6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
📽 #کلیپ_تصویری
🚫 مرگ قطعی همه ما!
🎞 این داستان فرق میکنه! به کجا قراره بریم؟!
🎙 علیرضا پناهیان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
article-1-1073-fa.pdf
613.5K
📥 #دانلود_مقاله
📔 مقایسه سبکهای هویتی، خودنظارتی و ترس از موفقیت
🖌نویسنده: اسماعیل صدری
#روانشناسی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
بررسی_تأثیر_اعتیاد_به_اینترنت_بر.pdf
2.41M
📥 #دانلود_پایاننامه
📔 بررسی تاثیر اعتیاد به اینترنت بر آسیبهای اجتماعی در دانش آموزان دختر
🖌نویسنده: سیده زهرا کلامی
#اعتیاد
#علوم_اجتماعی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
حقوق جزای اختصاصی ۲.pdf
376K
📥 #دانلود_جزوه
📔 جزوه حقوق جزای اختصاصی1⃣
🖌نویسنده: دانشگاه پیام نور
#حقوقی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
حثوق جزای اختصاصی ۳.pdf
467.1K
📥 #دانلود_جزوه
📔 جزوه حقوق جزای اختصاصی2⃣
🖌نویسنده: دانشگاه پیام نور
#حقوقی
#پایان_مماشات
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
jaza-ekhtesasi1.pdf
292.8K
📥 #دانلود_جزوه
📔 جزوه حقوق جزای اختصاصی3⃣
🖌نویسنده: دانشگاه پیام نور
#حقوقی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
انگیزش و هیجان.pdf
23.1M
📥 #دانلود_کتاب
📔 روانشناسی انگیزش و هیجان
🖌نویسنده: محمدصادق شجاعی
#روانشناسی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
🕰 #یک_دقیقه_مطالعه
خودت را بیاجازه کشف کن!
باید چیزی درون تو باشد که دیگران، جز خودت نداشته باشند!
چیزی که تنها تو داری...
ایمان داشته باش وجود دارد...
اگر پیدایش نمیکنی تقصیر توست!
شاید آنقدر از خودت دور شدهای و دست به تقلید زدهای که درونت را گم کردهای...!
خودت را کشف کن!
آلیس باش!
درون تو سرزمین عجایبیست که نیاز به کشف دارد...
اما تو همیشه درگیر دنیای بیرونت هستی، همهاش میخواهی دیگران را کشف کنی، نیتشان را بفهمی، اصلا بفهمی خوبند یا بد!
خودت را پیدا کن!
آن قدر خود جذابی درون هر انسان هست که اگر کشفش کند آن را به هیچ قیمتی نمی فروشد...
خودت را با نيروی مثبت كشف كن!
تو بهترين هستی!
📕 آدم خوبه زندگی خودت باش
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
◀️ قسمت: #ششم
از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید:
-برای کی جاسوسی میکنی ایرانی؟
دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند:
-زینب!
احساس میکردم فرشته مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد:
-زینب!
قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.
دستان وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید:
-این رافضی واسه ایرانیها جاسوسی میکنه!
با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید:
-کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟
و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم.
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که:
-خون این رافضی حلال است!
از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد:
هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو فتوا بدی!
سایه دستش را دیدم که به شانهاش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمیکردم زنده ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
چشمان روشنش شبیه لحظات طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس میلرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد
و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد :
-شما ایرانی هستید؟
زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی مردانه دلم را قرص کرد:
من اینجام، نترسید!
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد.
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید:
-چی میخوای؟
در برابر چشمان سعد که از غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد:
چه غلطی میکنی اینجا؟
پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینهاش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن مسجد فریاد کشید:
-بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند:
وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!
سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم:
-همونی که عصر رفتیم در خونهاش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره…
و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد:
-باید از اینجا برید، تا خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!
دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد:
-من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟
و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش پناهمان داد:
-من اهل اینجا نیستم، اهل دمشقم!
هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزادهام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!
از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم!
⏯ادامه دارد...
بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ
از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