به نام خدا
خاطرات کربلا قسمت ۴۲
ساعت ۱۰ ونیم صبح به قصد حرکت به سمت مشایه مدرسه رو ترک کردیم.
گروه دو نفرهی من و زهرا خانم بزرگتر شده بود و قرار بود ۷ نفره راه رو ادامه بدیم.
نفرات جدید شامل: معصومه خانم و آقا سجاد(خواهر و خواهر زاده ۱۵ سالهی زهرا خانم)
فائزه خانم ۲۲ ساله و باباش (برادر و برادرزاده زهرا خانم) و احمد آقا که پسرخاله فائزه خانم بود و پدر سه دخترکوچولو.
وقتی از زهرا خانم شنیدم که احمدآقا پدر سه دختر هست یاد دخترای خودم افتادم. فردا شنبه بود و طبق قولمون من باید میرسیدم خونه.
برای بار آخر به کوچه های اطراف نگاه کردم و تمام خاطرات نصف روزی که نجف بودم از جلوی چشمام گذشت. مثل محتضری که میگن موقع جون دادن کل سالهای عمرش رو قبل مرگ مرور میکنه... .
قرار شد با ون کولردار به سمت مشایه بریم.
برای من که خیری از کولر ون دهدیناری نجف ندیده بودم، اصرار برادر زهرا خانم به ون کولردار شبیه جُک بود. ولی ایشون معتقد بودن بدون کولر محاله چند ساعت توی ون نشست.
خواستم بگم حاجی! محال نیست، ما دیروز تو هوای خرماپزون بیابونهای عراق نزدیک ۸ساعت تو ون بیکولر نشستیم و تصعید نشدیم ولی خب بیخیال جواب شدم.
تا از چند ون سراغ قیمت و کیفیت کولر رو بگیریم، دیدیم احمدآقا با یه ون از راه رسید و گفت همه سوار شید! ون ۴دیناری با کولر.
به پول ما و با دینار دولتی یعنی ۱۲۰ هزار تومان.
همین که سوار ون شدم خنکی کولر رو با تمام منافذ پوست صورتم حس کردم. تناقض هوای داغ بیرون با خنکی ون حسابی دلنشین بود!
همه که جاگیر شدیم ون به سمت کربلا راه افتاد. من ردیف آخر و کنار پنجره نشسته بودم.توی دلم با حضرت پدر خداحافظی کردم و بهشون سپردم دوباره بطلبند ما رو.
همچنان نگاهم به بیرون بود و موکب دارانی که با شوق و ذوق موکبشون رو برپا کرده بودند و با نذر "مایبارد" زیر آفتاب ِداغِ نجف تناقضات زیبایی برای ملت خلق میکردن.
کنار جاده پر بود از ظرفهای یکبار مصرف و باید رسما سلسله جبال "مای بارد" توی نقشه جغرافیایی عراق لحاظ میشد!واقعا این حجم از ضایعات رو چطور میشه مهار و کنترل کرد؟
من همونقدری که چاییخورم، همونقدر آب نخورم! یک بار که تو خونه داشتم آب میخوردم، دخترم زینب رفته بود آبجی هاش رو صدا زده بود که بچه ها بیایید بالاخره ماما آب خورد!
نگو چند هفته تحت کنترل بچه ها بودم که ببینن من کی آب میخورم و چطور بدون آب زنده ام!
حالا منِ آب نخور، توی این گرما دست رد به سینهی هیچ مای باردی نمیزدم، چه برسه به آب خورها!
پس تجمع این حجم ضایعات طبیعی هست ولی راهکار جمع آوردیشون چی هست؟ حقیقتا کار سختی هست و مدیریت خاصی میخواد.
کل اهل ون تشنه بودیم و راننده مقابل یکی از موکبها که آب و چایی نذری میدادن نگه داشت. کسی از ون پیاده نشد و احمدآقا که جلوی در نشسته بود در کسوت ساقی برای همه آب گرفت.
