بسم رب شهدا
ساعت به وقت رمضان و موعد وفای به عهد و بنده نوازی دلدادگان....
در اوج گرمای تابستان، نسیم روح بخش حیات وزیدن گرفت...
9 تیرماه 1364،
شمال شهر تهران...
با صفا بود و صفای باطنش تنها می توانست حاصل تربیت در دستگاه امام حسین باشد...
شک ندارم هر چه به او دادند، در مجلس روضه ی ارباب دادند....
حتی سعادت پرواز در آسمان بیکران دمشق را...
میدانی چرا؟
چون " بیابان هم که باشی، حسین آبادت میکند، درست مثل کربلا"
خزان بود و نسیم حیات او دوباره وزیدن گرفت ولی اینبار از حلب...
تولد دوباره 16 آبان ماه 1394
عمار حلب....
شهید مدافع حرم...
محمد حسین محمد خانی
@khaneketabkosar
#والدین_بخوانند
💢وای بر این پدر و مادرها...
✅حضرت رسول به تعدادی #کودک نگاه میکرد و فرمود: واى بر #فرزندان_آخرالزمان از روش پدرانشان!
پرسیدند: از پدران مُشرك آن ها؟
حضرت فرمود: نه، از #پدران مسلمانشان كه چيزى از فرائض دينى را به آنها ياد نميدهند... و تنها از اين خشنودند كه فرزندشان درآمد #مالى داشته باشند هر چند ناچيز باشد.
سپس فرمود: من از اين پدران بيزارم و آنان نيز از من بيزارند!
📚مستدرك الوسائل، ج 2، ص 625
✅بسیاری از پدر و مادرها در این دوران #پر_مشغله و فشار اقتصادی، برای آینده فرزندان خود نگرانیهایی دارند.
کلاس کنکور خوب، کلاس موسیقی، ورزش و... اما کمترین توجهی به نیازهای #روحی و معنوی آنها در راستای آشنایی با فرائض دینی ندارند. تربیت فرزندان #تک بُعدی در آینده اولین #آسیب را به خود او وارد میکند.
May 11
#دیالوگ_ماندگار_کتاب
*برای من،نگین خاص بود.💎
برای نگین،مهران خاص بود.❤️
برای مهران هم سعیده،💜
برای سعیده سیروس....🖤
اصلا نتونستم زنجیررو قطع کنم،
یا به هم وصل کنم.
موازی می رفت جلو بد مصب:)))
فقط به این نتیجه رسیدم که نه من به نگین رسیدم،💔
نه نگین به مهران💔
ونه بقیه هم...💔
فقط گند زدیم به همه خوشی مون ورفت. نه می تونم به نگین فکر نکنم،
نه می تونم داشته باشمش.
پدرم ده بار ده بار در اومده...به غلط کردن افتادم.
اخرش هیچی ده ساله دیگه که بخوام دست یکی رو بگیرم بیارم بدبختم کنه،
نه نگین از ذهنم می ره،
نه بی اعتمادی به این یکی می ذاره آب خوش از گلوم پایین بفرستم.
#هوای_من💞
#نرجس_شکوریان_فرد✍🏻
#از_کدام_سو
#قسمت_سی_و_چهارم
حرف هایش را هم می فهمم، هم نمی فهمم. می گویم:
- می خوای بگی اونی پیروزه که بره سراغ دومی.
سرش را کج می گیرد و از گوشه ی چشم نگاهم می کند و آرام انگار که دارد برای خودش حرف می زند می گوید:
- می خـوام بگـم کشـاورز بـه طمـع کاه کـه گندم نمی کاره! بـه امید گندم زراعت می کنه. ولی خب آخرش کنار گندم، کاه هم نصیبش می شـه. می خوام بگـم اونی از زندگی لذت می بره کـه تـوی دعوای بین خوشی فوری و لذت دایمی، بخواد دومی پیروز بشه. حداقل به خاطر اینکه زندگی خودش بهتر باشه بره سراغ دومی.
چقـدر حرف هایـش شـبیه دو دوتـا چهارتـای جلسـه های شرکت پدر اسـت. پـای پول که وسط می آید انسـان ها خـوب عاقلانـه عمل می کنند. اما چه طور با دین تطبیقش می دهد.
