🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#61
من نمیخوام پتو رو از روی صورتت بردارم.. دلم میخواد خودت این کار رو بکنی..
بازم تکون نخوردم...
_میشناسی منو دیگه؟ میدونی تا باهام حرف نزنی از جام تکون نمیخورم مگه نه؟
میشناختم.. میدوستم لجباز تر این حرف هاست که درمقابل خواسته اش کوتاه بیاد...
_بدون اینکه پتورو کنار بکشم گفتم:
_حرفی واسه گفتن ندارم...
_باشه خب تو حرف نزن من حرف میزنم!
_بروبیرون آریا..
الان مادرت میاد بازم دعوام میکنه!
_اون کوفتی رو از روی صورتت میکشی کنار ببینمت یانه؟
پتورو کنار کشیدم وتوی جام نشستم..
باچشم هایی که بخاطر گریه به سختی باز میشد نگاهش کردم...
توی عالم عشق ممنوعه ی قلبم باخودم فکرمیکردم آریا تو عصبانیت خوشگلتراز همیشه اش میشه...
امشبم به چشم من عجیب خوشگل شده بود...
بادیدنم لبخندی زد وگفت:
_به.. چه عجب بالاخره ماه رویت شد!
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#62
باصدای آروم تر ولحن شیطون تری ادامه داد:
_چه ماهی هم هست لاکردار...
_آریــــــــــا ؟؟؟!
بی توجه به لحن کوبیده ام اومد کنارم نشست وگفت:
_لازم بود این همه گریه کنی؟ ببین باچشمات چیکار کردی!
به چشم هاش نگاه کردم.. نکن آریا.. بادلم این کار رو نکن.. بخدا گناه دارم..
عشق ما ممنوعه اس شدنی نیست.. بیشتر از این دل بی صاحب شده ی من رو عاشق خودت نکن...
صداش قشنگ ترین صدای دنیا بود..
دل فریب نگاهم کرد و باتن صدای خاصی گفت:
_اینجوری نگام میکنی و انتظار داری عاشقت نباشم؟
کلافه دستی به صورتم کشیدم وگفتم:
_آریا التماست میکنم برو بیرون..
این حرف ها حتی شوخیشم قشنگ نیست.. برولطفا..
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#63
زن عمو تورو اینجا ببینه بامن دعوا میکنه.. بخدا دیگه جون ندارم..
عصبی بود.. ازصورتش معلوم بود چقدرهم عصبیه..
یه دفعه صداشو بلند کرد و مادرشو صدا زد..
ترسیده از جا پریدم و با التماس نالیدم:
_هیس... چیکارمیکنی دیونه؟
کتی اومد در اتاق رو باز کرد ومن فورا سرمو پایین انداختم..
_چیه؟ چیکار داری داد میزنی بچه تازه خوابیده!!!
آریا عصبی گفت:
_مامان جان من الان کجام؟
کتی که انگار سوال آریا گیجش کرده بود با تعجب نگاهش کرد..
_وا؟
_تواتاق پیش بهار نشستم درسته؟
_خب؟ که چی؟ خل شدی؟
_من اگه پیش بهار باشم یا یکجا تنها باشیم باید به کسی جواب پس بدم؟
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#64
_انگار زده به سرت....
میون حرفش پرید و عصبی تر گفت:
_مامان محض رضای خدا فقط جواب سوال هامو بده!
واسه اینکه کنار بهار باشم جوابی باید پس بدم؟ کسی با این مسئله مشکلی داره؟
_نه.. چه مشکلی؟ بهارهم خواهر...
آریا نذاشت حرف مادرش تموم بشه حرفشو قطع کرد وگفت:
_کافیه مامان جان.. تاهمینجا بسه.. ممنون سوال هامو جواب دادی
کتی هم دیگه چیزی نگفت واومد بره بیرون که آریا گفت:
ضمنا من خودم خواهر دارم وبهار خواهرم نیست. محض اطلاع!
بعداز رفتن کتی روبه آریا کردم وگفتم:
_چرا این کارهارو میکنی آریا؟
_واسه اینکه با این بهونه های مسخره فرارنکنی.. بهت ثابت شد واسه اینکه پیش تو باشم
به کسی جواب پس نمیدم و ازهیچ خری هم نمیترسم؟
اگه هنوز ثابت نشده تا ایندفعه کل اعضای خانواده رو صدا کنم؟
_متوجه هستی با این کارهات من رو توی چه دردسری میندازی؟
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#65
اومد پایین تخت و درست روبه روم وبافاصله خیلی نشست و دست هامو توی دستش گرفت وگفت:
_بهار من میدونم دارم چیکار میکنم اما متاسفانه اونی که متوجه نیست تویی!
همه عالم و آدم میدونن من تورو میخوام اما تو همه چی رو به شوخی گرفتی...
دستمو روی لبش گذاشتم و با بغض گفتم:
_توروخدا ادامه نده!
اگه حقیقته بذار واسه من یه شوخی بمونه..
ناباور نگاهم کرد..
نگاهش رنگ دلخوری گرفت...
قطره اشکم چکید.. باحسرت ادامه دادم:
_من از این حقیقت میترسم آریا..
دستمو که روی لبش بود بو 3 زد و گفت:
_چرا؟
جای بو.. ه اش روی دستم میسوخت..
داغی آتشش به قلبم نفوذ کرده بود...
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#66
سرموپایین انداختم و آروم زمزمه کردم:
_چراشو ازم نپرس.. جوابی واسش ندارم
باپایین انداختن سرم موهای لختم دور صورتم ریخت...
دست هاشو قالب صورتم کرد و بانوازش روی گونه ام کشید..
چشم هامو بادرد روی هم فشاردادم و لب گزیدم.. بعدازنوازش گونه هام،
موهامو پشت گوشم هدایت کرد و به چشم هام نگاه کرد..
فاصله اونقدر کم بود که قلبم توی حلقم می تپید...
_دوستم نداری؟
باسوالش شوکه ام کرد.. تند سرمو بلند کردم و بهت زده به چشماش زل زدم...
چرا این کاررو بامن میکنه؟ چرا همه دنیا دست به دست هم دادن که من رو نابود کنن!
حالا من چه جوابی بهش بدم؟ بگم از وقتی خودمو شناختم عاشقت بودم وکتایون رو به جون خودم بندازم؟
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#67
یا مثل همیشه از روی ترسم خفه خون بگیرم
و عشق بچگیمو انکار کنم و بگم هیچوقت دوستت نداشتم؟
کلافه سری تکون دادم و نگاهمو ازش دزدیدم..
_میشه تنهام بذاری؟
خیلی خسته ام...
واسه این سوال ها روز خوبی رو انتخاب نکردی!
چونه ام رو توی دستش گرفت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم...
_به من نگاه کن...
چشم هامو بستم و نالیدم:
_آریا داری اذیتم میکنی.. لطفا..
_بهار بهت میگم به من نگاه کن...
غمزده به چشم های قشنگش خیره شدم...
_اگه قراره جوابی بشنوم درست ترین روز رو انتخاب کردم..
دیگه منتظرنمیمونم تا جلوچشمم عشقمو خواستگاری کنن..
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#68
_توروخدا بس کن.. توبه اون کفتار نجس میگی خواستگار؟
_اون نه، یکی دیگه.. روزبه روز داری بزرگتر وخوشگلتر میشی..
اون پیری که با این کارش گورخودشو کند و واسش بدجوری کنار گذاشتم..
اما انتظار نداری که منتظر دومیش باشم؟ هان؟
چونه ام رو که توی دستش بود تکون داد
و باتن صدایی که یه کوچولو بالارفته بود ادامه داد:
_گفتم به من نگاه کن...
باحرص صورتمو نزدیک کردم و زل توچشمش...
_اینجوری خوبه؟
_اوهوم.. خوبه.. حالا همینجوری که داری نگام میکنی جوابمو بده..
دوستم داری یانه؟
قلبم تند میزد.. خیلی تند..
.
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#69
من که تصمیمم رو گرفته بودم و ازاین خونه وحتی ازاین شهر میرفتم..
من که میرم.. چی میشه اگه دم آخری به عشقم اعتراف کنم؟
چی میشه اگه اعتراف کنم تموم این سالها باعشقش زندگی کردم
و همه ی سختی هارو به عشق دیدنش تحمل کردم...
