eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.6هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾‌• در باز شد و پرستار وارد شد. _آقا لطفاً بفرمایید بیرون خانمتون باید استراحت کنند. یکّه خوردم. پس خودش را به عنوان همسرم معرفی کرده بود. از جا برخاست و عقب گرد کرد به قصد خروج. _دیگه اسمشو نبر... هیچ وقت! رفت و من ماندم با دنیایی از علامت سوال و تعجب در سرم! همیشه یک جایی از ماجرا باید لنگ بزند. مطمئن بودم که حرف‌های ارژان را شنیده... همان روز که شنود در جیبم فشرده شده بود و آرژان قصد داشت مرا راضی به فرار و رفتن به ترکیه کند و... عصر که مرخص شدم، به قصد بازگشت به تهران سوار ماشین سرگرد شدم. دل در دلم نبود، برای دیدن کامران! از رعنا دلخور بودم اما با تمام نامردی‌ ای که این خانواده‌ در حقم کرده بودند، بازهم دلتنگشان بودم و این مسئله دست خودم نبود. نگاهی به سرگرد که با اخم رانندگی می‌ کرد، انداختم. +بابام... خوبه؟ هنوز هم سرسنگین بود. _خوبند. سایان گفته بود که در میان دور و بری های پدرم یک نفر آمارش را به آن ها می‌ داده. +نفوذی چی‌ شد؟ _پیدا کردیم. +کی بود؟ _یکی تو اداره! +جنازه‌ ی سروان‌احمدیو پیدا کردید؟ اونا گفتند خوراک درّنده‌ ها شد... و قلبم در سینه فشرده شد. _دروغ گفتند. +چرا باید دروغ بگند؟ _که از سرشون باز کنند. +واضح توضیخ بده منم بفهمم. _سروانو بچه‌ ها نجات داده بودند. +خب؟ _اون گروهی که فرستادند دنبالش، نتونستند پیداش کنند. +خب؟ _به خاطر همین بهونه آوردند. ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش فقط خدا می‌ داند که از نجات یافتن سروان احمدی تا چه حد ذوق کردم. از اولش هم دلم روشن بود. +از کامران خبر دارید؟ _بله. کوتاه پاسخ می‌ داد و دلم را می‌ فشرد. باید اعتراف می‌ کردم که من هنوز هم دوستش داشتم... عاشقش بودم... اصلا نفسم به نگاهش بند بود! والسلام!!! با فکری که به ذهنم رسیده بود، غم عالم در دلم نشست. +میگم... یک لحظه با همان اخم سوالی نگاهم کرد و بند دلم را پاره کرد. +رسیدیم... تهران...(نفسم را تکه تکه خارج کردم)... منو تحویل میدی؟ همانطور که نگاهش به جاده‌ ی پیش رویش بود، یک تای ابرویش را بالا داد. _تحویل کی؟ ناخون‌ هایم را در گوشت دستم فرو کردم. +چه میدونم... پلیس، سپاه، اطلاعات.. هرجا که مربوط به شغل تو میشه! و زیر لب زمزمه کردم، +آخرش نفهمیدم تو چکاره‌ ای! لبخندی کنج لبش نشاند. _نه تو مجرم نیستی و فعلا نیازی نیست! صدای بیسیمش از محفظ کنار در بلند شد؛ _مقداد مقداد سلمان!؟ مقداد مقداد... _سلمان‌ جان به گوشم! _مقداد جان خسته نباشی باند متلاشی شد... هیک‌من تو روسیه گیر افتاده و گروهکی هم با ون انتهاری نزدیک به آزمایشگاه دکتر محرابی توسط نیروها دستگیر شد. _تلفات داشتیم؟ +آرژان..!؟ نگرانش بودم که مبادا در درگیری‌ها کشته شده باشد. کمیل از گوشه‌ ی چشم تیز نگاهم کرد و بار دیگر مشغول صحبت با سلمانِ پشت بیسیم شد. ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 دولت خود مچکرها/ نامزدهای انتخابات ۱۴۰۰ چه وعده‌هایی ندهند که به حال و روزه دولت روحانی گرفتار نشوند! 🔹اسحاق جهانگیری؛ فروردین ۱۴۰۰: اگر ما نبودیم، قحطی می‌شد. دی ۱۳۹۹: اگر ما نبودیم، کل ایران از دست می‌رفت. اردیبهشت ۱۳۹۹: عملکرد ما از حافظه مردم پاک نمی‌شود. اردیبهشت ۱۳۹۶: امروز کسی از گرانی حرف نمی‌زند. 🔹عباس آخوندی؛ فروردین ۱۴۰۰: اگر ما نبودیم، قحطی کل ایران را دربرمی‌گرفت. 🔹عبدالناصر همتی؛ بهمن ۱۳۹۹: اگر ما نبودیم، دلار ۵۰ هزار تومان می‌شد. 🔹علی ربیعی؛ خرداد ۱۳۹۹: اگر ما نبودیم، اوضاع ۱۰۰ برابر بدتر بود. 🔹عیسی کلانتری؛ فروردین ۱۳۹۸: اگر ما نبودیم، دریاچه ارومیه خشک می‌شد. 🔹حسن روحانی؛ شهریور ۱۳۹۴: ما سایه جنگ را از سر کشور برداشتیم! 🔴[ @shohadae_sho ]🔴 💜👆
🔺 کلامی از علما ⭕️ آیت‌الله خوشوقت
روایت عشق 💌 زمانی که فرماندهی گردان بلال را به او ابلاغ کردند، از حاج همت پرسید: اسم گردان چیست؟ حاج همت گفت: گردان بلال حبشی... پس از مکثی کوتاه، محمدکاظم گفت: چه اسم زیبایی! بلال سیاه بود، من هم سیاه چرده ام؛  ولی آیا من هم می توانم زیر باران تیرها و ترکش ها مثل بلال اَحداَحد بگویم، بعد از این جمله شهید اشرفی اصفهانی فرمودند : ایشان (محمدکاظم) شهید می شوند. 🌼••| ولادت : ۱۳۴۲/۱/۹، شهر ری 🌺••| ‌‌‌شهادت: ۱۳۶۱/۷/۱۵ ، سومار 💔 🌿 🍃🌹۱۴‌گل‌صلوات‌هدیه‌به‌شهید محمدکاظم کلهر🌹🍃 ❣❣❣❣❣
خشتـــ بهشتـــ
⃣6⃣ 🌿 توسلات از روی عادت هیئت نمی رفت. به قول یکی از شهدا که در خواب به سردار شهید علی چیت سازیان گفته بود: راهکار رسیدن به خدا شهادت «اشک» می‌باشد، سید هم از این راه کار می خواست به شهدا برسد. تو روضه ها اشک امانش نمی داد، عاشق مناجات و روضه بود. گاهی اوقات حتی آهنگ زنگ موبایلش هم صدای حاج منصور و روضه حضرت رقیه (ع) بود. من در تمام عمرم کسی رو به اندازه سید عاشق اهل بیت (ع) ندیدم. خودم چندین مرتبه دیده بودم که در عزاداری بی هوش شد، چند بارش رو من براش روضه خوندم. رفتیم اروندکنار، اونجا آب رو که می‌دیدیم، گلهامون هوای روضه می‌کرد. اون هم روضه مادر. سید گفت: شیخ بریم یه گوشه برای من روضه حضرت زهرا (س) بخون، این را عملیات با رمز مقدس یا فاطمه زهرا (س) بوده. بریم به عشق این شهدا توسل داشته باشیم. رفتیم گوشه ای نشستیم. آب بود و غربت اروند. هنوز هم باشه دارو به راحتی می‌شد از این فضای معنوی حس کرد. بسم الله گفتم و روضه رو شروع کردم... روزه به اوج خودش که رسید سید از خود بی‌خود شد. حال خیلی منقلبی داشت. مثل عادت همیشگی که من دیده بودم، تو روضه دستشو گذاشت روی قلبش. آنجا هم داد می‌زد و می‌گفت: آخ مادر جان... خیلی جانسوز ناله می‌زد. مثل مار گزیده ها به دور خودش می پیچید. کم کم بی حال شد و افتاد! من روضه را قطع کردم. سرشو گذاشتم روی زانوهام مقداری از آب اروند روی صورتش پاشیدم تا کمی حالش بهتر شد. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
خشتـــ بهشتـــ
⃣6⃣ 🌿 دیگه رمقی برای سید نمونده بود. به حال خوشی که داشت همیشه غبطه خوردم. همین زمزمه‌ها اشک های خالص سید برای اهل بیت (ع) بود که خدا صداش رو شنید، شعر معروف که می‌گه اگر آه تو از جنس نیاز است در باغ شهادت ساز باز است آه سید از جنس نیاز بود و همین سید را معراجی کرد. روزهای آخر راهیان نور بود. روزها شب های زیادی بود که در اردوگاه شهید درویشی خادم الشهدا بودیم. قلب هامون رقیق شده بود. نفس شهدا روی ما هم تاثیر کرده بود. همراه با خادمین برای زیارت به منطقه طلائیه رفتیم. غروب بود که رسیدیم. هیچ کس نبود، طلائیه خیلی غریب بود. درست بوی کربلا می‌داد. غربت کربلا در طلائیه به مشام می خورد. بی اختیار یاد حرم آقا قمر بنی هاشم (ع) افتادم. طلائیه مقر آقا قمر بنی هاشم (ع) بود. شنیده بودیم که در این مکان اولین باری که برای تفحص مشغول شدن شهید پیدا نمی‌شد، متوسل با قمر بنی هاشم (ع) می شوند. سپس بلند می‌شوند خاکها را زیر و رو می کنند. یک پیکر را زیر خاک پیدا می کنند. شهید عباس امیری اولین شهید تفحص شده بود. دومین شهید کسی است که دست راستش مصنوعی بود. مشخص بود که در عملیات های قبل جانباز شده را هم بیرون آوردند. اسمش ابوالفضل بود. آنجا فهمیدن اینجا خیمه گاه آقا قمر بنی هاشم (ع) است. سید تا پاش به خاک طلائیه خورد منقلب شد. حالت عجیبی پیدا کرد. گریه امانش را بریده بود. تا این حالت را از سید دیدم رها کردم تا تو حال خودش باشه. سید خرامان خرامان رفت طرف ضریح شهدای گمنام. اونجا دیگه گریه هاش به ضجه تبدیل شد. نمیدونم سید این همه حال و گریه را از کجا آورده بود!! ما انگار مسخ شده بودیم، خیلی هنر میکردیم یه توسل کوچک و چند قطره اشک و تمام! اما سید... گوشه ای نشسته بودم و تو حال خودم بودم، دوباره متوجه سید شدم. دیدم اینقدر گریه کرده داره از دست می ره؛ رفتن نزدیکش دستش روی قلبش گذاشت و گفت: شیخ قلبم داره از جا کنده می شه، سید رابردم گوشه‌ای دراز کشید. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