💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل_و_یک
❌فصل دوم❌
بی شک دوست نداشت کسی از موضوع بویی ببره و این...این ... آره ... یه جور برگ برنده برای من بود شاید خیلی آس نبود ولی به وقتش میتونست حکم رو به سود من تغییر بده !
پورمند در یه حرکت نمادین در حالی که می گفت " مزاحمتون نباشم " به سمت من چرخید و با بهت گفت :
- شما هم اینجایین خانوم درستکار !
بهتم دو برابر شد ! این که من رو دیده بو ! پس چرا......
و با صورتی که لبخندش پر کشیده و اثری ازش نیود ادامه داد
- شما بیاین دکتر منتظرتوتن
و اینجوری طوری وانمود کرد که انگار من برای حرف دکتر اونجا هستم ! سری تکون دادم و بی توجه به خان عمو از کنارش عبور کردم و به طرف پله ها راه افتادم
بعد از طی دو سه قدم پورمند هم قدمم شد ... سرم رو زیر انداختم و تو ذهنم دنبال دلیل دروغش گشتم که خودش مانع شد :
- صاف وایسادی بزنه تو گوشت ؟
برگشتم و نگاهش کردم ... اون چه می دونست من به خواست شوهرم سعی داشتم هميشه احترام بزرگتر رو حفظ کنم به خصوص عموی مورد علاقه ی امیرمهدی رو !
اون چه میدونست علاقه به شوهر یعنی چی که همین علاقه باعث میشه بر خلاف میلت خیلی کارها بکنی !
چه درکی داشت از شدت علاقه ی بین من و امیرمهدی ؟
برگشت و پاسخ نگاهم رو داد :
-جای تو من حالش رو گرفتم !
و لبخندی زد اینبار برعکس اون موقع لبخندش کاملاً دوستانه بود ! منظورش رو از حالگیری نفهمیدم
برای همین همچنان خیره نگاهش کردم تا خودش به حرف بیاد که همینطورم شد:
- به خودش که گفتم به بخش هم می سپرم نذارن دخترش غیر از ساعت ملاقات بیاد دیدن شوهرت،دختره معلوم نیست چی به اين پرستارا گفته که اجازه دادن هر شب بیاد با دکتر هم هماهنگ میکنم
شونه ای بالا انداخت :
- دکتر داییمه هر چی بگم گوش میکنه !
پس همه چی رو دورغ گفته بود ... امادلیلش....؟
نتونستم جلوی بهتم رو بگیرم و همونجور گفتم :
-دروغ گفتین ؟
سری به علامت مثبت تکون و دوباره لبخندی تحویلم داد ... بهت زده همچنان نگاهش می کردم
از کارش سر در نمی آوردم ... دروغ گفت که چی ؟ که مثلاً من رو از اون سیلی به کمین نشسته دور نگه داره ؟
که به جای منی که در جواب خان عمو جواب کوبنده ای ندادم کوبنده رفتار کنه ؟
دروغ گفت که به من نشون بده علاقه ای در حال شکل گیریه ؟
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل_و_دو
❌فصل دوم❌
ولی دروغ تو قاموس من معنایی نداشت ... این همون خصلتی بود که امیرمهدی رو به من نزدیک کرد ... وادارش کرد با من همکلام بشه ... شگفت زده بشه و نتونه فراموشم کنه
یاد آخرین باری افتادم که دروغ گفتم ... از سر اجبار ... همون شبی که میخواستیم با امیرمهدی حرفای آخرمون رو بزنیم
همون شبی که پویا زنگ زد و من از حرص حرفاش یادم رفت باید مواظب حریمم باشم ... که وقتی اون دوتا پسر بهم نزدیک شدن به خاطر امیرمهدی به خاطر اینکه باز هم دعوامون نشه دروغ گفتم
اون شب و شب های بعد امیرمهدی گفت که تاوان اون دروغ به گردنشه که خودش باید تاوان بده چون باعث اون دروغ بود
پس اين دروغی که دکتر پورمند به خاطر من گفت تاوانش رو کی میداد ؟ من ؟ پورمند ؟ کی ؟
ناخودآگاه اخم کردم و به پورمند لبخند به لب توپیدم :
- لازم نبود به خاطر من دروغ بگین
لبخندش پر کشید و ایستاد
-من خط مش رفتارم رو خودم تعیین می کنم
- این خط مش یه سرش به من وصله
عمیق نگاهم کرد
-اين خط مش همه ش به تو وصله !
نه ... این قصه بیش از حد تصور من صفحه ی نا خونده داشت ... يا بهتر بگم که پورمند موضوع رو زیادی جدی گرفته بود
انگار یادش رفته بود من یه زن شوهردار هستم ... نفس کشیدن شوهرم تو این دنیا یعنی تعهد بی چون و چرای من !یعنی وجود داشتن خط قرمزهای فراوون اطرافم
عصبی از بی توجهیش به این موضوع قدمی پیش گذاشتم :
- حرف حساب شما چیه؟
دست کرد تو جیب شلوارش و با حس خاصی گفت :
-میخوامت
ترسیده از دریده شدن حریمم پام رو عقب کشیدم ... انگار شنیدن این حرف به اندازه ی یک تهدید کارساز بود
کجای این مرز و بوم میشد عاشق یه زن شوهر دار شد ؟ تو مسلک کدوم آدم اين نوع عاشق شدن حق بود و به جا؟
راست گفتن که باید از این موجود دوپا ترسید ... که عجیب غیر ممکن رو ممکن می کنه !
گستاخ بودن برازنده ی این انسان هاست ... به راستی اینها هم از نسل ادم و حوا بودن؟....اره بودن....وقتی قابیل وهابیل....
از تصور اینکه در عین همسر کسی بودن هم خوابه ی یه نفر دیگه بودن تنم لرزید
حس بد و مشمئز کننده ای وجودم رو در بر گرفت
تصویری از خودم جلوی چشمام مجسم شد که روی تختی خوابیده و هزاران دست از بچه سال گرفته تا دستای به پیری نشسته که ل.م.س.م میکردن
دستایی که مثل مار دورم پیچیده میشد و توان هر حرکتی رو ازم سلب میکرد دهنم مزه ی زهر گرفت و حالت تهوع بهم غالب شد
احتمال دادم با موندنم هر چی توی معده دارم رو بالا بیارم و بپاشم تو صورت پورمند
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
حادثۀ تروریستی در حرم شاهچراغ
🔹دقایقی پیش یک تروریست مسلح از درب بابالمهدی حرم شاهچراغ قصد ورود به حرم را داشته که با مقاومت نیروهای حفاظت از حرم مواجه می شود.
🔸منابع غیررسمی میگویند تروریست پس از اصابت شلیک نیروهای امنیتی با اسلحه شروع به تیراندازی کرده که باعث جراحت چند نفر میشود.
@Farsna - Link
9.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بشنویم از حضرت عشق...❤️
#حرفـحق
#انتشار_حداکثری_با_شما
#خاک_معراج
‹♥️'@khacmeraj⸾⸾••خاکمعراج˼
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل_و_سه
❌فصل دوم❌
در عین اینکه مطمئن بودم با اون حالم هیچ جوابی برای حرفش ندارم پشت کردم که به سمت پله ها برم و خودم رو به اتاق امیرمهدی برسونم تا شاید با دیدنش آرامش از دست رفته رو به دست بیارم
و یا حداقل فراموش کنم اون حال بد رو اماصدای پورمند مانع شد:
- منتظری نفس هاش قطع بشه تا دست از سرش برداری ؟ مگه عقل تو سرِ تو نیست ؟ بابا شوهر تو با مرده فرقی نداره فقط این داره با کمک دستگاه نفس می کشه همین !
با حرص چرخیدم به سمتش :
- مثل اینکه شما مشتاقی تا اون ...
و حتی نتونستم جمله م رو تموم کنم که بی رحمانه ترین جمله ی عالم بود ... فقط نگاهم کرد
نگاهم کرد و سرش رو بالا پایین کرد
نگاهم کرد و نفس پر حرصی کشید
مطمئناً جوابی نداشت که سکوت کرده بود
پس ترجیج دادم به جای تلف کردن وقتم زودتر برم سراغ منبع آرامشم
باز هم چرخیدم ... خدا رو شکر اول راهروی داخلی بیمارستان بودیم و کسی اونجا نبود که ما رو در حین ادای اون کلمات قصار ببینه
اولین قدم رو که برداشتم صداش آوار شد رو سرم :
- با ازدواج سفید موافقی ؟
رگ های بدنم یخ زد ... قلبم پمپاژ کردن رو فراموش کرد ... مغزم دست از فرمانروایی برداشت و به سکون رسید
مردن راحت تر بود تا شنیدن این واژه های بی رحم و ویرانگر ... گویی زلزله ای به شهر وجودم زده بود و کل من رو زیر و رو کرده و جز تلی از خاک چیزی برای پیشکش کردن بهم باقی نذاشته بود
ازدواج سفید....
اون مارال چند ماه پیش هم از شنیدن این دو کلمه به هم میریخت چه برسه مارال امیرمهدی
تنزل تا چه حد ؟ تنزل تا کدوم پایه ؟
زندگی با یه مرد بدون عقد محضری و در عین حال داشتن رابطه ی زناشویی ؟ بی تعهد به هم ؟ بدون مسئولیت در قبال هم ؟ و در عین حال اجازه ی برقرار کردن رابطه با هر کس که دوست دارم ؟
همون موقع هم که پویا تو زندگیم بود به هیچ کس اجازه ندادم چنین پیشنهادی بهم بده
همون موقع با همون پوشش و با همون طرز تفکر هیچ مردی حق نداشت شخصیتم رو انقدر پایین بیاره و من رو سهل الوصول بدونه !
و درست وسط باتلاق فشارهای روانی و سختی های روزگار عجب دستی برای یاری به طرفم دراز شده بود !
فرو رفتن تو باتلاق و یا مردن زیر دست و پای آدما بسی بهتر بود از قبول کردن اون دست
کاش میمرد
کاش میمرد و این حرف رو به زبون نمی اورد
کاش قبل از گفتن واژه ها لال میشد
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_چهل_و_چهار
❌فصل دوم❌
من ... زیر بار این همه تلخی باید چیکار میکردم ؟ کلمات بعدیش شد جریان برقی که شوک داد به قلب و مغزم و من به ناگاه دست بر دهن گرفتم :
- از روزی که بریم زیر یه سقف هم بهت یک ماه فرصت میدم تا برای رابطه آماده بشی فقط کافیه قید شوهرت رو بزنی مطمئن باش دنیا رو به پات میریزم !
احساس میکردم دست های نامرئی به قلبم ناخن میکشن و خراشش میدن
درون قفسه ی سینه م درد گرفته بود و من حس خفگی داشتم ... من ... ملکه ی امیرمهدی ... کسی که تن داده بود به تندیس شدن آماج چه حمله ی ناجوانمردانه ای واقع شده بودم
درست مثل مردمی که سی و یک شهریور آماج توپ و تانک عراقی ها شدن ... نتونستم بیشتر از این سکوت کنم برگشتم و با عصبانیت و تندی گفتم :
- خفه شو عوضی من رو با فک و فامیل خودت اشتباه گرفتی !
لبخند زد که کاش پوزخند رو جایگزینش میکرد که کمتر از اون لبخند خاص دل می سوزوند ... حین ابرو بالا انداختن گفت :
- میخوامت
و برای بار چندم حالت تهوع پیشی گرفت بر تموم حس هام ... چرابالا نمی اوردم ؟
برای هضم اون حال خراب به نفس نفس افتادم ... می دونست با بیان پر از شهوت اون فعل چی به روزم میاره یا ندونسته تیشه میزد؟
نفس نفس میزدم و تو هر نفس حس می کردم هوا کمه ... پس نفس ها منقطع شد و تند و بی وقفه توانایی ایستادن و شنیدن سه باره ی اون فعل رو نداشتم
هوای اونجا برای من زیادی سنگین و برای ریه هام زیادی نا مآنوس بود
راه خروج رو در پی گرفتم ... صدام زد
- مگه نمیخواستی شوهرت رو ببینی ؟
و " شوهرت " رو کشیده و با تمسخر گفت
حق نداشت امیرمهدی من رو به باد تمسخر بگیره ... خون به چشمام هجوم اورد ... پر حرص برگشتم و با بدترین حالت گفتم :
- اینجا بوی تعفن آشغالی مثل تو جایی برای نفس کشیدن نذاشته
و پا تند کردم برای اینکه حرفی باقی نمونه ... حالم خراب بود و میدونستم تنها جایی که میتونه آرومم کنه خونه ست
همون اتاق خودم و روی همون تشکی که یک شب تا صبح با امیرمهدی بودم
همون تشک که به نظرم هنوز بوی امیرمهدی رو میداد و من چقدر معتاد بودم به اون شمیم برای آرامش.
چقدر دردناک بود که سهم من از مردَم یه تشک بود و رایحه ای که تو مرور روزها کم و کم تر میشد
بغض کردم از تلخی بختم ... از روزگاری که میدونست من مرد میدون نبرد نیستم و من رو به اجبار وارد این وادی کرد
اشک هام زودتر از اینکه بخوام براشون سدی درست کنم سیل وار راه گرفتن به هوایی که عطر نفس های امیرمهدی رو کم داشت
تاکسی دربست گرفتم و خودم رو رسوندم خونه
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj