eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
15.6هزار دنبال‌کننده
227 عکس
88 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 دلم میخواست برم توصورتشون داد بزنم وبگم اون هفت خطی که ازش حرف میزنید دخترخودتونه و برعکس چیزی که به خیال خودتون فکر کردید، من پاک ترین و بی ریاترین دخترتوی این خونه بودم! دلم میخواست بهشون بگم که چقدر از روزهایی که خداروواسه داشتنشون شکر میکردم پشیمونم و بگم چقدر خوشحالم که اونها پدر ومادر من نیستن.. اما چیزی نگفتم و دندون روی جیگرم گذاشتم.. ازاولشم قرارنبود برای همیشه توی اون خونه بمونم و بالاخره دیریا زود میرفتم.. دلم میخواست وقتی میرم یه روز خوب باشه و برای قدم برداشتن به دنیای قشنگی که آرزوشو داشتم از پیششون میرفتم اما... @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 اما انگار توی طالع من فرار کردن، فراری بودن و دربه دری نوشته شده و من حریف این طالع نحس نبودم! ساک لباس هام سه روز بود که جمع و آماده ی رفتنم بود.. منتظرشدم عمه اینا خوابشون عمیق بشه و بازهم پابه دنیای بیرون و سرنوشت نامعلوم بذارم.. آروم آروم لباس هامو پوشیدم و اومدم واسشون نامه بنویسم که پشیمون شدم.. اونقدر ازشون دلخور بودم که ترجیح دادم به همون اندازه از بی خبری که قرار بود من رو تحویل اون قوم الظالمین بدن، به همون اندازه هم بی خبر گورمو گم کنم.. به خودم قول دادم وقسم خوردم که دیگه هیچوقت هیچ ردنشونی از بهار توی خانواده ی عبدالهی به جا نذارم و تاروزی که زنده ام، نذارم حتی سایه ام رو پیداکنن! موقع رفتن اومدم گردبندطلایی که عمه بهم هدیه داد بود رو جا بذارم اما دستم روی گردنم ثابت موند! @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 از عمه دلخوربودم اما اون تنها کسی بود که مثل مادرم دوستش داشتم.. دلم نیومد یادگاریشو از گردنم دربیارم.. دستمو محکم روی دهنم گذاشتم تا صدای هق هق ام رو خفه کنم وکسی رو متوجه خودم نکنم! مثل روح بودن و بیصدا راه رفتن رو ازبچگی بلدبودم و یه جورایی ملکه ی ذهنم شده بود وحتی بعضی وقت ها توی خیابون فراموش میکردم که کجاهستم وبی اراده آهسته و پاورچین راه میرفتم! بیصدا ساکم رو برداشتم و بیصداتر ازخونه بیرون زدم! بازهم فرار.. بازهم نصف شب و تاریکی و ترس و وحشت! اما این دفعه با دفعه قبل فرق داشت! این دفعه توشهری آواره میشدم که اگر ازکوچه دور میشدم حتی بلد نبودم به همون کوچه برگردم! این دفعه توی شهری بودم که هزاربرابر از شهرخودم بزرگتر بود و خیابون هاش همه شبیه هم بودن.. ایندفعه از تنهایی وسکوت نمیترسیدم و برعکس، بزرگی و شلوغی شهر وحشت به جانم انداخته بود! @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 اما یه خوبی هم داشت.. اونم این بودکه خیالم راحت بود دست هیچکس بهم نمیرسه توی اون شلوغی نمیتونستن پیدام کنن! یک ساعت راهم رو دویدم تا حسابی خودمو ازخونه و محله دور کنم وفکرکنم موفق هم شدم چون وارد محله ای شدم که حتی ساخت خونه هاشونم با محله ی عمه اینا فرق داشت! یه کم نفس تازه کردم و دوباره به مسیرم ادامه دادم تاخودم رو به پارک ویامسجدی برسونم یه کم استراحت کنم ومنتظر روشن شدن هوا بشم! ساعت چهار ونیم صبح بود هرچه راه میرفتم انگار کوچه ای که داخلش بودم قرارنبود تموم بشه وقرار نبود به خیابون اصلی برسم! ترس زیادی باعث شده بود وسط تابستون لرزم بگیره.. گلوم خشک شده