🌻 امام صادق علیه السلام:
🌸هرگاه بنده ای آب بنوشد و حسين را ياد كند و قاتل او را لعن نمايد، خداوند برايش
🌱 ۱۰۰,۰۰۰ نيكی بنويسد
🌱 ۱۰۰,۰۰۰ بدی او را پاك كند
🌱 ۱۰۰,۰۰۰ درجه او را بالا ببرد
🌱 چنان باشد كه گویی ۱۰۰,۰۰۰ برده را آزاد كرده
🌱 و خدا او را در روز حشر با روی سفيد و درخشان محشور میسازد.
📗 الكافی ج۶ ص۳۹۱ ح۶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه لحظه آدم میتونه یه کاری بکنه،
خدا خریدارش بشه..🌱
#تلنـگرانه💭
عزیزی میگفت:
ھروقت احساسڪردید
از↫امامزمان دورشدید
ودلتونواسہ آقاتنگنیست
ایندعاۍڪوچیڪ روبخونید
بہ خصوصتوےقنوتهاتون
"لَیِّنقَلبیلِوَلِیِّاَمرِك"🌿💔:)
#به_خودمون_بیایم💔🚶🏾♂
🌸امام صادق علیهالسلام:
🌻اگر مهدی را درک میکردم، تمامی روزهای عمرم را به خدمت او میپرداختم.
🌱#بهراستیماچقدرخدمتکردیم؟
🌸🍃🌸
وقتے بهش میگفتیم
چرا گمـنام کار میڪنۍ..!
میگفت : ای بابا،
همیشه کاری ڪن
ڪه اگه خدا تو رو دید
خوشش بیاد نه مـردم
#شهیدابراهیمهادۍ🌸
🌻شهـید حسن طهرانےمقدم:
فــقط انــسـان های ضــعیــف به
اندازه امکاناتشان کار مےڪنند!
#شهیداقتدار🌻
#مدافعانحرم🌸
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #اثنین_وستین . نشستم و تنم را به تنه سفت و
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ}
.
(اَمانه)
.
#ثلاثه_وستین
.
دو هفته بعد
17 ربیع الاول (بغداد)
.
مرغ هارا روی آتش گذاشتم. زهرا روی دیگ بزرگ درون آتش سبزی معطری ریخت و گفت : اَمانه میگویم. درونش فلفل نیز بریزم.
سرم را تکان دادم و گفتم : آری فلفل، نمک دریا و کمی چوب دارچین، و خوب بهم بزن تا لعاب اندازد.
زهرا نزدیک من شد و گفت : جن ترس دارد؟!
خنده ای سر دادم و گفتم : خیر باشد.
زهرا نگاهم کرد و گفت : دیشب در حیاط خانه یک جفت چشم دیدم به گمانم جن است.
مضطر شدم و گفتم : فقط چشم؟؟
یعنی دست و پا نداشت.
زهرا سرش را بی نفی تکان داد و گفت : نه فقط دو جفت چشم تیله ای. البت در آن سیاهی مطلق حق است که چیزی نبینی.
ایستادم و گفتم : به دلت بد راه نده منزل ما در نزدیکی امارت امام صادق علیه السلام است. هیچ جن کافری نزدیک مامن گاه صلح و آرامش نخواهد شد.
و بعد به داخل خانه رفتم.
ابراهیم از جهت اینکه من و زهرا هردو نامحرمش بودیم. در نزدیکی خانه ای که برایمان خریداری کرده بود. در یک خانه کوچک به همراه چند تن از اعضای حزبشان زندگی میکرد.
آفتاب بالا آمده بود. وضو گرفتم و به نماز ایستادم.
این یازدهمین نمازم بود که بر روی تربت کربلا و با دستان باز خوانده میشد.
اری چندین روز است که من از شیعیان شده ام.
.
مرغ هارا در ظرف گردی چیدم. کنارش پیاز و سبزی و چند تربچه آبدار گذاشتم.
ظرفی دیگر از سوپ پر کردم و در ظرفی دیگر دوغ خنکی که پر از پونه های وحشی بود ریختم.
نان و نمک و خرما و چند خوراکی ریز و درشت دیگر را در سینی گذاشتم.
چادرم را سر کردم و سینی به دست به سمت خانه ابراهیم حرکت کردم.
سینی را روی زمین گذاشتم و درب خانه را کوبیدم.
علی یکی از دوستان ابراهیم در را باز کرد. مرا شناخت سینی را از دستم گرفت و بعد از تشکر و سپاس فراوان رفت.
