و سرگئی است."😅 همه خندیدند جز آنوشا که گفت:" پس من چی مامان؟ درباره ی من نیست؟" 🔶کشیش لبخندی زد و رو به آنوشا گفت:" اتفاقا فقط درباره ی توست..بزرگ که شدی ، می دهم خودت بخوانی." سرگئی پرسید:" چی هست موضوع این کتاب؟" 🔸کشیش گفت:" درباره ی یکی از قدیسان مسلمان به نام علی است." سرگئی گفت:" همین که مسلمانان است؟ فکر کنم درباره ی او کتاب های زیادی نوشته باشند." 🔷کشیش گفت:" بله، به همین دلیل لبنان هنان جایی است که می توانم درباره ی علی تحقیق کنم. این نسخه ی خطی که دست من است، مربوط به قرن ۶میلادی است؛ یکی از قدیمی ترین کتابهایی است که به دست ما رسیده." 📖 سرگئی گفت:" حالا این کتاب چگونه به دست شما رسید؟ تا حالا کجا بوده است؟" قبل از اینکه کشیش جوابش را بدهد، ایرینا گفت:" الان وقت تان را با این حرف ها تلف نکنید." ✴️ یولا با تکان دادن سر حرف او را تایید کرد و گفت:" بله، فرصت برای صحبت کردن درباره ی کتاب زیاد است. حالا چای تان را بخورید که سرد نشود." 🍱 راننده ی عرب دیس میوه و شیرینی را روی میز گذاشت. کشیش رو به سرگئی گفت:" فردا باید به ملاقات دوستم جرج جرداق بروم. اگر راننده فرصت دارد مرا برساند." سرگئی گفت:" مشکلی نیست؛ فقط امشب زنگ بزن و قرار بگذار." ادامه دارد.... 🎚۷۸ @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😷🏴😷🏴 🏴😷🏴 😷🏴 🏴 اشک برای تو شوری است که عاشقی ما را دوباره تازه می کند؛ در عزایت و این بار ، آهی که از دل ریشه به جانم می زند، با هر بازدم به پشت دیوار فاصله من تا روضه هایت می خورد... اما ما امسال هم در هوای محرمت نفس کشیدیم...❗️ چه قدر سخت به محرمت رسیدیم... و چه اربعین چگرسوزی...😔 و چه شیرین که رسیدیم❤️ اما این عشق به سختی اش می ارزد...👌 و ماسک‼️ بهانه ای برای شماست که دلهایشان بهانه گرفته اما نفس هایشان را پشت ماسک نگه می دارند تا با عزاداری برایتان نوکری شان را کامل کنند💔 امسال... 😷 ❤️ 🏴📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاشورا1.pdf
429.2K
❇️ طرح مطالعاتی کتاب اثر مرحوم علی صفائی حائری 🏴📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
27_daniel.pdf
470.6K
📚 کتاب : یکی از کتب مقدس یهودیان 🔶 ماجرای حضرت دانیال ... 👆 کدام یهودیان به اسارت بابل در می آیند؟ خداپرست یا بت پرست؟ 👆 کوروش کدام یهودیان را آزاد میکند؟ 👆ارتباط حضرت دانیال با بخت النصر و کورش و شوش👆 🏴📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
#قدّیس 👩‍💼 یولا که داشت فنجان های چای را روی میز می چید، گفت:" قدمتان روی چشم پدر...حتما این کتاب
🚖 راننده پیچید توی محله ی "حمراء" که محله ی قدیمی مسیحی نشین بیروت بود . توی خیابان امین مشرق ، جلوی آپارتمان ایستاد و رو به کشیش گفت:" رسیدیم. همین جاست. " 🔶کشیش آنقدر حواسش پرت بود که نه متوجه شد ماشین ایستاده و نه صدای راننده را شنید. رانندهداین بار به طرفش خم شد و بلندتر گفت:" رسیدیم آقا..اینجاست." 🔸کشیش به خود آمد، به راننده زل زد و پرسید:" بله؟ با من بودید؟" راننده گفت:" بله، عرض کردم رسیدیم؛ آپارتمان آقای جرج جرداق اینجاست." کشیش گفت:" بله..معذرت می خواهم. حواسم نبود. داشتم به موضوعی فکر می کردم. " راننده گفت:" من اینجا منتظر شما می مانم." 🔹کشیش در ماشین را باز کرد و قبل از اینکه خارج بشود، گفت:" البته ممکن است کمی طول بکشد...می خواهی برو، کارم که تمام شد زنگ میزنم." راننده گفت:" نه قربان، آقای سرگئی گفتند چند ساعتی که کار دارید ، منتظر شما باشم." 🔷کشیش از ماشین خارج شد، نگاهی به ساختمان قدیمی انداخت و زنگ شماره ی ۲را فشار داد. لحظه ای بعد در باز شد. جرج گفته بود پله ها را بگیر و بیا طبقه ی دوم. راه پله بوی نم می داد. چند پله ای که بالا رفت، به نفس نفس افتاد. نرده ی چوبی کنار پله ها کمی لق می زد و اطمینانی برای چسبیدن بهدآن و بالاکشیدن خود نبود.. 🚪 وقتی چشمش به در رنگ و رو رفته ی واحد ۲ افتاد، روی آخرین پله ایستاد تا نفسی تازه کند. در باز شد و جرج جرداق، سرِ کم مویش را از لای آن بیرون آورد و گفت:" آه جناب میخائیل ! خوش آمدید!" بعد در را کاملا گشود و از مقابل چارچوب آن کنار رفت. 🔸کشیش کفشش را درآورد، دست جرج را که برای احوالپرسی دراز شده بود گرفت و فشرد و گفت:" چقدر پیر و فرتوت شده ای جرج!" جرج خندید و گفت:" البته خوب است نگاهی به خودت در آیینه بیندازی که هیچ تناسبی بین آن سر کم مو و ریش بلندت دیده نمی شود!" بعد دستهایش را باز کرد و کشیش را در آغوش گرفت و گفت:" بیا تو..بیا بنشین پدر ایوان..خوش آمدی." ادامه دارد... 🎚۷۹ @ketabkhanehmodafean