زهرا خانم بعد سیراب شدن به احمد آقا گفت: بگو دیگه آب کافیه و یک لحظه نطق عربیش باز شد و از پنجره به موکبدارها گفت: الکافی! و برای این که بتونه منظورش رو دقیق برسونه " ک" رو با مخرج "ح" تلفظ میکرد تا موکبدارها راحت متوجه منظورش بشن!
معصومه خانم وقتی تقلای خواهرش برای الکافی گفتن رو دید با خنده بهش گفت: آبجی اگه بگی کافی فکر میکنن قهوه میخوای! قهوه هم ندارن، زشت میشه!
حالا زهرا خانم دلش چای میخواست اونم چای کمرنگ و بی شکر و با اصرار از پنجره به موکبدارها میگفت شای الکامرانگ! یعنی چایی کمرنگ میخوام! همچنان کاف رو مثل ح جیمی تلفظ میکرد و از این که انقدر خوب میتونه عربی حرف بزنه سرذوق اومده بود!! خدا رو شُکر وارد بحث شِکر چایی نشد تا دایره لغات عربیمون رو گسترش بده!
خلاصه بعد از این که همه از "مای بارد" و "شای" موکب نوشیدیم و به موکبدارها "ماجورین" گفتیم و ازشون "مشکورین" شنیدیم، آماده حرکت شدیم.
یاد پیکسلهای حاج قاسم افتادم! الان دقیقا جاش بود که خرجشون کنم. سریع تعدادی پیکسل از کولهام درآوردم و دست به دست کردیم و احمدآقا داد دست موکبدارها. ذوق دیدن حاج قاسم از چشماشون به لبهای خنداندنشون رسید. میشد خوشحالی رو تو چهره و زبان بدنشون دید! رسما برای گرفتن پیکسل حاج قاسم سر و دست میشکوندن.
وقتی ون راه افتاد با توضیحات زهرا خانم خانوادهاش در جریان پیکسلها قرار گرفتن و سهم هرکدومشون یه پیکسل روی سینهی کوله شون شد.
البته سهم آقا سجاد پیکسل های بیشتری شد چون دوست داشت اونم توی طریق به زائرها پیکسل هدیه بده.
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_چهل_و_دوم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
کتابنوشان
سلام کتابنوشانی های عزیز🌹 میلاد امام علی علیهالسلام رو خدمت همگی اعضا بخصوص پدرها و مردهای گرامی تب
سلام دوستان
مشارکت تو این چالش از طرف آقایون در حد صفر بوده!
ما گفتیم به مناسبت روز پدر یه تقدیری از پدرها داشته باشیم ولی خب خودشون نخواستن.
خانم ها! اگر پدر کتابخون دارید میتونید برای پدرهاتون درخواست بدین.
فقط برای پدر یا پدرشوهر لطفا.
آیدی جهت ارسال پیام👇
@OFOGRAMIYAN
#هدیه_کتاب
#هدیه_بهمن_ماه
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
Mohsen Farahmand - Dua Samat.mp3
12.86M
Mohsen Farahmand - Dua Samat.mp3
دعای سمات با صوت استاد فرهمند
ای روشنی صبح به مشرق برگرد... .
#دعای_سمات
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
با سلام و عرض تسلیت به مناسبت وفات حضرت زینب سلام الله علیها.
برندهی این هفتهی کتابنوشان انتخاب شد.
مبارک خودشون و پدرشون باشه.
برای دریافت کتاب به این آیدی سر بزنيد:
@Mim_Saaaaad
#هدیه_کتاب
#هدیه_بهمن_ماه
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام، روز شما بخیر عزیزان کتابنوشانی🍀
با عرض تسلیت وفات حضرت زینب سلام الله علیها که الگوی صبوری تمام مادران و همسران شهدا هستند،
این هفته شما در کتابنوشان میهمان کتاب
"ابراهیم ساره " هستید؛
تا بشنوید از داستان عاشقی؛
از صبر بر فراق؛
و حسرت در آغوش گرفتن تکهای از پیکر شهید برای آرام گرفتن.
شما رو به خوندن خاطرات شهید مدافع حرم، ابراهیم عُشریه دعوت میکنیم.
