عاشورا1.pdf
429.2K
❇️ طرح مطالعاتی کتاب #عاشورا
اثر مرحوم علی صفائی حائری
🏴📚
@ketabkhanehmodafean
27_daniel.pdf
470.6K
📚 کتاب #دانیال : یکی از کتب مقدس یهودیان
🔶 ماجرای حضرت دانیال ...
👆 کدام یهودیان به اسارت بابل در می آیند؟ خداپرست یا بت پرست؟
👆 کوروش کدام یهودیان را آزاد میکند؟
👆ارتباط حضرت دانیال با بخت النصر و کورش و شوش👆
🏴📚
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
#قدّیس 👩💼 یولا که داشت فنجان های چای را روی میز می چید، گفت:" قدمتان روی چشم پدر...حتما این کتاب
#قدّیس
🚖
راننده پیچید توی محله ی "حمراء" که محله ی قدیمی مسیحی نشین بیروت بود . توی خیابان امین مشرق ، جلوی آپارتمان ایستاد و رو به کشیش گفت:" رسیدیم. همین جاست. "
🔶کشیش آنقدر حواسش پرت بود که نه متوجه شد ماشین ایستاده و نه صدای راننده را شنید.
رانندهداین بار به طرفش خم شد و بلندتر گفت:" رسیدیم آقا..اینجاست."
🔸کشیش به خود آمد، به راننده زل زد و پرسید:" بله؟ با من بودید؟"
راننده گفت:" بله، عرض کردم رسیدیم؛ آپارتمان آقای جرج جرداق اینجاست."
کشیش گفت:" بله..معذرت می خواهم. حواسم نبود. داشتم به موضوعی فکر می کردم. "
راننده گفت:" من اینجا منتظر شما می مانم."
🔹کشیش در ماشین را باز کرد و قبل از اینکه خارج بشود، گفت:" البته ممکن است کمی طول بکشد...می خواهی برو، کارم که تمام شد زنگ میزنم."
راننده گفت:" نه قربان، آقای سرگئی گفتند چند ساعتی که کار دارید ، منتظر شما باشم."
🔷کشیش از ماشین خارج شد، نگاهی به ساختمان قدیمی انداخت و زنگ شماره ی ۲را فشار داد. لحظه ای بعد در باز شد.
جرج گفته بود پله ها را بگیر و بیا طبقه ی دوم.
راه پله بوی نم می داد. چند پله ای که بالا رفت، به نفس نفس افتاد.
نرده ی چوبی کنار پله ها کمی لق می زد و اطمینانی برای چسبیدن بهدآن و بالاکشیدن خود نبود..
🚪
وقتی چشمش به در رنگ و رو رفته ی واحد ۲ افتاد، روی آخرین پله ایستاد تا نفسی تازه کند.
در باز شد و جرج جرداق، سرِ کم مویش را از لای آن بیرون آورد و گفت:" آه جناب میخائیل ! خوش آمدید!"
بعد در را کاملا گشود و از مقابل چارچوب آن کنار رفت.
🔸کشیش کفشش را درآورد، دست جرج را که برای احوالپرسی دراز شده بود گرفت و فشرد و گفت:" چقدر پیر و فرتوت شده ای جرج!"
جرج خندید و گفت:" البته خوب است نگاهی به خودت در آیینه بیندازی که هیچ تناسبی بین آن سر کم مو و ریش بلندت دیده نمی شود!"
بعد دستهایش را باز کرد و کشیش را در آغوش گرفت و گفت:" بیا تو..بیا بنشین پدر ایوان..خوش آمدی."
ادامه دارد...
🎚۷۹
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
🍁 #یه_حرف_قشنگ
پاییز زیباست و
خیلیها به لذتبردن از
هوای شاعرانۀ پاییزی
علاقه دارند
صدای خشخش راهرفتن
روی برگهای پاییزی قشنگست و
هر عابری از صدای خرد شدن
برگها زیر پایش لذت میبرد
اینها همه زیباست؛
ولی اینکه من شبیه آن برگها باشم،
اصلاً قشنگ نیست ⛅️
دخترست و غرور بجایش؛
وقتی که در روایات اینهمه از
دختر تعریف شده، پس
#حق_دارد غرور داشته باشد ...
وقتی پیامبر میگفتند
دختر، روشنیِ چراغ خانه است 🔆
مهربان باش؛
لطیف و ساده باش، اما
نگذار غرور زیبای دخترانهات
اسیر لذتهای آنیِ هر کسی باشد ... 🌸🍃
📗 هنر دختر بودن.انتشارات معاونت تبلیغات آستان قدس رضوی
🏴📚
@ketabkhanehmodafean