eitaa logo
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
1.8هزار فایل
آیدی مدیر کانال @Mohamadjalili1 ادمین پاسخگو @Mesbaholhodaaa 👈 انتشار مطالب و فایل ها با ذکر آیدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاشورا1.pdf
429.2K
❇️ طرح مطالعاتی کتاب اثر مرحوم علی صفائی حائری 🏴📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
27_daniel.pdf
470.6K
📚 کتاب : یکی از کتب مقدس یهودیان 🔶 ماجرای حضرت دانیال ... 👆 کدام یهودیان به اسارت بابل در می آیند؟ خداپرست یا بت پرست؟ 👆 کوروش کدام یهودیان را آزاد میکند؟ 👆ارتباط حضرت دانیال با بخت النصر و کورش و شوش👆 🏴📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
#قدّیس 👩‍💼 یولا که داشت فنجان های چای را روی میز می چید، گفت:" قدمتان روی چشم پدر...حتما این کتاب
🚖 راننده پیچید توی محله ی "حمراء" که محله ی قدیمی مسیحی نشین بیروت بود . توی خیابان امین مشرق ، جلوی آپارتمان ایستاد و رو به کشیش گفت:" رسیدیم. همین جاست. " 🔶کشیش آنقدر حواسش پرت بود که نه متوجه شد ماشین ایستاده و نه صدای راننده را شنید. رانندهداین بار به طرفش خم شد و بلندتر گفت:" رسیدیم آقا..اینجاست." 🔸کشیش به خود آمد، به راننده زل زد و پرسید:" بله؟ با من بودید؟" راننده گفت:" بله، عرض کردم رسیدیم؛ آپارتمان آقای جرج جرداق اینجاست." کشیش گفت:" بله..معذرت می خواهم. حواسم نبود. داشتم به موضوعی فکر می کردم. " راننده گفت:" من اینجا منتظر شما می مانم." 🔹کشیش در ماشین را باز کرد و قبل از اینکه خارج بشود، گفت:" البته ممکن است کمی طول بکشد...می خواهی برو، کارم که تمام شد زنگ میزنم." راننده گفت:" نه قربان، آقای سرگئی گفتند چند ساعتی که کار دارید ، منتظر شما باشم." 🔷کشیش از ماشین خارج شد، نگاهی به ساختمان قدیمی انداخت و زنگ شماره ی ۲را فشار داد. لحظه ای بعد در باز شد. جرج گفته بود پله ها را بگیر و بیا طبقه ی دوم. راه پله بوی نم می داد. چند پله ای که بالا رفت، به نفس نفس افتاد. نرده ی چوبی کنار پله ها کمی لق می زد و اطمینانی برای چسبیدن بهدآن و بالاکشیدن خود نبود.. 🚪 وقتی چشمش به در رنگ و رو رفته ی واحد ۲ افتاد، روی آخرین پله ایستاد تا نفسی تازه کند. در باز شد و جرج جرداق، سرِ کم مویش را از لای آن بیرون آورد و گفت:" آه جناب میخائیل ! خوش آمدید!" بعد در را کاملا گشود و از مقابل چارچوب آن کنار رفت. 🔸کشیش کفشش را درآورد، دست جرج را که برای احوالپرسی دراز شده بود گرفت و فشرد و گفت:" چقدر پیر و فرتوت شده ای جرج!" جرج خندید و گفت:" البته خوب است نگاهی به خودت در آیینه بیندازی که هیچ تناسبی بین آن سر کم مو و ریش بلندت دیده نمی شود!" بعد دستهایش را باز کرد و کشیش را در آغوش گرفت و گفت:" بیا تو..بیا بنشین پدر ایوان..خوش آمدی." ادامه دارد... 🎚۷۹ @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁 پاییز زیباست و خیلی‌ها به لذت‌بردن از هوای شاعرانۀ پاییزی علاقه دارند صدای خش‌خش راه‌رفتن روی برگ‌های پاییزی قشنگ‌ست و هر عابری از صدای خرد شدن برگ‌ها زیر پایش لذت می‌برد این‌ها همه زیباست؛ ولی اینکه من شبیه آن برگ‌ها باشم، اصلاً قشنگ نیست ⛅️ دخترست و غرور بجایش؛ وقتی که در روایات این‌همه از دختر تعریف شده، پس غرور داشته باشد ... وقتی پیامبر می‌گفتند دختر، روشنیِ چراغ خانه است 🔆 مهربان باش؛ لطیف و ساده باش، اما نگذار غرور زیبای دخترانه‌‌ات اسیر لذت‌های آنیِ هر کسی باشد ... 🌸🍃 📗 هنر دختر بودن.انتشارات معاونت تبلیغات آستان قدس رضوی 🏴📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا