eitaa logo
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
23 فایل
. به‌نـام‌ خـالـقِ‌ عشق🤍𓏲ּ ֶָ - بـه امـید روزی کـه پـایـان‌ یـابـد ایـن‌ فـراق‌...! • پُشـت‌جـبهـہ @animatooor کـــپی ؟! مـشکـلـی نـیــسـت لطفا محتوایی که دارای لوگوی خودِ کانال هستن فوروارد بشن ‹: ناشناسمونہ ↓((: https://daigo.ir/secret/55698875
مشاهده در ایتا
دانلود
__ خدایا پاداش ِدل بریدن از همه، آغوشِ توست؛ [ مناجات ]
هدایت شده از بشـری‌گـراف|boshra.graph
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزمون✨ ساخت آیمووی با برنامه اینشات •اگر سرعت ویدیو زیاد هست میتونید با برنامه اینشات سرعت رو کاهش بدید ‧₊•⤷⊹@boshragraph|•₊
لینک ناشناس بروز شد !( • پُشت‌جبهہ‌خاک‌معراج - @animatooor • کانال هایِ دیگرِ ماا ((: ‧₊•⤷⊹@boshragraph|•₊ ‧₊•⤷⊹@ferekanc|•₊ ‌‌ 𖡟,𝗝𝗢𝗜𝗡,𝗜𝗡꧇↷ ‹♥️'@khacmeraj⸾⸾••خاک‌معراج˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ❌فصل دوم❌ دستام بي اراده مشت شد و نگاهم سخت. فشاری به دستم داد: کنه و صحیح و سالم باشه . یا نه .. سالم نباشه ولي برای￾ببین مارال اگر صبر کردی که یه روزی چشماش رو باز این کار بیاد دستت رو ببوسه و ازت تشكر کنه ... یا فكر مي کني به خاطر این صبرت بهت کاپ ایثار و فداکاری مي دن و مي گن خیلي ممنون به پای شوهرت وایسادی و از خودت گذشتي و همه برات دست مي زنن اشتباه کردی . نه کسي تو رو مجبور کرده و نه کسي ازت مي خواد که این کار رو بكني . مثل تو هم زیاده و این فقط تو نیستي که داری از خودگذشتگي مي کني. دستش رو از روی دستم برداشت: -اینا رو مي گم که اگر مي خوای درست فكر کني به این قسمتش هم فكر کني. ابرویي باال انداخت: -همیشه یادت باشه تو ایثار عاشقونه هیچ چشمداشتي به جز شادی معشوق نیست . اگر مي خوای ایثار کني اینجوری ایثار کن. مبهوت نگاهش کردم. تك به تك واژه ها رو برای خودم هجي کردم ... ایثار .... عاشقونه .... چشمداشت .... شادی ..... معشوق ... معشوق .... جنگ سختي شروع شد . جنگي بین من و مفهوم حرفای مامان . شبیه آدمي بودم وسط میدون جنگ که از هر طرف مورد پاتك قرار گرفته. راه فراری وجود نداشت. جنگي از عمق دل و از ورای عقل. گم شدن احساسات و خواهش های دل پشت پرده ای به اسم معشوق . هر چیزی برای معشوق و نه خود آدم. 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ❌فصل دوم❌ ایثاری بي چشمداشت! فداکاری بدون پاداش ... یا نه ... فداکاری به بهونه ی شادی معشوق. یه لحظه دهنم باز شد به گفتن "پس من چي .. "که تو گلو شكست صوت نا به جام. معني جمله تو کلمه به کلمه ش جا خوش کرده بود! شنیدن و فهمیدن واژه به واژه ی اون جمله مثل رفتن به مسلخگاه بود. به مسلخ کشیدن احساسات با دست خود آدم ! امكان داشت ؟ گویي مامان به جای امیرمهدی راهنمای عقلم شده بود! که با عقل جلو برم . که احساسات رو پشت قامت عقل پنهون کنم و اجازه ی خودنمایي بهش ندم. شادی معشوق! شادی امیرمهدی! تو گرگ و میش فهم جمله ی مامان بودم که باز با جمله ای دیگه تیری رها کرد به سمت عقلم . عجب سیبلي بود این عقل و خودم خبر نداشتم! مامان –با زندگي قهر نكن مارال . دنیا منت آدم رو برای زندگي کردن نمي کشه . تا چشم باز کني مي بیني وقت تموم شده ، یا برای تو یا برای امیرمهدی . اگر مي خوای زندگي کني جوری زندگي کن که وقتي بر مي گردی به پشت سرت نگاه مي کني نگي کاش بر مي گشتم و همه چیز رو از اول درست مي کردم . هر وقت زندگیت جهنم شد سعي کن به جای سوختن ، پخته ازش بیرون بیای . سوختن رو که همه بلدن ! باز هم نگاهش کردم. به زور حرفای شنیده شده رو با بزاقم قورت دادم و راهيِ درون متالطمم کردم . تا شاید به جای من تن خسته م بتونه هضمشون کنه گرچه که انگار ظرفیت بدنم هم تكمیل بود و جای خالي برای هیچ چیزی نداشت. آروم پلك زدم. پخته شدن ! مگه مي شد مني که در حال سوختن و خاکستر شدن بودم پخته بشم . چرا همه فقط حرف مي زدن و کاری ازم مي خواستن ولي یك نفر نگفت که راهش چیه! صورت مسئله رو مي دادن ، جواب رو هم مي گفتن . بدون اینكه بگن راه حلش چیه! کاش مي تونستم صورت مسئله رو پاك کنم و خودم رو راحت . از من بي تجربه چي مي خواستن ؟ مني که راه به راه در حال پس دادن امتحان بودم و هر دفعه امتحانم سخت تر مي شد و تحملش دشوارتر. صدای بابا من رو از غرق شدن بین معادالت چند مجهولیم بیرون کشید: 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
الحمدالله که نوکرتم ((: الحمدالله که مادرمی...🌱❤️
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ❌فصل دوم❌ خاکستر￾اون کاغذی نباش که وقتي بین آتیش مي ندازیمش به باقي مي مونه . مثل اون سیب زمیني ای باش که میون آتیش مي ره ، سیاه مي شه ولي در عوض پخته مي شه. دورنمای زندگیت مهم نیست ، مهم اینه که وقتي تو بطنش قرار مي گیری روحت رو جال بده . هر کس مي تونه از دور زندگیت رو اونجور که مي خواد یا مطابق با عقلش تفسیر کنه . زندگیت رو نه بر مبنای حرف و نظر مردم که بر مبنای اونچه که خودت مي خوای شكل بده . هیچكس قرار نیست جای تو زندگي کنه. بابا راست مي گفت . هیچكس به جای من قرار نبود تو اون شرایط زندگي کنه . این من بودم که باید تو اون کوره راه پیش مي رفتم . این صبر و تحمل من بود که به آزمایش گذاشته شده بود . پس فقط خودم مي تونستم یه تصمیم درست بگیرم. نگاهم رو از صورت بابا به زیر کشیدم. نیاز مبرمي به تنهایي و فكر داشتم . اینكه ببینم تو این مدت بي امیرمهدی چیكار کردم و حرفای شنیده شده رو مطابقت بدم با لحظه به لحظه ش. ببینم کجا کم آوردم و کجا درست رفتار کردم! باید فكر مي کردم تا بفهمم پخته شدن تو این شرایط چه جوری ممكنه . و اینكه اگر مي خوام با این حالت امیرمهدی ادامه بدم باید چه سختي هایي رو به جون بخرم. تا قبل از اومدن پدر و مادرش فقط به این فكر مي کردم که این شرایط یه روزی تموم مي شه و من باید تحمل کنم تا خورشید وصل طلوع کنه . اما با حرف های به میون اومده فهمیدم که باید در افكارم تجدید نظر کنم و به این هم فكر کنم که این طرز زندگي ممكنه همیشگي باشه. زیر لب آروم گفتم: -باید فكر کنم. -باید فكر کني . و ازت مي خوام که درست فكر کني. بابا رو نگاه کردم. کار بزرگي ازم مي خواست . سری تكون دادم و "چشمي "گفتم. بلند شدم با کوهي از نصیحت که پیش روم بود و دنیایي از عشق پشت سرم که به حضورش دلخوش بودم. من از پسش بر مي اومدم . یعني باید بر مي اومدم ، به خاطر امیرمهدی ، به خاطر خودم ، به خاطر عشقي که داشتیم و از همه مهمتر به خاطر گذشتي که هر دو برای با هم بودن کرده بودیم ؛ گذشت از تعصباتمون . من یك بار جنگ بین عقل و دل رو به صلح رهنمون کرده بودم . پس این بار هم مي تونستم و مطمئناً به جای امیرمهدی که دیگه حضور نداشت دیگران هادی راهم ميشدن 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ❌فصل دوم❌ و این رو با حضورشون و حرفاشون نشونم دادن . سالنه سالنه راه اتاقم رو در پیش گرفتم . قبل از گذشتن از اتاق سابق مهرداد ؛ دربش باز شد و مهرداد تو چهارچوبش قرار گرفت. نگاهش کردم ببینم چیزی مي خواد یا رضوان کاری داره که دیدم با سر به اتاقش اشاره کرد: -بیا تو. خسته لبخند زدم: -دارم مي رم فكر کنم. -بیا امشب با هم فكر کنیم . از فردا تنهایي فكر کن. برگشتم و نگاهي به مامان و بابا انداختم که هنوز سر جاشون نشسته بودن . هر دو با لبخند تشویقم کردن تا نیمي از بار روی دوشم رو دو دستي تقدیم مهرداد و رضوان کنم. رو به مهرداد سری تكون دادم و در حال ورود به اتاقش گفتم: -همفكری ، نه نصیحت . االن مغزم کشش نداره. لبخندی زد: -تو کله شق تر از این حرفایي که نصیحت کسي در تو اثر کنه! ابرویي باال انداختم: -واقعاً ؟ لبخندش رو بیشتر بهم هدیه داد: -نه .. به لطف امیرمهدی خیلي وقته بهتر شدی . گرچه که مي دونم ترك عادت موجب مرض است. با این حرفش لبخندی زدم و رو به رضوان نیم خیز شده از روی تخت به احترام حضورم ، گفتم: -بخواب . مي بیني تو رو خدا ! داداش تو هم از این حرفا مي زنه بهت ؟ رضوان دوباره دراز کشید و بي حال کجخندی زد: مهرداد من یه دونه ست. ناخوداگاه لبخندم پر کشید . تا دو ماه پیش منم مي گفتم امیرمهدی من یه دونه ست . هنوزم یه دونه بود ؟ این برزخ بود یا جهنم که خدا من رو وسطش انداخته بود ؟ این حال امیرمهدی و این روزای پر درد من اسمش چي بود ؟ اهي پر حجم از میون سینه م به بیرون راه گرفت و باعث رشد اخم رو صورت رضوان و مهرداد شد. رضوان لب گزید و آروم گفت: -ببخشید . نمي خواستم.... میون حرفش پریدم: -هر جور دوست داری حرف بزن . کاری به دل نازکي من نداشته باش. لبخند خجولي زد: -نمي خوام ناراحتت کنم حتي به اندازه ی سر سوزن روی تخت ، کنارش نشستم . خم شدم و بوسه ای روی لپ های بي رنگش زدم: -کي گفته زن برادر دوست داشتني نیست ؟ صاف نشستم و نگاهش کردم: -تو چرا من و اذیت نمي کني ؟ همراه با لبخند اخمي کرد و مشت کم جوني به بازوم زد: -اذیت نكن مارال! نگاه پر مهری به چشماش انداختم: -بذار با حرفات عاشقي یادم بیفته . خیلي وقته نگفتم امیرمهدی من یه دونه ست. و بغض خونه کرد میون رگ و پي حرفم. بي شك امیرمهدی من هنوز یه دونه بود . تك و رویایي و ایده آل . فقط چند وقتي به خوابي سهمگین فرو رفته بود و این چیزی از ارزش های وجودیش کم نمي کرد. درسته که ملكوت نگاهش به رو م بسته شده بود و اجازه اوج گرفتن تو بي کرانش رو نداشتم اما هنوز دست هایي که روزی لمسشون آرزوم بود وجود داشت. درسته که بهشت لبخندش نبود ولي آیه های مهر هنوز تو صورتش بي داد مي کرد. با قرار گرفتن دستي روی شونه م از خیال امیرمهدی فاصله گرفتم: -این حالت رو که مي بینم یاد اون شبي مي افتم که امیرمهدی و خونواده ش مهمونمون بودن . برگشتم و به مهرداد نگاه کردم: -کدوم ؟ -همون شبي که پویا مي خواست.. و ادامه نداد. با حرفش منم به همون شب سفر کردم . همون شبي که قرار بود مُهر اولین آشنایي بین خونواده ی امیرمهدی و رضوان کوبیده بشه. 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