eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
15.7هزار دنبال‌کننده
226 عکس
106 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 بعداز عوض کردن لباس هام رفتم بیرون و باعمو عباس احوال پرسی کردم و اون هم مثل همیشه گرم و صمیمی جواب داد.. عمه ته چین مرغ درست کرده بود و میتونم به جرات بگم خوشمزه ترین غذای عمرم بود.. سرسفره عمو عباس مدام حواسش به من بود که کم وکسری نباشه.. پانیذ به شوخی و واسه اینکه جو خونه رو شاد کنه وانمود میکرد حسادت میکنه و حرف های بامزه اش باعث میشد توی اوج غم وبدبختی هام از خنده ریسه برم.. عموعباس از سرمیز بلند شد، تشکر کرد و دوباره برگشت سراغ تلویزیون وبرنامه اش.. اما پانیذ انگار قصد نداشت بیخیال باباش بشه و همین که عمو بلند شد، با لحن بامزه ای به عموگفت: _نوش جونت بابا جونم تو برو منم ظرف هارو میشورم میام موهاتو شونه میکنم.. (عمو عباس مو نداشت و تقریبا کچل بود) همین جمله ی پانیذ کافی بود تا دوباره صدای خنده ها بالا بره.. @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 عموهم انگار به این شوخی ها عادت داشت و با خنده جواب پانیذ رو میداد.. عمه هم بعداز اینکه یه دل سیر خندیده بود درحالی که هنوز آثار خنده توی صورتش مونده بود اخم هاشو توهم کشید، صداشو صاف کرد وگفت: _بسه دیگه.. خجالت بکش بچه آدم کله ی باباشو مسخره میکنه مگه؟ پاشین جمع کنین من خسته شدم بقیه اش باشما! ازجام بلند شدم ومشغول کمک کردن به دختراشدم وبه این فکرکردم اگه باباهادی منم زنده بود اندازه ی عمو عباس مهربون بود؟ اگه باباهادی بود میتونستم به اندازه ی پگاه وپانیذ باهاش راحت باشم و رابطه مون جدایی از پدر ودختری رفاقتی بود؟ باحسرت آهی کشیدم و توی دلم گفتم: _ای کاش زنده بود.. حتی اگه بابای خوبی هم نبود قبول داشتم.. ازاینکه تموم زندگیم شده بود حسرت، خسته شده بودم... @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 همزمان که فکر میکردم ،داشتم پیش بند ظرفشویی رو می پوشیدم تا ظرف هارو بشورم که صدای عمه رشته ی افکارم رو پاره کرد.. _بهار بیا توی اتاق کارت دارم... باگیجی به پگاه نگاه کردم که پیش بند رو از دستم گرفت وگفت: _چیکار میکنی میخواستی ظرف هم بشوری؟ بده من اینو بچه.. اینجا ظرف شستن نداریم.. برو ببین مامان چیکارت داره! _باشه.. حداقل صبرکن برگردم باهم بشوریم.. _نمیخواد فداتشم دوتا دونه بشقابه خودم میشورم دیگه! برو.. زیرلب باشه ای گفتم و به طرف اتاق عمه اینا رفتم.. تقه ای به در زدم و آروم گفتم: _اجازه هست؟ _بیاتو عزیزم.. @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 رفتم داخل و بادیدن اتاق خوشگلش چشمام برق زد.. _چه اتاق قشنگی.. خیلی باحاله! عمه روی تختش نشسته بود، بادست به بغل دستش اشاره کرد و گفت: _بیا بشین عزیزم.. چشمای توخوشگله همه چی رو قشنگ میبینه! رفتم کنارش نشستم و گونه اش رو بوسه زدم وگفتم: _اما فقط تو منو خوشگل می بینی.. _بقیه چشم ندارن دختر به این عروسکی رو ببینن.. وگرنه تو مثل مادرت ‌زیبایی عزیزکم.. مثل یه فرشته زیبا ومعصوم.. باخجالت خندیدم و گفتم: _مرسی قربونت برم.. یه لحظه احساس لوس شدن بهم دست داد.. درحالی که نگاهش به دستم بود گفت؛ _همین خوشگل بودنت هم نگرانم میکنه..! چه ساعت قشنگی داری باید گرون باشه کی واست خریده؟ @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 متوجه منظورش شدم.. انگار عمه هم ته دلش برخلاف حرفایی که میزد بهم شک داشت! _قابل نداره.. آره خودمم فکرمیکنم گرون باشه.. هدیه اس.. عمدا نگفتم از طرف کیه تا سوال های بعدش رو بپرسه وبفهمم چی تو ذهنش میگذره! دستمو گرفت و درحالی که انگشت نشستش رو با نوازش روی دستم میکشید گفت: _این هدیه قشنگ از طرف کیه؟ نگو که از طرف خانواده خودمه که از تعجب شاخ درمیارم! خندیدم وگفتم: _نه اونا از این کار ها نمیکنن.. تنها کسی که واسه من دست تو جیبش برده یکی شما بودی واون یکی عمو حیدر که اونم دست روزگار واسه من نذاشتش و قاطی عبدالهی ها شد! @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 سوالی توچشم هام نگاه کرد و گفت: _خب؟ پس کی بهت کادوی ساعت داده؟ پوزخندی زدم و گفتم: _توهم فکرمیکنی از طرف یه پسره؟ سری به نشونه ی منفی تکون داد وگفت: _نه..! میدونم اهل این کارهانیستی! اما کنجکاوم که بدونم! حتی خیلی کنجکاوم بدونم تواین مدت کجا بودی؟! بهار تو ده روزه که از خونه رفتی و من فقط از 2 روزش خبر دارم.. بقیه ی روزهارو کجا بودی؟ پیش کی موندی؟ شب رو کجا صبح کردی؟ من حق مادری به گردنت دارم و به عنوان مادر حقمه که این هارو بدونم مگه نه؟ سری به نشونه ی تایید تکون دادم وگفتم: _شبنم رو یادتون میاد؟ همون دوست وهمکلاسیم که ازش تعریف میکردم.. _آره میشناسم شبنم رو... _خونه ی شبنم اینا بودم.. ازهمون لحظه که پامو ازخونه عموکاظم بیرون گذاشتم اونجا بودم تا روزی که بهت زنگ زدم.. @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 این ساعتم مادر شبنم بهم هدیه داد که یه یادگاری ازشون داشته باشم.. اگه باور نمیکنی میتونی زنگ بزنی ازخودشون بپرسی.. شماره ی شبنم رو دارم اگه بخوای همین الان بهش زنگ میزنم خودت سوال هاتو ازش بپرس! _نه.. نیازی نیست.. من حرفاتو باور دارم.. خودت بگی کافیه.. نیازی به اثبات حرف بقیه ندارم! _یعنی همه حرف هامو باور میکنی؟ ازته دلت مطمئنی که راستش رو میگم و قبولم داری؟ _البته.. من همیشه وهرجا اگر مثالی از صداقت و نجابت بوده تورو مثال زدم.. باهمه وجودم باورت دارم.. دستشو که هنوزم توی دستم بود رو بوسه زدم و گفتم: _پس این حرفمم مثل بقیه باورکن، به جون مامان وبابام قسم میخورم که هیچکس توی زندگیم نبوده و تابحال هیچ دوست پسری نداشتم.. جون عزیزترین ها و باارزش ترین های قلبم رو واست قسم خوردم که خیالت رو راحت کنم و دیگه هیچوقت بهم شک نکنی..! @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 کشیدم توی آغوشش و روی موهامو بوسه زد وگفت: _میدونم دخترقشنگم.. میدونم.. بدون قسم و بدون هیچکدوم ازاین حرفاهم قبولت دارم.. بعداز این دختر خودمی.. دیگه نمیذارم کسی اذیتت کنه.. بهت قول میدم همه سختی هایی که کشیدی رو جبران کنم باصدای پانیذ که بدون اجازه وارد اتاق شده بود ازبغل عمه اومدم بیرون _آقا این چه وضعشه همش میرید توی اتاق و یواشکی دل وقلوه رد وبدل میکنین؟ یکی هم من رو تحویلم بگیره احساس کمبود محبت میکنم.. حس میکنم افسردگی گرفتم.. عمه با تشر گفت: _خجالت نمیکشی زن گنده شدی واسه خودت، وقت شوهرته اینجوری حرف میزنی؟ @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 _چیه خب؟ کسایی که بزرگ میشن و وقت شوهرشون میشه دل ندارن؟ احتمال افسردی وجود نداره؟ عمه خندید و باتاسف سری تکون داد وروبه من گفت: _این آدم نمیشه.. تابخوام اینو حالی کنم عقل خودمو ازدست میرم و لنگه خودش میشم.. پاشو برو مادر.. برو تا افترا افسردگیشو به تنبون ما نبسته! خندیدم و ازجام بلند شدم و همراه پانیذ به اتاق پگاه رفتیم... واقعا اتاقش قشنگ بود وپراز رنگ های شاد ومتفاوت.. پگاه جلوی آینه داشت خط چشم میکشید که متوجه ما شد.. پلک هاشو تندتند باز وبسته کرد و با لودگی گفت: _خوشگل شدم؟ _خوشگل بودی.. اما چرا این وقت شب؟ به قول عزیز نکنه شبا توخواب با ازما بهترون قرار میذاری؟! @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 _اولا هنوز که 10 شب هم نشده دوما بیا بشین تا برات بگم.. اما باید قول بدی بین خودمون بمونه و به هیچکی نگی! رفتم کنارش نشستم وگفتم: _قول! پانیذ_ اوووف خدایا باز شروع شد! من میرم چایی بیارم.. چیزی میخوری همراهش بیارم واست؟ _نه قربونت برم دستت دردنکنه همون چایی کافیه.. پانیذ رفت بیرون و پگاه گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و رفت توی گالری و عکس یه پسره رو نشونم داد وگفت: _نظرت راجع این عکس چیه؟ قیافه معمولی داشت.. پوست گندمی چشم وابرو مشکی دماغ تیز و لب های گوشتی! اما هیکلش خیلی وزیده وقشنگ بود! _این کیه؟ @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 چشمکی زد و باذوقی که نشون میداد ازته قلبشه گفت: _به قول عزیز همون ازما بهترون! اسمش مرتضی هست یکساله که باهم دوستیم! ترسیده آب دهنمو قورت دادم و به در اتاق که باز بود نگاهی انداختم وآهسته گفتم: _آروم تر دختر اگه یکی بشنوه چی؟ عجب دل وجراتی داری تو! خندید و کنار گوشم آهسته گفت: _عاشق که باشی جراتشم باهاش میاد! بلندشدم دراتاق رو بستم و برگشتم کنار پگاه نشستم وگفتم: _خب خانوم عاشق پیشه تعریف کن ببینم... اون شب پگاه نشست ازاول آشناییش با مرتضی رو تا همون لحظه که ازش عکس خواسته بود واسم تعریف کرد و ای کاش قلم پام میکشت و هرگز به اتاق پگاه نمیرفتم و هیچوقت از عشقش باخبر نمیشدم و وارد دنیای پررمز ورازش نمیشدم! @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 اون موقع ها اینترنت وتماس تصویری واین چیزا زیاد بُلد نبود بالاترین مدل گوشی N95 بود که پگاه داشت و با MMS واسه هم عکس میفرستادن.. ساعت یک شب بود که باخمیازه کشیدن پانیذ تعریف های پگاه تموم شد من بجای پگاه استرس گرفته بودم.. چون از حساسیت های عموعباس باخبر بودم، مخصوصا بخاطرشغلش که سپاهی بود؛ خوب میدونستم اگه حتی یک درصدم شک کنه که دخترش دوست پسر داره سرش رو میذاره روی تنش! درحالی که تموم بدنم لمس شده ویخ زده بودم گفتم: _شما که اینقدر عاشق همید چرا نمیاد خواستگاری و نامزد نمیکنید؟ @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