یکیمیگفت؛
بازنوبچهرفتیمکربلا:)
شباول؛
همسرمگفتخستم
رفتنهتل
بادخترمرفتیمحرم؛🖐🏻:)
بینالحرمین . . .
داشتنروضهمیخوندن
ماهمرفتیم.
بهخودماومدم؛
دیدمدخترمنیست!
میگفتهمهجاروزیروروکردمولی
نبود؛)
روشنمیشدبدونبچشبرههتل!
نشستهمونجاتاصبحشایدپیداشد؛
گذشت . . .
نیومدمنمعصبیشدم؛
بلندشدم
رفتمحرمحضرتعباس
گفتماینرسممهمونداریِ؟!
منالانجوابزنمچیبدم؟
گفتناامیدبرگشتمخونه . .
دراتاقکهبازکردم؛
دیدمدخترم
تویبغلهمسرمخوابیدهシ
بههمسرمگفتمدخترمونکِیاومده؟!
گفت:دیشبیهآقاییاوردش...
دخترمکهبیدارشد؛
ازشپرسیدمکیآوردتتاینجا؟!
گفتیهآقایمهربونمنوآورد.
بهمگفتبهباباتبگو؛
مایهسهسالهگمکردیم💔؛)
نمیزارمدیگهکسیشرمندهزنوبچش
بشه!.؛)
ـــــ ـ
همیشه معتقد بودم خدا بهترین هارو برام ممکن میکنه و راه هایی که جلوی راهم میزاره بهترین راهِ ممکن برای من بوده و صلاحم توی اون راه رقم خورده .
توی این ساعات عجیب احساس نزدیکی بهت کردم ، خدایِ من ، یگانه پروردگارِ من ، عزیزِ من ، همه یِ من ...
خودِت حتی بهتر از خودم از دلم ، قلبم و تصمیماتم خبر داری ، نمیدونم صلاحِ من توی چی نوشته شده ...
نمیدونم سرنوشت چی قراره بهم نشون بده...
نمیدونم حتی یک ثانیه ی دیگه قراره زنده بمونم یا نه ...
فقط و فقط اینو میدونم که تا وقتی تو رو دارم ، غم و غصه حرفی توی دلم نداره ..
وقتی عشقِ تو ، باورِ به وجودِ تو توی وجودم هست مطمنم که میشه ...
میشه هر چیزِ غیر ممکنی رو ممکن کرد !
هر چیزِ غیرِ ممکن رو ...
توکلم به خودِ خودِتِ (:
بهترین هارو برای هممون رقم بزن 🤍✨
#قلمِ_من
#یگانهپرودگارِمن
۱۴۰۳/۳/۲۷
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡
🧡
#رمان_برایمنبمان_برایمنبخوان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهلوشش
و بعد گوشي رو از دستش کشيدم و به بابام زنگ زدم و قضيه رو براش گفتم . گفت که نگران
نباشم و هفته بعد من رو ميبره تهران.
ساعت دوازده بود.به بچه ها يه نگاهي انداختم . همشون خوابيده بودن . ولي خواب به چشماي من
نمي اومد . همش به هفته بعد فکر مي کردم.
وااااااي بازم محمد نصر .... آخه چرا من اينقدر بايد عذاب بکشم... اگه زنشم باشه نابود ميشم ....
نابود ... اشکام بي صدا ريختن ...
***************
از زبان محمد
واي ... خدايا بمن صبر زينبي عطا کن از دست اين انسان ... الان يه ساعته که نشسته ور دل من
و هي داره فک ميزنه ... آي بزنم همون فکو بيارم کف زمين ...
نخييييييييييير ... مثل اينکه ور وراش تمومي نداره... اين آدم بشو نيست ... ميدونه من يه مدته
سگ شدم ، حال و حوصله ندارماااا ... ولي باز همش ميره رو اعصابم ...
بلند شدم و بي توجه به حرفاش رفتم داخل استوديو. هدفون رو گذاشتم روي گوشم . تلفنش زنگ
خورد . پا شد جواب داد و رفت بيرون تا صحبت کنه . خب خدا رو شکر که گوشيش زنگ خورد
وگرنه حالا حالا ها مي خواست مغزمو بخوره ...
به مازيار اشاره کردم که آهنگ رو پلي کنه . اصلا دل و دماغشو نداشتم . نمي تونستم تمرکز کنم
ويه چيز خوبي از آب در بيارمش . در گير يه بيتي شدم که که جور نمي شد . نمي تونستم
تحريراشو اونطور که مي خوام و راضيم مي کنه در بيارم. چشمامو بسته بودم و رفته بودم تو حس
. تو اعماق حس بودم و رفته بودم تو بحرش... با صدايي که از پشتم اومد دو متر پريدم پريدم
هوا...
-: بعععع ... بععععع
اه رواني ... گند زد تو حس و آهنگم ... يه نگاه به مازيار و شايان انداختم که داشتن از خنده روده
بر مي شدن . هدفون رو از رو سرم برداشتم و پرتش کردم کف استودیو و گردن مرتضي رو گرفتم
زورم زياد بود پس تا مي تونستم فشارش دادم . از زور درد خم شده بود و منم با کمال ميل چند
تا لگد محکم نثار کردم ...
-: چته؟... مگه نمي بيني داريم ضبط مي کنيم؟... واسه چي اومدي داري بع بع مي کني؟
#هاوین_امیریان
🧡
🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡
🧡
#رمان_برایمنبمان_برایمنبخوان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهلوهفت
مرتضي-: بابا غلط کردم ... ولم کن ... شکوندي گردنم رو ... کارت داشتم ...