بود و ازشدت تشنگی صرفه های خشک میزدم! @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 هرچقدر اطرافم رونگاه میکردم هیچ چیز جز آپارتمان وظلمات شب دیده نمیشد! ناچارا دوباره به راهم ادامه دادم و آرزو کردم توی اون اطراف مسجدی پیداکنم وبه داخلش پناه ببرم! نیم ساعت دیگه هم گذشت اما انگارتوی اون محله اصلا مسجدی وجود نداشت! همینطور نا امید و ناتوان به راهم ادامه دادم تا اینکه چشمم به ساختمون نیمه تمامی افتاد که نور چراغ شهرداری کوچه، اونجارو روشن کرده بود! باخودم گفتم حالا که مسجد نیست و اونجا هم نور هست، میرم روشن ترین قسمتش یه گوشه میشینم تاهوا روشن بشه! طبق عادتم آهسته به طرف ساختمون رفتم که حس کردم چندنفر داخل ساختمون هستن وصدای پچ پچ میاد! یه کم که نزدیک تر شدم سایه ی چندتا مرد رو دیدم.. ازشدت ترس نفسم سنگین شد.. @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 ترسیده قدم های رفته رو عقب گرد کردم و از شانسم پام با قوطی فلزی که روی زمین افتاده بود برخورد کرد وقوطی لعنتی صدا ایجاد کرد! باچشم های گرد شده به قوطی نگاه کردم و صدای سایه ای که داشت به طرفم میومد روح رو ازتنم جدا کرد! _کی اونجاست؟ اومدم پابه فرار بذارم که همزمان دستی جلوی دهنم قرار گرفت و به عقب کشیده شدم! اونقدر کارش یک دفعه ای بود که جیغ زدن رو فراموش کردم! اونقدر ترسیده بودم که نفسم قطع شده بود وحس میکردم قلبمم از کار افتاده... توی قلبم فقط امام حسین روصدا زدم و باوحشت به مردی که به دیوار چسبونده بودم و دستش جلوی دهنم بود نگاه کردم! اما اون نگاهش به من نبود و انگار داشت اطرافش رو میپایید! به سختی دست هامو تکون دادم و سعی کردم دستش رو از جلوی بردارم که نگاهشو از نقطه ای که می پایید گرفت وبا غضب به من نگاه کرد @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 باحرص ومیون فک قفل شده وصدای پچ پچ گفت: _توکی هستی؟ این وقت صبح از کدوم گوری پیداشدی آخه لعنتی؟! سرمو تندتند تکون دادم و دوباره تلاش کردم دستش رو از دهنم جدا که محکم تر گرفت و باهمون لحن وپچ پچ گفت: _هیس! صدات دربیاد همینجا سرت رو میذارم روی تنت شیرفهم شد؟ ترسیده سرم رو تند تند به نشونه ی تایید تکون دادم و قطره اشکم روی دستش چکید! بی توجه به من دوباره سرش رو به دیوار چسبوند و یواشکی از گوشه ی دیوار به جایی که زیرنظر داشت نگاه کرد! صدای قلبم رو باگوش های خودم میشنیدم و مطمئن بودم که اون مردهم داره میشنوه! چندثانیه بعد دوباره صورتش رو سمت من چرخوند و آهسته گفت: _دستم رو برمیدارم اما اگه حتی بخوای بلند نفس بکشی هم همینجا میکشمت اوکی؟ @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 بازم سرمو به نشونه ی موافقت تندتند تکون دادم که آهسته و کم کم دستش رو برداشت و وقتی مطمئن شد قصد ندارم دادوهوار راه بندازم نفس آسوده ای کشید! توی یه جای خیلی باریک بودیم و اونقدربه هم چسبیده بودیم که نفس تنگی گرفته بودم وازشدت ترس چشم هامم سیاهی میرفت! باگریه والتماس مثل خودش آهسته وبا پچ پچ گفتم؛ _توروخدا بامن کاری نداشته باش! درحالی که از گوشه ی دیوار مشغول دیدزدن بود سرش رو پایین آورد وکنارگوشم آهسته گفت: _ببین چیکارکردی بخاطر تو واون صدای لعنتی همه رو به شک انداختی و دارن تموم سوراخ سمبه هارو میگردن! اما من نمیتونستم چیزی رو ببینم چون توی اون جای تنگ وتاریک سینه به سینه ی مرد قرار گرفته بودم و زاویه دیدم فقط سینه ی پهن و ورزیده اش بود و نگاه مرد هم به جایی بود که پشت سرمن بود ونمیدونستم ازچی داره حرف میزنه! _آقا.. توروخدا اجازه بدید من برم، التماستون میکنم! @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 نگاه تیزی به من انداخت و عصبی گفت: _حالیت هست چی میگی؟ بیینم اصلا تواینجا چیکارمیکنی؟ معتادی چیزی هستی؟ نمیتونستی تحمل کنی توی روز روشن بیای گند وکثافت هاتو تهیه کنی؟ _من معتادنیستم آقا.. بخدا فقط پاهام خسته شده بود میخواستم یه کم استراحت کنم وبعدشم برم.. اصلا من غلط کردم اومدم اینجا.. توروبه امام زمان اجازه بدید برم! دوباره نگاهی به پشت سرم انداخت و بامکث طولانی برگشت و گفت: _ اگه معتاد نیستی این وقت شب اینجا چیکارمیکنی؟ میدونی اینجا کجاست؟ _نمیدونم..بخدا نمیدونم آقا.. من توی این شهر غریبم و حتی نمیدونم کجاهستم! یه کم دیگه پشت سرم رو نگاه کرد وبعدش باحرص وعصبانیت گفت؛ @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 _دارن میرن! خدالعنتت کنه.. گند زدی به همه چی! _کیا میرن؟ اونا کی هستن مگه؟ بخدامن کاری نکردم من فقط.. دوباره دستش محکم روی دهنم قرار گرفت وبازهم وحشت زده چشم هام گرد شد.. حس کردم داره صدای نفس هاشو کنترل میکنه.. انگار وسط ماجرای خطرناکی افتاده بودم و بوی عطر تلخ و گرمایی که بی اراده با چسبیدن بهش به جونم غلبه میکرد قدرت فکرکردن و تجزیه تحلیل رو ازم میگرفت فقط میدونستم توی مخمصه هستیم و من باید باهاش همکاری میکردم من هم مثل اون شروع کردم به حبس کردن نفسم سکوت اونقدر حاکم شد که صدای نزدیک شدن قدم هایی که به طرفمون میومد رو حس کردم.. اشک هام باشدت بیشتری شروع به باریدن کرد @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 مرد به آرومی سرش رو به گوشم نزدیک کرد وکنارگوشم آهسته لب زد: _تاسه میشمارم و به یک که رسیدم همراه من باتموم قدرتت بدو.. اگه جابمونی نمیتونم برگردم وگیر میوفتی اوکی؟! بازهم باگریه تندتندسرمو تکون دادم.. دستمو گرفت و همزمان انگشت ها‌شو بین انگشت هام قفل کرد وشروع به شمارش کرد.. _سه.. دو.. یک... باگفتن عدد یک باهم از اون جایی که پنهان شده بودیم بیرون اومدیم وشروع کردیم به دویدن و اون آدمایی که بیرون بودن متوجه ما شدن و دنبالمون افتادن.. اونقدر ترسیده بودم که باتموم وجودم همراه مرد غریبه ای میدویدم که نمیدونستم کیه و ازکجا اومده ومنو کجا میبره! تنهاچیزی که میدونستم این بودکه باید بدوام @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒
🍒🍃🍒🍃🍒🍃 چون هرلحظه ممکن بود بهمون برسن و صدای "بدووو ، تندترررر" گفتن مردی که دست هام قفل دست هاش بود وادار به تندتر دویدنم میکرد.. اونقدر کوچه پس کوچه هارو دویدیم که انگار موفق به پیچوندنشون شده بودیم... دست از دویدن برداشت ومن هم به طابعیت ازاون همون کاررو کردم! نگاهی به دور واطراف انداخت و دوباره به دویدن ادامه داد اما این دفعه یه کوچولو آروم تر.. هوا گرگ میش شده بود اما هنوز تاریکی به آسمون غالب بود.. هنوزم دستم توی دستش بود وجرات پرسیدن هیچ سوالی رو نداشتم! چنددقیقه بعد به پارکینگ ماشین ها رسیدیم.. ازجیبش سویچش رو بیرون کشید وصدای دزدگیر وبازشدن ماشین سفیدرنگ خوشگلی بلندشد که حتی نمیدونستم اسمش چیه و از چه برندی هست! @khaleghezi 🍒 🍒🌻 🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒 🍒🌻🍒🌻🍒🌻 🍒🌻🍒🌻🍒🌻🍒