eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
15.4هزار دنبال‌کننده
195 عکس
78 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی876 با ذوق دستاش رو به هم کوبید و گفت: _ هیچی آقا ما حرفامون رو زدیم و پاشدیم که بریم، به
_ یاخدا بذار بگیرتت بعد شوهرم شوهرم بکن _ بریم مسافرت و برگردیم دیگه میگیره _ حالا کجا میخوایید برید؟ _ چون گفتن یه روزه باشه احتمالا همین اطراف تهران میریم دیگه _ کِی میرید؟ _ فردا صبح میریم _ خوش بگذره، کار و بار رو هم کنسل کردی کلاً با خنده کله ام رو محکم کشید سمت خودش و لپم رو بوسید و گفت: _ بذار این علی منو بگیره، بعدش دیگه دربست در خدمتت هستم، چاکرتم هستم هولش دادم عقب و گفتم: _ نمیخوام در خدمتم باشی، شانست گفته این مدت کارمون یکم کمه وگرنه من بیچاره میشدم _ آره خداروشکر، خب حالا تو تعریف کن ببینم چه مرگته چرا میرغضب شده بودی لبخند روی لبم درجا از بین رفت و جاش رو به غم توی صورتم داد! برای چند دقیقه هم که شده یادم رفته بود بدبختیام رو اما انگار من محکومم که هرلحظه همه ی اتفاقات تلخ و بد توی ذهنم یادآوری بشه... _ چرا قیافه ات اینطوری شد؟ با حرص پوفی کشیدم و گفتم: _ هیچی یاد بدبختیام افتادم باز _ چیشده مگه؟ نشستم تمام اتفاقات این چند روز رو براش تعریف کردم و اونم هرلحظه چشماش گشاد تر میشد! حرفام که تموم شد، با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم: _ حالا فهمیدی چرا اعصاب ندارم؟ با غم بغلم کرد و گفت: _ الهی بمیرم من برای این دل کوچیکت که انقدر پر از غمه، خودم کنارتم خب؟ غصه نخوریا _ چیکار کنم من گیسو؟ ازم جدا شد و گفت: _ درمورد موضوع آرش که خب کاملا واضحه که اون هنوز هم تورو دوست داره و اون زمان به اجبار ازت جدا شده و در رابطه با مامانت هم واقعا نمیدونم چی بگم! مامانت خیلی عوض شده و گیر سه پیج شدیدی به این قضیه داده و دلیلش هم نمیدونم چیه پوزخند تلخی روی لبهام نشست و گفتم: _ دلیلش اینه که از بودن من توی اون خونه خسته شده
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی877 _ یاخدا بذار بگیرتت بعد شوهرم شوهرم بکن _ بریم مسافرت و برگردیم دیگه میگیره _ حالا کجا
_ چرت نگو سارا! قطعا دلیلش این نیست _ پس دلیلش چیه خانم مارپل؟ _ اونو دیگه نمیدونم ولی خب بنظر منم بذار این خواستگارا بیان بعدشم تو یه ایرادی از پسره بگیر و ردشون کن تا مامانتم خیالش راحت بشه که تو از اون حالت گارد در برابر خواستگار دراومدی شونه هام رو بالا انداختم و گفتم: _ فعلا که قبول کردم بیان _ حالا کِی قراره تشریف نحسشونو بیارن؟ _ فرداشب _ اوه چه زود، فرداشبم که من نیستم تا بیام اونجا _ بهتر که نیستی، آخه چرا باید بیایی؟ چپ چپ نگاهم کرد و گفت: _ عجب گاوی هستی! یعنی نمیخوای رفیق گُلت.‌.. خواهر عزیزت... کسی که از همه بیشتر بهت نزدیکه تو مراسم خواستگاریت شرکت کنه؟ بی حوصله یکی زدم پس کله اش و گفتم: _میخوام اما نه توی مراسم خواستگاری که خودمم دارم به زور توش شرکت میکنم! تو بذار تو اون مراسمی که قراره جواب مثبت بدم شرکت کن _ از کجا معلوم فردا از این یارو خوشت نیومد و جوابت مثبت نشد؟ _ گمشو گیسو چرت نگو _ والا خب! شاید در یک نگاه عاشقش بشی _ من قول میدم بخاطر تو هم که شده در یک نگاه عاشقش نشم، خوبه؟ _ حواست باشه قول دادیا، اگه زدی زیر قولت میکشمت تا نتونی باهاش ازدواج کنی _ باشه اسکل باشه _ اسکل خودتی، هیس دیگه جواب نده که برم سرکارم وگرنه کار عقب میمونه و خودت بدبخت میشی توی دلم چهارتا فحش آبدار بهش دادم و براش یه عالمه تاسف خوردم؛ اونم که سکوت من رو دید دیگه حرفی نزد و رفت سرجای خودش نشست و مشغول کار شد، منم سعی کردم فکرای بیهوده نکنم و یکم کار رو جلو ببرم چون فردا قطعا نمیتونستم بیام و باید امروز به جای فردا هم کار میکردم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی878 _ چرت نگو سارا! قطعا دلیلش این نیست _ پس دلیلش چیه خانم مارپل؟ _ اونو دیگه نمیدونم ولی
چشمام رو باز کردم و خواب آلود به ساعت نگاه کردم. ساعت شیش صبح بود و من فقط سه ساعت خوابیده بودم! دیشب از شدت فکر و خیال الکی خوابم نبرد و حالا هم از بس خواب های بیخودی دیدم مغزم با وجود خستگی شدیدش بیدار شد... غلتی زدم و پتو رو کشیدم روی سرم تا بازم بخوابم دلم میخواست تا ظهر بخوابم و این روز نحس و لعنتی زودتر بگذره و تموم بشه بره این خواستگارا بیان و برن و من راحت بشم و خیال مامان هم راحت بشه و دست از سر کچل ما برداره... پوفی کشیدم و چشمام رو بستم تا خوابم ببره ولی خوابم نبرد چشمام از شدت کم خوابی میسوخت، سرم هم بدجور درد میکرد اما از شدت استرس و اضطراب نمیتونستم بخوابم من اصلا نمیدونستم اون خواستگار کیه اسمش چیه... چندسالشه... چیکاره اس... مارو از کجا میشناسه و اینکه آیا میتونم ایرادی ازش بگیرم که جواب منفی بدم؟ اگه یه درصد اون از من خوشش بیاد و بیخیال نشه چی؟ اونوقت مامان رو چیکار کنم؟ غلت دیگه ای زدم و به شکم خوابیدم، دستام رو روی سرم گذاشتم و زیرلب گفتم: _ توروخدا بخواب، انقدر عذاب نده خودتو فکرهارو از ذهنم دور کردم و سعی کردم به زور هم که شده خودم رو بخوابم و بالاخره کم کم موفق شدم فکر کنم طرفای هفت صبح بود که تونستم بخوابم... _ آبجی؟ آبجی پاشو، الو... سارا؟ بیدار نمیشی؟ صدای سارگل رو میشنیدم اما توانایی اینکه جوابشو بدم رو نداشتم _ آبجی بیدارشو دیگه! عین خرس خوابیدی بخدا یکی از چشمام رو آروم باز کردم، تصویر تار سارگل که بالای سرم ایستاده بود رو دیدم دستم رو روی چشمام کشیدم و آروم گفتم: _ چه مرگته؟ _ کوفت! بیدار شو لنگ ظهره خمیازه ای کشیدم و با چشمای بسته گفتم: _ ساعت چنده مگه؟ _ یک ظهر _ هوم _ هوم و کوفت! پاشو بیا سفره رو میخوام پهن کنم _ گشنه ام نیست _ چیزی خوردی مگه که سیری؟ _ نه _ پس پاشو
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی879 چشمام رو باز کردم و خواب آلود به ساعت نگاه کردم. ساعت شیش صبح بود و من فقط سه ساعت خوا
اینبار دوتا چشمام رو باز کردم و گفتم: _ میخوام بازم بخوابم، خیلی خوابم میاد _ یاخدا چقدر چشمات قرمزه، کِی خوابیدی مگه تو؟ _ دم صبح _ بیا یه چیزی بخور و باز بخواب _ یه ساعت دیگه میخوابم بعد پامیشم کلاً _ بابا گفت بیایی سر سفره آخه پوزخندی زدم و با طعنه گفتم: _ میخوان از روزای آخرم استفاده کنن؟ سارگل همینطور که چپ چپ نگاهم میکرد نشست لب تخت و گفت: _ روزای آخرِ چی؟ چرت و پرت نگو آبجی _ دارن شوهرم میدن دیگه _ هوف بخدا از صبح تاحالا خودمو جر دادم از بس با مامان حرف زدم و نتونستم راضیش کنم _ که چی؟ _ که قبول کنه زنگ بزنه خواستگارا نیان دستام رو زیر سرم گذاشتم و گفتم: _ دلت خوشه؟ من گذاشتم از خونه رفتم و راضی نشد! بعد صبح روزی که قراره اونا بیان با چهارتا حرف تو راضی بشه؟ با ناراحتی شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: _ چمیدونم خب! مثلا خواستم تلاشمو بکنم _ قربونت برم تلاشگرِ من _ مسخره ام نکنا دستش رو گرفتم و به سمت خودم کشیدمش تا کنارم دراز بکشه؛ بعدشم دستم رو دور گردنش انداختم و گفتم: _ مسخره ات نمیکنم که _ سارا کاش این خواستگاره کچل باشه که بتونی کچلیش رو بهونه کنی و جواب منفی بدی وسط اون همه غصه ناخودآگاه خندیدم و گفتم: _ چه فکرایی میکنی توهم، کچل کجا بود؟ _ چمیدونم کچل نبود هم نبود؛ یه عیب و ایرادی داشته باشه که بشه ردش کرد خودمم با تمام وجودم دلم میخواست طرف یه عیبی داشته باشه اما جلوی سارگل چیزی نگفتم... _ آبجی پاشو دیگه، بابا گناه داره منتظره تو بیایی تا ناهار بخوره ها _ آخه اشتها ندارم _ بخاطر من و بابا داشته باش خب _ باشه بابا کشتی منو برا یه ناهار، تو برو من میام
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی880 اینبار دوتا چشمام رو باز کردم و گفتم: _ میخوام بازم بخوابم، خیلی خوابم میاد _ یاخدا چ
_ سارا زود بیاها، هزارتا کار هست باید انجام بدیم _ من دست به هیچی و هیچ جا نمیذارم، اونی که خیلی مشتاق اومدن این خواستگاراست خودش همه ی کارهارو بکنه سارگل از روی تخت پاشد و گفت: _ مامان که نمیتونه، من بدبخت باید انجام بدم _ انجام نده خب _ باشه باشه، من میرم زود بیا _ برو فقط سارگل یه چیزی _ بگو _ من شب چی بپوشم؟ لباس درست حسابی هم نداریم کلاً، همون یه کت و شلوار توئه درست حسابیه که حتما خودت میپوشی نه؟ سارگل با اینم حرفم دستش رو روی دهنش گذاشت و گفت: _ عه من یادم رفت بهت بگم _ چیو؟ _ باورت نمیشه اگه بهت بگم آبجی _ چیو باورم نمیشه؟ بنال دیگه _ مامان رفته برات لباس خیلی خیلی خوشگل خریده، قشنگ اندازه هم خریده چون داد من امتحان کردم اندازه ام بود، اندام من و تو هم که یکیه بغض مثل همیشه مهمون گلوی خشکم شد! با ناراحتی و تاسف سرم رو تکون دادم و گفتم: _ واقعا برای خودم متاسفم _ چرا؟ چون خودتو نبرده؟ _ چه ربطی داره سارگل! _ خب پس چرا متاسفی؟ _ چون هیچوقت فراموش نمیکنم برای تک تک عروسی ها و جشن ها و مهمونی هایی که دعوت بودیم از یک هفته قبل اعصابم خورد بود چون هیچ چیزی برای پوشیدن نداشتم، خیلی وقتا از مامان میخواستم برام لباس بخره و اونم منو بی فکر و بی درک خطاب میکرد! اونوقت حالا چی؟ با اینکه وضعیت مالیمون هنوز هم همونطوره اما صرفاً برای اینکه من خوب بنظر برسم و بتونه راحت منو از این خونه رد کنه و به هدفش برسه، رفته لباس خریده؟! چرا اون زمانا که میخواستم برام نخرید؟ چرا الان خریده؟ الان که نمیخوام، الان که... بغض گلوم اجازه نداد که جمله ام رو ادامه بدم! با ناراحتی نگاهم رو از سارگل گرفتم و از روی تخت پاشدم و آروم گفتم: _ برو سارگل، برو من میام
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی881 _ سارا زود بیاها، هزارتا کار هست باید انجام بدیم _ من دست به هیچی و هیچ جا نمیذارم، او
سارگل با ناراحتی اومد جلو بغلم کرد و گفت: _ الهی بمیرم من، توروخدا بغض نکن _ خدانکنه دیوونه _ ناراحت نباش لطفا، به این فکر کن که همه چیز تا چندساعت دیگه تموم میشه میره امیدوارم! واقعا امیدوارم همه چیز انقدر راحت بگذره... _ برو سفره رو پهن کن سارگل _ تو خوب باش تا برم _ هستم _ نیستی دهنم رو کِش دادم و لبخند مصنوعی زدم و گفتم: _ ببین، خوبم، کاملا خوبم _ معلومه! _ سارگل میشه بری؟ _ باشه میرم اما تو خوب نیستی جوابی بهش ندادم و اونم با حرص پوفی کشید و از اتاق بیرون رفت. به محض اینکه رفت روی صندلی نشستم و با دستام صورتم رو گرفتم. دلم میخواست بلند بلند گریه کنم، دلم میخواست انقدر جیغ بزنم تا خالی بشم از هرچی حس و حالِ بده اما نمیشد... یعنی نمیتونستم! مثل همیشه محکوم بودم به خفه کردن گریه هام و جیغ هام و دردام توی وجودِ خودم... از ترس اینکه بشینم گریه کنم و یهو یکی بیاد توی اتاق، به زور جلوی خودم رو گرفتم؛ چندبار نفس عمیق کشیدم و خودم رو آروم کردم و بعد از اتاق بیرون رفتم. سارگل داشت سفره رو میچید و مامان و بابا هم جفتشون سر سفره نشسته بودن _ سلام بابا با شنیدن صدام به طرفم برگشت و با لبخند جوابم رو داد، مامان هم که کبکش خروس میخوند جواب سلامم رو داد و گفت: _ بیا ساراجان، بیا سر سفره رفتم کنار بابا نشستم و بدون اینکه چیزی بگم به محتویات سفره زل زدم، غذا قیمه بادمجون بود غذای مورد علاقه ی بابا! حتما مامان میخواست با این غذا دلخوری های این چند روزه ی بین خودش و بابا رو از بین ببره و فکر کنم موفق هم شده بود و چون بابا داشت کلی از عطر و بوی غذا تعریف میکرد...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی882 سارگل با ناراحتی اومد جلو بغلم کرد و گفت: _ الهی بمیرم من، توروخدا بغض نکن _ خدانکنه
ناهارم رو توی سکوت خوردم و بعدش هم با یه تشکر سرد از سر سفره پاشدم و باز رفتم توی اتاقم دلم میخواست همینجا بشینم تا زمان بگذره و این شبِ لعنتی و مزخرف برسه استرس داشتم، خیلی زیاد هم استرس داشتم! صدای زنگ گوشیم منو از فکر بیرون آورد؛ به صفحه اش نگاه کردم و با دیدن اسم گیسو لبخندی زدم تلفن رو سریع جواب دادم و با لحنی که نشون ندم ناراحت و مظطربم، گفتم: _ به به عروس خانم _ سلام سارا چطوری؟ _ خوبم تو خوبی؟خوش میگذره؟همه چیز خوبه؟ _ آره همه چیز خوبه، اومدیم کنار یه چشمه _ خب خوش بگذره خانم خانما _ مرسی سارایی، تو بگو ببینم، اوضاع چطوره؟ _ احتمالا آرامش قبل طوفان _ کِی قراره بیان؟ نگاهی به ساعت کردم، سه بعد از ظهر بود _ احتمالا یه پنج ساعت دیگه _ استرس داری؟ _ یکم _ کاش پیشت بودم، لعنت به من که نیومدم _ چرت نگو گیسو، تو الان نباید به من فکر کنی _ دقیقا برعکس نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بغض وجودم رو توی لحنم نشون ندم و گفتم: _ برو خوش بگذرون، با علی حرف بزن، با خونوادش بیشتر آشنا شو، کیفشو ببر و اصلا به من و امشب فکر نکن خب؟ وقتی تموم شد خودم همه چیز رو برات تعریف میکنم و قطعا قرار نیست اتفاق خاصی هم بیفته، خواستگارن دیگه، میان و میشینن و چهارتا حرف چرت و پرت میزنن و میرن گیسو کلافه پوفی کشید و گفت: _ ولی من فکرم پیشته، نمیتونم طاقت بیارم _ گفتم که فکرت اینجا نباشه، پیش علی باشه _ نمیتونم _ میتونی، روی حرفم حرف نزن _ ببخشید سارا که پیشت نیستم، خب؟ جمله اش تمام مقاومتم رو شکست و باعث پایین ریختن اولین قطره ی اشکم شد! انگار که گیسو میبینه، سریع اشکم رو پاک کردم و گفتم: _ دیوونه نباش، خب؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی883 ناهارم رو توی سکوت خوردم و بعدش هم با یه تشکر سرد از سر سفره پاشدم و باز رفتم توی اتاق
فکر کنم یکی اومد پیشش چون سریع لحنش رو تغییر داد و گفت: _ دیوونه نیستم که، حقیقت رو میگم _ کسی اومد پیشت؟ _ اوهوم _ برو گیسو، برو خواهری، فکرتم اینجا نباشه، همین که زنگ زدی و حواست بهم بود برام یه دنیا ارزش داره، فردا با هم حرف میزنیم _ باشه عزیزم، مواظب خودت باش و قوی باش، همش میگذره و تموم میشه میره _ میدونم _ من برم فعلا کاری نداری؟ _ نه برو _ اگه کارم داشتی زنگ بزن، من دسترسم _ باشه باشه خداحافظ _ خداحافظ تلفن رو قطع کردم و روی تخت انداختم؛ زانوهام رو بغل کردم و با بغض به دیوار پشت سرم تکیه دادم. دلم بدجور گرفت؛ نامادریِ گیسو با اون همه گند و عوضی بودنش هیچوقت نشد که بخواد گیسو رو مجبور به ازدواج با خواستگارهاش بکنه! اونوقت مادر واقعی من... کسی که خودش منو بدنیا آورده، داره رسماً منو مجبور به ازدواج با کسی که اصلا نمیشناسمش و نمیدونم کیه و چیه، میکنه! چطور ممکنه آخه؟! نفس پر از دردی کشیدم و روی تختم دراز کشیدم. دوباره به ساعت نگاه کردم، فقط نیم ساعت گذشته بود و هنوز کلی وقت داشتم یه ساعت دیگه میرم حمام و بعدشم کم کم شروع میکنم آماده بشم هرچند که اصلا دلم نمیخواد حاضر بشم اما مجبورم نمیخوام شلخته بنظر برسم و بهونه ی جدید دست مامان بدم؛ به هیچ وجه حوصله ی اینکه دوباره بخواد با قضیه عاق کردن تهدیدم کنه رو ندارم... با باز شدن در اتاق ناخودآگاه پاشدم نشستم که سارگل اومد تو! چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _ نمیتونی یه در بزنی بیایی تو؟ یوقت لختی چیزی باشم من خب با شیطنت ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: _ جون چه بهتر خب _ خفه شو _ آخه تو چرا باید لخت باشی؟ _ مثلا بخوام لباس عوض کن شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: _ اون دیگه به من ربطی نداره
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی884 فکر کنم یکی اومد پیشش چون سریع لحنش رو تغییر داد و گفت: _ دیوونه نیستم که، حقیقت رو م
جوابی بهش ندادم و دوباره دراز کشیدم روی تختم؛ اونم خودش رو روی تختش انداخت و گفت: _ مامان بالاخره بعد از اینکه از هفت صبح تاحالا مثل کوزت براش کار کردم، بهم اجازه ی استراحت داد _ کارا تموم شد؟ _ نخیر دلت خوشه؟ قراره یه ساعت دیگه برم بقیه کارهارو انجام بدم، الانم دلش برام سوخت و فقط یه ساعت وقت استراحت بهم داده _ خب پس استراحت کن _ دارم میکنم دیگه _ اون زبونتم یکم استراحت بده _ نمیخوام، میگما سارا لباستو بیارم؟ _ کجاست مگه _ تو اتاق مامان اینا _ نه الان نمیخوام، هروقت خواستم بپوشم بیار _ کنجکاو نیستی ببینیش؟ چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _ خیر _ عه بی ذوق، انقد خوشگله که نگو _ یه روزایی ذوق لباسای قشنگ رو داشتم که از اونروزا خیلی وقته گذشته، خیلی! _ خب پس بعد از این مراسم من لباسو برمیدارم برا خودما، بعدا نگی نمیدم و نمیشه و این حرفا _ بردار مال خودت اومد حرفی بزنه که صدای اس ام اس گوشیش اومد برای همین سرگرم گوشیش شد و خداروشکر کلاً یادش رفت که داشت با من حرف میزد. منم چشمام رو بستم تا زمان زودتر بگذره... با بغض توی آیینه به خودم نگاه کردم و لبخند تلخی زدم اگه اون لباسایی که توی خونه آمنه جون پوشیده بودم و مال خودم نبود رو فاکتور بگیریم؛ برای اولین بار توی عمرم عین آب حسابی ها شده بودم... برای اولین بار قشنگ لباس پوشیده بودم... برای اولین بار خانم بودم... و برای اولین بار توی آیینه اتاقِ خودم اینطوری قشنگ و خوب دیده میشدم! لباسم یه سرهمی کِرمی رنگ بود که مدل خیلی خیلی قشنگی داشت، یه کُت کوتاه قشنگ به همون رنگ هم روش پوشیده میشد یه روسری شیری هم سر کرده بودم که رگه های کرمی داشت و ست لباس بود...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی885 جوابی بهش ندادم و دوباره دراز کشیدم روی تختم؛ اونم خودش رو روی تختش انداخت و گفت: _ م
نمیدونم مامان چقدر برای این لباس خرج کرده بود اما کاملا مشخص بود که خیلی گرونه و واقعا نمیدونم پولش رو از کجا آورده و آیا ارزش داشته این همه خرج کردن؟! اصلا از کجا معلوم خواستگارا از من خوششون بیاد که مامان حاضر شده بخاطر اونا این خرج رو بکنه؟ پوزخندی روی لبم نشستم، احمقی؟ خب با خودش گفته من این لباس رو میخرم، اگه این خواستگار شد که شد، اگه نشد هم خواستگار بعدی! روی صندلی نشستم و با ناراحتی نگاهم رو از تصویر خودم گرفتم؛ دلم نمیخواست یه همچین شبی همچین لباسای قشنگی پوشیده باشم خدایا چی میشد اگه این لباسارو توی شب خواستگاری آرش از من میپوشیدم؟ چی میشد اگه همه چیز خراب نشده بود و الان من توی این موقعیت وحشتناک نبودم؟ چی میشد اگه‌... _ آبجی خوب شدم؟ کلاً حضور سارگل توی اتاق رو فراموش کرده بودم! نگاهش کردم، همون کت و شلوارش رو پوشیده بود و توله سگ چقدر هم بهش میومد و قشنگ شده بود لبخند خسته ای زدم و آروم گفتم: _ مثل ماه شدی _ واقعا؟ البته مگه اینکه با همین یه دست لباسم عین ماه بشم وگرنه با بقیه ی لباسام که عین چاله چوله های روی ماه میشم لبخندم رو کِش دادم و چیزی نگفتم؛ اونم اومد جلو اول محکم بغلم کرد و بعد گفت: _ البته ناگفته نماند که تو ماه تر از من شدیا، این لباسه خیلی بهت اومده، خیلی به تنت نشسته اصلا لامصب انگار اینو فقط برا تو ساختن _ واقعا؟ _ آره بخدا، این مامانم خیلی کلک بود و رو نمیکردا، رفته یه چیزی خریده که هرکی دیدت همون لحظه بپسندتت با نگرانی دوباره به آیینه نگاه کردم، نکنه خواستگاره خیلی ازم خوشش بیاد؟ نکنه بیخیال نشه؟ نکنه‌..‌‌. _ البته تو نگران نباش آبجی، خودم یکاری میکنم برن پشت سرشونم نگاه نکنن بخدا
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی886 نمیدونم مامان چقدر برای این لباس خرج کرده بود اما کاملا مشخص بود که خیلی گرونه و واقعا
با شنیدن صدای آیفون، به کل جوابی که به سارگل میخواستم بدم رو یادم رفت و استرس کل وجودم رو گرفت! تک تک سلولهای تنم یخ بست و انگار تازه فهمیدم چه بلایی داره سرم میاد! _ وای سارا اومدن نگاهی به سارگل انداختم و با اظطراب گفتم: _ من...من چیکار کنم سارگل؟ _ بیا بریم دیگه، باید بریم در سالن خوشامدگویی _ من نمونم اینجا که بابا صدام کنه؟ _ آبجی این مال عهد بوقه! بدو بریم با استرس نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم: _ بریم واقعا این آخرین موقعیتی بود که ترجیح میدادم داخلش باشم! من... درحالی که با تمام وجودم آرش رو میپرستیدم..‌. الان مجبور بودم با خواستگاری که اصلا نمیشناسمش روبرو بشم! _ وا ابجی بیا دیگه، چرا وایسادی؟ از فکر بیرون اومدم و نفس عمیقی کشیدم. سعی کردم آروم باشم و استرس شدیدم رو توی رفتارم نشون ندم و جلوتر از سارگل از اتاق بیرون رفتم. مامان و بابا هرجفتشون کنار در سالن ایستاده بودن؛ رفتم کنارشون ایستادم و بدون اینکه به داخل حیاط نگاه کنم سرم رو پایین انداختم. دلم نمیخواست با اون پسر حتی چشم تو چشم بشم! با فکر اینکه احتمالا قراره مثل تمام خواستگاری ها به ما هم بگن که برید تو اتاق با هم صحبت کنید، اعصابم به هم ریخت و اخمام درهم شد... _ سلام خیلی خوش اومدید _ سلام متشکرم چقدر صدای خانمی که درجواب خوشامدگویی مامان، تشکر کرد آشنا بود! سرم همچنان پایین بود و از پاهای اون شخص فهمیدم که روبروی منه، هرکاری کردم نتونستم نگاهش کنم پس بدون اینکه سرم رو بالا بیارم آروم گفتم: _ سلام _ سلام به روی ماهت صداش برام خیلی آشنا بود، خیلی! اما باز هم سرم رو بلند نکردم و اونم رد شد و رفت. نفر بعدی که اومد داخل یه آقایی بود که صدای اونم به شدت آشنا بود ولی بازم هم نگاهش نکردم...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی887 با شنیدن صدای آیفون، به کل جوابی که به سارگل میخواستم بدم رو یادم رفت و استرس کل وجودم
به حدی استرس داشتم که توی چشمام اشک جمع شده بود و اصلا نمیخواستم با اون نگاه پر از اشک بهشون نگاه کنم و اونا هم متوجه بشن برای همین همچنان سرم رو پایین نگه داشتم. _ سلام سلولهای گردنم بدون اینکه از من فرمانی بگیرن حرکت کردن و سرم بالا اومد! ناباور به صاحب صدایی که روبروم ایستاده بود چشم دوختم و حتی نفس هم نکشیدم... یعنی نتونستم بکشم! تمام بدنم خشک شد و سلولهای تنم به کل وظیفه هاشون رو از دست دادن و بی حرکت شدن! حتی اگه صداش که برام از هرصدایی آشناتر بود رو نمیشناختم؛ از بوی تنش میفهمیدم که اونه! کسی که با تمام وجودم همه چیزش رو میشناسم صداش... بوی تنش... همه چیز و همه چیزش! _ جواب سلام واجبه ها تازه به خودم اومدم و نگاه مسخ شده ام رو ازش گرفتم و آروم سلام کردم. لبخندی به صورتم پاشید و دسته گل بزرگی که توی دستاش بود رو به سمتم گرفت و گفت: _ بفرمایید دستام یاری ندادن و همونجا سرجاشون موندن انگار اونا هم مثل من بهت زده شده بودن و نمیدونستن که باید چیکار کنن! مامان که کنارم ایستاده بود دسته گل رو ازش گرفت و با لبخند خجالت زده ای گفت: _ بفرمایید داخل، بفرمایید بشینید اون رفت اما من همچنان مثل دیوونه ها اونجا ایستاده بودم؛ حتی توانایی راه رفتن هم نداشتم! _ سارا مادر برو تو آشپزخونه مامان بود که اینو آروم توی گوشم گفت و منم ناخودآگاه مثل یه ربات به سمت آشپزخونه رفتم. پشت به اُپن روی زمین نشستم و زیرلب گفتم: _ باورم نمیشه! نه...نه من دارم خواب میبینم همون لحظه مامان اومد تو آشپزخونه و با دیدنم، اومد جلوم نشست و با اخم گفت: _ این چه وضعشه سارا؟ چرا اونطوری کردی؟ چرا گل رو ازش نگرفتی و همونطوری خشکت زد؟ حالا با خودشون میگن دختره دیوونه اس