#شهیدهمت به روایت همسرش5
#قسمت_نود_و_هفتم
خدا وعده ی بهشتی داده که به شما جفت نیکو می دهم و من هم یقیین دارم #ابراهیم جفت نیکوی من ست.☺️
بعدها هم دیگر کمتر گریه کردم وقتی این چیزها یادم آمد یا می آید.گاهی حتی با دوست هام شوخی می کنم می گویم من #ابراهیم را سه طلاقه اش کرده ام.😃دیگر مثل قبل نمی سوزم. شاید به همین دلیل بود که با چندتا از زن های شهید تصمیم گرفتیم برویم قم زندگی کنیم.درس می دادم آنجا،شیمی، الآن هم شیمی درس می دهم.😇اصفهان البته.و اصلاً ناراحت نیستم که زمانی قم بودم و خانه مان شده بود مأمن دوست های #ابراهیم و خانواده هاشان.یکبار به شوخی گفتم راه قدس از کربلا می گذرد و راه بهشت از خانه ی ما.✨سختی ها را این طور تحمل می کردم.گاهی هم البته کم می آوردم.مثل آن بار که یکی از پسرها نیمه شب داشت توی تب می سوخت.😓کسی نبود.نمی دانستم چی کار کنم.آن شب نه بچه خوابید نه من. دمدمای صبح🌤،نزدیک اذان،گریه ام گرفت.به #ابراهیم گفتم بی معرفت! دست کم دو دقیقه بیا این بچه را نگهدار ساکتش کن!😭خوابم نبرد،مطمئنم،ولی در حالتی بین خواب و بیداری دیدم #ابراهیم آمد بچه را ازم گرفت،دو سه بار دست کشید به سرش و… من به خودم آمدم دیدم بچه آرام خوابیده.😊به خودم گفتم این حالت حتماً از نشانه های قبل از مرگ بچه ست.خیلی ترسیدم. آفتاب که زد.بی قرار و گریان،بلند شدم رفتم دکتر.😢دکتر گفت این بچه که چیزیش نیست.حضورش را گاهی اینطور حس می کردیم.🙂🌹
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامه_دارد...
@kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش5
#قسمت_نود_و_هشتم
او همه جا با من ست،او همه جا با ماست،یقین دارم.بخصوص وقتی میروم سراغ آخرین یادداشتی📝 که برای من نوشت،در آن روزها که ما خانه نبودیم.نوشته بود:🌸سلام بر همسر مؤمن و مهربان و خوبم گرچه بی تو ماندن در این خانه برایم بسیار سخت بود،😞ولیکن یک شب را تنهایی در اینجا به سرآوردم.مدام تو را اینجا می دیدم.خداوند نگهدار تو باشد و نگهدار مهدی،که بعد از خدا و امام همه چیز من هستید.😇انشاءالله که سالم می رسید.کمی میوه🍎گرفتم.نوش جان کنید.تو را به خدا به خودتان برسید. خصوصاً آن کوچولوی خوابیده در شکم که مدام گرسنه ست.از همه شما التماس دعا دارم. انشاءالله به زودی به خانه امیدم می آیم.✨🏠
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامه_دارد...
@kheiybar
#شهیدهمت به روایت همسرش5
#قسمت_نود_و_نهم
می خواست شهید شود💔
#حاجی، بیست و نهم بهمن ماه ۱۳۶۲ برای آخرین بار به خانه آمد و حدود بیست روز بعد به شهادت رسید🕊.آن روز که آمد، دیدم چهره اش عوض شده است؛پیر شده بود؛گوشه چشمهایش چروک افتاده بود.گریه ام گرفت. گفتم: #حاجی!چه بر سرت آمده است؟ #حاجی خندید و گفت:چیزی نگو!آن قدر کار دارم که امشب هم نباید می آمدم.هوا سرد بود.چراغ و بخاری نداشتیم.بچّهها سردشان❄️ بود.آن موقع مهدی پسر بزرگمان یک سال و سه ماه داشت و مصطفی پسر کوچکترمان یک ماه و نیمه بود.یقین پیدا کردم که #حاجی آمده است تا از ما خداحافظی کند😔.نماز صبح را که خواند،لباسهایش را پوشید و شروع کردن به تسبیح📿 گرداندن.بی اختیار اشک می ریخت.انگار از خدا میخواست که شهید شود.مهدی اسباب بازی خودش را پیش او برد؛ولی #حاجی نگاهش نکرد.گفتم:چرا نسبت به بچّه این قدر بیعاطفه شده ای؟دیدم همین طور اشک می ریزد😢.چیزی نگفت.راننده آمد تا او را ببرد.خیلی آرام راه افتاد،بچّهها را برای آخرین بار بغل کرد.خداحافظی کرد و رفت و دیگر برنگشت.😭😞
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
@kheiybar
موقع شهادت پسرم جنازه چند تا از دوستانش را هم با هم آورده بودند.موقع تشیع یکی از همین ها بود،فکر کنم #شهید علوی بود که زیر پای #حاجی دفن شده🍁.این شهید را شبانه دفن کردند.همان کسی که قبر را می کنده می گفت:شب بود.داشتم قبر را می کندم که یک دفعه کلنگ⛏ خورد به دیواره قبر #حاجی و انگار توی قبر کلی مهتابی💡 روشن کرده بودند.چکمه ها و لباس #حاجی تنش بود و بدنش سالم و فقط یک پارچه سفید رویش بود✨. چون لباس #حاجی را بیرون نیاوردیم.فقط مادرم گفت #حوله احرامش را بکشید رویش. آن بنده خدا می گفت: یک بوی غلیظ عطر بیرون زد💫.آمدم بیرون،حول شده بودم.به سرعت کمی گچ درست کردم .سوراخ قبر را گرفتم.تا سال قبل هم این بنده خدا زنده بود و خودش ماجرا را تعریف می کرد.😢🌹
راوی:خواهر بزرگوار شهید
#محمدابراهیمهمت
#کرامات_حاجی
@kheiybar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
با نگاهش او را تا آن سر اتاق دنبال کرد و به خاطر نیاورد برای چندمین بار است که فکر می کند«چه قدر لباس سپاه به او می آد!»گفت«این طوری خسته می شید،بیایید بشینید.☺️ #حاجی نشست به اکراه،و به رخت خواب ها که پشتش کپه شده بود تکیه داد.اتاق ساکت بود،فقط گاه گاهی مهدی در قوری اسباب بازیش را روی آن می کوبید و ذوق می کرد.بعد هم همان طور قوری به دست آمد جلو #حاجی.داشت خودش را شیرین می کرد.اما #حاجی اعتنا نکرد.صورتش را برگردانده بود.او دل خور شد،گفت «تو خیلی بی عاطفه ای!»😒 #حاجی باز جوابی نداد.بلند شد و نگاهش کرد؛چشم های #حاجی تر بود و لب هایش مثل کسی که درد می کشد،روی هم فشرده می شدند.چیزی نگفت،ولی دلش لرزید.حس کرد #حاجی آمده دل بکند.💔🕊
.
نيمه_پنهان_ماه ۲
به روایت همسر شهید
#محمدابراهیمهمت
@kheiybar
*ماجراي #انار خوردن #حاجهمت
يك روز #حاجهمت به همراه آقاي شيباني از منطقه پيش ما آمدند تا به محمد عباديان سر بزنند و به قول معروف از پشتيباني لشگر بازديدي داشته باشند😊. حالا نميدانم كه #حاجهمت در كجا انار خورده بود🙊. وقتي #حاجهمت وارد سنگر فرماندهي تداركات شد و با حاج آقا عباديان حال و احوال و روبوسي كرد. حاج محمد شروع كرد سر به سر گذاشتن با #حاج همت😂. به #حاجهمت گفت: #حاجي كجا بودي؟ حاجهمت گفت: خط مقدم بوديم. حاج محمد گفت: خط بودي😐؟ بعد به بچهها اشاره كرد كه ميخواهم سر به سر #حاجهمت بگذارم.
#حاجهمت گفت: بله، خط بوديم😒. لباسهايمان خاكي است، معلومه كه خط بوديم. حاج عباديان گفت: بهت نميآيد خط بوده باشي😐. #حاجهمت كه كم كم داشت از كوره در ميرفت؛ گفت: بابا جان، اين لباسهاي خاكي نشان نميدهد كه ما كجا بوديم😞. حاج آقا عباديان گفت: #حاجي به لبهايت نميخورد كه در خط مقدم بوده باشي. لبهايت سرخ است😑. #حاجهمت گفت: محمد جان انار خورديم.☺️😂
راوے:همرزمانشهید
#محمدابراهیمهمت
@kheiybar
•
#شهید_شوشتری با دیدن این عکس فرموده بود:
عکس عجیبی است.
نشستهها پرواز کردند🕊، ولی ما ایستادهها، هنوز هم ایستادهایم!💔
کاشکی من هم توی این عکس📸، آن روز مینشستم، بلکه تا امروز شهید شده بودیم!😔
•
یاد شهدای وحدت، سردار شوشتری جانشین نیروی زمینی سپاه و سردار محمدزاده فرمانده سپاه سیستان و بلوچستان گرامی باد
🌸ایستاده از راست:
مرحوم قندهاریون، مهندس نصرت الله کاشانی، سردار عزیز جعفری، سردار مرتضی قربانی، شهید نور علی شوشتری
نشسته از راست:
شهید مهدی باکری، #شهیدمحمدابراهیمهمت، شهید مهدی زین الدین
همت نوشت ۱: با فرج الله، فرزند رشید شهید شوشتری در مورد این عکس صحبت کردم🍃، این تنها عکسیست که شهید شوشتری قاب و در اتاقش نصب کرده بود.😊👌
همت نوشت ۲:
مواظب باشیم کجا مینشینیم، کجا میایستیم...☝️
#پست_اینستاگرام_فرزندشهید
#محمدابراهیمهمت🌹
@kheiybar
#همت در خواب هم فرمانده بود
شايد بهتر است اينگونه بگويم كه انسان از ۲۴ ساعت ۸ساعت را استراحت میکند🍃 اما باید بگویم استراحت #حاجهمت در ماشین و درطول مسیر رفت و آمد بود. رانندهای که در کنار #حاجهمت بود میدید او در خواب حرف میزند😑 و برای خود تعریف میکند که باید از فلان منطقه به فلان منطقه برویم😊 و در آنجا چنین عملیاتی انجام دهیم. زمانی که از خواب بیدار میشد به راننده میگفت🚙 کجا میروی؟ دوربزن برنامه تغییر کرده است. او در خواب هم نقشه عملیات میکشید.👌☺️
ذهن و جسم او در خواب هم مشغول مدیریت جنگ بود. بسیار دقیق بود و زمانی که عملیات انجام میشد و بر میگشتیم میدیدم دو دو تا چهار تای #حاجهمت درست از آب در آمده بود.🌹
راوی:پیک شهید
#محمدابراهیمهمت
@kheiybar
شَڪ نَـدارَم
نِگاه بِہ چِهرِه هایِشٰانْ
عِبــادَتْ استْ...✨
عِبـادَتِے اَز جَنسِ
مَقبـوُل بِہ #دَرگاه_اِلٰهےِ🕊
ڪاشْ شَفـاعَتِے
شاٰمِلِ حٰالِمـانْ شَوَد ...💔
#محمدابراهیمهمت
#روزتون_مزین_به_نگاهشهید🌹
@kheiybar
از دهانش پرید که
تو بالاخره از طریقِ
این چشمهات #شهید میشی..🕊
چشماش درخشید و پرسید:چرا..؟!
گفت:
چون خدا به این چشمها
هم جمال داده هم کمال..☺️☝️
این چشمها در راهِ خدا
بیداری زیاد کشیده..
اشک هم زیاد ریخته..💔
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت🌹
@kheiybar
#همسرانه_شهدا
میخواستم سفره بیندازم که #حاجی دستم را گرفت گفت «وقتی من میآیم، تو باید استراحت کنی من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش و راحتی ببینم☺️ گفتم «من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم😒 یک روز میگفتی میخواهی زنت شریک باشد، حالا میگویی از جایم تکان نخورم شروع کرد به انداختن و مرتب کردن سفره سرش پایین بود با صدایی که انگار دوست ندارد، کسی غیر از خودش بشنود، گفت تو بعد از من سختیهای زیادی میکشی😞 پس بگذار لااقل این یکی دو روزی که در کنارت هستم،کمی کمکت کنم🙁☺️
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت🌹
@kheiybar
#عاشقانه_شهــدا
1. معتقد بود که خانم خانه نباید سختی بکشد. هیچ وقت اجازه نمی داد خرید خانه را انجام بدهم☺️. به من می گفت: «فکر نکن من تو را در خانه اسیرکرده ام، اگر می خواهی بروی در شهر بگردی، برو؛ ولی حاضر نیستم تو حتی یک کیلو بار دستت بگیری و به خانه بیاوری.👌🙂
2. وقتی می آمد خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم😌. لباس بچّه را عوض می کرد. شیر🍼 براش درست می کرد. سفره را می انداخت و جمع می کرد. پا به پای من می نشست لباس ها را می شست، پهن می کرد، خشک می کرد و جمع می کرد.☺️
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت🌹
@kheiybar
#نماز_شب_شهیدهمت
مادر #شهیدهمت می گوید « #ابراهیم از جبهه برای دیدن فرزند تازه به دنیا آمده اش به شهرضا رسیده بود با اینکه دیروقت بود، نیمه شب باصدای گریه و تضرع او از خواب بیدار شدم🙁 و دیدم داره نماز شب می خونه صبح همان شب، وقتی که #ابراهیم قصدبازگشت به جبهه را داشت✌️، به او گفتم یک مقدار بمان و خستگی ات را رفع کن پاسخ داد مادرجان ما تا به حال درخواب های سنگین غوطه ور بودیم☺️، اما حالا دیگر وقت بیداری است ما هیچ وقت نمی توانیم فقط به راحتی و استراحت خودمان فکر کنیم☝️ اگر به این چیزها فکر کنیم دیگرنمی توانیم مزهی بیداری را بچشیم من خواب و استراحت دنیا را با تمام زرق و برقش به دنیادارها می بخشم😊 مادر، این دنیا تنگ است و جای من نیست »🕊
راوی:مادرشهید
#محمدابراهیمهمت🌹
@kheiybar
#زندگینامه_شهیدهمت
#قسمتسوم
تحصیلات و دورانسربازی
#تحصیلات
🌸 #محمدابراهیمهمّت،در سال 1352 دیپلم گرفت و همان سال در امتحانات ورودی تربیت معلم قبول شد و برای ادامه تحصیل،از شهرضا به اصفهان رفت. تحصیل در دانشسرا، فرصت بسیار خوبی برای مطالعه📚 و بالا بردن تجربیات علمی و فکری گوناگون وی بود. این امر، به اضافه اقامت در اصفهان و آشنایی با دانشجویانی که از شهرهای مختلف برای تحصیل به آن جا آمده بودند، در بلوغ فکری و روحی #شهیدهمّت تأثیری به سزا داشت👌. او در سال 1354، تحصیلاتش را به پایان رساند و به خدمت نظام رفت.✅
#دوران_سربازی
#شهیدهمّت، بعد از سپری کردن دوران تحصیل، به خدمت سربازی رفت و با چند نفر از دوستانش، در آشپزخانه پادگان مشغول به کار شد🍃. وقتی ماه رمضان فرارسید، او تصمیم گرفت تا به کمک دوستانش، برای سربازهای پادگان، سحری تهیه کنند. وقتی تیمسار ناجی ـ که از مزدوران رژیم و فرمانده پادگان بود از جریان باخبر شد، #شهیدهمّت را به سلّول انفرادی فرستاد و همه سربازان را مجبور به شکستن روزه کرد.🙁 #شهیدهمت پس از آزاد شدن از سلّول انفرادی، تصمیم گرفت تا درس خوبی به فرمانده دین ستیز پادگان بدهد.🙊وقتی دوستانش با او مخالفت کردند،شهیدهمّت گفت: «شما از خدا می ترسید یا از ناجی؟😒. او به کمک دوستانش، کف آشپزخانه را با کف صابون و روغن لیز کردند.زمانی که ناجی برای بازرسی وارد آشپزخانه شد،به شدت بر زمین افتاد و نتوانست از جایش بلند شود و به بیمارستان منتقل شد و تا پایان ماه رمضان،درآن جا بستری بود و سربازها توانستند تا آخر ماه رمضان،با خیال آسوده روزه بگیرند.😇🌹
#ادامه_دارد...
@kheiybar
#آرزوی_یک_بسیجے
« #حاجی همیشه دفتر یادداشتی📝 زیر بغل داشت یک بار این تقویم را باز کردم چند نامه لای آن بود💌، از برادران بسیجی ، یکی گفته بود « #حاجی من سر پل صراط یقهات را میگیرم😒 سه ماهه نشستهام داخل سنگر به امید دیدن شما💔😞
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت♥️
@kheiybar
#عاشقانــهشهـــدا
توي جبهه اينقدر به خدا میرسي!ميآي خونه يه خورده ما رو ببين.😞
شوخي ميكردم😃. آخر هر وقت ميآمد، هنوز نرسيده، با همان لباسها ميايستاد به نماز. ما هم مگر چقدرکنارهم بوديم؟نصف شب ميرسيد. صبح هم نان و پنير به دست، بندهاي پوتينش را نبسته سوار ماشين ميشد🚙 كه برود.
نگاهم كرد و گفت «وقتي تو رو ميبينم، احساس ميكنم بايد دو ركعت نماز شكر بخونم.»😌😍
به روایت:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت♥️
@kheiybar
شَڪ نَـدارَم
نِگاه بِہ چِهرِه هایِشٰانْ
عِبــادَتْ استْ...✨
عِبـادَتِے اَز جَنسِ
مَقبـوُل بِہ #دَرگاه_اِلٰهےِ🕊
ڪاشْ شَفـاعَتِے
شاٰمِلِ حٰالِمـانْ شَوَد ...💔
#محمدابراهیمهمت
#روزتون_مزین_به_نگاهشهید🌹
@kheiybar
#همسرانــه_شهــدا
تمام تجملات زندگےیڪ مدیر اسلامے
منزلی که در دزفول در آن زندگی می کردیم، قبلاً مرغداری بود! واقعاً مرغدانی بود😊. کمی پول داشتم که با آن دو تا کاسه و بشقاب و استکان و یک قوری خریدم و آوردم. رختخواب هم نداشتیم🙂؛ یک پتو توی ماشین بود🚕؛ آن را آوردیم و به جای رختخواب پهن کردیم. همه ی اسباب و اثاثیه مان همین بود. تا این که من مریض شدم😞 و سینه ام درد گرفت😣. آن وقت #حاجی رفت و یک بخاری گرفت و آورد😌. بعد هم چند تا ظرف نسوز (تفلون) خریدیم. مدتی هم در اندیمشک در خانه های سازمانی ای بودیم که پر از عقرب بود، آن روزها حدود بیست و پنج عقرب در آن خانه کشتیم!😰😣
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت❤️
@kheiybar
#علمدار 🚩
🎤سخنانی از زبان سردار سعید قاسمی در مورد احمد متوسلیان و #محمدابراهیمهمت
اسارت حیرت انگیز حاج احمد ، کمر مرا هم مثل خیلی از بچه ها شکست😞در آن روزها واقعاً احساس پوچی می کردم احمد برای آدم هایی مثل من، خیلی بیشتر و بالاتر از یک فرمانده ارشد بود شخصیت این مرد استثنایی، درست مثل یک منشور بود منشور را دیده ای که چطور بعد از انعکاس نور⚡️ در آن، طیف های رنگی متفاوتی را از خودش ساطع می کند؟ احمد هم برای ما همین حکم را داشت نور جلال خدا را می گرفت و طیف وسیعی از رنگ ها را به ما می داد او هم برای ما حکم پدر را داشت، هم معلم و مربی ، هم دوست و برادر ، هم مرشد و اسوه به همین دلیل، حس می کردم دیگر بدون حاجی متوسلیان چیزی نیستم😞 و در حال حاضر، فقط یک نفر می تواند علمدار ما باشد و بیاید عَلَم احمد را بردارد و آن هم #همت است✌️ البته این واقعیت را هم باید صادقانه اعتراف کنم؛ تا آن وقت، خداوکیلی آدم هایی مثل من، #همّت را در آن حد و قواره نمی دیدند که بتواند جای خالی احمد را پر کند😢 شاید تا پیش از آن ماجرا، خود #همت هم در بضاعت شخصی اش نمی دید که روزی از راه برسد که او بیاید و عَلَم احمد را بردارد و به دوش بکشد چه اینکه طی عملیات رمضان ، خودش به کرّات این موضوع را در جلسات ستادی و حتی سخنرانی های🎤 توجیهی برای نیروهای تیپ به زبان آورده بود در هر حال، این مشیّت خداست☝️ که امور عالم را تدبیر می کند و همین مشیّت هم هست که اقتضا می کند یک ولی برود، تا ولی بعدی بیاید و علمدار امرِ حق شود❤️
📓 برگرفته از کتاب ضربت متقابل ، صفحه ۸۱ و ۸۲ 📓 📘 📃 📙
#حاج_احمد_متوسلیان
@kheiybar
#آرزوی_یک_بسیجے
« #حاجی همیشه دفتر یادداشتی📝 زیر بغل داشت یک بار این تقویم را باز کردم چند نامه لای آن بود💌، از برادران بسیجی ، یکی گفته بود « #حاجی من سر پل صراط یقهات را میگیرم😒 سه ماهه نشستهام داخل سنگر به امید دیدن شما💔😞
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
@kheiybar
✉️نامہ #شهیدهمت در روز #عـاشـورا بـرای خـانوادش👇👇
سلام بر عاشورا میعادگاه عاشقان راه خدا
سلام بر حسین و یاران حسین✋
سلام بر زینب الگوی همیشه جاوید زنان مسلمان🌸
سلام بر پدر و مادر و خواهران و برادران عزیزم باد که همیشه برای من زحمت کشیدهاند؛ باری بسیار دلم میخواست بتوانم عاشورا را شهرضا باشم و عجیب علاقه به سینه زدن و عزاداری💔 در این روز بزرگ را داشتم ولی به علت اینکه در اینجا کسی نبود و در ضمن کار بسیار زیاد بود، لذا نتوانستم بیایم به آقا بگویید به جای من هم سینه بزند.😢
من صحیح و سالمم و انشاءالله در فرصتی دیگر که توانستم مرخصی بگیرم، به شهرضا سری میزنم🍃؛ سلام مرا به همه فامیل و آشنایان برسانید خصوصاً به حبیبالله و همسرش، آقا منصور و همسرش و ننه جان عزیز.
همه شما را به خدا میسپارم شاد و سربلند باشید.
حقیر و مخلص شما #محمدابراهیمهمت.🌹
@kheiybar
#همسرشهیدهمت
میخواستم سفره بیندازم که #حاجی دستم را گرفت گفت «وقتی من میآیم، تو باید استراحت کنی🙂 من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش و راحتی ببینم☺️ » گفتم «من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم یک روز میگفتی میخواهی زنت شریک باشد، حالا میگویی از جایم تکان نخورم » شروع کرد به انداختن و مرتب کردن سفره سرش پایین بود🙁 با صدایی که انگار دوست ندارد، کسی غیر از خودش بشنود، گفت «تو بعد از من سختیهای زیادی میکشی😞 پس بگذار لااقل این یکی دو روزی که در کنارت هستم، کمی کمکت کنم☺️ »
راوے:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت🌹
@kheiybar