- سخت نیست جوادجان! همه کارها طبق سیستم خلقتیه.
حرفـش را نیمـه می گـذارد. صبـر می کنـم شـاید سـکوتش را رهـا کنـد. خنـده ام می گیـرد از اسـتدلالش. مختـرع از سیسـتم عامـل خـودش کاری بیشـتر نمی کشـد؛ و الا کـه، والا کـه چـی؟ یعنـی خیانـت شـده اسـت بـه بشـر کـه همـه چیـز را وارونـه تحویلـش داده اند. چشـمانم را نمی بنـدم تـا نخواهـم فکرهایـم را تحلیـل کنـم. کلافـه ام، انقـدر کـه حرف هـای مهـدی هـم نمی توانـد اداره ام کنـد. هـر چنـد کـه دارد پازل هایش را طوری می چیند تا بفهمم. بالایی هـا می رسـند و بچه هـای مهدویون می افتنـد دنبالشـان. آقـای مهـدوی می خنـدد و انگشـت تهدیـدی برایشـان تـکان می دهـد. مـن می مانـم و مصطفـی و مهـدوی. مصطفـی چیـزی می پرسـد که نمی شنوم و آقای مهدوی با مکث جوابش را می دهد:
- دوسـت داشـتن دلیل حرکت آدمه تـا به اون برسـه. مثل مـدرک که باعث می شه به خاطرش سختی درس و کلاس های مزخرف کنکور رو تحمـل کنـی. حـالا فکـر کـن کـه دو تـا خواسـته درونـت وجـود داره. یکیـش خیلـی مهـم نیسـت، یعنـی زندگیـت بهـش بنـد نیسـت، مثل روابـط غیرعادیـت بـا بعضیـا. امـا واقعیـت اینـه که قراره یـک عمر کنار همسـرت با آرامش زندگی کنی و چهل پنجاه سـال لذت ببری و این مهمـه. رگ حیـات زندگیتـه. خـوب ایـن تضاد و تفاوت هست، امـا مهـم اینـه کـه تـو انقـدر قوی باشـی کـه یه جنگ حسـابی راه بنـدازی، خودت رو قوی نشـون بدی، اولی رو بکشـی، بکشـی پایین و دومی رو حفظ کنی!
- ا آقا یعنی الآن دوست دخترامونو بکشیم؟
مهدی چنان خیز برمی دارد سمت مصطفی که فرصت نمی کند فرار کند. صـدای فریادهـای مصطفـی تمرکـزم را به هـم می زنـد. در راه برگشـت، همین مصطفای کتک خورده می پرسد:
- آقای مهدوی اگه تضمین جانی دارم سؤال بپرسم!
- بستگی به سؤال داره!
با شیطنت کمی فاصله می گیرد و می پرسد:
- اگر برم سراغ اولیش، مثل همه، مثل هر کی که الآن می بینی. چی می شه؟
- آزادی. کسـی نمی تونـه مجبـورت کنـه کـه سـراغ اولـی بری یـا دومی. آزادی آزادِ آزاد.
#از_کدام_سو
#قسمت_سی_و_پنجم
نمی دانم چرا جواد بی محابا گفت:
- دروغ می گی. مجبورم سراغ دومی برم.
مـن دروغ نمی گفتـم. از ایـن چنـد میلیـارد انسـان چنـد نفرشـان دارنـد مطابـق حـرف خالـق زندگـی می کننـد. آدم کـه زندانـی خـدا نیسـت تـا مجبـور باشـد مطابـق میـل زندانبـان بگذرانـد. تـازه در زنـدان هـم کسـی نمی توانـد فکـر و دل تـو را کنترل کند. امـا خیلی اعتقاد دارم که همیـن چنـد میلیـارد انسـان مثل اسـیر زندگـی می کنند و به کسـی که شـبیه نیسـتند آدم آزاده اسـت. همه اسـیر افکار و دل خواهی هایشـان هسـتنند. نمی خواهـم بحـث را ادامـه بدهـم. دوسـت دارم کمـی از
حرف هـا دور شـود و آرام شـود. سـا کت می مانـم و امیـدوارم مصطفـی که همه اش دارد نقش چوب را بازی می کند کمی شیطنت کند، اما واکنشی نشان نمی دهد.
