Part05_سیری در سیره ائمه اطهار.mp3
14.53M
📻 #دانلود_فایل_صوتی
📔 سیری در سیره ائمه
5⃣ قسمت پنجم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Part06_سیری در سیره ائمه اطهار.mp3
8.93M
📻 #دانلود_فایل_صوتی
📔 سیری در سیره ائمه
6⃣ قسمت ششم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Part07_سیری در سیره ائمه اطهار.mp3
12.35M
📻 #دانلود_فایل_صوتی
📔 سیری در سیره ائمه
7⃣ قسمت هفتم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Part08_سیری در سیره ائمه اطهار.mp3
6.27M
📻 #دانلود_فایل_صوتی
📔 سیری در سیره ائمه
8⃣ قسمت هشتم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Part09_سیری در سیره ائمه اطهار.mp3
14.42M
📻 #دانلود_فایل_صوتی
📔 سیری در سیره ائمه
9⃣ قسمت نهم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Part10_سیری در سیره ائمه اطهار.mp3
10.38M
📻 #دانلود_فایل_صوتی
📔 سیری در سیره ائمه
🔟 قسمت دهم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Part11_سیری در سیره ائمه اطهار.mp3
13.94M
📻 #دانلود_فایل_صوتی
📔 سیری در سیره ائمه
1⃣1⃣ قسمت یازدهم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
کتاب یار
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 #رمان_آنلاین 🌀 #بدون_تو_هرگز ◀️ قسمت: #اول همیشه از پدرم متنفر بودم ... مادر
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #نهم
شلوغیها به شدت به دانشگاهها کشیده شده بود...
اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه...
منم از فرصت استفاده کردم با قدرت و تمام توان درس میخوندم...
ترم آخرم و تموم شدن درسم با فرار شاه و آزادی تمام زندانیهای سیاسی همزمان شد
التهاب مبارزه اون روزها شیرینی فرار شاه با آزادی علی همراه شده بود😊
صدای زنگ در بلند شد... در رو که باز کردم علی بود😍
علی ۲۶ ساله من... مثل یه مرد چهل ساله شده بود
چهره شکسته... بدن پوست به استخوان چسبیده... با موهایی که میشد تارهای سفید رو بینشون دید و پایی که میلنگید...
زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود...
حالا زینبم داشت وارد هفت سال میشد و سن مدرسه رفتنش شده بود...مریم به شدت با علی غریبی میکرد...
میترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود😔
من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم... نمیفهمیدم باید چه کار کنم... به زحمت خودم رو کنترل میکردم
دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو...
- بچهها بیاید... یادتونه از بابا براتون تعریف میکردم... ببینید بابا اومده... بابایی برگشته خونه😊😢
علی با چشمهای سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمیدونست بچه دوممون دختره...
خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید...چرخیدم سمت مریم
- مریم مامان... بابایی اومده
علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم، چشمها و لبهاش میلرزید...دیگه نمیتونستم اون صحنه رو ببینم... چشمهام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشکهام نداشتم... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم
- میرم برات شربت بیارم علیجان😢
چند قدم دور نشده بودم
که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی😭 بغض علی هم شکست😭 محکم زینب رو بغل کرده بود و بیامان گریه میکرد...
من پای در آشپزخونه، زینب توی بغل علی و مریم غریبیکنان...
شادترین لحظات اون سالهام به سختترین شکل میگذشت...
بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد...
پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن...
مادرش با اشتیاق و شتاب علی گویان دوید داخل... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت...
علی من، پیر شده بود😭😔
روزهای التهاب بود...
ارتش از هم پاشیده بود، قرار بود امام برگرده... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن 😒اون یه افسر شاه دوست بود و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت...
حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم 😕
علی با اون حالش بیشتر اوقات توی خیابون بود... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده...
توی مسجد به جوانها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد میداد...
پیش یه چریک لبنانی توی کوههای اطراف تهران آموزش دیده بود
اسلحه میگرفت دستش و ساعتها با اون وضعش توی خیابونها گشت میزد
هر چند وقت یه بار خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش میشد ✊ اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود...
🌺و امام آمد ...🌺
ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون...مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز میکردیم...
اون روزها اصلا علی رو ندیدم رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام...همه چیزش امام بود، نفسش بود و امام بود، نفسمون بود و امام بود😊
با اون پای مشکلدارش، پا به پای همه کار میکرد... برمیگشت خونه اما چه برگشتنی...
گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش میبرد...
میرفتم براش چای بیارم، وقتی برمیگشتم خواب خواب بود، نیم ساعت، یه ساعت همونطوری میخوابید و دوباره میرفت بیرون...
هر چند زمان اندکی توی خونه بود ولی توی همون زمان کم هم دل بچهها رو برد
عاشقش شده بودن مخصوصا زینب...
هر چند خاطرهای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی قویتر از محبتش نسبت به من بود...
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود
آتش درگیری و جنگ شروع شد؛
کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود، ثروتش به تاراج رفته بود، ارتشش از هم پاشیده شده بود...
حالا داشت طعم جنگ و بیخانمان شدن مردم رو هم میچشید...
و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم؛ سریع رفتم دنبال کارهای درسیم...
تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاهها تموم شد... بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم...
اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا میکرد...
اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته خونه اومد، رفتم جلو در استقبالش بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم...
دنبالم اومد توی آشپزخونه...
_چرا اینقدر گرفتهای؟
⏯ ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Ta Khoda Rahi Nist 13.mp3
767K
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
تا خدا راهی نیست
"چهل حدیث قدسی"
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت سیزدهم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
📚 #برشی_از_کتاب
به امروز بنگر! زیرا زندگی همین است، همه زندگى در امروز است. همهٔ واقعیتهای وجودی تو در امروز نهفته است: موهبتِ رشد، شکوه اعمال و کردارهایت، و افتخار پیروزیهای تو.
دیروز رویایی بیش نیست و فردا یک توهم است. اگر امروز را خوب بگذرانی فردای تو شادیبخش میشود و فردای تو امیدبخش. بنابراین به امروز خود خوب بنگر و به سپیدهدم سلام کن!
📕 نام اثر: #آیین_زندگی
✍🏻 نویسنده: #دیل_کارنگی
🆔https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_5913721494696888690.pdf
3.15M
📥 #دانلود_کتاب
📔 سرگذشت کندوها
🖌 نویسنده: جلال آل احمد
📌جلال آلاحمد در «سرگذشت کندوها» دو داستان را به صورت موازی پیش میبرد.
یکی داستان کمندعلیبک و طمعورزی او و دیگری سرگذشت کندوها و زنبورهای کمندعلیبک را.
#داستانی
#جلال_آل_احمد
🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_222506862442973833.pdf
609.7K
📥 #دانلود_کتاب
📔 نفرین زمین
🖌 نویسنده: جلال آل احمد
#داستانی
#جلال_آل_احمد
🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
4_222506862442973852.pdf
1.65M
📥 #دانلود_کتاب
📔 غرب زدگی
🖌 نویسنده: جلال آل احمد
📌غرب زدگی مهمترین و تاثیرگذارترین اثر جلال آلاحمد است نگارش این کتاب در سال ۱۳۴۰ به پایان رسید و در سال ۱۳۴۱ انتشار یافت.
نسخه کاملتری از کتاب در سال ۱۳۴۲ آماده چاپ بود اما در زیر چاپ توقیف شد.
#داستانی
#جلال_آل_احمد
🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
#یک_جرعه_کتاب
✨ من چندتا قانون درست و حسابی و واقعی در مورد عشق و ازدواج بلدم:
اگر به دیگری احترام نگذاری،
مشکل پیدا میکنی.
اگر توافق و مصالحه بلد نباشی،
مشکل پیدا میکنی.
اگر بلد نباشی آزادانه از آنچه که بین شما اتفاق میافتد،
راحت حرف بزنی، مشکل پیدا میکنی
و اگر ارزش گذاریهایتان یکسان و مشترک نباشد،
مشکل پیدا میکنید.
ارزش هایتان باید مشابه باشند!
📙 #سه_شنبه_ها_با_موری
✍🏻 #میچ_آلبوم
🆔https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
1_1676694877.pdf
6.61M
📥 #دانلود_کتاب
📔 ره توشه مبلغان اربعین
🖌 نویسنده: حسین ملانوری
📌کتاب «ره توشه مبلغان اربعین» ویژه مبلغان #اربعین_حسینی است که توسط جمعی از اساتید برجسته امر تبلیغ تحت اشراف حجت الاسلام والمسلمین دکتر حسین ملانوری تدوین شده و حاوی مطالب کاربردی و مورد نیاز مبلغان گرامی است.