من نیز راهم را کج کردم که بروم اما درب خانه دوباره باز شد.
علی صدایم کرد و گفت : ای امانه
به منزل رحمان بن عوف برو
با تو سخن دارد.
رحمان یکی از اصحاب نزدیک مولایمان بود. خشحال شدم و سراسیمه به سمت خانه رحمان حرکت کردم.
کوچه های نینوا
عطر خوش حلوا های عربی. دویدن های کودکان و نوجوانان عرب و بازی کردن هایشان.
بوی اسپند و نوای قرآن از خیر ترین مسائل محله مان بود.
دره خانه رحمان مانند همیشه به روی همه باز بود.
داخل خانه شدم. همسرش لمین در حال پهن کردن رخت ها روی بند بود. از من استقبال گرمی کرد و گفت که به داخل منزل بروم تا با رحمان ملاقات داشته باشم.
داخل شدم. عجب خانه ی تمیزی بود. معلوم بود که یک زن و یک مادر نمونه در ان زندگی میکند و زمام خانه به دست او اداره میشود.
زیرا همه چیز با سلیقه ای زنانه و زیبا چیشده شده بود.
در مضیف نشستم و به مخده ای تکیه دادم.
کمی بعد رحمان به اتاق آمد و مقابل من نشست.
بعد از سلام و احوال پرسی گرم و استقبالی شیرین. مرا به صرف میوه های بهاری دعوت کرد و گفت : مطلبی میگویم که دوست دارم ابتدا گوش کنی و سپس بی آنکه حرفی بزنی بروی و فکر هایت را بکنی. و دو روز بعد لمین را به خانه تان میفرستم تا جوابش را به من بگویی.
گفتم : اطاعت یا سیدی و بعد دستم هایم را در هم قفل کردم و آخرین دانه انگور را جویدم و قورت دادم.
به چشمانش نگاه کردم.
رحمان دستی به محاسنش کشید و دستار قرمز را از سرش باز کرد و روی پاین گذاشت.
اناری در دست گرفت و در ظرف دیگری شروع کرد به دانه دانه کردن آن...
نویسنده:میم_پ
.
#الحمدالله_علی_کل_حالنا
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
.
@mahoramp
آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ}
.
(اَمانه)
.
#اربعین_وستین
.
بی آنکه نگاهی کند گفت : چند صباحی است ابراهیم دلباخته تو شده است.
حالا که از ما شده ای و یکی از شیعیان نجیب این دیار.
بهترین فرصت این است تا به همسری ابراهیم انتخاب شوی. خودت میدانی که او چقدر برای تو بهترین است.
سرم را پایین انداختم.
نه از شرم بلکه از تعجب. اما دلم لرزید و شوری عجیب درونش هل هله میکرد.
قلبم چون دف بالا و پایین میپرید.
رحمان گفت : دو روز دیگر به من بگو که دوستش داری یا خیر؟!
و بعد ظرف انار دانه شده را به دستم داد و گفت : رویش گلاب بریز و نمک و بعد نوش جان کن دخترم.
ظرف انار دانه شده را گرفتم.
و بعد از تشکر کردن با گونه های سرخ شده از شرم تمام مسیر خانه را دویدم.
درب خانه را زدم.
نگاهی به ظرف انار کردم. نصف ان به خاطر دویدن هایم ریخته شده بود.
زهرا در را باز کرد.
داخل خانه شدم. و بعد دست و صورتم را با اب خنک درون چاه شستم و گفتم : فقط دو روز.
زهرا با تعجب نگاهم کرد و گفت: دو روز؟
یعنی چی؟؟
روی تخت چوبی در حیاط نشستم.
عبایم را در اوردم و موهایم را به دست باد سپردم. تمام حرف های رحمان را برایش گفتم.
زهرا از شوق چشم هایش برق میزد.
گفت: دو روز بعد باید به ان ها جواب مثبتت را بدهی.
سرم را خم کردم و گفتم : اما در دل من هنوز عشق بکیر سبز است مانند يک جوانه نوپا.
زهرا اخمی کرد و گفت: این دیگر عشق نيست حماقت است.
و بعد گفت : عصر بیا به بازار برویم تا کمی لباس و غذا تهیه کنیم.
به حتم در روز های آینده قرار است جشن داشته باشیم.
نگاهش کردم و گفتم : فراموشش کن.
من لیاقت همسری ابراهیم را ندارم.
زهرا خشمگین شد ظرفی پر از اب را روی سرم خالی کرد و گفت : نگذار امشب تورا به قتل برسانم هااان
خندیدم و من نیز با ظرفی دیگر اب از چاه برداشتم و رویش ریختم.
بازی ما با اب تا انجایی ادامه پیدا کرد که زهرا گفت اصراف است و دیگر ادامه ندهیم.
در همان حین درب خانه به صدا در آمد.
عبایم را پوشیدم و در را باز کردم.
مردی کهنسال با لباس های ژنده درب خانه ایستاده بود.
چشمان خمارش را نسار چشمان من کرد و گفت : بگویید امانه بیاید.
گفتم : خودم هستم بفرمایید
پیر مرد از خورجین خرش یک نامه بیرون اورد و گفت: از بغداد است.
از فرزند خلیفه و بعد گفت : محرمانه است.
هيچکس را در جریان نگذار.
چند درهم به او دادم و سپس داخل خانه شدم.
زهرا در اشپز خانه بود. به اتاق رفتم و چفت در را انداختم.
نامه را باز کردم.
اینگونه بود
و اما بعد...
امانه تو را بهخدای محمد صلی الله قسم میدهم هرچه سریع تر خودت را به بغداد برسانی. مسئله مرگ و زندگیست.
اگر برایت جان من مهم است تا هفته دیگر به اينجا بیا...
وسلام علیکم
بکیر بن هشام بن عبدالملک مروانی
بغداد. 17ربیع الاول
نویسنده:میم_پ
.
#الحمدالله_علی_کل_حالنا
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
.
@mahoramp
آیدی نویسنده
خانه سبز🌿
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ} . (اَمانه) . #اربعین_وستین . بی آنکه نگاهی کند گفت : چند ص
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ}
.
(اَمانه)
.
#خمسه_وستین
.
نامه را به گوشه ی اتاق پرت کردم و با اعصبانیت به آیینه خیره شدم.
زهرا چند بار صدایم کرد اما پاسخی ندادم.
برای بار اخر گفت: کمی دیگر غروب میشود. ان وقت نه من و نه تو هیچ کداممان لب به غذا نزده ایم.
در اتاق را باز کردم. زهرا با قاشقی مسی و دست به کمر رو به روی در ایستاده بود.
قیافه بهت زده و اعصبانی مرا که دید گفت : خیر باشد چه شده؟!
داخل اتاق سرکی کشید و گفت : امانه چه شده است؟! جان به لبم کردی!!!
همان جا جلوی درب اتاق نشستم.
زانوانم را بغل گرفتم و گفتم : باید به بغداد بروم. همین حالا....
زهرا متعجب نگاهم کرد و بعد خنده ای سر داد و گفت : حتما میروی این حرف های مضحک دیگر چیست؟!
بغداد بغداد یادت رفته است که ابراهیم از تو خواستگاری کرده است.
با آمدن نام ابراهیم غصه عجیبی بر دلم نشست.
در همان حین ياد بحری و مرجل در ذهنم نقش بست. به حتم اگر ان هارا می یافتم. میتوانستم بدون هیچ زحمتی تا بغداد طی الارض کنم و این سفر را بی خطر بگذرانم.
اما چگونه انهارابیابم.
نگاهی به زهرا کردم و گفتم : در این محله کسی را میشناسی که علم ماوارء بداند؟؟
گفت: من اینجا غریبم. در ضمن رجوع به علم ماوراء برای چه امری؟!
گفتم: احضار جن
دستش را روی قلبش گذاشت و گفت : بسم الله الرحمن الرحیم
این دیگر چه کاریست امانه اگر بسیار بیکاری. تو را به دست طیبه بسپارم تا همراهش روز ها در زمین کشاورزی کار کنی و شب ها به خادمی ابا عبدالله الحسین علیه السلام به حرم بروی.
گفتم : زهرا میشود کمی دندان بر جگر بگذاری تا بفهمم چه باید بکنم؟؟
.
ساعت ها گذشت. بی آنکه لب به غذا بزنم در فکر فرو رفته بودم.
نگران احوالات بکیر بودم. اما از طرفی هراس داشتم نکند. همه اش حیله ای بیش نباشد و بخواهد مرا دوباره در دام بیاندازد تا عقده ی زندگی اش را با ضربه های مشت مردانه اش روی من خالی کند.
اما با خود گفتم : بکیر هیچ گاه اهل التماس و خواهش نبود. به حتم برایش اتفاقی ناگوار افتاده است. و این مشکل فقط با دستان من حل میشود که میخواهد من را به زودی ببینید.
با خود گفتم: اصلا من هیچ کاری نمیتوانم انجام دهم. اخر چگونه در عرض چند روز خودم را به بغداد برسانم.
با کدام کاروان ان هم در ربیع ماهی گرم که سفر در ان مخصوصا در بیابان بدوی ها مهلک است.
در ضمن چه کسی مرا همراهی کند؟!
ابراهیم که هرگز. زهرا هم بی اذن ابراهیم کاری نمیکند.
خدایا من همه امور و زمام را به دستان پر مهر خودت میسپارم.
بالاخره پس از ساعت ها تصمیم بر این شد جایی نروم. میدانم با این کار به بکیر ثابت خواهم کرد که هیچ گاه دوستش نداشته ام. اما دیگر برایم فرقی نمیکند.
این چه عشقی است که هیچ گاه در ان وصال نیست...
نویسنده :میم_پ
.
#الحمدالله_علی_کل_حالنا
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
.
@mahoramp
آیدی نویسنده
{بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ}
.
(اَمانه)
.
#سته_وستین
.
به سالن رفتم. زهرا گوشه ای نشسته بود و با قلم و کاغذ مشغول نوشتن پندهایی بود که از قرآن یاد گرفته بود.
کنارش نشستم. دامن سرخم را روی پاهایم کشیدم. صدای النگو هایش موقع نوشتن که تکان میخورند. ذوقی دخترانه در من پدیدار میکرد.
گفتم: نظرت چیست؟؟
ابراهیم برای من بکیر میشود؟
قرآن را بست و بوسید و روی میز گذاشت و گفت: معلوم است.هیچکس نمیتواند شبیه دیگری باشد چه با عمد و چه با سهو
تو نیز از هیچکس نخواه که خودش نباشد. ان گاه ماجرا برای خودت تلخ خواهد شد.
گفتم : اخر ابراهیم بسیار شریف است
مهربان است. رفتارش غیور است. همه ی ملاک ها و ویژگی های یک مرد مطلوب را در خود دارد اما تنها یک مشکل وجود دارد.
من اورا آنگونه که باید دوست داشته باشم. ندارم...
زهرا لبخند زد وگفت : خداوند بعد از جاری شدن صیغه محرمیت در بین شما مودت و رحمت را می آفریند.
گفتم : اما اشتباه بزرگی است که به امید مودت و رحمت با کسی ازدواج کنم که هیچ علاقه ای به اوندارم.
زهرا گفت : اری اشتباه است. پس دلش را بشکان ان وقت غیر تو که شکست عشقی خورده ای ابراهیم نیز به جمع ناکامان خواهد پیوست.
و بعد ایستاد که برود. گفتم: راست میگویی دلیل نمیشود که من به آرزویم نرسیده ام. ابراهیم نیز نرسد.
زهرا از شدت شوق دست هایش را بهم کوبید و کف میزد و بشکن زنان دور اتاق میچرخید و میرقصید.
صدای خنده ها و شادی های ما سراسر خانه را پر کرده بود.
.
اَمانه، اَمانه برخیز...
صبح شده بود. زهرا مرا برای صلاة صبح بیدار کردی؟؟
گفت : هنوز تا اذان ساعتی مانده است.
برخیز مرجل آمده.
با شنیدن نام مرجل یک راست بلند شدم و به سمت سالن حرکت کردم.
مرجل را در اغوش کشیدم. چشم های سیاهش که مانند گودال عمیق بوداز زیر پوشیه نیز حفره اش مشخص میشد.
پوشیه برنداشت تا از قیافه دورگه اش زهرا نترسد.
به زهرا گفتم: خواهر میشود مارا تنها بگذاری؟؟
خندید و گفت : بروید به اتاقت من در سالن کار دارم و بعد سینی پر از توت خشک شده را مقابلش گذاشت و گفت:یلا
من و مرجل هردو به اتاق رفتیم.
مرجل پوشیه اش را برداشت با کمال ناباوری دیدم که موهای سپیدش به رنگ قرمز شده است.
خندیدم و گفتم: موهایت را حنا زده ای.
گفت : زندگی در میان انسان ها برایم سخت است.
باید خودم را شبیهشان کنم.
بازهم خندیدم و گفتم : ما انسانی نداریم که موهای قرمزی این چنین مادر زاد داشته باشد.
نویسنده :میم_پ
.
#الحمدالله_علی_کل_حالنا
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
.
@mahoramp
آیدی نویسنده