💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل
❌فصل دوم❌
امیرمهدی من کجا بود ؟ کجا بود که ببینه روی زنش دست بلند میشه برای بار دوم و هر بار مصر تر!
صاف ایستادم و منتظر شدم با فرود دستش ، گونه ام فوران کنه از احساس سوزش و قلبم از تلاطم بایسته و حرکت نکنه
انگار با فرود اون دست قرار بود دنیا به آخر برسه! دستش که شروع کرد به حرکت ناگاه صدایی مانع شد تا بقیه ی راه رو طی کنه
- آقای درستکار ! آقای درستکار !
صدای مرد محکم و پر جذبه به گوشمون رسید و همین باعث شد تا خان عمو با همون دست خشک شده بین راه به عقب برگرده
دکتر پورمند با قدم های سریع به سمتمون میومد ... بدون اینکه نگاهم کنه به خان عمو لبخندی زد و در حالی که کمی نفس نفس میزد و من حدس زدم به خاطر تند اومدن به سمتمون باشه گفت:
- یه موضوع رو یادمون رفت بهتون بگیم که من ناچار شدم خودم رو سریع بهتون برسونم !
رو به روی خان عمو قرار گرفت و من رو ندیده انگاشت ... کناره های روپوش سفیدش رو کنار زد
دستش رو داخل جیب شلوارش کرد و لبخند دیگه ای تحویل چهره ی در هم و مبهوت خان عمو داد :
- راستش دکتر به بخش سپردن که دیگه کسی خارج از وقت ملاقات نیاد برای دیدن مریضتون لطفاً به دختر خانومتون هم بگین فقط تو وقت ملاقات برای عیادت بیان
مات چهره ی دکتر پورمند موندم ... کی این قانون جدید گذاشته شده بود که من خبر نداشتم ؟ چرا کسی حرفی به من نزده بود ؟
پس اومدنم بی فایده بود ... یه لحظه دلم قد تموم دنیا گرفت ! یعنی دیگه حق نداشتم امیرمهدی رو روزی سه بار ببینم ؟
من بدون این دیدن ها قطعاً یرای ادامه ی حیات نفس کم می آوردم
می خواستم بهش اعتراض کنم ! که چرا چنین قانونی گذاشتین ؟ مگه دکتر نمیدونه من نمیتونم بدون دیدن امیرمهدی روزم رو به شب برسونم ؟
که حس کردم نوع لبخندش کمی فرق داره ... لبخندش یه لبخند دوستانه نبود یه جور لبخند پیروزی بود
یه جور برگه ی آس ... یه جور کیش و مات
خیره به لبخندش مردد موندم بین اعتراض کردن و ساکت موندن !
خان عمو هنوز مبهوت نگاهش می کرد و من حدس زدم به خاطر اینه که دکتر پورمند با لفظ " دخترتون " به ملیکا اشاره کرد !
اون روز هم که درباره ی ملیکا حرف زد و خان عمو رو پدرش خطاب کرد من از اشتباه یرون نیوردمش چون حس می کردم نیازی نیست بخوام نسبت اون دو رو براش مشخص کنم
مطمئناً هر حرفی باعث ایجاد بحث های بعدی میشد و من اين رو نمیخواستم ... خان عمو نیم نگاهی به سمت من انداخت و بعد رو به دکتر پورمند سری تکون داد :
- باشه....ممنون....بهش میگم
و من حس کردم چقدر دست و پاش رو گم کرده که این موضوع جلوی من مطرح شده
و این باعث شد پی ببرم که خونواده ی امیرمهدی از این ملاقات ها خبر نداشتن و ندارن
و شاید حتی محمدمهدی هم بی خبر بوده
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل_و_یک
❌فصل دوم❌
بی شک دوست نداشت کسی از موضوع بویی ببره و این...این ... آره ... یه جور برگ برنده برای من بود شاید خیلی آس نبود ولی به وقتش میتونست حکم رو به سود من تغییر بده !
پورمند در یه حرکت نمادین در حالی که می گفت " مزاحمتون نباشم " به سمت من چرخید و با بهت گفت :
- شما هم اینجایین خانوم درستکار !
بهتم دو برابر شد ! این که من رو دیده بو ! پس چرا......
و با صورتی که لبخندش پر کشیده و اثری ازش نیود ادامه داد
- شما بیاین دکتر منتظرتوتن
و اینجوری طوری وانمود کرد که انگار من برای حرف دکتر اونجا هستم ! سری تکون دادم و بی توجه به خان عمو از کنارش عبور کردم و به طرف پله ها راه افتادم
بعد از طی دو سه قدم پورمند هم قدمم شد ... سرم رو زیر انداختم و تو ذهنم دنبال دلیل دروغش گشتم که خودش مانع شد :
- صاف وایسادی بزنه تو گوشت ؟
برگشتم و نگاهش کردم ... اون چه می دونست من به خواست شوهرم سعی داشتم هميشه احترام بزرگتر رو حفظ کنم به خصوص عموی مورد علاقه ی امیرمهدی رو !
اون چه میدونست علاقه به شوهر یعنی چی که همین علاقه باعث میشه بر خلاف میلت خیلی کارها بکنی !
چه درکی داشت از شدت علاقه ی بین من و امیرمهدی ؟
برگشت و پاسخ نگاهم رو داد :
-جای تو من حالش رو گرفتم !
و لبخندی زد اینبار برعکس اون موقع لبخندش کاملاً دوستانه بود ! منظورش رو از حالگیری نفهمیدم
برای همین همچنان خیره نگاهش کردم تا خودش به حرف بیاد که همینطورم شد:
- به خودش که گفتم به بخش هم می سپرم نذارن دخترش غیر از ساعت ملاقات بیاد دیدن شوهرت،دختره معلوم نیست چی به اين پرستارا گفته که اجازه دادن هر شب بیاد با دکتر هم هماهنگ میکنم
شونه ای بالا انداخت :
- دکتر داییمه هر چی بگم گوش میکنه !
پس همه چی رو دورغ گفته بود ... امادلیلش....؟
نتونستم جلوی بهتم رو بگیرم و همونجور گفتم :
-دروغ گفتین ؟
سری به علامت مثبت تکون و دوباره لبخندی تحویلم داد ... بهت زده همچنان نگاهش می کردم
از کارش سر در نمی آوردم ... دروغ گفت که چی ؟ که مثلاً من رو از اون سیلی به کمین نشسته دور نگه داره ؟
که به جای منی که در جواب خان عمو جواب کوبنده ای ندادم کوبنده رفتار کنه ؟
دروغ گفت که به من نشون بده علاقه ای در حال شکل گیریه ؟
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل_و_دو
❌فصل دوم❌
ولی دروغ تو قاموس من معنایی نداشت ... این همون خصلتی بود که امیرمهدی رو به من نزدیک کرد ... وادارش کرد با من همکلام بشه ... شگفت زده بشه و نتونه فراموشم کنه
یاد آخرین باری افتادم که دروغ گفتم ... از سر اجبار ... همون شبی که میخواستیم با امیرمهدی حرفای آخرمون رو بزنیم
همون شبی که پویا زنگ زد و من از حرص حرفاش یادم رفت باید مواظب حریمم باشم ... که وقتی اون دوتا پسر بهم نزدیک شدن به خاطر امیرمهدی به خاطر اینکه باز هم دعوامون نشه دروغ گفتم
اون شب و شب های بعد امیرمهدی گفت که تاوان اون دروغ به گردنشه که خودش باید تاوان بده چون باعث اون دروغ بود
پس اين دروغی که دکتر پورمند به خاطر من گفت تاوانش رو کی میداد ؟ من ؟ پورمند ؟ کی ؟
ناخودآگاه اخم کردم و به پورمند لبخند به لب توپیدم :
- لازم نبود به خاطر من دروغ بگین
لبخندش پر کشید و ایستاد
-من خط مش رفتارم رو خودم تعیین می کنم
- این خط مش یه سرش به من وصله
عمیق نگاهم کرد
-اين خط مش همه ش به تو وصله !
نه ... این قصه بیش از حد تصور من صفحه ی نا خونده داشت ... يا بهتر بگم که پورمند موضوع رو زیادی جدی گرفته بود
انگار یادش رفته بود من یه زن شوهردار هستم ... نفس کشیدن شوهرم تو این دنیا یعنی تعهد بی چون و چرای من !یعنی وجود داشتن خط قرمزهای فراوون اطرافم
عصبی از بی توجهیش به این موضوع قدمی پیش گذاشتم :
- حرف حساب شما چیه؟
دست کرد تو جیب شلوارش و با حس خاصی گفت :
-میخوامت
ترسیده از دریده شدن حریمم پام رو عقب کشیدم ... انگار شنیدن این حرف به اندازه ی یک تهدید کارساز بود
کجای این مرز و بوم میشد عاشق یه زن شوهر دار شد ؟ تو مسلک کدوم آدم اين نوع عاشق شدن حق بود و به جا؟
راست گفتن که باید از این موجود دوپا ترسید ... که عجیب غیر ممکن رو ممکن می کنه !
گستاخ بودن برازنده ی این انسان هاست ... به راستی اینها هم از نسل ادم و حوا بودن؟....اره بودن....وقتی قابیل وهابیل....
از تصور اینکه در عین همسر کسی بودن هم خوابه ی یه نفر دیگه بودن تنم لرزید
حس بد و مشمئز کننده ای وجودم رو در بر گرفت
تصویری از خودم جلوی چشمام مجسم شد که روی تختی خوابیده و هزاران دست از بچه سال گرفته تا دستای به پیری نشسته که ل.م.س.م میکردن
دستایی که مثل مار دورم پیچیده میشد و توان هر حرکتی رو ازم سلب میکرد دهنم مزه ی زهر گرفت و حالت تهوع بهم غالب شد
احتمال دادم با موندنم هر چی توی معده دارم رو بالا بیارم و بپاشم تو صورت پورمند
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
حادثۀ تروریستی در حرم شاهچراغ
🔹دقایقی پیش یک تروریست مسلح از درب بابالمهدی حرم شاهچراغ قصد ورود به حرم را داشته که با مقاومت نیروهای حفاظت از حرم مواجه می شود.
🔸منابع غیررسمی میگویند تروریست پس از اصابت شلیک نیروهای امنیتی با اسلحه شروع به تیراندازی کرده که باعث جراحت چند نفر میشود.
@Farsna - Link
9.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بشنویم از حضرت عشق...❤️
#حرفـحق
#انتشار_حداکثری_با_شما
#خاک_معراج
‹♥️'@khacmeraj⸾⸾••خاکمعراج˼
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل_و_سه
❌فصل دوم❌
در عین اینکه مطمئن بودم با اون حالم هیچ جوابی برای حرفش ندارم پشت کردم که به سمت پله ها برم و خودم رو به اتاق امیرمهدی برسونم تا شاید با دیدنش آرامش از دست رفته رو به دست بیارم
و یا حداقل فراموش کنم اون حال بد رو اماصدای پورمند مانع شد:
- منتظری نفس هاش قطع بشه تا دست از سرش برداری ؟ مگه عقل تو سرِ تو نیست ؟ بابا شوهر تو با مرده فرقی نداره فقط این داره با کمک دستگاه نفس می کشه همین !
با حرص چرخیدم به سمتش :
- مثل اینکه شما مشتاقی تا اون ...
و حتی نتونستم جمله م رو تموم کنم که بی رحمانه ترین جمله ی عالم بود ... فقط نگاهم کرد
نگاهم کرد و سرش رو بالا پایین کرد
نگاهم کرد و نفس پر حرصی کشید
مطمئناً جوابی نداشت که سکوت کرده بود
پس ترجیج دادم به جای تلف کردن وقتم زودتر برم سراغ منبع آرامشم
باز هم چرخیدم ... خدا رو شکر اول راهروی داخلی بیمارستان بودیم و کسی اونجا نبود که ما رو در حین ادای اون کلمات قصار ببینه
اولین قدم رو که برداشتم صداش آوار شد رو سرم :
- با ازدواج سفید موافقی ؟
رگ های بدنم یخ زد ... قلبم پمپاژ کردن رو فراموش کرد ... مغزم دست از فرمانروایی برداشت و به سکون رسید
مردن راحت تر بود تا شنیدن این واژه های بی رحم و ویرانگر ... گویی زلزله ای به شهر وجودم زده بود و کل من رو زیر و رو کرده و جز تلی از خاک چیزی برای پیشکش کردن بهم باقی نذاشته بود
ازدواج سفید....
اون مارال چند ماه پیش هم از شنیدن این دو کلمه به هم میریخت چه برسه مارال امیرمهدی
تنزل تا چه حد ؟ تنزل تا کدوم پایه ؟
زندگی با یه مرد بدون عقد محضری و در عین حال داشتن رابطه ی زناشویی ؟ بی تعهد به هم ؟ بدون مسئولیت در قبال هم ؟ و در عین حال اجازه ی برقرار کردن رابطه با هر کس که دوست دارم ؟
همون موقع هم که پویا تو زندگیم بود به هیچ کس اجازه ندادم چنین پیشنهادی بهم بده
همون موقع با همون پوشش و با همون طرز تفکر هیچ مردی حق نداشت شخصیتم رو انقدر پایین بیاره و من رو سهل الوصول بدونه !
و درست وسط باتلاق فشارهای روانی و سختی های روزگار عجب دستی برای یاری به طرفم دراز شده بود !
فرو رفتن تو باتلاق و یا مردن زیر دست و پای آدما بسی بهتر بود از قبول کردن اون دست
کاش میمرد
کاش میمرد و این حرف رو به زبون نمی اورد
کاش قبل از گفتن واژه ها لال میشد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj