🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#50
من به فکر آینده ات بودم.. گفتم پیرمرده موندی نیست پس فردا سرشو میذاره زمین میمیره اموالش به تو میرسه..
گفتم جوونی خوشگلی اگه به پول وپله ای برسی بعدش باهرکی دلت میخواد ازدواج میکنی
خوشبخت میشی ودیگه لازم نیست واسه داشتن سرپناه کارگری کنی و تو سرمای زمستون توی حیاط ظرف بشوری!
باتاسف سری تکون دادم وگفتم:
_من همین زندگی نکبت بارم رو
با هم بسترشدن باپیرمردی که صدای بیل وکلنگ قبرش میاد ترجیح میدم!
واسه خوشبختی هم چشم به مال واموال کسی نمیدوزم...
کتی با لحنی تحقیر آمیز پشت چشمی نازک کرد وگفت:
_به جهنم!
لیاقتت همینه برگردی تو اون آشغالدونی!
نگاهش کردم.. صورتش پشت اشک هام تار دیده میشد..
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#51
_اشتباه میکنی.. من به اون آشغالدونی برنمیگردم.. نگران نباش اینجا هم نمیمونم..
حتی همین امروزهم ازاینجا میرم دلت قرص!
عمو_ کجا میری؟ کجارو داری که بری؟
از روی عادتم با آستینم اشک هامو پس زدم وگفتم؛
_ میرم خانواده ی مادریم رو پیدا میکنم..
بالاخره کسی هست که به یه دختر بیکس و مادر مرده پناه بده!
تک خنده ی عصبی کرد و با تمسخر گفت:
_د آخه احمق کی گفته خانواده ی مادری تو گم شدن که میخوای بری وپیداشون کنی؟ هان؟
همین الان بیا ببرمت اونجا ببینم کی تورو خواسته که ما مانعشون شدیم؟
اونا اگه تورو میخواستن از همون بچگی بیرونت نمی انداختن..
اگه تورو میخواستن از همون بچگی بزرگت میکردن!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#52
آخه نادون اونا حتی برای یک شب هم حاضر نشدن به دختر ۲ساله ای که
خانواده اش رو ازدست داده پناه بدن..
توقع داری الان که بزرگ شدی پناهت بدن؟
خواب دیدی خیره!
باگریه و صدا وقلبی که می لرزید گفتم:
_چرا؟ چرا این کار رو بامن میکنید؟ چرا ازهمون بچگیم کسی منو نخواست؟
چرا همه ازمن بدشون میاد؟ مگه من چیکارتون کردم؟
_چون اونا علت مرگ دخترشون رو از قدم شوم تو میدونن..
چون فکرمیکنن با اومدن تو نحسی به زندگی هاش سرازیر شده!
چون فکرمیکنن تو نحسی و هرکجا که بری باخودت بدبختی میاری..
چون فکرمیکنن اگر تو نبودی دخترشون خوش بخت بود..
اگر نبودی بچشون نمی مرد وخودکشی نمیکرد!
_بـــــابــــــــــا؟؟؟؟ چی داری میگی؟؟؟
این چه حرفاییه که به بهار میزنی؟
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#53
باچشم های خیس.. بدنی لرزون به آریا
که حالا روبه روی باباش قرار گرفته بود نگاه کردم...
_تواز کجا پیدات شد؟
برو پی کارت دخالت هم نکن به تومربوط نیست..
بهار دیگه بچه نیست.. وقت شوهرشه..
باید همه چی رو راجع به خانواده ی مادری که ازشون حرف میزنه و امید داره
که یه روز قبولش میکنن رو بدونه!
کتی هم پشت بندش گفت:
_بیا برو داخل آریا.. به تو مربوط نیست و تو تواین مسائل دخالت نکن.. بدو ببینم!
_همه چی رو شنیدم.. شنیدم که کدوم حرومزاده ای از بهار خواستگاری کرده..
بره دست به دامن خدا بشه.. نذر ونیاز کنه چشمم تو چشم اون بیشرف پست فطرت نیوفته..
وگرنه قسم میخورم که زنده اش نمیذارم..
کتی _آریــــــــــااا!
_بسه مامان.. چیه هی آریا آریا آریا..
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#55
ازاینکه شما پدرومادرم هستین شرمم شد..
پشت بند حرفش باعصبانیت
و قدم های بلند منو که جلوی در ایستاده بودم کنار زد
و رفت توی اتاقش و دراتاقشو محکم روی هم کوبید!
کتی با حرص به من نگاه میکرد
و عمو کاظم توفکر فرو رفته بود..
_ببین! هنوز یک روزم نشده اومدی اینجا!
ببین با اومدنت چه آشوبی توی خونه ی من به پا کردی؟
هنوزم نمیخوای باور کنی
هرقبرستونی که پاتو میذاری باخودت نحسی میاری و اونجا رو به گند میکشونی؟
عمو باسر زنش اسمش رو صدا زد..
_کتایوووون!
_چیه؟ دروغ میگم مگه؟
سر شوهر کردن نکردن اینم ما باید تاوان پس بدیم؟ میکنی بکن نمیکنی نکن به گور سیاه!
فقط شر وبدبختیت رو واسه ما نیار..
_نگران نباشید زن عمو.. من همین امروز ازاینجا میرم..
ازاولشم نیومده بودم که موندگار باشم!
_نگاه کن توروخدا چه زبونی هم داره..
آره برو هفت تا سنگ سیاهم بدرقه راهت... بی لیاقت...
همون بهتر که کمال میدونه چطوری باهات رفتار کنه وچطوری زبونت رو کوتاه......
صدای فریاد بلند عمو و شکستن قلبم همزمان به مغزم نفوذ کرد..
وبازهم دستی که روی قلبم نشست.. بازم نفسی که به سختی بالا میومد..
چرا تموم نمیشه؟ چرا این نفس قطع نمیشه خدایا...
صدای دعوای کتی و عمو بالا گرفت..
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#56
انگار حق با اوناست و قدم من نحسی به همراه داشت...
با اومدن من زندگی آرومشون به هم ریخت..
باید میرفتم.. اونجا دیگه جای من نبود..
باقدم های سست و بی جونم به طرف اتاق آتنا رفتم..
باید لباس هامو جمع میکردم.. وقت رفتن بود..
وارد اتاق شدم و بادیدن آتنا که صورتش خیس از اشک بود قلبم تیرکشید...
_چراگریه میکنی سفیدبرفی؟
اومد بغلم کرد.. روی زانوهام نشستم و توی بغلم گرفتمش..
_چی شده؟ چرا گریه میکنی قربونت برم؟
_آجی به حرفاشون گوش نکن.. توروخدا به حرفاشون گوش نکن...
اشک هامو پس زدم و نقاب به چهره زدم... این بچه گناهی نداشت...
لبخندی زدم و اشک هاشو پاک کردم و گفتم:
_گوش نکردم که.. نگاش کن چقدر لوسه..
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#57
پاک کن ببینم این مروارید هارو!
_هرکی دوستت نداشته باشه من دوستت دارم..
خیلی هم دوستت دارم..
باحرفش قلبم سنگین شد..
دلم داشت میترکید.. به خنده افتادم و همزمان اشکم چکید..
باهمون خنده گفتم؛
_منم یه رازی بهت بگم قول میدی بین خودمون بمونه؟
باغم دستشو روی گونه ام کشید اشکمو پاک کرد و گفت؛
_قول...
آروم کنارگوشش گفتم:
_منم از همشون بدم میاد وفقط تورو دوست دارم.. خیلی هم زیاد..
دراتاق باز شد عمو اومد توی اتاق..
از آتنا جدا شدم و گوشه ی اتاق ایستادم...
_چه خبره اینجا؟ آتنا چرا گریه میکنی؟
آتنا که انگار از چهره ی عصبی باباش ترسیده بود
بدون حرف از اتاق دوید بیرون.. وبازهم من بیچاره تنها موندم!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#58
_کتی منظوری نداشت.. منم همینطور.. کاری به بقیه ندارم، اما من به شخصه خیرو صلاحت رو میخوام!
جوابی ندادم.. حتی نگاهشم نکردم..
_موافقی خودمو خودت دوتایی بریم بیرون و ناهار بخوریم؟
_ممنونم.. من اشتها ندارم.. دستتون دردنکنه...
_بامعذرت خواهی حل میشه؟
_اختیار دارید عموجان.. من باید ازشما معذرت بخوام..
_زود آماده شو بریم باشه؟
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم...
_خواهش میکنم بمونه واسه یه وقت دیگه...
اگه اجازه بدید یه کم بخوابم.. تموم شب رو نخوابیدم.. حس میکنم اگه نخوابم از حال میرم..
_باشه.. پس حداقل یه کم صبرکن املت آماده بشه بخور بعد بخواب...
_ممنون.. صبحونه زیاد خوردم.. واقعا اشتها ندارم.. مرسی!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#59
سری تکون داد و زیرلب باشه ای گفت و اتاق رو ترک کرد...
به کوله پشتی و بقچه ی لباس هام که هنوزم گوشه ی اتاق بود خیره شدم..
باید دنبال راه فرار میگشتم..
اما من که حتی یک ریال هم پول نداشتم..
بااین شرایط نحسم کجا باید میرفتم؟
همونطور که به کوله پشتیم نگاه میکردم یه فکری تو سرم جرقه زد..
به بهونه ی مدرسه میتونستم از خونه برم و چند روزی پیش شبنم بمونم
(شبنم همکلاسی وتنها رفیق چندساله ام یا بهتره بگم نزدیک ترین آدم زندگیمه)
تموم روز خودمو توی اتاق حبس کردم و هردفعه که کسی وارد اتاق میشد
خودمو به خواب میزدم اما برای یک ثانیه هم خواب به چشمم نیومد...
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#60
هواتاریک شده بود و از زیر سایه هارو میتونستم ببینم...
بادیدن سایه ای کنار در فورا پتورو روی سرم کشیدم و خودمو به خواب زدم...
دراتاق بازشد و فورا بسته شد...
الان چی شد؟ کسی اومد؟ یا پشیمون شد رفت؟
گوش هاموتیز کردم تا بفهمم کسی توی اتاق هست یانه..
اما صدایی نیومد.. اما من پتورو کنار نکشیدم .. فقط خیلی نامحسوس
یواشکی دماغمو بالا کشیدم...
اما انگار خیلی هم نامحسوس نبود...
صدای آریا رو شنیدم..
_میدونم بیداری.. الکی خودتو به خواب نزن...
حداقل واسه من...
تکون نخوردم.. باخودم گفتم بذار فکرکنه اشتباه فکرکرده...
_بهار؟ میدونم بیداری.. حتی میدونم داری گریه میکنی..
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#61
من نمیخوام پتو رو از روی صورتت بردارم.. دلم میخواد خودت این کار رو بکنی..
بازم تکون نخوردم...
_میشناسی منو دیگه؟ میدونی تا باهام حرف نزنی از جام تکون نمیخورم مگه نه؟
میشناختم.. میدوستم لجباز تر این حرف هاست که درمقابل خواسته اش کوتاه بیاد...
_بدون اینکه پتورو کنار بکشم گفتم:
_حرفی واسه گفتن ندارم...
_باشه خب تو حرف نزن من حرف میزنم!
_بروبیرون آریا..
الان مادرت میاد بازم دعوام میکنه!
_اون کوفتی رو از روی صورتت میکشی کنار ببینمت یانه؟
پتورو کنار کشیدم وتوی جام نشستم..
باچشم هایی که بخاطر گریه به سختی باز میشد نگاهش کردم...
توی عالم عشق ممنوعه ی قلبم باخودم فکرمیکردم آریا تو عصبانیت خوشگلتراز همیشه اش میشه...
امشبم به چشم من عجیب خوشگل شده بود...
بادیدنم لبخندی زد وگفت:
_به.. چه عجب بالاخره ماه رویت شد!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#62
باصدای آروم تر ولحن شیطون تری ادامه داد:
_چه ماهی هم هست لاکردار...
_آریــــــــــا ؟؟؟!
بی توجه به لحن کوبیده ام اومد کنارم نشست وگفت:
_لازم بود این همه گریه کنی؟ ببین باچشمات چیکار کردی!
به چشم هاش نگاه کردم.. نکن آریا.. بادلم این کار رو نکن.. بخدا گناه دارم..
عشق ما ممنوعه اس شدنی نیست.. بیشتر از این دل بی صاحب شده ی من رو عاشق خودت نکن...
صداش قشنگ ترین صدای دنیا بود..
دل فریب نگاهم کرد و باتن صدای خاصی گفت:
_اینجوری نگام میکنی و انتظار داری عاشقت نباشم؟
کلافه دستی به صورتم کشیدم وگفتم:
_آریا التماست میکنم برو بیرون..
این حرف ها حتی شوخیشم قشنگ نیست.. برولطفا..
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