eitaa logo
خانه سبز🌿
463 دنبال‌کننده
2هزار عکس
236 ویدیو
15 فایل
❁﷽❁ 🍃فروش انواع محصولات ارگانیک و طبیعی با قیمت مناسب به صورت عمده و خرده. 🚚ارسال از کرمان 🌿آیدی مدیر کانال جهت ثبت سفارش: @sarbaz_zahra313
مشاهده در ایتا
دانلود
💠﷽💠
...♡ الهی لا تکلنی الی نفسی طرفة عین ابدا خدایا مرا یک چشم بهم زدن به خودم وا مگذار
‌「 شَھـٰادٺ‌عِـشق‌‌بـہ‌وِصـٰال‌‌، مَحبـوب‌‌‌ومعشـوق‌‌‌در‌‌زیبـٰاٺریـن‌‌ شِـڪل‌اسـٺ . . .‌」🌱'!
•|گاهی باید مثل حضرت یوسف؏ به سمت درهای بسـته حرکت کنیم.... . اونوقته که می‌بینیم خــــــدآ چجوری، برامون درها رو بـــازمیکنه!|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگفت...؛ هرجاضربہ‌خوردیم‌و‌ضرر‌کردیم ازبے‌معرفتیمون‌ نسبت‌بہ"‌خدا‌"بوده...!
اَللّهُمَ عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرَج . ♥️ . هر‌که‌آمد‌به‌تماشای‌تو‌بی‌دل‌برگشت دل‌ربایی‌هـــنر‌شاه‌نجـــف‌می‌باشد .
💠﷽💠
...♡ الهی لا تکلنی الی نفسی طرفة عین ابدا خدایا مرا یک چشم بهم زدن به خودم وا مگذار
عبور از رَجَب به امیدِ شعبان، عبور از شعبان به امیدِ رمضان؛ مسئله اینست که یک امروزِ بدون فردا هم وجود دارد...!
🌼وصیتنامه‌ۍ‌شهید : خدا تورا کمک‌کند اےامام‌زمان! ما انتظار او را نمے کشیم؛ او انتظار ما را مے کشد...! و وقتے خودمان را اصلاح کنیم.. بعدِساعاتے،ظھــورمےکند :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍حاج اســماعیل دولابی: وقـتی می‌خواهی از مـنزل خارج شـوی اهـــل‌خانــه را خشـــنود کن و بـــیرون بیا. وقــتی هــم خواستی وارد خـانه شوی بیـــرون در اســـتغفار کن صلوات بفرست هرناراحتی داری بـیرون بگـــذار و با روی خــوش داخــل شـــو
واقعا‌نمیشہ‌درڪ‌ڪرد! آره‌چطور‌تبدیل‌بھ‌آرح‌؛عاره‌؛رح‌شده! سلام‌چطور‌تبدیل‌بھ‌سلوم‌؛صلام‌؛سلم‌شدھ! بزارید‌ڪنار‌این‌الفاظ‌مسخرھ‌اے‌ڪہ‌اسمش‌شدھ سبڪ‌ِ‌چت‌ڪردن! بزارید‌چندصبا‌دیگہ‌بچھ‌هامون‌یہ‌بویۍ..؛ از‌زبان‌فارسی‌ببرن!!📜📌
اگر او یک نفر بود با رفتنش یک مملکت بهم نمی‌ریخت او یک راه بود یک نماد بود او یک دنیا از دنیا دور بود و چه زیبا فرمود عزیزِ ما "حاج قاسم یک مکتب بود" سلام ما به لحظه رفتنت۱:۲۰
💠﷽💠
🤷‍♂"خَیِّرانه"🤷‍♀ یک نفر نیست☝️ تو را قسمت من گرداند..؟🍃😕 کار خیر است!😌 گر این شهر مسلمان دارد.!!!🍃🙈 🤝😅 ✨ در این زمان خیلی کمرنگ شده❗بزرگترها و متاهل ها، همت کنید و اگر دخترو پسر خوب می‌شناسید، ازطریق خانواده ها معرفی کنید، نمیگیم صفر تاصدشو، شما درست کنیداما حداقل معرفی کنید و انتخاب رو بزارید به عهده ی خود افراد.
✋🏻 الان‌دارۍ‌حرص‌چۍ‌رو ‌میخورۍ‌؟!جوش‌میزنۍ‌براۍ‌چی؟! به‌خودت ‌برگرد‌بگوچت‌شده؟! خدا‌فوت‌شده؟!ضعیف‌شده‌خدا؟! مهربونیش‌رفته؟! نمیبینه‌تورو؟!چیشده...؟! حرص‌‌چیو‌میخورۍ؟! خداهست(: ناشکرۍ‌واسه‌چۍ؟!
{ دلبران دل‌مےبرند اما تو جانم مےبرے}
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #ثمانیه_وثلاثین . عبایم را سر کردم و بی آنکه
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . . آفتاب نینوا عجیب لسان را تشنه می‌کرد. به نزدیکی مکانی رسیدم که آنجا کاروان هایی به سمت شهر های عراق سکونت داشتند. جایی مانند میهمان سرا اما به صورت عشیره ای و قبیله ای. مردی با قدی بلند که عبایی مشکی به تن داشت به دیواری تکیه داده بود و تسبیحی در دست می‌چرخاند. بقچه ام را دست به دست کردم و نزدیک مرد شدم. ایستاد و تسبیحش را در جیبش فرو کرد. از ادبش خوشم آمد. نگاهی به من انداخت و گفت : مسیرت به کدام سمت است؟! آب دهان خشکم را قورت دادم و گفتم : مسیرم به سمت بغداد است اگر لطف کنید مرا به آنجا ببرید. مرد نگاهی به اطراف کرد و گفت : خودت به تنهایی؟! گفتم :آری مرد گفت : نصف دینارت را حالا بده و الباقی را برای رسیدن به مقصد. قبول کردم و 5 دینار به مرد دادم و به داخل محوطه رفتم. ساعتی بعد درست در وسط ظهر و گرمای ماه محرم نینوا قرار بر این شد که کاروان به سمت بغداد حرکت کند. ای کاش رفتنم مانند آمدنم آسان بود و با بحری دوباره طی الارض میکردم. نگاهم به خانواده ای افتاد که زیر سایه درختی نشسته بودند و مشغول غذا خوردن. خانواده آن ها از یک پدر و مادر و یک پدر بزرگ و سه پسر جوان و دو دختر جوان تشکیل شده بود. با حسرتی عمیق به آن ها خیره شدم. نان و سبزی و نمک را از بقچه ام بیرون آوردم و غریبانه گوشه ی محوطه را انتخاب کردم و مشغول خوردن شدم. زنی که در آن خانواده مانند پروانه به دور فرزندانش میچرخید. مرا دلتنگ مادر ندیده ام می‌کرد. لقمه هارا با بغض گلو فرو میدادم و بعد از هر لقمه آه میکشیدم. کمی بعد پسر جوانی کوزه به دست در میان کاروان چرخید و به هرکسی که طلب آب داشت. ظرف بزرگی از آب میداد. مردی که رئیس کاروان بود بعد از دقایقی در مرکز محوطه با صدای بلند و رسایش اعلام کرد که وقت رفتن است و همگی آماده حرکت شوند. تمامی اعضای کاروان که به 20 نفر می‌رسیدیم. به سمت درب خروجی حرکت کردیم.... . دیگر از غروب گذشته بود رئیس کاروان مارا در جایی متوقف ساخت. تا نماز مغرب را به جای آوردیم. من نیز به کنار زنان رفتم تا نماز را به جماعت مردان بخوانیم . بعد از نماز از دور دست ها مردی اسب سوار که تمام صورتش با دستاری مشکی پوشیده بود به سمت ما با شتابی فراوان می آمد. نویسنده:میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (امانه) . . چند مرد دور زنان و وسایل هارا احاطه کردند. شمشیر هارا از قلاف بیرون کشیدند. رئیس کاروان فریاد کشید که راهزنان به ما حمله کرده اند و زنان حق جیغ و گریه ندارند و مردان باید از نوامیس و مالشان دفاع کنند. مرد اسب سوار نزدیک شد مشعل آتش به دست داشت. قدی بلند و هیبتی عجیب داشت. از روی اسب پایین پرید و مشعلش را در خاک فرو کرد. نگاهی به همه مردان کرد و گفت: به دنبال خواهرم آمده ام که اورا ببرم. رئيس کاروان خنده سر داد و گفت : عجب راهکار و ترفندی پس اینگونه میخواهی در ما نفوذ کنی. مرد سیاه پوش سکوت کرد و گفت : نام من عمران است. عمران بن علی بن صحاب هستم. از طایفه هاشمیان. آمده ام خواهرم را ببرم و بروم کاری به شما ندارم و راهزنی در مرام من نیست. رئیس کاروان لبخندی زد و شمشیرش را در قلاف فرو کرد و گفت : مرحبا سیدی مرحبا. شرمنده روی شما شدیم که ندانسته به جوانمردی شما توهین شد. مرد سیاه پوش بازوی رئیس را گرفت و گفت : حق با شماست. و بعد گفت: به خواهرم اَمانه بگویید تا با من همراه شود. وقتی نام مرا صدا زد قلبم یخ زد و از تعجب روی زمین نشستم. زنی که در کنارم ایستاده بود گفت : نامت اَمانه است؟! نمیدانم چرا دروغ گفتم اما سرم را به نفی تکان دادم و گفتم : خیر من اَمانه نیستم. مرد سیه پوش چندین و چند بار نام مرا صدا زد اما جوابی نشنید. نا امید نشد و با اذن مردان قدمی در میان ما زنان گذاشت. لحظه ای به چشمان من خیره شد و باز همان گونه که نام مرا صدا میزد در چشم هایم خیره شد. ملتمسانه نگاهش میکردم. من نمی‌دانستم او که بود. من حتی اصل و نسب و خانواده ام را نمی‌شناسم که او برادرم باشد. آخر به چه اعتمادی با او بروم. شاید حیله ای از طرف عبود یا آلم باشد. اما بعید می‌دانم استفاده کردن از نام قبیله هاشمیان به دروغ بی جزا باشد و کسی چنین جرئتی داشته باشد. مرد دیگر نامم راصدانزد و با عذر خواهی فراوان از رئیس کاروان از ما جدا شد و راهش را گرفت و دور شد. ماهم بعد از کمی استراحت همگی دوباره مشغول حرکت شدیم. درست چهار روز دیگر با عجله فراوان به بغداد می‌رسیدیم. شب از نیمه گذشته بود. هوا دم کرده بود و باد خنکی نمیوزید. در عوض هر از گاهی توفانی از شن در شب بیابان برپا میشد و مشعل هاخاموش می‌شدند. شخصی در کاروان ترانه ای عربی را با حزنی عمیق و ناله ای عاشقانه می‌خواند که چنین بود ... إنزعی الخنجرَ المدفونَ فی خاصرتی و اترکینی أعیش.. إنزعی رائحتَک من مسامات جلدی و اترکینی أعیش.. إمنحینی الفرصه.. لأتعرّف على امرأه جدیده تشطب اسمَکِ من مفکّرتی و تقطعُ خُصُلاتِ شعرک الملتفّه حول عنقی.. دشنه ات را از سینه ام بیرون بکش بگذار زندگی کنم عطر تنت را از پوستم بگیر و بگذار زندگی کنم بگذار با زنی تازه آشنا شوم که نامت را از خاطرم پاک کند و کلاف حلقه شده گیسوانت را از دور گلویم بگشاید. نویسنده :میم_پ . . @mahoramp آیدی نویسنده
💠﷽💠
...♡ الهی لا تکلنی الی نفسی طرفة عین ابدا خدایا مرا یک چشم بهم زدن به خودم وا مگذار
"جنگ‌امروز اسلحه‌نمۍخواد اسلحه‌اتـــ رو‌باید‌تـو مغزت پرورش‌بدۍ که‌بتونۍ‌تـودنیاۍمجازی بـا‌دشمن‌واقعی‌بجنگۍ توجبهه‌خودۍ‌نه‌اینکه‌گل‌به‌خودۍبزنی جنگــ این‌روزا‌نخبه‌مومن‌میخواد‌نه‌علافـــ تـو‌فضاۍمجازی..✋🏽
「حزب‌اللھۍبودنم‌را،باتمامِ‌ تراژدۍهایش‌دوست‌دارم」 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ..
فکرگناه‌،جلوی‌پروازِروحومیگیره
هرشَهیدی.. نِشانیست‌‌ازیِڪ‌راه‌ِ‌ناتَمام... یِڪ‌فانوس که‌دارَد‌‌خاموش‌‌مے‌شَود وحالاتومانده‌ای یِڪ‌‌شَهیدویِڪ‌راهِ‌‌ناتَمام... فانوس‌را‌بَردار وراهِ‌خونین‌ِ‌شُهدارا ادامه‌بده..
میگفت؛ خیال‌نکن‌وقتی‌میگن‌فلانی‌به‌شیطون درس‌میده! صرفاشوخیه!🖐🏼 شیطان‌شایدتجربش‌ازانسان‌هابیشتر باشه‌!(چون‌ازابتدای‌خلقت‌بوده!) اماهوش‌انسانهابیشتره^.^ بعضی‌وقتایه‌چیزایی‌به‌ذهن آدمامیادکه‌شیطون‌متعجب‌میشه میگه‌چطوربه‌ذهن‌من‌نیفتاده‌بود😐!!
هدایت شده از " تبادلات کریستال "
مدیرا حمایت کنید😐 دو ماه بیشتره تب نزدم و چنلا کم شدن . جذبتون مثل قبل نیس ولی درست میشه .. ممنون از اونایی که از ادمینی در نیوردن .