eitaa logo
خاکریز خاطرات شهیدان
7.7هزار دنبال‌کننده
897 عکس
417 ویدیو
14 فایل
✅️ان‌شاءالله هر روز خاطراتی از شهدا [بصورت عکس‌نوشته‌های گرافیکی و...] تقدیمتون میشه 💢هرگونه استفاده #غیرتجاری از عکس‌نوشته‌ها به نیت ترویج فرهنگ شهدا،موجب خشنودی و رضایت ماست ♻️با تبلیغ کانال؛در ثواب نشر فرهنگ شهدا شریک شوید ا🆔️پشتیبان: @gomnam65i
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 خیلی از وسائلش رو بخشیده بود... |یه روز دیدم علیرضا با اصرار مرخصی گرفت. می‌گفت: خواب عجیبی دیدم. مادرم منتظرمه. میرم و زود برمی‌گردم |صبح زود زنگ خونه به صدا در اومد. رفتم و در کمال تعجب دیدم علیرضا از جبهه برگشته. بهش گفتم: امشب مجلس عقد خواهرته؛ هیچ دسترسی بهت نداشتیم؛ دو روزه فقط دعا می‌کردم که بیای... با اینکه تازه از راه رسیده و خسته بود؛ از صبح تا شب رفت دنبال کارهای مراسم عقد. عصر هم اومد پیش خواهرش و گفت: آبجی خیلی مراقب باش که اول زندگیتون با گناه شروع نشه. اگه می‌خوای خدا پشت و پناهت باشه، نذار کسی توی مجلس ازدواجتون گناه کنه... صحبتش که تموم شد؛ یک شلوار و پیراهن، و یه جفت کفش شیکی که براش گرفته بودم رو، بهش دادم. علیرضا پرسید: اینها برای خودمه؟ با تعجب گفتم: خب آره! رفت لباسهای نو رو گذاشت توی یه پلاستیک و با دوچرخه زد بیرون... بعد از نماز که از مسجد برگشت،گفتم: مادر لباسات کو؟ با همون لبخند همیشگی اومد دستم رو بوسید و گفت: مادر! مگه نگفتی مال خودمه؟ منم دیدم یکی از رفقام بیشتر از من به اون‌ها احتیاج داره، دادم بهش... با تعجب نگاهش کردم. برا اینکه دلم رو به دست بیاره؛ آهسته و با خنده گفت: مگه همیشه نمی‌گفتی چیزی که در راه خدا میدی، اگه با دست چپ دادی، دست راستت نباید بفهمه؟ بعد هم خندید و رفت دنبال بقیه کارها... چند وقتی میشد که علیرضا خیلی به فکر مردم بود؛ و خیلی از وسایلی که براش می‌گرفتم رو در راه خدا می‌بخشید... 📚منبع: کتاب مسافر کربلا؛ صفحات ۵۲/۵۳/۵۴ ‌‌‌ @khakriz1_ir
شهیدعلیرضا کریمی مشکلِ سفرِ کربلای خیلی‌ها رو حل کرده اصلاً او با من و شما در کربلا وعده کرده در پایان آخرین نامه‌اش هم نوشته بود: به امید دیدار در کربلا خدانگهدار برادر شما علیرضا کریمی 🔰 دانلود پوستر با کیفیت اصلی ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
۳۴ 🔸این خاطره رو تمام راننده‌ها باید بخونن... |حاج حسین خرّازی می‌خواست بره فاو. ماشین رو برداشت و رفت ... ساعتی بعد دیدم داره پیاده برمی‌گرده. گفتم: چی شد؟! چـرا نرفتی؟! ماشینت کو؟! حاجی‌گفت: داشتم رانندگی می‌کردم که اطلاعیه‌ای از رادیو پخش شد؛ مثل اینکه مراجعِ تقلید فرمودند رعایت نکردنِ قوانینِ راهنمایی و رانندگی حرامه ، منم یه دستم قطع شده و رانندگی‌کردنم با یک دست خلاف قانونه ، تا این حکم رو از رادیو شنیدم ، ماشین رو زدم کنارجاده ؛ برگشتم تا یه راننده پیدا کنم منو ببره فاو... 👤خاطره ای از زندگی سردار شهید حاج حسین خرازی 📚منبع: سالنامه سرداران عشق 1388 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی _______________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
