eitaa logo
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
21 فایل
. به‌نـام‌ خـالـقِ‌ عشق🤍𓏲ּ ֶָ - بـه امـید روزی کـه پـایـان‌ یـابـد ایـن‌ فـراق‌...! • پُشـت‌جـبهـہ @animatooor کـــپی ؟! مـشکـلـی نـیــسـت لطفا محتوایی که دارای لوگوی خودِ کانال هستن فوروارد بشن ‹: ناشناسمونہ ↓((: https://daigo.ir/secret/55698875
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃✨ بعضی از نشدن های زندگیتون رو بذارید به حساب اینکه اگه میشد، خیلی بد میشد! به خدا اعتماد کن...🌙🌼🖇 ༺🌙⃟ 🌱 ¦⇢@baalparvaz
بعضی از نشدن های زندگیتون رو بذارید به حساب اینکه اگه میشد، خیلی بد میشد! به خدا اعتماد کن...🌙🌼🖇 ༺🌙⃟ 🌱 ¦⇢@khiyalbaft
عروسک بافتنی رو نگاه اخه .....😍
نکنَدعاق‌کرده‌ای‌من‌را؟! نکنَدصبرتان‌،سرآمده‌است؟! گرعتابم‌کنید،حق‌دارید... هرگناهی‌زِ‌من،برآمده‌است:)! "الّلهُــــــمَّ‌عَجِّــــــل‌لِوَلِیِّکَـــــ‌ الْفَـــــــــرَجْ" تعجیل‌درفرج‌آقاامام‌زمان‌‌صلوات ‌التماس‌دعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ❌فصل دوم❌ اگر جواب نمیدادم دلم آروم نمی گرفت و از طرفی مونده بودم چه جوابی بدم که محترمانه باشه من جواب اینجوری بلد نبودم ... بلد نبودم محترمانه جواب بدم ... تموم هنر من تو درست حرف زدن با امیرمهدی بود و بس ! پس با یه مکث چند ثانیه ای آروم و شمرده به حرف اومدم و سعی کردم با بهترین حالت ممکن کلمات رو پشت سر هم ردیف کنم ! - به نظر من شما دارین اشتباه فکر ... - ساکت باش ! فریادش از دفعه ی قبل بلندتر بود ! به طوری که حس کردم احتمالاً تموم آدمای داخل بیمارستان هم فریادش رو شنیدن بی اختیار نگاهم افتاد به در ساختمون و هاج و واج موندم پورمند و دو سه پرستار دیگه ایستاده بودن و نگاهمون میکردن .. خیره به نگاه خشک و جدی پورمند که دست به سینه ایستاده بود حرفای خان عمو رو به جون خریدم : - برای من مهم نیست نظر تو چیه ، دست از سر این خونواده بردار ! به اندازه ی کافی براشون نحسی داشتی ! بچه شون رو ازشون گرفتی آبرشون رو بردی ... دیگه می تونی با خیال راحت به نامزد سابقت برسی خوب پول دادین تا راحت از مخمصه فرار کنه و متهم نشه ! معلوم نیست تو و نامزدت چه گندی زدین که می خواستی زیر اسم امیرمهدی و خونواده ی ما اون رو قایم کنی ولی کور خوندی ! هری خانوم ... هری ... تا من زنده م نمیذارم از خوبی و سادگی برادرم و خونواده ش استفاده کنی ... حواستم باشه فردا یه توله پس نندازی و بگی مال اون یه شب عقده که من یکی دستت رو رو می کنم ! گندت رو ببر جای دیگه ... تورت رو برای یکی دیگه پهن کن ! دهنم از شدت سنگینی بار اون حرفا باز مونده بود چطور به خودش اجازه داد من رو اینجوری نقد کنه ؟ اصلاً به چه حقی همچین حرفایی رو تو جایی مثل بیمارستان زد؟ یعنی امیرمهدی من یه روزی شبیه به این آدم بود ؟ این تهمت ها هم خونم رو به جوش می آورد و هم لرز به بدنم انداخته بود ! انگار سرمایی از وسط قلبم پا می گرفت و یواش یواش تو نقطه به نقطه ی تنم منتشر می شد نفرت مثل سرطان چنگال باز کرده و تموم تنم رو از آن خودش کرده بود گاهی وقتا بذر نفرت دونه به دونه تو بدن آدم کاشته میشه و یواش یواش در طول سالیان رشد می کنه اما نفرتی که خان عمو در وجود من به یادگار میذاشت نهال هایی بود که اگر نه تمام قد ولی نیم قد و سرزنده بود که می دونستم به کوتاه ترین زمانی تبدیل به جنگلی میشه برای دفن شخصیت من اگر میخواستم هر دفعه تنها نظاره گر این کارش باشم چیزی از من ؛ از مارال باقی نمی موند این بود که اجازه دادم آتشفشان درونم فوران کنه و نفرت رو مثل مواد مذاب از دهنم خارج : - شما شورش رو در آوردین یا حرفم خیلی سنگین بود و براش غیر قابل تحمل و یا توقع زیادی داشت تا مثل هميشه ساکت بمونم و با سکوتم روی حرفاش صحه بذارم هر چی بود باعث شد مثل قبل واکنش نشون بده ... انگشت های مشت شده اش از هم باز شد و دستش به سمت مخالف چرخید لرز به شونه هام رسید و اونا رو به تکون واداشت ... می خواست با پشت دست تو دهنم بکوبه و من فقط خیره شدم به دستش تا لحظه به لحظه ی فرودش رو تو ذهنم ثبت کنم انگار قصد خود آزاری داشتم ، میخواستم ببینم له شدن مارالِ امیرمهدی رو! 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ❌فصل دوم❌ امیرمهدی من کجا بود ؟ کجا بود که ببینه روی زنش دست بلند میشه برای بار دوم و هر بار مصر تر! صاف ایستادم و منتظر شدم با فرود دستش ، گونه ام فوران کنه از احساس سوزش و قلبم از تلاطم بایسته و حرکت نکنه انگار با فرود اون دست قرار بود دنیا به آخر برسه! دستش که شروع کرد به حرکت ناگاه صدایی مانع شد تا بقیه ی راه رو طی کنه - آقای درستکار ! آقای درستکار ! صدای مرد محکم و پر جذبه به گوشمون رسید و همین باعث شد تا خان عمو با همون دست خشک شده بین راه به عقب برگرده دکتر پورمند با قدم های سریع به سمتمون میومد ... بدون اینکه نگاهم کنه به خان عمو لبخندی زد و در حالی که کمی نفس نفس میزد و من حدس زدم به خاطر تند اومدن به سمتمون باشه گفت: - یه موضوع رو یادمون رفت بهتون بگیم که من ناچار شدم خودم رو سریع بهتون برسونم ! رو به روی خان عمو قرار گرفت و من رو ندیده انگاشت ... کناره های روپوش سفیدش رو کنار زد دستش رو داخل جیب شلوارش کرد و لبخند دیگه ای تحویل چهره ی در هم و مبهوت خان عمو داد : - راستش دکتر به بخش سپردن که دیگه کسی خارج از وقت ملاقات نیاد برای دیدن مریضتون لطفاً به دختر خانومتون هم بگین فقط تو وقت ملاقات برای عیادت بیان مات چهره ی دکتر پورمند موندم ... کی این قانون جدید گذاشته شده بود که من خبر نداشتم ؟ چرا کسی حرفی به من نزده بود ؟ پس اومدنم بی فایده بود ... یه لحظه دلم قد تموم دنیا گرفت ! یعنی دیگه حق نداشتم امیرمهدی رو روزی سه بار ببینم ؟ من بدون این دیدن ها قطعاً یرای ادامه ی حیات نفس کم می آوردم می خواستم بهش اعتراض کنم ! که چرا چنین قانونی گذاشتین ؟ مگه دکتر نمیدونه من نمیتونم بدون دیدن امیرمهدی روزم رو به شب برسونم ؟ که حس کردم نوع لبخندش کمی فرق داره ... لبخندش یه لبخند دوستانه نبود یه جور لبخند پیروزی بود یه جور برگه ی آس ... یه جور کیش و مات خیره به لبخندش مردد موندم بین اعتراض کردن و ساکت موندن ! خان عمو هنوز مبهوت نگاهش می کرد و من حدس زدم به خاطر اینه که دکتر پورمند با لفظ " دخترتون " به ملیکا اشاره کرد ! اون روز هم که درباره ی ملیکا حرف زد و خان عمو رو پدرش خطاب کرد من از اشتباه یرون نیوردمش چون حس می کردم نیازی نیست بخوام نسبت اون دو رو براش مشخص کنم مطمئناً هر حرفی باعث ایجاد بحث های بعدی میشد و من اين رو نمیخواستم ... خان عمو نیم نگاهی به سمت من انداخت و بعد رو به دکتر پورمند سری تکون داد : - باشه....ممنون....بهش میگم و من حس کردم چقدر دست و پاش رو گم کرده که این موضوع جلوی من مطرح شده و این باعث شد پی ببرم که خونواده ی امیرمهدی از این ملاقات ها خبر نداشتن و ندارن و شاید حتی محمدمهدی هم بی خبر بوده 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ❌فصل دوم❌ بی شک دوست نداشت کسی از موضوع بویی ببره و این...این ... آره ... یه جور برگ برنده برای من بود شاید خیلی آس نبود ولی به وقتش میتونست حکم رو به سود من تغییر بده ! پورمند در یه حرکت نمادین در حالی که می گفت " مزاحمتون نباشم " به سمت من چرخید و با بهت گفت : - شما هم اینجایین خانوم درستکار ! بهتم دو برابر شد ! این که من رو دیده بو ! پس چرا...... و با صورتی که لبخندش پر کشیده و اثری ازش نیود ادامه داد - شما بیاین دکتر منتظرتوتن و اینجوری طوری وانمود کرد که انگار من برای حرف دکتر اونجا هستم ! سری تکون دادم و بی توجه به خان عمو از کنارش عبور کردم و به طرف پله ها راه افتادم بعد از طی دو سه قدم پورمند هم قدمم شد ... سرم رو زیر انداختم و تو ذهنم دنبال دلیل دروغش گشتم که خودش مانع شد : - صاف وایسادی بزنه تو گوشت ؟ برگشتم و نگاهش کردم ‌... اون چه می دونست من به خواست شوهرم سعی داشتم هميشه احترام بزرگتر رو حفظ کنم به خصوص عموی مورد علاقه ی امیرمهدی رو ! اون چه میدونست علاقه به شوهر یعنی چی که همین علاقه باعث میشه بر خلاف میلت خیلی کارها بکنی ! چه درکی داشت از شدت علاقه ی بین من و امیرمهدی ؟ برگشت و پاسخ نگاهم رو داد : -جای تو من حالش رو گرفتم ! و لبخندی زد اینبار برعکس اون موقع لبخندش کاملاً دوستانه بود ! منظورش رو از حالگیری نفهمیدم برای همین همچنان خیره نگاهش کردم تا خودش به حرف بیاد که همینطورم شد: - به خودش که گفتم به بخش هم می سپرم نذارن دخترش غیر از ساعت ملاقات بیاد دیدن شوهرت،دختره معلوم نیست چی به اين پرستارا گفته که اجازه دادن هر شب بیاد با دکتر هم هماهنگ میکنم شونه ای بالا انداخت : - دکتر داییمه هر چی بگم گوش میکنه ! پس همه چی رو دورغ گفته بود ... امادلیلش....؟ نتونستم جلوی بهتم رو بگیرم و همونجور گفتم : -دروغ گفتین ؟ ‏سری به علامت مثبت تکون و دوباره لبخندی تحویلم داد ... بهت زده همچنان نگاهش می کردم از کارش سر در نمی آوردم ... دروغ گفت که چی ؟ که مثلاً من رو از اون سیلی به کمین نشسته دور نگه داره ؟ که به جای منی که در جواب خان عمو جواب کوبنده ای ندادم کوبنده رفتار کنه ؟ دروغ گفت که به من نشون بده علاقه ای در حال شکل گیریه ؟ 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ❌فصل دوم❌ ولی دروغ تو قاموس من معنایی نداشت ... این همون خصلتی بود که امیرمهدی رو به من نزدیک کرد ... وادارش کرد با من همکلام بشه ... شگفت زده بشه و نتونه فراموشم کنه یاد آخرین باری افتادم که دروغ گفتم .‌‌.. از سر اجبار ... همون شبی که میخواستیم با امیرمهدی حرفای آخرمون رو بزنیم همون شبی که پویا زنگ زد و من از حرص حرفاش یادم رفت باید مواظب حریمم باشم ... که وقتی اون دوتا پسر بهم نزدیک شدن به خاطر امیرمهدی به خاطر اینکه باز هم دعوامون نشه دروغ گفتم اون شب و شب های بعد امیرمهدی گفت که تاوان اون دروغ به گردنشه که خودش باید تاوان بده چون باعث اون دروغ بود پس اين دروغی که دکتر پورمند به خاطر من گفت تاوانش رو کی میداد ؟ من ؟ پورمند ؟ کی ؟ ناخودآگاه اخم کردم و به پورمند لبخند به لب توپیدم : - لازم نبود به خاطر من دروغ بگین لبخندش پر کشید و ایستاد -من خط مش رفتارم رو خودم تعیین می کنم - این خط مش یه سرش به من وصله عمیق نگاهم کرد -اين خط مش همه ش به تو وصله ! نه ... این قصه بیش از حد تصور من صفحه ی نا خونده داشت ... يا بهتر بگم که پورمند موضوع رو زیادی جدی گرفته بود انگار یادش رفته بود من یه زن شوهردار هستم ... نفس کشیدن شوهرم تو این دنیا یعنی تعهد بی چون و چرای من !یعنی وجود داشتن خط قرمزهای فراوون اطرافم عصبی از بی توجهیش به این موضوع قدمی پیش گذاشتم : - حرف حساب شما چیه؟ دست کرد تو جیب شلوارش و با حس خاصی گفت : -میخوامت ترسیده از دریده شدن حریمم پام رو عقب کشیدم ... انگار شنیدن این حرف به اندازه ی یک تهدید کارساز بود کجای این مرز و بوم میشد عاشق یه زن شوهر دار شد ؟ تو مسلک کدوم آدم اين نوع عاشق شدن حق بود و به جا؟ راست گفتن که باید از این موجود دوپا ترسید ... که عجیب غیر ممکن رو ممکن می کنه ! گستاخ بودن برازنده ی این انسان هاست .‌‌.. به راستی اینها هم از نسل ادم و حوا بودن؟....اره بودن....وقتی قابیل وهابیل.... از تصور اینکه در عین همسر کسی بودن هم خوابه ی یه نفر دیگه بودن تنم لرزید حس بد و مشمئز کننده ای وجودم رو در بر گرفت تصویری از خودم جلوی چشمام مجسم شد که روی تختی خوابیده و هزاران دست از بچه سال گرفته تا دستای به پیری نشسته که ل.م.س.م میکردن دستایی که مثل مار دورم پیچیده میشد و توان هر حرکتی رو ازم سلب میکرد دهنم مزه ی زهر گرفت و حالت تهوع بهم غالب شد احتمال دادم با موندنم هر چی توی معده دارم رو بالا بیارم و بپاشم تو صورت پورمند 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
فقط یک ماه دیگه تا آخر تابستون مونده...(:❤️‍🩹