ماموریت جدید
تمام شد.خبر ساعت هشت صبح آب پاکی را ریخت روی دستمان.روی دعاها و التماس هایی که به خداکرده بودیم،روی بی خیالی های این سه سالمانوقتی گرمزندگی بودیم و او داشت خودش را برای مردم توی بر و بیابان می کُشت!
«رئیس جمهور سید ابراهیم رئیسی شهید شد.»
چه جمله بندی نچسب و غریبی!چقدر باید کلمه شهید را کنار اسمش ببینیم که توی سلول های حافظه مان نفوذ کند؟چقدر این کلمات را باید توی دهانمان مزه مزه کنیم که باورمان بشود که او بی خبر رفته.چند سال طول می کشد تا باورمان شود؟
راستی چند سال است حاج قاسم شهید شده؟من که هنوز باورم نشده!مگر شما باورتان شده؟من هنوز گاهی نیمه شب ها با اضطراب از خواب می پرم و به این فکر می کنم که شاید همه این اتفاق ها را خواب دیدم!خوابی به طول پنج سال... حاج قاسم را نگاه می کنم که انگار از ازل توی زندگی ام بوده!از بس قریب و آشناست.هنوز به نبودنش اُنس نگرفتم!شاید هم هیچوقت نگیرم!
اصلا مگر می شود با نبودن آدم ها اُنس گرفت؟!
چرا نشود!
خیلی ها یکی دو سال بعد مُردنشان فراموش می شوند.انگار از اول هم نبودند!جای خالیشان زود با حوادث و آدم های جدید زندگی پُر می شود،آدم با نبودشان اُنس می گیرد. مُردن بدجوری با شهادت فرق دارد.شهادت اینجوری است که انگار آدم نامرئی می شود با قدرتی چندین برابر توانی که در حالت مرئی داشته.بخاطر همین هم شهادت هیچوقت خاطرات آدمِ شهید را عادی نمی کند.ما با شهدا خیلی راحت انس می گیریم!چون خودشان را نمی بینیم اما آثارشان نظرمان را جلب می کند.
انگار تأثیرگذاری شهید با شهادت بیشتر می شود.
دیروز آقای رئیسی را داشتیم!امروز نداریم.حالا او نامرئی شده با قدرتی چند برابر دیروز و همه شصت و سه سال قبلش.چه باور کنیم و چه نکنیم او مأموریتش توی دنیای ما تمام شده بود.نمی بینید چقدر دقیق درست روز سالگرد شروع به کارش به تقویم قمری شهید شد؟!
بعید می دانم یاد مهربانش از حافظه مان پاک شود.
دیگر نیازی نیست برایش نامه بنویسیم و نگران باشیم که به دستش می رسد یا نه!او حالا مستقیما دارد ما را می بیند وصدایمان را می شنود.اوتا زنده بود خادم جمهور بود و حالا که مأموریتش تمام شده شهید جمهور.شهید جمهور یعنی آدمی که یک ربط جدی به مردم داشته و حالا نامرئی شده با قدرتی چند برابر...جای ظاهراً خالی او پر می شود اما شک ندارم که هنوز هم نگران ماست.
راستی امروز نوبت کشیک سید ابراهیم رئیسی در حرم امام رضا بود.قطعا تا بدنش را از معراج شهدای تبریز آماده رفتن به تهران کنند خودش را رسانده کنار امام رضا....
راستی مگر از دیروز تا امروز چقدر گذشته؟!
چرا اینقدر دلم برایش تنگ شده!!
بگذار کمی مسئولیت جدیدش را با خودم تکرار کنم:
شهید سید ابراهیم رئیسی
شهید سید ابراهیم رئیسی
شهید......
✍ #طیبه_فرید
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@tayebefarid
ما سالهاست طعم امنیت را حتی به خاطر هم نمی آوریم.
یادمان نمیآید زندگی کردن بدون صدای انفجار، بی دلهره آوارگی چه رنگی است.
شوری اشک آنقدر به دهانمان مزه کرده که شیرینی شادی به آن نمینشیند.
ما که اسممان در صدر لیست مستضعفان جهان مدام بالا و پایین میشود.
ما بچهیتیمهایی که همیشه رشک میبریم به مهر پدرانه رهبری که سایهاش مثل کوه بالای سرتان است.
ما که هربار موعد انتخابات هرچند دستمان کوتاه است از رای دادن، اما دست به دعا میبریم برای فرد صالحی که خیرش به دامن ما هم جاری میشود.
ما که سالهاست مهمان خانه شماییم و همسفره بر سر خوان کرامت سلطان.
امروز دیدن اشکهای شما بغض ما را درهم میشکند.
از ما همینقدر برمیآید، به رسم برادری.
در روزگار سختی مرزهایتان را به رویمان گشودید و ما امروز فقط همین دستهای خالی را داریم برای در آغوش گرفتنتان.
سرتان را روی شانه ما بگذارید.
روی همین رشتهکوههای کوچک و نحیف و لرزان.
ما با اندوه و فراق بیگانه نیستیم.
"حالت سوخته را سوختهدل داند و بس"
انگار دوباره برادری، عزیزی، پاره تنی را در آتشی، ویرانهای، سِیلی گم کرده باشیم.
به نام #وطندار #غمشریکتان هستیم #جانِبرادر
جانتان جور باشد و سرتان سلامت💔
✍ #معصومه_مطهری
از تبار افغانستان
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
سلام سید ابراهیم؛
سلام مرد بزرگ؛
میگویند وقت خداحافظی است. اما مگر نه اینکه شهادت آغاز زندگیست؟ پس سلام بر تو شهید جمهور.
و سلام بر همراهانت در آغاز این سفر. سلام بر امام نمازهای هر ظهر جمعه. سلام بر مرد دیپلماسی عزت، و صدای کودکان غزه در سازمانملل. سلام بر استاندار عاقبت به خیرمان. سلام ویژه تر به مردان گمنام لباس سبز.
سیدجان، سفر به سلامت. سلام ما را به عموقاسم هم برسان. بدانید که شما آتش گرفتید اما ما سوختیم. گلستان گوارای شما، و داغِ فراقتان سهم ما. این مرخصیِ اجباریِ شیرین نوش جانتان. کار زیاد است و رجعت نزدیک. این اشک ها که میبینید نگرانتان نکند. اینها اشک ناامیدی نیست. اشک شکست نیست. اشک نگرانی برای فردا نیست. هنوز قامت ما مثل سرو بلند است. ما حتی، ایستاده میگرییم. ایستاده میمیریم. این اشک ها فقط اشک دلتنگی و غبطه است. ما ننشستیم و نمینشینیم. ما هم مثل شما مرد میدانیم. ما به فرمان پدرمان امیرالمؤمنین، قدم هایمان را محکم برمیداریم. دندانها را بهم فشردهایم. جمجمه هایمان را به الله سپردهایم. اگر شما رفتید، ما هنوز هستیم. به رسم ابراهیم، بت شکنیم. به سبک قاسم، فدایی ولایتیم. نه تهدید دشمنها سستمان میکند، نه کنایه منافقها، نه خنده لاشخورصفتها. دستمان به قبضه شمشیر، چشممان به دهان سیدعلی است. در هر زمان و هر جبههای ما گوش به فرمانیم. ما از زندگی شهدا مشق کردهایم. در این راه، خدا ما را تسلیم امر میخواهد. بی سر و جان میخواهد. گاهی حتی با تن سوخته میخواهد. پس نه از سر بریده میترسیم نه تن سوخته. که "شهادت هنر مردان خداست".
✍#اسمانویس
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
مادرم میگوید شبیه مردم غزه که چند چمدان میزنند زیر بغلشان و از غره میروند رفح، ماهم از دزفول راهی گلپایگان شدیم. موشکهای دوازدهمتری صدام، کاری به گلپایگان نداشتند. توی شهرک زراعی باروبندیلمان را پهن کردیم تا یکیدو هفته نفسی تازه کنیم و دوباره برگردیم سرِ زاروزندگیمان.
همانجا توی دیار غربت که دلمان شور شهرمان را میزد، خبر شهادت رجایی زانوهایمان را سست کرد. خانه خراب شده بودیم. گریه سبکمان نمیکرد.
پدرم میگوید من تهران بودم که بهشتی و هفتادودو تن همراهش را تکهتکه کردند. میگوید من هم با چشمِ تار، آجرپاره کنار زدم.
خاطرههایشان بارها از حلزون گوشم رد شدند اما فقط رد شدند. نمیفهمیدم از چه حرف میزنند. تا دیروز عصر. هی خودم را بلند میکردم و باز میافتادم گوشهای دیگر. دندانهایم را روی نرمه انگشتها فشار میدادم که بغضی نترکد. یا زل میزدم به مانیتور تلویزیون و موبایل یا به گوشهای از سقف و کنج دیوار. یکِ نصف شب تا نماز صبح از سرما، لرز ولکنم نبود. درجه کولر مثل همیشه بود اما مه و باران ورزقان دیوانهام کرده بود. درد بدی توی همه استخوانها زقزق میکرد.
حالا نشستهام روی زمین. کمرم را تکیه دادهام به دیوار و دو آرنج را روی زانوها گذاشتهام. مژههایم خیس و بهم چسبيدهاند. هقهق مادرم را میشنوم اما پدرم فقط انگشت میکشد گوشه چشمهایش.
کاش بزرگترها تجربه این روزهای سخت را یادمان میدادند.
✍#سیمین_پورمحمود
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@siminpourmahmoud
بچه که بودم ،
بابا که مارا بیرون میبرد ،هر وقت سردمان می شد آتشی دست و پا میکرد...
دودش چشمانم را میسوزاند ،اما گرمایش را دوست داشتم.
همان آتش میشد وسیله خوشگذرانی هایمان بابا روی زغال هایی که اتش حسابی اماده اش کرده بود مرغ را کباب میکرد و ما مینشستیم به تماشا ...
صدای جلزو ولز روغنی که روی مرغ بود و هیزم هایی که در آتش می سوخت برایم قشنگ ترین موسیقی طبیعت شده بود ...آز اتش خوشم امده بود
چه میدانستم همین اتش قرار است بعد ها به جای هیزم جانم را بسوزاند ...
نه !!!...
قلمم بشکند اگر بخواهم از کوچه های بنی هاشم بنویسم
حتی از خیمه ها هم حرفی نمیزنم ...
از سردار مینویسم
سردار که رفت ،عکس دستش را نشانمان دادند و گفتند حاجی ست ...
باوجود آن همه خاکستری که رویش نشسته بود ،هنوز انگشتر سرخ در دستش خودنمایی میکرد ...
حالا آتش برایم موجود خود خواهیست که بهترین هارا برای خودش میخواهد،
هر چه بهتر ،سهم بیشتری را با خود میبرد ...
خود خواهی هایش بهترین هایمان را از ماگرفته، قبل تر حاجی حالا هم که...
از وقتی خبر را شنیده ام ،جگرم میسوزد ...
مثل همان وقتی که سردار رفت ...
مثل همان وقتی که با بهت زیر نویس اخبار را دنبال میکردم و در دلم فریاد میزدم «خدایا دوروغ باشد »...
مثل همان وقتی که التماس میکردم دستی که نشانمان دادند دست سردار نباشد ...
آتش کار خودش را کرده ، بازسهمش را از خوب هایمان گرفته ،
اما این بار که شعله اش به جانم افتاده ،نمی گذارم برود
نمیگذارم خاکسترسردی بگذارد و بعد ها دوباره داغش کند
باید بماند
باید شعله بکشد
انقدر که من را هم در خود حل کند...
✍#کوثر_سادات
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
_ تو دَرست رو خوب یاد بگیر. شاگرد خوبی باش. وگرنه زمان مجبورت می کنه دوباره همه چیز رو ببینی.
_ من از تاریخ خوشم نمیاد!
_ مجبوری باباجان. دونستنش دیگه از نون شب هم واجب تر شده.
_ خودت چی؟ یعنی هیچی یادت نمیاد؟
_ نمی خوام بهونه بیارم. خوشم نمیاد بگم اون موقع همه اش چهارده -پونزده سالم بود. مهم نیست که توی یه روستای کوچیک توی گیلان بودم. به این چیز ها نیست!
_ درک اون موقعیت توی یه روستای دور افتاده عجیب بوده خب!
_ همین دیگه. همین. به نظرت اگه جای یکی از بچه های روستای اوزی باشم، بیشتر از اون موقع می فهمم؟ نه باباجان، نه. باز میرم برای خودم توی گل و شل تیرکمون بازی. آدم باید سرش درد کنه واسه یه چیز. باید تو باغش باشه.
_ داری سخت می گیری به خودت!
_ سخت نگرفتم که بعد شهریور شصت دوباره اینجام. ولی تو این طوری نشو
✍ #رقیه_مویدناصری
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@aane_mann
شش کلاسه بود دیگر!
پرستیژ ریاست جمهوری و اینچیزها سرش نمیشد. سر میخورد توی خانهی سیلزدهای که گل دیوارهایش هنوز خشک نشده و هیچ نگران کفش واکسنخوردهاش نمیشد.
شب عیدی لای سربازهای دور از خانه مینشست و خوشوبش میکرد. انگار نهانگار که حالا باید روی مبل خانهشان کنترل تلویزیون را دست بگیرد و فوق فوقش با یک تماس تصویری بر سر سربازها منت بگذارد. هنوز این اصول دیپلماتیک ریاست جمهوری را خوب یاد نگرفته بود. جای آنکه مثل بقیه سیاستمداران حرفهایی با کلمات توپر و سنگین و کمی هم فرنگی بزند، میایستاد وسط مردم و با لهجهی سادهای میگفت من خادم جمهور هستم.
هیچ چیزش به قاعده نبود. حتی توی مناظرهها وقتی از خدا بیخبری شش کلاسه بودنش را انداخت روی زبانها، رگ گردنش را کلفت نکرد که بگوید از پایاننامهی دکتریاش با عنوان "تعارض اصل و ظاهر در فقه و حقوق" در دانشگاه شهید مطهری دفاع کرده.
راستی همراهانش گفتند نماز را که خواند سوار بالگرد شد. هنوز ناهار نخورده بود.
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
سلام سیدالشهدای خدمت !
همین یک عنوان کافیست که دستم بلرزد و روی صفحه کلید قفل شود . از دیشب تا صبح جان از کف داده بودم . یک چشمم خبرها را می خواند و چشم دیگر به بغض لولیده در نفس !
خبر را که خواندم ، در مسیر دانشگاه بودم . تنم لرزید. جگرم خون شد . گریه نم نمک روی گونه ام لغزید.
آه !
این بی قراری و بی تابی برای خودم است . چه بگویم چرا خوب شما را نشناختم ؟! چرا زودتر برایتان دعا نکردم؟! چرا با غرور اسمتان را نیاوردم ؟!
چرا ؟!.
مانیتور سالن اجتماعات دانشکده ، تصویر شما رانشان می دهد . تصویرها می آیند و می روند . با همان لبخند همیشگی . مهربانانه و پدرانه . دل بی تابم سکون می یابد . قطرات اشک ریز ریز غلت می خورند . گونه و روسریم خیس می شود .
دوباره روی مانیتور را میخوانم .
_سیدالشهدای خدمت ...
صدایی از درونم بالا می آید .
+ جان هر چه قرار است که قربان بشود
پس چه خوب است که قربانی جانان بشود ....
✍ #عارفه_اصغری
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
✍از خوزستان به تبریز
بسمالله الرّحمن الرحیم
الحمدالله رب العالین
پدرم کشاورز است. در خوزستان زمینها خشک شدهاند و زرد. فصل برداشت و درو کردن است. غروب پدرم با دستانی زخمی و زمخت، عرقریزان بین چروکهای موازی گونهاش از سر زمین به خانه آمد.
از اهالی خبر را شنیده بود. با تُن صدایی محکم ولی ناآرام پرسید: راسته که رئیسجمهور سقوط کرده؟
من: تک کلمه آرهای میگویم و سکوت میکنم.
دوباره میپرسد از چگونگی و چرایی و باوری که نمیخواهد بکند.
قسم میخورد: به امام رضا نمونهاش نیست.
صدای اذان از پنجره خانهمان میپیجد داخل. دلم پر میزند به مشهد. حالا من امام رضا را قسم میدهم که نگهدار سید محرومان و کشاورزان باشد.
ذهنم از زمینهای خشک و داغ پرت میشود به تبریز.
هوا خیلی سرد است. تا مغز استخوانم میرود. باران ملایم خودش را میریزد روی درختان پیچخوردهی انبوه جنگل. جنگل پر از مه غلیظ شده است. کوههای سفت و سخت شانه کشیدهاند. با تنهایی نرم و لطیف برخورد میکنند. اشکهایم سر میخورند روی گونههای صافم. با گوشه روسریام جمعشان میکنم تا پدر نبیند. آرام میخزم توی اتاق.
اما برخلاف من مادر گوشه پذیرایی نشسته است. عمدا میگذارد صدایش بلند شود و اشکش جاری. بلند های های میکند:
این سید آدم خوبیه. حیفه. باید قدرش رو بدونیم. خوشبحالش خادم امام رضاست.
زمزمه میکنم: خوشبحالش شروع و پایان ماموریتش در ایام تولد امام رضا بود. آخر آدم باید چقدر برای امامی اینقدر عزیز باشد که اینگونه بهش عیدی بدهد؟
✍#العبد
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
با دیدن بعضی استوری ها ذکر صلوات دست می گیرم. دلهره به جانم می افتد صلوات پشت صلوات؛ نکند خانوادههاشان دیده باشند، نکند خوانده باشند، خانواده خودش یا امیر عبداللهی ،خانواده خلبان دریانوش یا مالک رحمتی، خانواده آن بقیه...
یادم می افتد به حیرتم لحظه فهمیدن بیبابا شدن. با بغض همان دختر یتیمی که یک شبه دنیایش سیاه و سفید شد، خدا را قسم میدهم به یتیمان حسین که ندیده باشند، که اصلا قصه هلهله بر سر بازار فقط یک افسانه بوده باشد.
✍ #سیده_معصومه_شفیعی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
۳۱ اردیبهشت ۰۳
@khatterevayat
لعنت به سیاست. همه را آلوده میکند، نه فقط آنهایی را که شغل سیاسی دارند یا سر و کارشان با احزاب و گروههای سیاسی است. حتی دامن منِ زنِ خانهدارِ فاصلهگرفته از دانشگاه و بازار کار را هم لک میاندازد. چرک میکند.
چند ساعت است که دارم خودم را مرور میکنم. جرأتش را ندارم بگویم لعنت به من، لعنت به این زبان بیتقوای من. میگویم لعنت به سیاست. لعنت به سیاست که یک طوری پرده روی چشم و گوشم میاندازد که خودم را محق میدانم دربارهی هرکسی هرطوری که دوست دارم و خودم فکر میکنم درست است، حرف بزنم. بی اینکه لحظهای فکر کنم شاید اشتباه میکنم. شاید دارم زیادهروی میکنم. شاید لج کردهام. شاید یک روزی برسد که پشیمان شوم.
حالا این روز برای من رسیده و خوره افتاده به روحم. من به ابراهیم رئیسی رأی دادهام. اما با اکراه و اجبار اسمش را روی کاغذ نوشتم. منتقد و حتی گاهی مخالف دولتش بودم. بلدِ این کار نمیدانستمش اما هیچ وقت هم فکر نکردم که آدم درستی نیست.
حالا اما هی دارم خودم را میگَردم ببینم توی این انتقادها و مخالفتهایم کجا پایم را از فرش حق درازتر کردهام. کجا از روی ناراحتی حرف زدهام، نه انصاف.
نتیجه اینکه هی دارم خودم را میخورم که چرا بیشتر مراقب نبودم؟ چرا بخاطر مخالفتم به خودم اجازه دادم عملکرد خودش و دولتش را به مسخره بگیرم یا به جوکها و طعنههای دیگران بخندم؟ هی دارم لعنت میفرستم. هی دارم آرزو میکنم کاش راهی برای حلالیت گرفتن بود. من الان کاری ندارم که بخاطر تصمیمها و سیاستهای دولتش حقی از منِ ساکن این مملکت ضایع شده یا نه. من الان دارم به حقی فکر میکنم که خودم ضایع کردهام. من الان به فکر حساب و کتاب خودم پیش خدا هستم. حساب و کتاب بقیه به خودشان مربوط است و خدا.
ظهر ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
پی.نوشت: چیزی که مو لای دَرزش نمیرود این است که هر چه بشود، هر اتفاق خوب و بدی بيفتد باید منجر به یک پله بالاتر رفتن ما بشود. که فهمیدهتر بشویم. که آمادهتر بشویم برای ظهور.
اگر من توی این ماجرا، فرهنگ مخالفت و انتقاد سیاسی را یاد بگیرم، یک پله بالا رفتهام. یک پله بزرگ و سخت. خدا کند که یاد بگیرم، باز زمین نخورم.
✍ #زینب_شاهسواری
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@biiiiinam