#تبلیغ
#اربعین
🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
ضیافت اربعین.pdf
6.54M
📥 #دانلود_کتاب
📔 ضیافت #اربعین
مجموعه سخنرانی کوتاه روشمند ویژه مبلغین #اربعین_حسینی
🖌 نویسنده: موسسه تخصصی خطابه امیربیان
📖 #درباره_کتاب
◽️۲۶ سخنرانی و روضه ویژه سفر کربلا خصوصا اربعین
◾️سخنرانی ویژه ورودی نجف و حضوردر نجف اشرف
◽️سخنرانی ویژه ورودی کربلا و حضور در کربلا
◾️ سخنرانی کوتاه عربی
◽️نکات ناب جهت بهرهمندی از سفر اربعین
#تبلیغ
#سخنرانی
#متن_سخنرانی
🆔 https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #دهم
دنبالم اومد توی آشپزخونه...
_چرا اینقدر گرفتهای؟
حسابی جا خوردم...من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال! با تعجب چشمهام رو ریز کردم و زل زدم بهش...
خندهاش گرفت...
-اینبار دیگه چرا اینطور نگام میکنی؟
-علی... جون من رو قسم بخور تو ذهن آدمها رو میخونی؟
صدای خندهاش بلندتر شد😂 نیشگونش گرفتم
-ساکت باش بچهها خوابن...
صداش رو آورد پایینتر، هنوز میخندید
-قسم خوردن که خوب نیست... ولی بخوای قسمم میخورم، نیازی به ذهن خونی نیست روی پیشونیت نوشته...
رفت توی حال و همونجا ولو شد
-دیگه جون ندارم روی پا بایستم
با چای رفتم کنارش نشستم
-راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم... آخر سر گریه همه دراومد دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم😔 تا بهشون نگاه میکردم مثل صاعقه در میرفتن
-اینکه ناراحتی نداره، بیا روی رگهای من تمرین کن
-جدی؟😳
لای چشمش رو باز کرد
-رگ مفته...جایی برای فرار کردن هم ندارم و دوباره خندید منم با خنده سرم رو بردم در گوشش
-پیشنهاد خودت بودها...وسط کار جازدی، نزدی
وبا خنده مرموزانهای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم...
بیچاره نمیدونست بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم...
با دیدن من و وسایلم خنده مظلومانهای کرد و بلند شد نشست
از حالتش خندهام گرفت...
-بذار اول بهت شام بدم وسط کار غش نکنی که بخوام بهت سرم هم بزنم
کارم رو شروع کردم...
یا رگ رو پیدا نمیکردم یا تا سوزن رو میکردم توی دستش، رگ گم میشد هی سوزن رو میکردم و درمیاوردم...
میانداختم دور بعدی رو برمیداشتم نزدیک ساعت ۳ صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم...ناخودآگاه و بیهوا، از خوشحالی داد زدم
-آخجون... بالاخره خونت دراومد...
یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده زل زده بود به ما...
با چشمهای متعجب و وحشت زده بهمون نگاه میکرد
خندیدم و گفتم
-مامان برو بخواب، چیزی نیست...
انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود...
-چیزی نیست؟بابام رو تیکه تیکه کردی اونوقت میگی چیزی نیست...تو جلادی یا مامان مایی؟
و حمله کرد سمت من...
علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش محکم بغلش کرد...
-چیزی نشده زینب گلم... بابایی مَرده، مردها راحت دردشون نمیاد
سعی میکرد آرومش کنه اما فایدهای نداشت... محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه میکرد
حتی نگذاشت بهش دست بزنم ...اون لحظه تازه به خودم اومدم...اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم هر دو دست علی کبود و قلوه کن شده بود...
تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود.
تلاشهای بیوقفه من و علی هم فایدهای نداشت…
علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش…
تا جایی که میشد سعی کردم بهش نزدیک باشم
لیلی و مجنون شده بودیم
اون لیلای من؛ منم مجنون اون
روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری میگذشت؛ مجروح پشت مجروح…
کم خوابی و پرکاری
تازه حس اون روزهای علی رو میفهمیدم که نشسته خوابش میبرد
من گاهی به خاطر بچهها برمیگشتم اما برای علی برگشتی نبود…اون میموند و من باز دنبالش…
بو میکشیدم کجاست…
تنها خوشحالیم این بود که بین مجروحها، علی رو نمیدیدم
هر شب با خودم میگفتم خدا رو شکر امروز هم علی من سالمه
همهاش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه…
بیش از یه سال از شروع جنگ میگذشت…
داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض میکردم که یهو بند دلم پاره شد…
حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون میکشه زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن…
این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت و من با همون شرایط به مجروحها میرسیدم
تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر میشد…تو اون اوضاع یهو چشمم به علی افتاد
یه گوشه روی زمین…تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود
با عجله رفتم سمتش خیلی بیحال شده بود یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش، تا دست به عمامهاش زدم، دستم پرخون شد...عمامه سیاهش اصلا نشون نمیداد اما فقط خون بود
چشمهای بیرمقش رو باز کرد تا نگاهش بهم افتاد
دستم رو پس زد زبانش به سختی کار میکرد
_برو بگو یکی دیگه بیاد
بیتوجه به حرفش دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم، دوباره پسش زد…قدرت حرف زدن نداشت،سرش داد زدم…
-میزاری کارم رو بکنم یا نه؟
مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود سرش رو بلند کرد و گفت
-خواهر… مراعات برادر ما رو بکن… روحانیه…شاید با شما معذبه
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم…
-برادرتون غلط کرده…من زنشم؛ دردش اینجاست که نمیخواد من زخمش رو ببینم…
محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم،تازه فهمیدم چرا نمیخواست زخمش رو ببینم...
⏯ ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔https://eitaa.com/joinchat/69527161
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Ta Khoda Rahi Nist 14.mp3
1.3M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
تا خدا راهی نیست
"چهل حدیث قدسی"
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت چهاردهم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
21.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
🎥 #کلیپ_تصویری
🔴تذکر مهم دربارۀ رابطۀ اربعین و امام زمان(عج)
🔻متأسفانه خیلی از هیئتیها و انقلابیها هنوز اهمیت اربعین را اساساً درک نکردند!
🔻و خیلی از اربعینیها، هنوز اهمیت یاد امام زمان(عج) در اربعین را درک نکردند!
#اربعین
#پناهیان
#امام_زمان
📡جهت حمایت از کانال مطالب را با نام کانال نشر دهید.
................ یا ؏ــلے ...............
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #بدون_تو_هرگز
◀️ قسمت: #یازدهم
علی رو بردن اتاق عمل و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم…
مجروحهایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن…
اما علی با اولین هلیکوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب
دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم…
از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر، یا همسر و فرزندشون بودن… یه علی بودن…
جبهه پر از علی بود …
بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی بالاخره تونستم برگردم... دل توی دلم نبود توی این مدت، تلفنی احوالش رو میپرسیدم اما تماسها به سختی برقرار میشد، کیفیت صدای بد وکوتاه...
برگشتم از بیمارستان مستقیم به بیمارستان... علی حالش خیلی بهتر شده بود، اما خشم نگاه زینب رو نمیشد کنترل کرد...
به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود
_فقط وقتی میخوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای اما وقتی که میخوای ازش مراقبت کنی نیستی...
خودش شده بود پرستار علی نمیگذاشت حتی به علی نزدیک بشم...
چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه، تازه اونم از این مدل جملات...
همونم با وساطت علی بود
خیلی لجم گرفت، آخر به روی علی آوردم...
_تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ من نگهش داشتم...تنهایی بزرگش کردم... نالههای بابا، باباش رو تحمل کردم...باز بخاطر تو هم داره باهام دعوا میکنه...
و علی باز هم خندید😃
اعتراض احمقانهای بود وقتی خودم هم، طلسم این اخلاق بامحبت و آرامش علی شده بودم...
بعد از مدتها پدر و مادرم قرار بود بیان خونمون…
علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه میتونست بدون کمک دیگران راه بره اما نمیتونست بیکار توی خونه بشینه…
منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه، نه میگذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره…
بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش…قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده
همه چیز تا این بخشش خوب بود اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن…
هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبههاش پیدا شد…
پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچهها نداشت…
زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش…دیگه نمیدونستم باید حواسم به کی و کجا باشه…
مراقب پدرم و دوستهای علی باشم یا مراقب بچهها که مشکلی پیش نیاد…
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زینب و مریم رو دعوا کردم و یکی محکم زدم پشت دست مریم…
نازدونههای علی، بار اولشون بود دعوا میشدن…
قهر کردن و رفتن توی اتاق و دیگه نیومدن بیرون…
توی همین حال و هوا و عذاب وجدان بودم
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد…قولش قول بود
راس ساعت زنگ خونه رو زد
بچهها با هم دویدن دم در و هنوز سلام نکرده…
– بابا… بابا… مامان، مریم رو زد…
علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی میزد …
اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچهها بلند نکنم…
به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود…خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش میبرد…
تنها اشکال این بود که بچهها هم این رو فهمیده بودن اون هم جلوی مهمونها
و از همه بدتر، پدرم😕
علی با شنیدن حرف بچهها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت…
نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانهای گفت…
– جدی؟واقعا مامان، مریم رو زد؟
بچهها با ذوق، بالا و پایین میپریدن و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف میکردن…
و علی بدون توجه به مهمونها و حتی اینکه کوچکترین نگاهی به اونها بکنه غرق داستان جنایی بچهها شده بود…
داستانشون که تموم شد
با همون حالت ذوق و هیجان خود بچهها گفت…
– خوب بگید ببینم… مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد؟
و اونها هم مثل اینکه فتحالفتوح کرده باشن و با ذوق تمام گفتن
_با دست چپ…
علی بیدرنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من…
خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید و لبخند ملیحی زد😊😘
– خسته نباشی خانم… من از طرف بچهها از شما معذرت میخوام ☺️
و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمونها… هم من، هم مهمونها خشکمون زده بود… بچهها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن…
منم دلم میخواست آب بشم برم توی زمین…
از همه دیدنیتر، قیافه پدرم بود…
چشمهاش داشت از حدقه بیرون میزد
اون روز علی با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد
این، اولین و آخرین بار وروجکها شد و اولین و آخرین بار من...
⏯ ادامه دارد...
✍نویسنده: طاها ایمانی
از زبان همسر و فرزند #شهید_سید_علی_حسینی
#رمان
#شهیدمدافعحرم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Ta Khoda Rahi Nist 15.mp3
766K
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
تا خدا راهی نیست
"چهل حدیث قدسی"
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت پانزدم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀༅
#سخن_بزرگان
#فلسفه_عبادت چیست؟
▪️فلسفه عبادت این است که انسان خدا را بیابد تا خودش را بیابد.
▫️فلسفه عبادت، بازیابی خود و خودآگاهی واقعی به آن معنایی است که قرآن میگوید. و بشر هنوز نتوانسته است خودش را برساند، مگر کسانی که از مکتب اسلام الهام گرفتهاند.
🔶 شما اگر میبینید محیی الدین عربی پیدا میشود و خودآگاهی انسان را تفسیر میکند و بعد از او شاگردهای او از قبیل مولوی رومی و امثال او به وجود میآیند، اینها ششصدسال بعد از قرآن آمدهاند.
و توانستهاند از قرآن الهام بگیرند. البته اگر ششصدسال بعد از قرآن هستند، این افتخار را هم دارند که هفتصدسال قبل از فلاسفه معاصر هستند.
🗣 شهید متفکر مرتضی مطهری
📚 کتاب انسان کامل، ص ۳۰۳
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
202030_242043013.pdf
2.59M
📥 #دانلود_کتاب
📔 تشیع چیست؟ شیعه کیست؟
🖌 نویسنده: سید محسن حجت
📌دفاع از مذهب جعفری با استناد به احادیث نبوی از کتب معتبر اهل سنت و پاسخ به برخی شبهات
#مذهبی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
20130115084420-9716-21.pdf
333.3K
📥 #دانلود_مقاله
📔 خطاهای شناختی و نقش آن در نارضایتی از زندگی
🖌 نویسنده: علی حسینزاده
#مقاله
#روانشناسی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
روان شناسی و تبلیغات.pdf
9.17M
📥 #دانلود_کتاب
📔 روانشناسی و تبلیغات
با تأکید بر #تبلیغ_دینی
🖌 نویسنده: دکتر محمد کاویانی
#روانشناسی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
BBC سوگیری های شناختی.pdf
1.01M
📥 #دانلود_کتاب
📔 سوگیریهای شناختی
مباحثی در #تفکر_انتقادی
🖌 نویسنده: بهمن شهری
#روانشناسی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
کتاب_تربیت_شنوایی_تالیف_دکتر_سعید.pdf
2.28M
📥 #دانلود_کتاب
📔 برنامه تربیت شنوایی
🖌 نویسنده: سعید حسنزاده
#روانشناسی
#کودکان_استثنایی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