- مـن بـا اولـی زندگـی کردم. تـو بهش می گی هوس زودگـذر، من می گم حـال کـردن. ایـن الآن همه گیـره. دنیـا بـه نقـد می گـذره نـه بـه نسـیه ی خدا.
مصطفی از نقش چوب درمی آید و تازه یادش می افتد که بحث کند:
- جـواد تـو چـرا فکـر می کنی که فقط شـماها خوشـید و هر کـس که راه و روش شـما رو نـداره، بـا جنـازه فرقـی نـداره؟ بابـا مـا هـم داریـم کیـف خودمون رو می بریم.
می ایستد به اعتراض:
- یه حرفی بزن!
حـرف کـه زیـاد زده ام؛ کاش می خواست تـا بشنود و عمقش را درک کند. حرف می زنم:
- اگـر سـراغ اولـی بـری خـودت آرامـش پیـدا نمی کنی، شاید بـا پول حروم، بـا ارتباط حروم، با شراب و رقص و سیگار ارضا بشی، اما باز هم آروم نمی شی. بعد هم کی گفته می تونی به همه ی خوشی هایی که دوسـت داری برسـی. خـودت داری می بینـی کـه هـر وقـت هر چی خواستی بهش نرسیدی. اون هایی هم که رسیدی آرامش روح برات نیاورده. یه خوشی موقت، یه آسایش کوتاه داشته اما...
- اما کاش مرگ نبود، حداقل همین قدر هم می موند خوب بود.
«حداقل» بدترین کلمه است. چرا وقتی که می تواند مثل خدا بشود، خودش را به حداقل لذت قانع می کند؟
- امـا مـرگ هسـت جـواد جـان! مریضـی هسـت! خیانـت دوسـتان و اطرافیان هست!
- و اگر بری سراغ دومی. سراغ لذت عمیق؟
راحتش می کنم:
- قطعا برای رسـیدن به این ها باید بعضی از دل خوشـی های سـطحی رو ببوسی بذاری کنار.
مسخره ام میکند. چون فکر می کند دارم مسخره اش می کنم:
- بعضیشون رو؟
کـی برسـم خانـه؟ آرامـش خانه را هوس کـرده ام و چای محبوب پهلو و خنده های بچه هایم را.
- آره جواد جان! اون بعضی خرابت می کنه. روحت رو آلوده می کنه، بوی تعفن می گیری! تو دین که هیچ، خیلی هاش هم تو عرف عقلی جامعـه بـده. یعنـی اگـه از آدم عاقـل بپرسـی ایـن کار خوبـه یـا بـد؟ بـا عقلش می گه بده، هرچند با نفسش می گه برو حالشو ببر.
- می شه اینا رو چشید.
- نه!
- سرکاریم پس؟
- کاملا نه هم که نه! اما به این زودی هم نمی شه بهش رسید. مبارزه که می گم به خاطر همینه.
- از کجا بفهمم دارم درست مبارزه می کنم؟
این سـؤال ذهنش اسـت اما هنوز دغدغه اش نیسـت. به ذهنش آمد و گفت. جواب نمی دهم. تا حالا سـعی کرده بود لحنش آرام باشـد، اما منفجر می شود.
- چرا این همه سختی؟ این همه رنج؟ چرا مهدی؟ چرا آقا معلم؟
داد می زند. بازوانم را گرفته و به شدت تکان می دهد. دستش را جدا نمی کنم. می نالـد. سرش را بـا دو دستش می گیـرد و خـم می شـود. بـه مصطفـی اشـاره می کنـم تـا برونـد و مقابلش زانو می زنم و شستم را می گـذارم روی شـقیقه هایش و آرام حرکـت می دهـم. ایـن اسـترس ها و ناراحتی های مدام، نتیجه ی همه ی لذتهای امروزی اسـت. به امثـال مـن می گویند افسرده، بـه مـا می گوینـد همیشـه ناراحـت. ولـی خودشـان دارنـد می بیننـد آنکـه بیـش از همـه دارد ناآرامـی و بدقلقـی می کنـد کسـی اسـت کـه از آغـوش خـدا بیـرون آمـده اسـت. چشـم رنگی ها دنیا را به آتش کشیده اند. بعضی را در شهوت می سوزانند و بعضی را با خون. دلم فریاد می خواهد. بـه خانـه کـه می رسـم چشـمم دنبـال محبوبـه می گـردد و پیدایـش می کنـم. ایـن لبخنـدش را کـه فقـط مخصـوص مـن می زنـد بـا دنیـا عـوض نمی کنـم. می فهمـد که الآن اندازه چهار پسـر بچـه به وجودش نیـاز دارم. بچه هـا را کـه می خوابانـد، می رویـم و تـا نیمه شـب زیر باران قـدم می زنیـم. کوچـه پس کوچه هـای تنگ و ساکت را بـالا و پاییـن می رویـم و می آییـم. بـوی خـاک خیـس خـورده، قطره هـای پرشـتاب و ریز آسـمانی و حضورش با شـیر داغ و قوتوی کرمان، بدن یخ کرده ام را گرم می کند.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶🔷
💥💥داستان بسیار زیبا وشنیدنی از امام رضا ، شاه خراسان (ع)، حتما بخونید خیلی زیباست💥💥
شیخ عباس قمی در فوائدالرضويه نقل ميكنند كه:
كاروانی از سرخس مشهد اومدند پابوس امام رضا(علیه السلام )، سرخس اون نقطه صفر مرزی است، یه مرد نابینایی تو اونها بود،اسمش حیدر قلی بود.
اومدند امام رو زیارت كردند، از مشهد خارج شدند، یه منزلیه مشهد اُطراق كردند، دارند برمیگردند سرخس، حالا به اندازه یه روز راه دور شده بودند
شب جوونها گفتند بریم یه ذره سر به سر این حیدر قلی بذاریم، خسته ایم، بخندیم صفا كنیم
كاغذهای تمیز و نو گرفتند جلوشون هی تكون میدادند، اینها صدا میداد، بعد به هم میگفتند، تو از این برگه ها گرفتی؟ یكی میگفت: بله حضرت مرحمت كردند
فلانی تو هم گرفتی؟ گفت:آره منم یه دونه گرفتم، حیدر قلی یه مرتبه گفت: چی گرفتید؟
گفتند مگه تو نداری؟ گفت: نه من اصلاً روحم خبر نداره! گفتند: امام رضا تو يکى ازصحن ها برگ سبز میداد دست مردم، گفت: چیه این برگ سبزها، گفتند: امان از آتش جهنم، ما این رو میذاریم تو كفن مون، قیامت دیگه نمیسوزیم، جهنم نمیریم چون از امام رضا گرفتیم،
تا این رو گفتند، دل كه بشكند عرش خدا میشود، این پیرمرد یه دفعه دلش شكست، با خودش گفت: امام رضا از تو توقع نداشتم، بین كور و بینا فرق بذاری، حتماً من فقیر بودم، كور بودم از قلم افتادم، به من اعتنا نشده
دیدن بلند شد راه افتاد طرف مشهد، گفت: به خودش قسم تا امان نامه نگیرم سرخس نمیآم، باید بگیرم، گفتند:آقا ما شوخی كردیم، ما هم نداریم، هرچه كردند، دیدند آروم نمیگیرد، خیال میكرد كه اونها الكی میگند كه این نره،
جلوش رو نتونستند بگیرند
شیخ عباس میگه: هنوز یه ساعت نشده بود دیدند حیدر قلی داره بر میگرده، یه برگه سبزم دستشه، نگاه كردند دیدند نوشته:
«اَمانٌ مِّنَ النار،من ابن رسول الله على بن موسى الرضا»
گفتند: این همه راه رو تو چه جوری یه ساعته رفتی، گفت: چند قدم رفتم، دیدم یه آقایی اومد، گفت: نمیخواد زحمت بكشی، من برات برگه امان نامه آوردم، بگیر برو....
السلام عليك يا علی بن موسى الرّضا المرتضى عليه السلام
#متنی
💫امام رضا(عليه السلام)فرمودند:
✍هفت چيز بدون هفت چيز ديگر مسخره است:
1⃣كسى كه به زبان استغفار كند و در دل پشيمان نباشد خود را مسخره كرده.
2⃣كسى كه توفيق از خدا بخواهد و كوشش نكند خود را مسخره كرده.
3⃣كسى كه بهشت خواهد و بر سختيها صبر ننمايد خود را مسخره كرده.
4⃣كسی كه از آتش به خدا پناه برد و از لذت دنيا دست نكشد،خود را مسخره كرده.
5⃣كسی كه مرگ را ياد كندو آماده آن نشود خود را مسخره كرده.
6⃣كسى كه خدا را ياد كند و مشتاق ديدار او نباشد ،خود را مسخره كرده.
7⃣كسی كه در گناه اصرار ورزد و بدون توبه از خدا طلب عفو و بخشش كند خود را مسخره كرده.
📚 تحرير المواعظ العددية،ص470
@khaneketabkosar
#صدقه_کتاب
#صدقه_جاریه
امام خامنه ای: اگر معلوم شد یک کتاب📚 خیلى خوب👌 هست، باید چاپ شود.
خرج این کار، باید جزو #صدقات_جاریه💦 باشد.
شما که #روشنفکرید💡 و به اهمّیّت این کار آگاهید، این را #ترویج کنید، که اگر اهمّیّت #کتاب و #کتابخوانى جا افتاد، این هم متحقّق میشود.
این هم کار دیگرى است که گمان میکنم براى رفع مشکلات نشر کتاب، در جامعه باید انجام گیرد....
@khaneketabkosar
#تازه_های_کتاب
#بی_قرار
📖اسلام و انقلاب به ارزشهای جوانان ما جهت داد. پسر شیکپوشی👕 که بهترین درآمد را در صنف خیاطان داشت همه چیز را رها کرد و به دنبال ارزشهای واقعی آمد. روزگاری هر روز با لباس اتو شده و تیپ و ظاهری بسیار مرتب به محل کار می رفت. تفریحش کشتی و باشگاه💪 بود اما بعدها همین جوان به خدا رسید الگویی برای همه بسیجیان لشکر سیدالشهدا علیهالسلام شد.
🖌 آری ای بی قرار وصال، یادت هست؟ به مادرت گفتی برایت دعا کند.🙏 گفتی دیگر تحمل ماندن ندارم. نمیتوانم بعد از این را ببینم. دیدن #فساد در محلههایی که با نام شهدا زینت داده شده قلبت را به درد میآورد. اما آن زمان که در خون غلتیدی و با پهلوی پاره به نظاره ملائکه خدا نشستی آن لحظه زمان قرار تو بود. روح بیقرار تو آنجا آرامش و قرار یافت آنگاه که فوج فوج ملائکه خدا به استقبالت آمدند و ندای ارجعی الی ربک در وصف تو سرودند، آن زمان بود که بیقراری تو به قرار تبدیل شد.
@khaneketabkosar
#دعبل_و_زلفا
#جوان_رمان
#رمان
#مظفر_سالاری
#به_نشر
#اهل_بیت
#امام_رضا علیه السلام
روایتی عاشقانه💖 از شاعری که مورد عنایت امام رضا(ع) بوده است.
🍀داستان روایت عشقی آتشین که در اثر باد های سهمگین روزگار خاموش نشد ...
🗣معرفی:
اگر دلت می خواهد جان تازه بگیری و محبت امام به دلت مزه کند این رمان را از دست نده…
با امام که باشی پادشاه عالمی، دور که شدی خوار و زبون دیگرانی.
✂بریده کتاب
زلفا با چابکی درون خمره ای گلی که خالی بود پرید. در آن لحظه که می خواست درون خمره بنشیند، چرخید و دعبل را کنار جعبه های انار دید. او را شناخت و تعجب کرد که در آن موقعیت می بییندش.
@khaneketabkosar