eitaa logo
خط دوست
65 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
675 ویدیو
6 فایل
یک کانال خاص ☺️برا دخترای خاص😁 هنر، طنز، موسيقى🎶 مطالب علمی 🤩 رمان 📚 💢 مشاوران خوب👇 🔸مشاورخانواده @mpaknejad 🔸مشاورنوجوان و جوان 09191600459 🔸مشاور نوجوان @m_jahazi 🔸سوالات احکام ‏‪0912 452 5766 🔸شبهات اعتقادی @R_Jebreeilzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
سرش را تکان می دهد. خونسردی اش دیوانه کننده است. معاونمان را می گویم. - گیرم که جواد به‌ت آسیب زد یا یه بدی کرد، تو چرا خودت رو ضعیف نشون بدی؟ - چه کار باید می کردم؟ - اونش به خودت مربوطه. فقط یه مشت از جواد خوردی، یکی هم از خودت. - آقا ما کی مشت زدیم؟ نه نگاهم می کند و نه محلم می گذارد. ورقی بر‌می‌دارد. همان‌طور که صاف نشسته، ورق را مقابل وحید می گذارد: - ببین وحید جان! خودم جلو می روم و می گویم: - آقا ما هم که درخت! روی ورقه دو تا فلش به سمت هم می کشد: - یکی تو هستی و یکی مقابل تو. اون نباید تو رو ناراحت کنه، اما اگر کسی اشتباهی رو در مقابل تو کرد، باید بتونی جدای از او،‌خودت رو هم در نظر بگیری. دو طرفه است! متقابله. باید بتونی اذیتش نکنی، چون خودت هم ضرر می کنی. وحید تو رابطه ها حریم خودت رو نشکن. قبل از هر چیزی تو زندگی، این خودتویی که باید به فکر خودت باشی. وحید، مهمه، ارزشمنده. مکث می کند. خودکارش را روی میز می گذارد. دست به سینه می شود و تکیه می دهد: - این‌جا طرفت یه بچه مسلمونه که نادونه... . جا می خورم و در‌جا می گویم: - من تشکر می کنم! عکس العملی نشان نمی دهد. - حالا وحید جان،‌فحشی که دادی به ظالم هم بوده! نگاهم نمی کند. - به اون که ضرری نرساند، اما خودت رو آلوده کردی. وحید دستی به پیشانی اش می کشد و می گوید: - آقا حرف شما درست، اما آدم که جوش می‌آره، دیگه این چیزای منطقی یادش می‌ره. لبخند می زند. خون خونم را می خورد. گوشه ی لبم را به دندان می گیرم که بتوانم خودم را نگه‌دارم. با مکث می گوید: - راست می‌گی، اما درست نمی‌گی. حالا هم برو ب دَرست برس. اما فکر‌کن که یع عمر وقتی حرص خوردی جوش آوردی، چه عکس العملی نشون دادی! چند بار هم مخالف اون عمل کن، امتحانش که ضرر نداره! وحید هنوز دارد دوتا فلش را نگاه می کند. حتمی می خواهد ببیند چقدر حق دارد، چقدر ندارد. هر‌چند حق نداشت مرا ندیده بگیرد. وقت کم آوردن نیست. بی خیال همه‌ی بی محلی هایش می گویم: - آقا مهدوی، ما به جاش بریم؟ این به شما علاقمنده می خواد بمونه، خودم درس رو براش توضیح می‌دم. هیچ‌کدام محل نمی گذارند. بیا و محبت کن. سری برای وحید تکان می دهد و هم‌زمان با دستش در را نشان می دهد و می گوید: - برو دیگه من حرفم رو زدم. هُلش می دهم. - برو دیگه. ادب داشته باش وحید جان! حرف بزرگ‌ترت رو گوش بده. وحید می رود. . . . 💜@khatdost 💜
و بعد به عمد برمی گردد توی آشپزخانه، با چشم به محمد گرا می دهم زودتر موبایل را به جعبه ی کنار جا کفشی برگرداند. کارش که تمام می شود. لب های نیمه بازش صورتش را خوردنی تر کرده است. باز هم صبر می کنم. محبوبه دوباره می پرسد: - آخه صداش اومد، گفتم بیاری بدی به بابا تا صداشـو ببنده. الآن ساعت ممنوعه است. محمد ذوق کنان راه آمده را بر می گردد سمت در و موبایل را می آورد. - آوردم، آوردم. بدم به بابا... بیا بابایی... صداشو قطع کنید! اتوی مویم بوی گندی راه می اندازد و از کار می افتد. سوخت؛ آن هم الآن که فقط دو ساعت تا قرارم فرصت دارم. بسوزد این زندگی که دقیقه ی نود همه چیزت را به هم می زند. آن هم الآن که نیم ساعت است تازه توانسته ام نصف موهایم را به راه بیاورم. می روم سراغ اتاق آتوسا. نیست، اما اتوی مویش سالم است. نیم ساعت دیگر کارم تمام می شود. به میترا قول داده ام ببرمش کافی شاپ سیروس، تازه باز شده و دلچسب است. راه می افتم و ده دقیقه دیر هم میرسم. میترا تا گردن توی موبایل است. سر خم می کنم روی موبایلش. توی گروه «بچه های معرکه» دارد پیام رد و بدل می کند. دستش را بی هوا می گیرم و هین بلندی می کشد. می کشمش سمت در کافی شاپ و می گویم: - انقـدر خـم شـدی قـوز در میاری. می دونی که مـن دختر قوزی دوست ندارم. سیروس تحویل می گیرد. ترفندشان است. اصلا اصل درآمدش را با همین زبانش درمی آورد. یک فنجان چای را می دهد هشت هزار تومان و یک کافی میکس را بیست تومان. اینکه می آییم به خاطر اخلاقش است. این را برای میترا می گویم که از تعظیم سیروس، خرکیف شده است. - رفتی امروز کتابخونه؟ سری تکان می دهم که ادامه ندهد. از وقتی بابا فشار آورد برای رتبه ی بالا، از کنکور متنفرتر شده ام. - تهران دیگه؟ - نـچ... شـریف. بابـا یـه پـا گرفتـه شـریف. مامـان هـم کـه اصـلا حرف تو کله ش نمیره. دستان ظریفش را دور فنجان حلقه می کند و ناخن های مصنوعی اش را روی هم می گذارد. حرکاتش را طوری پیش می برد که من ببینم. کمی از نسکافه اش را لب می زند. رنگ قرمزی حاشیه ی فنجان را می گیرد. چشم از رنگ قرمز می گیرم و به صورتش می دوزم. ❤️@khatdost
در را باز می کند و موتورش را هم بیرون می کشد. نصف شرقی غربی صورتش پر از ابروهایش است و نصف شمالی جنوبی هم که گیر درهم پیچیدن همان دو ابرو است. این یعنی وضعیت قرمز خانگی و باید تا ردیف شود، قیافۀ سنگش را تحمل کنم... سوار می شوم و سه تا کوچه و دو تا خیابان را که رد می کنیم خودش به حرف می آید: - امروز این استاد زبانمون عین چی زد زیر همه اوقاتمون. دقیقا این مشکلش نیست. علیرضا شش تا معلم را می گذارد توی جیبش و درمی آورد. دست می گذارم روی شانه اش و فشار می دهم. آخ آرامی می گوید. دستم را عقب می کشم و می گویم: - زبانه دیگه! خودش مزخرفه. چه توقع از بقیه اش داری؟ - نه آخه. دو تا داستان زپرتی کپی گرفته می گه بخون، از حفظ هم بخون. از هرجاییش هم پرسیدم بلد باش. آخه احمق جون! من شاهنامۀ فردوسیشم نمیفهمم که زبون ننه بابامه! حالا بیام برای تو بگم داستان چرند چی می گه. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost
🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 🌻 🍃 📚 : به اتاقم می‌‌روم و از پشت پنجره آمدن پدر را می‌بینم. هر وقت می‌خواستم مردی را ستایش کنم بی‌اختیار پدر در ذهنم شکل می‌گرفت؛ قد بلند و چهارشانه؛ راه رفتنش صلابت خاصی دارد و انگار همیشه کاری دارد که مصمم است آن را انجام دهد. چشم‌هایش پر از محبت است و تا به حال خشمش را ندیده‌ام. علی می‌رود سمت پدر، فرو رفتن دو مرد در آغوش هم و لرزش شانه‌هایشان، چشمه اشکم را دوباره جوشان می‌کند. این لحظه‌ها برایم ترنم شادی‌های کودکانه و خیال‌های نوجوانانه‌ام را کمرنگ می‌کند. درِ اتاقم را که باز می‌کند، به سمتم می‌آید و مرا تنگ در آغوش می‌فشارد؛ اشک چیزی نیست که بشود مقابلش سد ساخت؛ آن هم برای من که تمام لحظات این بیست سال پر از خاطره‌ام را باید در صندوقچه همین خانه بگذارم و ترکشان کنم. با اختیار خودم نرفته بودم که با اختیار خودم برگردم. حالا این‌جایم کنار قل دیگرم مبینا، اتاقمان کنار اتاقی‌‌ست که برادر‌‌هایم؛ علی و سعید و مسعود را در خود جا نداده، بلکه تحمل کرده است! پسر‌ها آن‌قدر شلوغ هستند که تمام دنیای مرا به هم می‌ریزند. کودکی‌ام را کنارشان زندگی نکرده‌ام و حالا مانده‌ام که چگونه این حجم متفاوت را مدیریت کنم. از دختر یکی‌یکدانه، شده‌ام بچه پنجم خانه. مبینا برای پروژه درس همسرش عازم خارج ‌است و من هنوز لذت بودن کنار او را نچشیده باید خودم را برای جدایی آماده کنم. دو‌‌تایی این روزها را می‌‌شماریم و نمی‌‌خواهیم که تمام شود. گاهی آرزوی چیزی را داری، وقتی به دستش می‌آوری، پیش خودت فکر می‌کنی همین بود آنچه منتظرش بودی و همیشه لحظات تنهایی‌ات را به آن می‌اندیشیدی! یعنی بالاتر از این نیست؟ یک بالاتری که باز بتوانی حسرتش را بخوری و برای رسیدن به آن دعایی، حرکتی، برنامه‌ریزی‌ای… جز این، انگار زندگی یک‌نواخت و خسته‌کننده می‌شود. یادم می‌آید من و دوستان مدرسه‌ای‌ام تابستان‌ها به همین بلا دچار می‌شدیم. انواع و اقسام کلاس‌ها و گردش‌ها را تجربه می‌کردیم تا اثبات کنیم زنده‌ و سرحالیم. آخر آرزوهایمان را در نوشته‌های خیالی دیگران و در صفحات مجازی جست‌وجو می‌‌کردیم، آن‌هم تا نیمه‌های شب؛ اما صبح زندگی ما همانی بود که بود… نگاهی به اتاقم می‌اندازم. این‌جا هم مثل طالقان یک پنجره دارم رو به حیاط. حیاطی با باغچه کوچک و حوض فیروزه‌ای. فقط کاش پنجره‌ام چوبی بود و شیشه‌های آن رنگی. آن‌جا که بودم گاهی ساعت‌های تنهایی‌ام را با بازی رنگ‌ها، می‌گذراندم. خورشید که بالا می‌آمد پنج‌پرهای قرمز و زرد و آبی و سبز شیشه‌ها روی زیلوی اتاق می‌افتاد؛ اما شیشه‌های ساده پنجره این‌‌جا، نور را تند روی قالی می‌اندازد و مجبور می‌شوم اتاقم را پشت پرده پنهان‌‌کنم. عکسی از پدربزرگ و مادربزرگ را گذاشته‌ام مقابل چشمانم تا فراموش نکنم گذشته‌ای را که برایم شیرین و سخت بود. *** ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ @khatdost 🍃 🌻 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃🍃🍃🍃