آب دهنمو باصدا قورت دادم وگفتم:
_ازخودم بیشتر...
اخم هاشو توهم کشید و بالحنی بامزه گفت:
_این دیگه چطور جوابی بود؟
بادست هاش صورتمو قاب گرفت و ادامه داد؛
_دوستم داری یانه؟؟؟
_دوستت دارم..
نذاشت حرفم تموم بشه که فاصله رو به صفر رسوند و.......
تمام مدت مثل مسخ شده ها یا نه حتی مثل یک مجسمه خشک شده بودم..
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#70
قلبمم که تاهمین چندثانیه پیش خودشو به دیواره های حلقم میکوبید دیگه نمیزد..
گوش هامم کیپ شده بود.. انگار چرخش دنیا هم متوقف شده بود...
واسه اولین بار توی عمرم اون حس گرما رو تجربه میکردم.. اون هم از طریق آدمی که همه زندگیم بود..
به نظرم طبیعی بوداگه قلبمم وایسته..!
یه کم بعد ازم جدا شد و نگاهم کرد..
نوع نگاهش عوض شده بود..
ازاون نگاه هایی که دل آدم آب میشه...
_چقدر شیرین بود این اعتراف..
بالکنت اسمشو صدا زدم...
بی توجه به من ادامه داد:
_چشمات... چشمات دنیامه دختر..
دست هامو روی چشم هام گذاشتم و خجالت زده گفتم:
_الان ازخجالت ذوب میشم میرم تو زمین...
برو بیرون اعترافتم گرفتی دیگه راحت شدی ؟
_البته! همین الان شیرین ترین اعتراف دنیا رو من گرفتم راحت نباشم؟
_خیلی پررویی.. بروبیرون وگرنه مامانتو صدا میزنماا..
خندید و با شیطنت گفت؛
_یعنی میخوای جلوی مامانم ببو. . . مت؟
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#71
بالشمو برداشتم وآروم کوبوندم توصورتش وگفتم:
_خیلی بدی..
حالا هی به روم بیار خجالتم بده..
بالشو کنار زد و محکم کشیدم توی آغ
وشش..
قلبش مثل گنجشک تندمیزد.. اونقدر که توی اون فاصله کم صداشو میشنیدم...
یه کم بعد کنار گوشم آهسته گفت؛
_توهمین روزا عقدت میکنم..
بعدش کم کم میوفتیم دنبال خونه و خرید وسایلش..
بغض کردم.. قلبم تیرکشید..
کاش همه چی مثل حرف های آریا قشنگ بود..
اون خبر نداشت که امشب آخرین شبه..
آخرین دیدار.. اولین وآخرین بغل.. اولین وآخرین (...) ...
باصدای تقه ی در ازهم جدا شدیم..
_داداش؟ میتونم بیام تو؟
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃
#رمانغریبآشنا
#72
آریا لب هاشو کج وکوله کرد و باحالت بامزه ای گفت:
_خروس بی محل!
خندیدم.. تندی 3 ای کوچک زد و بلندگفت:
_آره وروجک بیاتو..
توی شوک 3 یک دفعه ایش بودم که چشمکی زد وگفت:
_بخواب صبح زود خودم میبرمت مدرسه!
آتنا درحالی که کتاب علومش دستش بود
اومد توحرفمون وگفت:
_منم میبری داداش؟ یه کاری کن به زنگ علوم نرسم لطفا!
آریا دستشو بانوازش تو موهای آتنا کشید وگفت:
_باز مشغول آتیش سوزندن شدی و درس نخوندی؟
_مگه آرین میذاره کسی درس بخونه؟ صداش کل خونه رو برداشته!
آریا یه جوری که من بشنوم آروم گفت:
_من که توابرهام و چیزی نشنیدم..
خنده ام گرفت..
_به هرحال نمیشه از درست جابمونی اشکال نداره اگه بیست هم نشدی!
_یعنی منوبا خودتون نمی برین؟
نباید میذاشتم فردا آریا بامن بیاد..
#کپیممنوعحرام
@khaleghezi
🍒
🍒🌻
🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🌻🍒🌻🍒🌻
🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