۳۶ 🔸اگر همه‌ی مسئولین کشور اینگونه بودند، ایران گلستان میشد |اون روز پسرش رو آورده بود محلِ کار. از صبح که اومد، خودش رفت جلسه و محمدمهدی رو گذاشت پیشِ ما... پذیراییِ جلسه که تموم شد، مقداری موز اضافه اومد. یکی از موزها رو دادم به محمدمهدی... نمی‌دانم حاج‌احمد برای چه‌کاری من رو احضار کرد. وقتی رفتم داخل اتاق، محمدمهدی هم پشت سرم اومد. حاج احمد تا پسرش رو دید برافروخته شد، طوری که تا حالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش. با صدای بلند گفت: کی به شما گفته به پسرم موز بدین؟ گفتم: حاجی این بچه از صبح تا حالا هیچی نخورده، یه موز از سهم خودم بهش دادم... نذاشت صحبتم تموم بشه. دست کرد توی جیبش، بهم پول داد و گفت: همین الان میری یک کیلو موز می‌خری؛ می‌ذاری جایِ یه دونه موزی‌ که پسرم خورده... 👤خاطره‌ای از زندگی سردار شهید حاج احمد کاظمی 📚منبع: کتاب احمد، صفحه ۱۳۷ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ___ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
💢دانشجویی که از کودکی نخبه بود؛ و مورد تمجید آقای قرائتی قرار گرفت... چند خاطره از شهید سیدسعید وطن‌پور 🌼|توی هشت ماهگی زبون باز کرد و با گفتنِ جمله‌ی"طوطو رفت" باعث تعجب ما شد. از یکسال و نُه ماهگی هم کامل و بدون اشتباه حرف می‌زد... 🌼|پنج‌سال و نیمه بود که رفت دبستان. کلاس سوم هم آیت الکرسی رو حفظ کرد. گفتم: ممکنه بابت حفظ قرآن بهت جایزه ندن؛ گفت: مهم نیست؛ همین که حفظ شدم جایزه‌ی منه... 🌼|شب نیمه‌شعبان اهواز بودیم و رفتیم جشن. سعید اونجا بهم گفت: من می‌خواهم سخنرانی کنم و به این افراد بفهمونم که امام زمان (عج) زنده هستند و ما باید مواظب اعمال و رفتار خود باشیم... 🌼|در سخنرانی کردن عین آقای قرائتی بود و در حضور ایشون سخنرانی کرده بود. آقای قرائتی گفته بود: این آقا سعید خود قرائتی است. یکی از دوستانش هم بهش گفته بود: من قلم استاد مطهری رو در دستان شما می بینم. 🌼|خیلی اخلاق و رفتار کریمانه‌ای داشت. رفت از پیرمردی که جوراب پشمی می‌فروخت؛ خرید کرد. گفتم: مامان! شما که احتیاج به خریدن این جوراب‌ها نداشتی. گفت: می دونم مامان! ولی می‌خواستم این آقا انگیزه‌ای برای کارش پیدا کنه. 🌼|خیلی به این مسئله اهمیت می داد که اگر کاری برای دیگران مى‌تونه انجام بده؛ دریغ نکنه. همیشه دنبال دارو و درمان دیگران بود. از پول تو جیبی‌هایی که بهش داده بودیم، به یک مرکزی کمک کرد... 📚 منبع:کنگره شهدای دانشجو ‌‌‌ ________________ @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