ولش کردم . با حرص دندونامو روي هم فشار دادم .
-: خب نمي تونستي عين آدم صدام کني يا واستي اين بيت کوفتيو بخونم بعد بياي ؟
مازيار و شايان مرده بودن از خنده . مرتضي خودشم زد زير خنده .
-: ببينيم تو اصلا کي اومدي تو استوديو که من نديدمت ؟
مرتضي-: جنابعالي درون خودتون تشريف نداشتيد ... تو حس بوديد ... کار واجب دارم باهات..
کشون کشون بردمش بيرون از اتاق ضبط و هلش دادم رو مبل با حرص گفتم
-: د بنال ...
خودش رو جمع و جور کرد و با لبخند گفت
مرتضي-: بابا همون دختره که از متن آهنگات استفاده کرده بود رو هفته پيش پيدا کردم .. بهش
گفتم ميخواي ببينيش ... اومده ... االنم ادرس دادم نيم ساعته ميرسه خونه ...
با انگشت اشاره ام از اول تا آخر تا دکمه هاي کيبرد رو فشار دادم و مثل هميشه از صداش لذت
بردم . نيشخندي نشست گوشه لبم . ببين از شهرستان بلند شده اومده تا تهران که ...
صداي مرتضي رشته افکارم رو پاره کرد . آه مزاحم نميذاره حتي با خودم هم حرف بزنم .
مرتضي-: محمد فقط خودت رو براي يه معذرت خواهي جانانه آماده کن ...
يه ابرومو دادم بالا
-: معذرت خواهي؟ ... چرا ؟؟
مرتضي-: آخه بهش گفتم تو از دستش عصباني هستي که بدون اجازه از شعرات استفاده کرده
بايد بياد توضيح بده ...
با مشت کوبيدم روي کيبرد .
مرتضي-: هووووي چته وحشي؟ .. شکونديش...
بذار بشکنه به جهنم ... مثل قلب من ... مثل غرور من ... بذار درست مثل من له بشه ..
#هاوین_امیریان
🧡
🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡
🧡
#رمان_برایمنبمان_برایمنبخوان
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهلونه
تو چه غلطي کردي مرتضي؟ ... آخه چرا اينقدر مرض داري ؟... آخه من از دست تو سر به کدوم بيابون بذارم؟
انگشت اشاره اش رو گذاشت روي چونه اش و به سقف خيره شد . مثلا که داره فکر ميکنه . آره
جون عمه ات مگه تو با اون کله پوکت فکر هم ميتوني بکني؟ ... بالاخره زبون باز کرد
مرتضي-: بيابون دشت لوت .... خب چيکار کنم مجبور شدم بگم والا نمي اومد...
بلند شدم و روبروش ايستادم . نيشخندي زدم و گفتم
-: نمي اومد ؟ ... تو بهش مي گفتي اون وقت مي ديدي که چطور با کله مي اومد ...
مرتضي زد زير خنده . بعد يه دل سير خنديدن جدي شد و گفت
مرتضي-: نه اتفاقا گفتم محمد نصر مي خواد ببينتت ... با کله که نيومد هيچ بهم گفت چه دليلي
داره که منو ببينه ... يه جورايي جا خوردم ... ميدونم اومدن يا نيومدن اين دختره فرقي واسه تو
نميکنه ... محض اطلاعتون خودم خوشم اومد از حرفي که زد ... صداشم قشنگ بود و خيلي با
آرامش حرف ميزد و... اون رمانيم که ازش خونده بودم هم به دلم نشسته بود و خلاصه تو يه کلام
شخصيتش... واسم جالب اومد و دلم خواست که ببينمش ..و توام خيلي اعتماد به نفست زده بالا
... زيرش رو کم کن .. فک کردي همه مثل اون دختره ان که تو رو بخاطر ...
ديگه نذاشتم حرفشو ادامه بده . محکم به يقش چنگ زدم و با خشم گفتم
-: دهنتو ببند .... يه بار ديگه ... فقط يه بار ديگه راجع به ناهيد اينطور صحبت کني دندوناتو خورد
مي کنم ...
عصبي شد . دستم رو به شدت پس زد .
-: برو خوش باش با اون دختره که داره مياد اينجا ...
مرتضي-: برو گمشو ... لياقتت همونه ... اي خاااک توسرت که هنوزم دوسش داري ... لااقل به
خاطر کسي يقه رفيقتو بگير و دندوناشو خورد کن که بي ارزه ... بي لياقت... خودم رو پرت کردم روي مبل . نگاهم به حلقه
ام افتاد . آره خاک تو سرم که هنوزم دوسش دارم . ولي ... ولي اون هم دوسم داره ... پس اون
محبتاش چي بود؟ ... آدم به کسي که دوسش نداره نمي تونه محبت کنه که ... مي فهمونم ... به این مرتضي احمق میفهمونم...
#هاوین_امیریان
🧡
🌿🧡
🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡
🧡🌿🧡🌿🧡
🌿🧡🌿🧡🌿🧡 ༄⸙|@khacmeraj
「خـــاكِمِــعـــراج」
🧡🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡🌿🧡 🌿🧡🌿🧡 🧡🌿🧡 🌿🧡 🧡 #رمان_برایمنبمان_برایمنبخوان #عاشقانه_مذهبی #قسمت_چهلوشش
_۳ قسمت از
#رمان_برایمنبمان_برایمنبخوان
تقدیم نگاه پُر محبت شما ...((:🌱❤️