آیدی خرید از کتابنوشان با تخفیف ۲۰درصد:
@Mim_Saaaaad
#معرفی_کتاب_هفتاد_و_نهم
#ابراهیم_ساره
#شهید_ابراهیم_عُشریه
#زینب_سادات_هاشمی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ اول از کتاب ابراهیم ساره
سال ۷۹ زمستان سپیدپوش بود.
زمین ها یخ زده بود، سوز سرما به استخوان می زد. موسم خرید و رفت و آمد برای مهیا کردن مراسم عقد شده بود؛ اما هوا ناجوانمردانه سرد بود.
همین شد که بیخیال خرید شدیم. در خانه سفره ی ساده ای پهن کردیم و طبق رسم نکا، به حلوای محلی ای که مادر پخته بود و یک دسته گل و کیکی که آقا ابراهیم از قنادی محل کارش آورده بود مزینش کردیم.
مهریه را همان جا تعیین کردیم من صحبتی نکردم و فقط
بابا جان یک جلد قرآن و سه میلیون تومان پول تعیین کرد و ابراهیم پذیرفت.
«النکاح سنتی» را خواندند و «قبلتُ» را گفتیم ابراهیم حالش بهتر از من بود. سر سفره عقد قرآن را باز کرده بود و بی توجه به جمعیت می خواند گاهی نگاهش را به بالا می دوخت و زیرلب چیزی زمزمه می کرد گوش که تیز کردم «اللهم الرزقنا شهاده» را شنیدم من هم پشت بند او آمین میگفتم.
رو به من کرد و گفت:
«می دونی دعای سر عقد مستجابه؟»
جوابی نداشتم که بدهم. گیریم مستجاب هم می شد، دوتایی با هم دعا کرده بودیم و دوتایی با هم پرواز می کردیم به آن سمت؛ زیاد سخت نبود.
دخترها با کادو دادن و کادو گرفتن ها شروع کردن به خواندن:
«دست شما
بی بلا ایشالا برید کربلا
دست شما قوریه ایشالا برید سوریه»
ابراهیم خندید سوریه کجا بود؟ فعلا بحث بحث فلسطینه هیچ کس فکرش را نمیکرد روزی سوریه هم جنگ شود.
دی ماه شد و یخبندان؛ دور گشت و گذارهای معمول عقد کرده ها را باید خط میکشیدیم اما دلمان نمی آمد.
یک جا هم که شده باید میرفتیم و خاطره ای میساختیمکمی کلنجار رفتیم و اولین بیرون گردی مان را روی امامزاده عباس ساری توافق کردیم. تاکسی گرفتیم و خودمان را به آنجا رساندیم.
امامزاده دنج و خلوت شده بود با برفهایش رنگ رخت عروسی به خود گرفته بود.
توی همان سفر، ابراهیم از قبولی اش در دانشکده افسری اصفهان گفت. خیلی ذوق کردم، حتی تبریک گفتم. اما همین که فهمیدم تا چند روز دیگر باید خداحافظی کنیم و اولین فراقمان رقم بخورد، رفتم و آمدم بنا را بگذارم به گریه و غر زدن.
برای همین گریه کردم. سخت بود دوری اش، اما غر نزدم. خودم انتخاب کرده بودم، خودم عاشق ابراهیم و تمایلاتش شده بودم. تمایلات ابراهیم همه ی دعاهای مستجاب شده ی من بود؛ پس باید با کمال میل میپذیرفتم.
ابراهیم رفت بهمن بود که خداحافظی کرد و تا اسفند فقط صدایش را از پشت خط خشدار مخابرات شنیدم. آن زمان من هم مشغول کاردانی عربی در دانشگاه شدم جای شکرش باقی بود که صبح تا شبم پر بود و کارم از دوری ابراهیم به دیوانه شدن نمی کشید.
هر چند روز یک بار با مادرم به مخابرات سر کوچه میرفتیم و منتظر صدای تلفن چی میشدیم که بگوید: عیسی پور.
#معرفی_کتاب_هفتاد_و_نهم
#ابراهیم_ساره
#شهید_ابراهیم_عشریه
#زینب_سادات_هاشمی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32