۴۲ 🔸اتفاقی جالب در لحظه‌ی شهادتِ شهید تورجی‌زاده از زبان خودش |شهیدتورجی‌زاده مداح بود و عاشقِ حضرتِ زهرا«س». آیت الله میردامادی نقل می‌کرد: بعد از شهادتِ محمد رضا خوابش رو دیدم و بهش گفتم: محمدرضا ! این همه از حضرت‌زهرا«س» گفتی و خوندی، چه ثمری برات داشت؟ شهید تورجی ‌زاده بلافاصله گفت: همین‌که در آغوشِ فرزندش حضرت مهدی «عج» جان دادم؛ برام کافیه... 👤خاطره‌ای از زندگی مداح شهید محمدرضا تورجی‌زاده 📚منبع: کتاب یا زهرا سلام‌الله‌علیها ، صفحه ۱۸۸ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی _______________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 با این تکه از روضه‌ی شهید تورجی‌زاده؛ به بهشت برویم و برگردیم... 🇮🇷 ۵ اردیبهشت؛ سالگرد شهادت شهیدمحمدرضا تورجی‌زاده گرامی‌باد ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
. 🔸چند روایت از بانوی پاسداری که؛ بهترین شاگرد دوره‌ی چریکی لبنان بود برش‌هایی از زندگی شهیده زهره بنیانیان 🌼|زهره دوران نوجوانی توی کلاس‌های خانم غازی [از شاگردان برجسته مجتهده امین] شرکت می‌کرد. ایشون زهره رو برد پیش مجتهده امین. زهره از بانوامین پرسید: شما چطور به این مقام رسیدید؟ ایشون جواب داد: چون پدر و مادرم همیشه مطهر بوده و مراقب حلال و حرام بودند... بعد از اون جلسه مجتهده‌ی امین به خانم غازی گفتند: مراقب این دختر باشید؛ روح بزرگی داره... 🌼|زیاد قرآن می‌خوند. می‌گفت: روح و جان من با قرآن عجین شده. نصف شبها بیدار می‌شدم و می‌دیدم داره نماز شب میخونه. انگار اهل استراحت نبود این دختر... روی حجاب هم خیلی حساس بود و می‌گفت: کنار بی‌عفتی همه چیز به وجود میاد. 🌼|برخلاف خیلی از دخترها اهل طلا و تنوع لباس نبود و می‌گفت مادیات مهم نیست. بعد از ازدواج هرچه طلا بهش هدیه دادند رو بخشید به فقرا... شبها روی زمین می‌خوابید و می‌گفت: باید با خاک انس بگیریم 🌼|وقتی می‌خواستیم به دیگران کمک کنیم، می‌گفت: مامان! زود این کار رو بکن تا شیطون شما رو وسوسه نکنه. چون شیطون توی کار خوب، آدما رو زیاد وسوسه میکنه تا منصرف بشن 🌼|یه مدت برا آموزش‌های چریکی رفت لبنان و سوریه. یکبار یکی از سران لبنان بهم گفت: دخترتون بهترین رزمنده‌ی ما بود. اونقدر در کارهای رزمی و چریکی قوی شده بود که وقتی مشت به دیوار می زد، جای انگشت‌هاش فرو می‌رفتدانلود پوستر ________________________ @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🔸روایت لحظه‌ی شهادت بانوی پاسداری که باردار بود و با فرزندش به شهادت رسید... 🌼|زهره هم پاسدار بود؛ هم بخاطر دوره‌های رزمی که توی سوریه و لبنان دیده بود، یه چریکِ رزمنده... کاراته و تیراندازی رو هم در حد عالی بلد بود... آخر سر هم با یه پاسدار ازدواج کرد... 🌼|شب قبل از شهادت خواب دید که دو تا فرشته اومدن و بردنش بالا و بر فراز خونه‌شون او رو می‌چرخونن. صبح که بیدار شد، خیلی خوشحال بود. انگار حس کرده بود قراره به آرزوش که شهادته برسه... 🌼|منافقین توی خونه‌ی تیمی‌شون کلی اسلحه و مهمات جمع کرده بودند و می‌خواستند روزکارگر مردم رو به رگبار ببندند. چند پاسدار از جمله همسر زهره انتخاب شدند برا تصرفِ این خونه‌ی تیمی... زهره اصرار داشت باهاشون به این ماموریت بره؛ اما چون اواسط دوران بارداریش بود، شوهرش اجازه نداد... تا اینکه وقتی گریه‌ و اشتیاق زهره رو دید، موافقت کرد... 