#حدیثروزانہ 🌤
#رزقمعنوۍ 💚
🌿••| امام علۍعلیهالسلاممیفرمایند:
♥️••| راستگویۍ، شمشیری بران در دست شجاع است ...!
📚••| شرح نهجالبلاغه ۲۰:۲۶۹
#صلوات
#گاندو
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_بیست_چهار
در باز شد و پرستار وارد شد.
_آقا لطفاً بفرمایید بیرون خانمتون باید استراحت کنند.
یکّه خوردم. پس خودش را به عنوان همسرم معرفی کرده بود.
از جا برخاست و عقب گرد کرد به قصد خروج.
_دیگه اسمشو نبر... هیچ وقت!
رفت و من ماندم با دنیایی از علامت سوال و تعجب در سرم!
همیشه یک جایی از ماجرا باید لنگ
بزند. مطمئن بودم که حرفهای ارژان را شنیده... همان روز که شنود در جیبم فشرده شده بود و آرژان قصد داشت مرا راضی به فرار و رفتن به ترکیه کند و...
عصر که مرخص شدم، به قصد بازگشت به تهران سوار ماشین سرگرد شدم.
دل در دلم نبود، برای دیدن کامران!
از رعنا دلخور بودم اما با تمام نامردی ای که این خانواده در حقم کرده بودند، بازهم دلتنگشان بودم و این مسئله دست خودم نبود.
نگاهی به سرگرد که با اخم رانندگی می کرد، انداختم.
+بابام... خوبه؟
هنوز هم سرسنگین بود.
_خوبند.
سایان گفته بود که در میان دور و بری های پدرم یک نفر آمارش را به آن ها می داده.
+نفوذی چی شد؟
_پیدا کردیم.
+کی بود؟
_یکی تو اداره!
+جنازه ی سرواناحمدیو پیدا کردید؟ اونا گفتند خوراک درّنده ها شد...
و قلبم در سینه فشرده شد.
_دروغ گفتند.
+چرا باید دروغ بگند؟
_که از سرشون باز کنند.
+واضح توضیخ بده منم بفهمم.
_سروانو بچه ها نجات داده بودند.
+خب؟
_اون گروهی که فرستادند دنبالش، نتونستند پیداش کنند.
+خب؟
_به خاطر همین بهونه آوردند.
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
#پارت_دویست_بیست_پنج
فقط خدا می داند که از نجات یافتن سروان احمدی تا چه حد ذوق کردم.
از اولش هم دلم روشن بود.
+از کامران خبر دارید؟
_بله.
کوتاه پاسخ می داد و دلم را می فشرد. باید اعتراف می کردم که من هنوز هم دوستش داشتم... عاشقش بودم... اصلا نفسم به نگاهش بند بود! والسلام!!!
با فکری که به ذهنم رسیده بود، غم عالم در دلم نشست.
+میگم...
یک لحظه با همان اخم سوالی نگاهم کرد و بند دلم را پاره کرد.
+رسیدیم... تهران...(نفسم را تکه تکه خارج کردم)... منو تحویل میدی؟
همانطور که نگاهش به جاده ی پیش رویش بود، یک تای ابرویش را بالا داد.
_تحویل کی؟
ناخون هایم را در گوشت دستم فرو کردم.
+چه میدونم... پلیس، سپاه، اطلاعات.. هرجا که مربوط به شغل تو میشه!
و زیر لب زمزمه کردم،
+آخرش نفهمیدم تو چکاره ای!
لبخندی کنج لبش نشاند.
_نه تو مجرم نیستی و فعلا نیازی نیست!
صدای بیسیمش از محفظ کنار در بلند شد؛
_مقداد مقداد سلمان!؟ مقداد مقداد...
_سلمان جان به گوشم!
_مقداد جان خسته نباشی باند متلاشی شد... هیکمن تو روسیه گیر افتاده و گروهکی هم با ون انتهاری نزدیک به آزمایشگاه دکتر محرابی توسط نیروها دستگیر شد.
_تلفات داشتیم؟
+آرژان..!؟
نگرانش بودم که مبادا در درگیریها کشته شده باشد.
کمیل از گوشه ی چشم تیز نگاهم کرد و بار دیگر مشغول صحبت با سلمانِ پشت بیسیم شد.
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
🔴 دولت خود مچکرها/ نامزدهای انتخابات ۱۴۰۰ چه وعدههایی ندهند که به حال و روزه دولت روحانی گرفتار نشوند!
🔹اسحاق جهانگیری؛
فروردین ۱۴۰۰: اگر ما نبودیم، قحطی میشد.
دی ۱۳۹۹: اگر ما نبودیم، کل ایران از دست میرفت.
اردیبهشت ۱۳۹۹: عملکرد ما از حافظه مردم پاک نمیشود.
اردیبهشت ۱۳۹۶: امروز کسی از گرانی حرف نمیزند.
🔹عباس آخوندی؛
فروردین ۱۴۰۰: اگر ما نبودیم، قحطی کل ایران را دربرمیگرفت.
🔹عبدالناصر همتی؛
بهمن ۱۳۹۹: اگر ما نبودیم، دلار ۵۰ هزار تومان میشد.
🔹علی ربیعی؛
خرداد ۱۳۹۹: اگر ما نبودیم، اوضاع ۱۰۰ برابر بدتر بود.
🔹عیسی کلانتری؛
فروردین ۱۳۹۸: اگر ما نبودیم، دریاچه ارومیه خشک میشد.
🔹حسن روحانی؛
شهریور ۱۳۹۴: ما سایه جنگ را از سر کشور برداشتیم!
#گاندو
#امام_زمان
🔴[ @shohadae_sho ]🔴
#شهدایی_شو 💜👆
روایت عشق 💌
زمانی که فرماندهی گردان بلال را به او ابلاغ کردند، از حاج همت پرسید: اسم گردان چیست؟
حاج همت گفت: گردان بلال حبشی...
پس از مکثی کوتاه، محمدکاظم گفت: چه اسم زیبایی! بلال سیاه بود، من هم سیاه چرده ام؛
ولی آیا من هم می توانم زیر باران تیرها و ترکش ها مثل بلال اَحداَحد بگویم، بعد از این جمله شهید اشرفی اصفهانی فرمودند : ایشان (محمدکاظم) شهید می شوند.
🌼••| ولادت : ۱۳۴۲/۱/۹، شهر ری
🌺••| شهادت: ۱۳۶۱/۷/۱۵ ، سومار
#شهید_محمدکاظم_کلهر💔
#بادعزیزش_باصلوات 🌿
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهید محمدکاظم کلهر🌹🍃
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