31.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔🕊️
|شهید آوینی|
شهادت عشق به وصاݪِ
محبوب و معشوق
در زیباترین شکل است..♥️
🕊️بسیجی پاسدار "بهروز واحدی" نیروی سپاه قدس و بسیجی اهل کرج در راه دفاع از حریم اهل بیت (ع) در بامداد پانزدهم ماه مبارک رمضان سال ۱۴۰۳ در سوریه به درجه شهادت نائل آمد.
#استوری
#کلیپ
#شهید_بهروز_واحدی
#شهدا_علی_طریق_القدس
@khademinkhaharalborz18
#عاشقانه_های_شهدایی 💚🍃
باید برایش آستین بالا می زدیم. خواهرم پیش قدم شد و دوستش را معرفی کرد. دختر خوبی بود. رفته بود ببیندش؛ اما چشمش خورده بود به یک دختر دیگر. از حجابی که داشت خوشش آمده بود. تحقیق کرد و رفت خواستگاری اش. همین شد مقدمه ی ازدواجشان؛«حجاب کامل اسلامی»
پیامبراکرم صلی الله علیه و آله: بهترین زنان شما، زنانی هستند که عفیف و پاک دامن باشند.
#مهندس_شهیدموسی_کلانتری
@khademinkhaharalborz18
#زندگی(۱)
🌷 علامه مصباح :
🖌 بعضی چیزها هست که اثرش در دنیا زود ظاهر میشود ؛ یکی خدمت به پدر و مادر است یکی صله رحم. اینها در همین دنیا اثرش ظاهر میشود.
🛑 شاید نباشد انسانی که در زندگی خود به پدر و مادر خدمت کرده باشد و در دنیا بدبخت شده باشد!!
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هفدهم
💠حاال دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن ها هر یک گوشه ای کِز کرده و بی صدا گریه میکردیم.
💠در تاریکی خانه ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت ها و خمپاره هایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما!
💠عمو با صدای بلند سوره های کوتاه قرآن را میخواند، زن عمو با هر انفجار #صاحب_الزمان علیه السلام را صدا میزد و به جای نغمه مناجات سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک رمضان کردیم.
💠آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده های شیشه پوشیده شده بود.
💠چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون های دود از شهر بالا میرفت.
💠تا ظهر هر لحظه هوا گرم تر میشد و تنور جنگ داغ تر و ما نه وسیله ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حمالت داعش.
💠آتش داعشی ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس #ناامید شد و من از #وصال حیدر!
💠میدانستم سد مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی دانستم داغ شهادت عباس و ندیدن حیدر سخت تر است یا مصیبت اسارت!
💠ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست داعشی ها همه تن و بدنمان می لرزید.
💠اما #غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخواب ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :《بیاید برید تو کمد!》چهارچوب فلزی پنجره های خانه مدام از موج انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
💠آخرین نفر زن عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :《اینجا ترکش های انفجار بهتون نمیخوره!》اما من میدانستم این کمد آخرین سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش های قلب #عاشقش را در قفسه سینه ام احساس کردم.
💠من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟
💠عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما #دفاع کند.
💠دلواپسی زن عمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :《بیاید دعای توسل بخونیم!》در فشار وحشت و حملات بی امان داعشی ها، کلمات دعا یادمان نمی آمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از #اهل_بیت علیهم السلام تمنا می کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد.
💠صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد.
💠نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره های اتاق رفت.
💠حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :《جنگنده ها شمال شهر رو بمبارون میکنن!》داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به #کمک مردم در محاصره آمرلی آمده است.
💠هر چه بود پس از۱۶ ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم.
💠تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سخت تر گریه های یوسف بود.
💠حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من می دیدم برادرزاده ام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد.
با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم.
حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک #عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد.
مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت زده نگاهش میکرد و من با زبان روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم.
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ادامه_دارد
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍ #تنها_میان_داعش
#قسمت_هجدهم
💠ما مثل #پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل شمع میسوخت.
💠یوسف را به سینه اش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :《قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!》و عمو با تعجب پرسید :《حمله هوایی هم کار دولت بود؟》عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :《نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح مقاومت کردیم، دیگه تانک هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می شدن.》
💠از تصور حمله ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد:《نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانک ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه ها میگفتن #ایرانی ها بودن، بعضی هام میگفتن کار دولته.》و از نگاه #دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :《بچه ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برق ها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!》اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به #خنده باز شد.
💠به همت جوانان شهر، در همه خانه ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم،۱۷تماس بی پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :《نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!》از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید.
💠بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای #بودنش بیشتر تنگ شد.
💠نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود #خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :《تو که منو کشتی دختر!》در این قحط آب، چشمانم بیدریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب هایم #میخندید و با همین حال به هم ریخته جواب دادم :《گوشی شارژ نداشت. العان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.》 توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :《تقصیر من نبود!》و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :《دلم برا صدات #تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی!》و با ضرب سرانگشت احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت.
💠با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند.
💠نمیدانستم چقدر فرصت شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفس هایش
نم زده است.
💠قصه غم هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و #عاشقانه نازم را کشید :《نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟》از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :《والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...》 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :《دیشب دست به دامن #امیرالمؤمنین علیه السلام شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به #فاطمه سلام الله علیها جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما #امانت میسپرم!》از توسل و توکل #عاشقانه_اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان #عشق #امیرالمؤمنین علیه السلام پرواز میکرد :《نرجس! شماها امانت من دست #امیرالمؤمنین علیه السلام هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!》 همین عهد حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی
کردیم.
💠از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه های یوسف اجازه نمیداد صدا به صدا برسد.
💠حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد.
💠لب های روزه دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما میترسیدم این تشنگی یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بیقراری پرسیدم :《پس هلیکوپترها کی میان؟》دور اتاق میچرخید و دیگر نمی دانست یوسف را چطور آرام کند که من دوباره پرسیدم :《آب هم میارن؟》از نگاهش نگرانی میبارید، مرتب زیر گلوی یوسف میدمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ
داد :《نمیدونم.》و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه #آشوبی شده وشرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم.
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ادامه_دارد
@khademinkhaharalborz18
🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
- سوره اسرا ، آیه ۴ و ۵
* این وعده ردخور ندارد!
وعده نابودی این موجوداتِ پلید ، ردخور ندارد!
@khademinkhaharalborz18
#احکام_شرعی
👤 چه حرفهایی غیبت محسوب میشه؟
📨 آیت اللّٰه خامنهای و سیستانی: ذکر هر عیب و نقصی از انسانِ غایب، غیبت است!
چه آن عیب پنهان، در اندام آن شخص باشد یا در نسب یا خاندانش یا در کردار و رفتار و اخلاقش یا در سخنان و گفتارش یا در امور دینی یا دنیوی.
📨 آیت اللّٰه مکارم: غیبت آن است که انسان پشت سر کسی که عیب و عملش پوشیده است، سخنی بگوید که اگر به گوش او برسد، ناراحت شود.
📌 چند مثال برای عیب👇🏼
🔹 عیب در بدن: بدن فلانی لکه و پیسی دارد.
🔹 عیب در نسب: او پسر فلان فاسق یا فلان حمال یا.. است.
🔹 عیب در صفات: فلانی ترسو یا بخیل یا دزد یا بداخلاق یا حسود یا حق نشناس است.
🔹 عیب در افعال: فلانی پُرخور یا پُرخواب است یا ادب ندارد.
🔹 عیب در اقوال: فلانی بلد نیست سخنرانی کند یا لکنت زبان دارد.
🔹 عیب در امور دینی: فلانی در نماز مسامحهگر است، در منزلش شراب میخورد، وسواس دارد یا از نجاسات پرهیز
نمیکند.
🔹 عیب در امور دنیوی: فلانی کند ذهن است، بیسواد است یا تنبل و بینظم و شلخته است.
#احکامروز
#حکمشماره8
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
@khademinkhaharalborz18
(وصیت ششم)
📜شهید سید مجتبی نواب صفوی:
ای برادران، شما برای اتمام حجت حق و کسب رضای رحمان و طاعتش و برای نجات و تبرئه خود در پیشگاه عظیم خدای عزیز (و معذره الی ربکم) حق را بگویید و تبلیغ کنید و این بیچارگان را از بیچارگی فردا خبر دهید. و انذار نمائید و عدم رضای خودتان را نسبت به معاصی و نافرمانیها و تبهکاریها و طغیانهای آنها اعلام دارید (اما شاکراً و اما کفوراً) یا هدایت پذیر گردیده و یا کفران میکنند.💚🌱
#وصیت_شهید
#وصیت_نامه
@khademinkhaharalborz18
#خاطرات_شهدا
عصر بود که از شناسایی اومد. انگار با خاک حمام کرده بود!
از غذا پرسید؛ نداشتیم.
یکی از بچهها تندی رفت از شهر چند سیخ کوبیده گرفت. کوبیدهها رو که دید، گفت:
"این چیه؟" بشقاب رو زد کنار و گفت: "هر چی بسیجیها خوردن از همون بیار. نیست؟ نون خشک بیار!"
#شهید_حسن_باقری
#شبتون_شهدایی
@khademinkhaharalborz18
السَّلاَمُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلاَمُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْوَلِیُّ النَّاصِحُ
سلام بر تو ای پاڪیزه جان
از ترس پنهان سلام بر تو ای ولی الله ناصح مردم🌱
#السلامعلیڪیااباصالحالمھدیعجل❤️
#صبحت_بخیر_آقای_من
@khademinkhaharalborz18