🌼|رسیدند به خونه‌ی تیمی منافقین.. قرار بود زهره به عنوان یه زن عادی بره در بزنه و بگه: احتیاج به کمک دارم. بعد اونا که اومدند بیرون، پاسدارا بریزن و بدون درگیری دستگیرشون کنن... اما انگار منافقین متوجه شده بودند و وقتی زهره در زد؛ یکی از اون اطراف رگبار گرفت رو سرشون. اونی هم که در رو باز کرده بود، به زهره شلیک کرد. و اینجا بود که خواب زهره تعبیر شد. هم خودش و هم فرزندی که باردار بود؛ جلو همون در به شهادت رسیدند... 🇮🇷 ۹اردیبهشت سالگرد شهادت زهره بنیانیان گرامی‌باد ‌‌ _________________ @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
۴۹ 🔸هر کس با اموالِ بیت المال سر و کار دارد، حتماً این خاطره را بخواند |نسبت به اموالِ بیت المال خیلی دقیق بود. حتی حاضر نبود با تلفنِ پادگان به خونه زنگ بزنه. وقتی علت رو ازش پرسیدند، گفته بود: شما حاضر میشی به خاطر یک تلفن ، آتش جهنم رو بخرم؟!!! 👤خاطره‌ای از سردار جاویدالاثر شهید حسن غازی 📚 منبع: کتاب ستاره‌های آسمانی ، صفحه ۳۷ 🔰دانلود کنید:دریافت قاب‌نوشته[طرح مربع] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح ویژه] با کیفیت اصلیدریافت قاب‌نوشته[طرح مستطیل] با کیفیت اصلی ________________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب:
🌸 سردار شهید حسین قجه‌ای [ فرمانده گردان سلمان تیپ ۲۷] رو در ثواب تولیدمحتوا و انتشار مطالب امروز شریک می‌کنیم؛ به امیدی که دستمون رو بگیرند ان‌شاءالله امروز از این شهید عزیز نیز؛ براتون خواهم گفت 🔰دانلود کنید:دریافت پوستر مشخصات شهید قجه‌ای با کیفیت اصلی ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ● واژه‌یاب:
🔸۳۰کومله‌ای که با برخورد جالب حسین؛ عوض شدند... |حسین قجه‌ای توی کردستان فرمانده‌‌ی محور دزلی بود. همیشه کومله‌ها رو زیر نظر داشت و بهشون ضربات زیادی زد. برا همین واسه سرش جایزه گذاشتند... یه روز کومله سرِ راه حسین که پیاده در حال عبور بود، کمین گذاشت. حسین وقتی متوجه کمین اونا شد، سریع روی زمین دراز کشید و سینه خیز و خیلی آهسته خودش رو به پشت کمین‌شون کشید و کومله‌ای که در کمینش بود رو به اسارت گرفت... بعد بهش گفت: «حالا من با تو چیکار کنم؟» کومله جواب داد: «نمی‌دونم، من اسیر شما هستم.» حسین گفت: «اگر من اسیر تو بودم، ‌با من چه می‌کردی؟» کومله گفت: «تو رو تحویل دوستانم می‌دادم و جایزه می‌گرفتم...» حسین گفت: «اما من تو رو آزاد می‌کنم.» بعد هم اسلحه‌اش رو گرفت و آزادش کرد... فردای اون روز دیدیم همون شخص با حدود ۳۰ نفر از افراد کومله‌ها اومدند پیش حسین قجه‌ای و خودشون رو تسلیم کردند... بعد هم همه‌شون جزو یاران حسین شدند... 🇮🇷۱۵ اردیبهشت؛ سالروز شهادت شهید حسین قجه‌ای گرامی‌باد 📚 منبع: خبرگزاری دفاع‌مقدس و تسنیم ‌‌‌‌____________________ 🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت می‌کنیم: @khakriz1_ir ●واژه‌یاب: