eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
34.1هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
5.6هزار ویدیو
214 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
نظر یک مخاطب محترم. 😁 نظرات و پیشنهادات خیلی زیاده. همه رو میخونم یا دوستان بهم میرسونن اما فرصت نمیشه جواب بدم. هفته قبل دیدم بعضی از قسمت ها حدود 2 k ویو خورده. درصورتی که کانال ما 2500 تا بیشتر مخاطب نداره و با این آمار باید خیلی کمتر سین می‌خورد. تشکر از کسانی که جدای اینکه خودشون میخونن، این مستند داستانی امنیتی رو برای دیگران هم ارسال میکنن. ✅ @kheymegahevelayat
🔵 زائران بیدار و هوشیار باشند ✅ در مراسم اربعین در کمین شما هستند تا از شما کسب اطلاعات کنند. سرویس اطلاعاتی_جاسوسی آمریکا «سیا» در سال های گذشته ۵۰۰ نفر از دانشجویان خود را به مراسم اربعین فرستاد تا با مجموعه‌ای از سوالات از زائران اربعین هدف این راه‌پیمایی باشکوه را بدانند. پس از جمع اوری کسب اخبار، این مجموعه گزارشات خود را به هیات حاکمه آمریکا ارسال کرده و در جمع بندی این گزارش به این نتیجه رسیدند که: « این جمعیت، برای_آمریکا است. » 👥 ادمین: حاج عماد 💬🗣 رسانه باشید و این مطلب را به جهت آگاهی جامعه با دوستان خود به اشتراک بگذارید. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ✅ @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_شصت_و_نهم ادامه دادم بهش گفتم: +وقتی کیف و زدی فرار کن!
وقتی علی نشست ترک موتور فرار کردیم، حدود یک کیلومتر فقط گاز دادم و از بین ماشین ها لایی کشیدم تا یه وقت کسی دنبالمون نیاد.. احساس کردم علی همینطور نفس نفس میزنه. یه دونه زد روی دوشم، شیشه کلاه کاسکت و دادم بالا و از جیبم یه آینه ی کوچیک در آوردم و گرفتم روبروم تا علی رو که پشتم نشسته بود ببینم. وقتی از آیینه نگاش کردم دیدم رنگش پریده. با دست بهم اشاره زد آب میخوام، اما اصلا موقعیت ایستادن نداشتم. چون روی موتور بودم و باد زیادی میخورد به صورتمون و صدا نمی اومد، با فریاد بهش گفتم: « علی جان محکم بگیر من و تا یه وقت از حال نری و بیفتی روی زمین. اونوقت باید با خاک انداز جمعت کنم... نمیتونم فعلا وایسم.. تحمل کن.» حدود یک ربع به مسیر ادامه دادم تا جایی که دیگه احساس کردم خطری ما رو تهدید نمیکنه و همه چیز مثبت هست، فورا پیچیدم داخل یه فرعی و رفتم داخل یه کوچه خلوت. زدم کنار علی پیاده شد رفت زیر سایه درخت روی زمین نشست. به صورت سفید پر از عرقش که نگاه میکردم داشتم از خنده غش میکردم، بهش گفتم: +چرا لبو شدی. علی با بی حالی گفت: _آقا عاکف، خونت آباد، آخه چرا نمی اومدی؟ من از بس دویدم بیچاره شدم، دهنم سرویس شد دیگه. داشتم از خنده می مردم..گفتم: +علی جان، باید جوری میزدمش که حالا حالاها زمین گیر بشه. راستی یه سوال! وقتی دکتر داشت پشت سرت میدَوید چی میگفت؟ _میگفت که داخل کیفم اصلا پول نیست.. چندتا کاغذ هست.. پول میخوای بیا بهت بدم.. +عجب! پس که اینطور.. خب داداش ، کیف و بده به من و برو از همین مغازه یه آب معدنی بخر بیا بریم. ضمنا، برو خودت و درمان کن، چون بعد از مجروحیتت در عراق روز به روز داره نفس کشیدنت بدتر میشه. اینطور به درد عملیات نمیخوری. علی سرش و انداخت پایین چیزی نگفت. خیلی براش ناراحت بودم، چون ریه های اونم مثل عاصف عبدالزهرا آسیب دیده بود. علی بلند شد رفت برای خودش یه بطری آب بخره، منم از فرصت استفاده کردم رفتم روی خط یکی از نیروها که جایگزین من و علی شده بود... گفتم: +آقا مرتضی... _جانم آقا عاکف. +اعلام موقعیت. _ در موقعیت زمین گیر کردن سوژه هستم. +اعلام وضعیت... _مردم زنگ زدن اورژانس... اما خب آمبولانسی که از قبل هماهنگ کرده بودید و برای خودمونه اومده دنبالش دارن میبرنش بیمارستان مورد نظر که عوامل پزشکی و پرستاری خودمون مستقر هستن. + ازش چشم بر نمیداری. _چشم. +فورا برو بیمارستان مستقر شو.. داخل بیمارستان مورد نظر هم بچه های تامین هستن و بهت دست میدن. با نزدیکترین نیرو هماهنگ کن تا موتور حدید (علی) رو فوری منتقل کنن اداره. چون ممکنه بچه های نیروی انتظامی بخوان از دوربین منطقه استفاده کنن اونوقت پاپیچمون میشن منم حوصله ندارم. _چشم حاجی.. ولی بد زدیشااا. +جدی میگی؟ _به جون بابام. +من که فقط نوازشش کردم. _ولی حالا حالاها زمین گیره.. +فدای سرت. برو کاری که گفتم و انجام بده. تمام. علی اومد نشست، استارت زدم گاز و پر کردم و فورا رفتیم سمت خونه امن 4412. بعد از ورود مستقیم رفتم دست و روم و شستم، به علی گفتم تا پنج دقیقه دیگه با کیف بیاد داخل اتاقم. بیسیم زدم به خانوم 3200 : +3200 عاکف هستم.. اگر صدای من و داری اعلام وضعیت کن. _سلام. در موقعیت قبلی استندبای هستم. بیسیم زدم به عقیق: +عقیق عقیق/ عاکف. _درخدمتم. +خداقوت. اعلام موقعیت کن. _ممنونم حاجی. در همون موقعیت قبلی هستم، نزدیک درب پشتی. +از این لحظه آماده ی هر گونه اتفاقی باش. ممکنه درگیری مسلحانه داشته باشیم. _چشم. کانال بیسیم و عوض کردم رفتم روی خط سیدعاصف: +عاصف عبدالزهراء صدای منو داری؟ _به به.. بله بله. +اعلام موقعیت وَ اعلام وضعیت کن؟ _به صورت پیاده دارم سمت هتل گشت آزاد میزنم. +موفق باشی. یه پارچ آب یخ از داخل یخچال گرفتم خورم تا عطشم برطرف بشه. بعدش چند دقیقه ای رو نشستم تا خستگی در کنم. کمی از استراحتم گذشته بود که صدای درب اتاقم اومد، رفتم سنسور زدم درو باز کردم دیدم خانوم ایزدی مسئول شنود مکالمات فائزه ملکی پشت در هست. خانوم ایزدی وارد اتاق شد... گفت: _آقا عاکف، افشین عزتی با دختره تماس گرفته. +خب. _گفته کیفم و دزدیدن، به منم حمله کردن.. الانم دارن من و میبرن بیمارستان. همینطور که پشتم بهش بود داشتم خشاب اسلحم و بررسی میکردم، برگشتم سمتش نگاهی بهش کردم گفتم: +تماس برای چند دقیقه قبل هست؟ _برای 10 دقیقه قبل هست که فایل شنود و فرستادم روی سیستمتون. +بسیار عالی..ممنونم از شما. لطفا بررسی کنید ببینید دختره با کسی تماس میگیره یا نه. خانوم ایزدی، یه موضوع مهمی که الآن باید دقت کنید این هست که ممکنه این ها گوشیشون و خاموش کنن یا سیمکارتشون رو عوض کنن. حتما با آرمین به جهت هرگونه اقدامات فنی و اطلاعاتی برای رهگیری های جدید درمورد همین مسئله هماهنگ باشید.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هفتاد وقتی علی نشست ترک موتور فرار کردیم، حدود یک کیلومت
خانوم ایزدی گفت: _چشم.. ولی فعلا که ساکتن. گفتم: +احتمالا با اون تماسی که عزتی گرفته در شوک به سر میبرن. _پیش بینی خاصی دارید؟ +شما فعلا به همین کارایی که گفتم برسید. به این چیزا کاری نداشته باشید و خودتون و درگیر نکنید. چون اصلا نمیشه حرکت بعدی اینا رو پیش بینی کرد. فعلا طبق فرضیه هایی که محتمل هست، داریم برنامه طراحی میکنیم میریم جلو. حرفامون و که زدیم خانوم ایزدی رفت، منم نشستم هدفون گذاشتم روی گوشم با دقت فایل و گوش کردم. چیز خاصی در اون فایل شنود مکالمات نبود، به جز صحبت های عادی و آه و ناله عزتی پشت تلفن که هرچی دهنش در اومد به من و علی میگفت. از فحش ناموس گرفته تاااااا حکومت!!! توی دلم گفتم، به زودی بیشتر همدیگر و می بینیم جناب مستر دامت اراجیفه!!! علی اومد اتاقم و اسناد وَ مدارکی که داخل کیف بود ریخت روی میز مربوط به جلسات گروهی که داخل اتاقم بود. خدا خدا میکردم تا قبل از اینکه کاغذا رو ببینم، چیزی جز چند برگ کاغذ عادی و یا مقاله علمی که همراه داشتنش جرمی حساب نشه، وَ مربوط به مسائل شخصی خودش میشه نباشه. چندتا صلوات نذر کردم. بسم الله گفتم و بلند شدم رفتم سمت میز مورد نظر... برگه هارو از روی میز یکی یکی میگرفتم مطاله و بررسی میکردم. به تموم کاغذها با دقت نگاه میکردم، اما هر خطش و که میخوندم از درون متلاشی میشدم. متاسفانه تموم اون کاغذها به ترتیب اسناد طبقه بندی شده با آرم و مهر محرمانه و فوق محرمانه و سری و فوق سری بود که مربوط به سازمان اتمی کشور و یک سری تحقیقات و پروژه های خاص این مرکز میشد. نشستم روی صندلی به فکر فرو رفتم.. علی گفت « آقا عاکف، چیزی شده؟» جوابی ندادم، بلند شدم رفتم سمت تخته وایت بُردِ اتاقم. نوشتم: « بسم الله الرحمن الرحیم. بازی شروع شده، وَ همه چیز ثابت شده است. » همزمان با نوشتن عاصف بیسیم زد، علی رفت از روی میز بیسیم و آورد داد بهم... به عاصف گفتم: +بگو عاصف. چیزی شده؟ _آقا من دارم بیست بار صداتون میکنم. +ببخشید.. اون گوشی ریز توی گوشم نبود. برای همین صدارو نداشتم.. صدای بیسیمم کم بود.. اتاقم رفت و آمد و صحبت با همکارا بود برای همین صدات و نمیشنیدم که داری پیج میکنی! _بنظرم اینجا ول معطلم. +خب برگرد بیا 4412. ببخشید اصلا فراموشت کرده بودم. _چشم. عیبی نداره. یاعلی یک ساعت بعد عاصف اومدو نشستیم همه چیزا رو بررسی کردیم. از فایل های شنود شده ای که داشتیم، تا اتفاقات ریز و درشتی که افتاد و... !! یه گزارش کار محکم و قوی با عاصف نوشتیم، بعدش رسوندیم دفتر حاج هادی تا در صورت تایید ارجاع بده دفتر حاج کاظم. اون روز عصر تا ساعت 8 شب موندم خونه امن 4412، اما دیگه به حدی از لحاظ روحی و جسمی خسته شده بودم که تصمیم گرفتم برم خونه، چون عاصف که بود خیالم جمع بود در غیاب من همه چیز و بررسی میکنه ، بعد با یک خط امن هر دو ساعت بهم گزارش تلفنی میده. ساعت حدود 9 بود که رسیدم جلوی درب منزل. علیرغم اینکه خسته بودم اما باید برای همسرم وقت میگذاشتم. بهش زنگ زدم تا زود آماده بشه بیاد پایین. تا بیاد نیم ساعتی کشید، منم داخل ماشین نیم ساعتی رو چرت زدم. وقتی اومد داخل ماشین نشست، بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: +کجا بریم؟ _هرکجا یار بگه. +الان یار شمایی. بگو کجا بریم. _چقدر خسته ای؟ +نه.. خوبم. _پس بریم سینما. خدا میدونه وقتی گفت سینما قند توی دلم آب شد. با خودم گفتم میریم، یه کم فیلم میبینیم و بقیش رو میگیرم داخل تاریکی میخوابم کیف میکنم. به خانومم گفتم: +حتماااا امشب میریم سینما.. اتفاقا نیاز هست یه کم بریم فیلم ببینیم. خانومم خندید گفت: _باز معلوم نیست کجارو میخوای خراب کنی خدا می دونه! که اینطور میگی حتمااااا امشب میریم سینما. خندیدم ، اما دیگه چیزی نگفتم و رفتیم سینما. فیلم که شروع شد همون اولش گفتم مزخرفه، بعد با همین بهانه گرفتم خوابیدم. خانومم دیگه چیزی نگفت و مشغول دیدن فیلم شد. منم یکساعتش و خوابیدم، نیم ساعتشم فقط خماربودم. بعد از سینما کمی داخل بازار برای خرید گشتیم. خریدامون که تموم شد جایی شام خوردیم و برگشتیم منزل. وقتی رسیدیم خونه ساعت حدود 12 و نیم شب شده بود که فورا رفتم دوش گرفتم بعدش خوابیدم. ساعت 2 و نیم صبح بود گوشیم کاریم که همش موقع خواب بالا سرم بود زنگ خورد. نگاه به شماره کردم دیدم عاصف هست. آروم جواب دادم: +سلام. چیشده این وقت صبح؟ _سلام.. حاجی ببخشید بد موقع مزاحم... حرفش و قطع کردم گفتم: +بگو چیشده؟ _عقیق بی سیم زده میگه فائزه ملکی با یک مردی که ناشناس هست، از داخل اون خونه ای که کنترل میشده زدن بیرون. +الان کجا هستند.. _الآن چند دقیقه ای میشه که اومدن بیرون و دارن میرن سمت آزادگان.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هفتاد_و_یک خانوم ایزدی گفت: _چشم.. ولی فعلا که ساکتن.
گفتم: +به عقیق بگو همین الآن خیلی فوری برگرده سرموقعیت قبلی مستقر بشه. به خانوم 3200 بگو بره دنبالشون! عقیق وقتی برگشت روی موقعیت قبلی، با حفظ و رعایت همه ی جوانب حفاظتی و امنیتی بره داخل خونه رو بررسی کنه. مجوز قضایی ورود به خونه رو همین الآن فوری از اداره پیگیری کن. _چشم. +به 3200 بگو تا جایی که میتونه از اون دونفر تصویر تهیه کنه. _حتما. بعد از اون تماس دیگه نتونستم بخوابم. فقط روی تخت ولو بودم و هی از این پهلو به اون پهلو میشدم و فکر میکردم. بدجور ذهنم درگیر شده بود! اونقدر طول کشید که فکر میکنم دیگه یک ساعتی مونده بود به اذان صبح. بلند شدم رفتم مسواک زدم و تجدید وضو کردم و سجادم و گرفتم رفتم روی تراس خونه که باد سرد و خنکی هم میزد. ایستادم رو به قبله شروع کردم به خوندن نافله. بین یک ساعت و نیم تا دوساعت از تماس آخر عاصف با من گذشته بود که مجددا زنگ زد. جوابش و دادم: +جانم. بگو عاصف. _آقاعاکف! در تماس قبلی که گفتید عقیق باید خونه رو تفتیش کنه، بعد از اخد مجوز قضایی فوری اون کار انجام شد و الان خبر داده کارش تموم شده. عقیق گفته چیز خاصی که بخواد مشکوک باشه رویت نشده. گزارشی که داده همه چیز و عادی ارزیابی کرده. تمام وسائل ها و طبقات و اتاق هارو بررسی کرد، اما به جز چندتا موبایل و سیمکارت چیز خاصی ندید که همشون و گذاشت داخل گوشی و زنگ زد به شماره ای که با بچه های ما در پراید سفید(خونه امن 4412) هماهنگ بود. عاصف ادامه داد گفت: _با این تماسی که از اون سیمکارت ها و گوشی ها با بچه های پراید سفید گرفته شد، هم شماره ی سیمکارت ها شناسایی شد، هم کسی که گوشی ها رو خریده. عقیق تاکید کرد که هیچ مورد مشکوکی دیده نشده! +بسیار عالی.. ممنونم. اما عاصف جان یه چیزی رو هم بهت بگم، اونم اینکه بعید میدونم اون سیمکارت ها و گوشی ها به درد ما بخوره. اونا احتمالا برای همیشه از اون خونه رفتند. چون اگر قرار بر برگشت بود وسیله های ضروری خودشون و میبردن. _الان دستور چیه؟ +از اداره درخواست یک نیروی تازه نفس کن، تا بزاریمش برای کنترل اون خونه. _چشم. امر دیگه ای ندارید؟ +نه خدا قوت. فقط به عقیق بگو برگرده داخل پراید سفید استراحت کنه. اما با 3200 هماهنگ باش که مشکلی پیش اومد بتونی پشتیبانیش کنی. _حتما.. چشم. +یاعلی. نمیدونم چرا به دلم یه هویی شور افتاد.. نمیدونستم 3200 داره چیکار میکنه اون لحظه. نیم ساعتی گذشت اما دلم آروم نمیشد.. منتظر خبر جدید بودم، اما دیگه دیدم آروم و قرار ندارم فوری زنگ زدم به آرمین که مسئول اقدامات فنی ما در 4412 بود... جواب که داد بهش گفتم: +آمار 3200 و بگیر ببین کجاست. چند لحظه ای پشت خط موندم. آرمین بی سیم زد به 3200 ! من صدا رو از پشت تلفن واضح نداشتم که چی دارن به هم میگن! اما آرمین بهم میگفت که 3200 چی میگه... آرمین گفت: _آقا عاکف 3200 میگه رسیدیم به یک ساختمونی سمت مشیریه. بیست دقیقه ای میشه که سوژه ها رفتن داخل، اما مجددا دارن میان بیرون. 3200 میگه چندتا ساک دستشونه. به آرمین گفتم: +به 3200 بگو تعقیبشون کنه و مو به مو همه چیز و به عاصف گزارش کنه. اگر سرنشین های پراید سفید (بچه های مستقر در خونه امن 4412) برای هدایت مسیر به مشکل برخورد کردن، حالا هر کدوم از سرنشین ها میخواد باشه، مستقیما با خودم هماهنگ بشه تا بگم چیکار کنن.. بعد از تماسمون به همه این مطلب و بگو ! ضمنا، برو به عاصف بگو تا دوساعت دیگه حدید و جایگزین 3200 کنه. 3200 حدود دو روز میشه که دائم در حال رهگیری هست. باید برگرده استراحت کنه. _چشم. حتما انجام میدم. بعد از این تماس صدای اذان صبح از گلدسته مسجد محل طنین انداز شد. کم کم برق بعضی خونه ها روشن شد. نماز صبح رو اقامه کردم بعد آماده شدم رفتم اداره. ساعت 6 صبح با حاج کاظم جلسه داشتیم. وارد اداره که شدم مستقیم رفتم اتاق حاج کاظم که با حاج هادی منتظرم بود. وارد که شدم سلام علیکی کردیم، بعد هم دیگر و در آغوش گرفتیم. نشستیم دور یک میز، صبحونه کاری خوردیم و پس از اتمام صبحونه، حاج کاظم به حاج هادی گفت: « اگر اجازه بدید جلسه رو شروع کنم. » حاج هادی هم گفت: « خواهش میکنم آقا. بفرمایید. » حاج کاظم روش و کرد سمت من گفت: _چخبر عاکف. اوضاع کاریت چطوره. +خدا رو شکر. خبرها که زیاده و به لطف خدا همه چیز داره خوب پیش میره. _پرونده عزتی رو به کجا رسوندی؟ گزارشاتی که برای حاج هادی فرستادی تایید کرد و به دست من رسوند. پس الآن ما با یک جاسوس طرفیم؟ ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هفتاد_و_دوم گفتم: +به عقیق بگو همین الآن خیلی فوری برگر
وقتی حاج کاظم بهم گفت « پس الآن ما با یک جاسوس طرفیم» گفتم: +بله درسته! وَ اینم بهش اضافه میکنم با یک جاسوسی که عامدانه داره به کشور خیانت میکنه طرفیم. _گزارشی که نوشتی گفتی که بهش آسیب زدی... درسته؟ +بله حاج آقا. طبق همون برنامه ای که راجبش از قبل در همین کمیته سه نفره تصمیم گرفته شد وَ شما و حاج آقا هادی پیشنهاد بنده رو پذیرفتید، منم دیروز عصر دکترافشین عزتی رو زمین گیر کردم. _من دلم میخواست بدون اینکه بزنیمش کیف و از دستش میگرفتیم. +درکارگروه 4412 بررسی کردیم اما شرایط دکترافشین عزتی جوری بود جایی پیاده نمیرفت. از داخل پارکینگ خونش با ماشین می اومد تا داخل پارکینگ اداره. مسیرهایی هم که میرفت ما نمیتونستیم تصادفات ساختگی راه بندازیم و اون کیف و از چنگش در بیاریم. برای همین از فرصتی که دیروز دست داد استفاده کردیم و قبل از اینکه اسناد به دست عوامل اطلاعاتی دشمن برسه، سوژه رو زمین گیر کردیم. _ الآن وضعیتش به کجا رسیده؟ +بحث جاسوسی ایشون تایید شده هست. چون ما دستمون پر از سندهایی هست که آرم سازمان اتمی با مهر طبقه بندی شده سری روش خورده. معاوت سازمان اتمی هم به بنده گفته ایشون حق بیرون بردن یه خودکار و نداره چه برسه سند. نه تنها ایشون بلکه تموم کارمندان و متخصصین سازمان. _پس این دو سه روزی که نبودیم کلی اتفاقات مهم افتاده. +خیلی. _برنامت چیه؟ +راستش برای از اینجا به بعدش میخوام یه طرحی رو ارائه بدم که نمیدونم موافقت کنید یا نه. شک ندارم میگید باید بره خدمت حجت الاسلام (....) «ریاست سازمان» تا با کارشناس های زبده ی اطلاعاتی جلسه تشکیل بشه. _یعنی انقدر حساسیتش بالا هست؟ +با حاج هادی یک بار مطرح کردم، اما قبول نکرد. برای همین گفتم با شما هم مطرح کنم. نمیدونم اون طرحی رو که بنده ارائه دادم به حاج هادی و قرار شد به دستتون برسونن، این کار و کردند یا خیر !! دیدم حاج هادی چپ_چپ نگام میکنه، سرش و انداخت پایین اخمی کرد و چیزی نگفت. حاج کاظم گفت: _ شما طرحت و مطرح کن ما بدونیم چیه. اونوقت اگر صلاح بود بررسی میکنیم. اگر هم یه وقتی طرحت موفقیت آمیز باشه اما ریسکش بالا باشه، از دست ما خارج هست، برای همین میفرستیم خدمت ریاست تا ایشون نظر بدن. +حساسیتِ ایده ی من به شدت بالاست. خودمم بهش واقفم که ریسک زیادی داره، ولی میخوام برای یه بار هم که شده انجامش بدیم. _میشنوم. برای حاج کاظم حدود 45 دقیقه توضیح دادم که از اینجا به بعد رو چطور بریم جلو !! وَ اگر ممکنه در صورت ممکن با این طرح موافقت کنند. مخاطبان محترم ، اما اجازه بدید فعلا اون طرح و به شما نگم که چی بود تا خودتون در ادامه متوجه بشید اون طرحی که ارائه دادم و ریسکش برای سیستم اطلاعاتی ایران بالا بود آیا موافقت شد یا نه... روزهای سختی در پیش داشتم. حاج کاظم وقتی نقشه ی من و شنید، بعدش روی کاغذ طرح و مطالعه کرد، شدیدا مخالفت کرد و به من گفت اصلا حرفشم نزن... چون ممکنه این رفت و برگشت ها عواقب خوبی نداشته باشه... یادتون باشه، یه کلید دادم بهتون... حاجی گفت: « ممکنه این رفت و برگشت ها عواقب خوبی نداشته باشه». چیزی نگفتم.. اما حاج کاظم به حرفش ادامه داد گفت: « ریسکش فوق العاده بالاست. باید بابت این طرحی که تو داری ارائه میکنی با مقام بالاتر صحبت بشه. بعید میدونم اونم بخواد قبول کنه. چون جان همه در خطر می افته و ممکن هست  رو  دست بخوریم. اونوقت حیثیت اطلاعاتی کشور ایران با این طرح تو بر باد میره. میفهمی داری چیکار میکنی عاکف؟ » گفتم: +حاجی به من اطمینان کن. _باز شروع کرد.. باباجان، پسرم، من به تو اطمینان داشتم و دارم و خواهم داشت الی یوم القیامه. اما این طرح واقعا خطرش بالاست. من حدود 40 ساله توی سیستم هستم و مشابه این طرح و زیاد انجام دادیم و ضربه زدیم به دشمن، ولی من با این همه سال تجربه درامور اطلاعاتی کشور که چهار دهه میشه، هیچ وقت چنین ریسکی رو برای این پرونده نمیکنم. تعجب میکنم که چرا تو میخوای این اقدام رو انجام بدی. نگاهی به حاج هادی انداختم، نگاهی به حاج کاظم... بعد گفتم: +حاج هادی، حاج کاظم؛ با هردوبزرگوار هستم، این آدم جاسوس بودنش ثابت شده. الآن دست ما بازتر هست برای این طرح. حاج هادی که یه تسبیح فیروزه رنگ خوشگل دستش بود و داشت ذکر میگفت.. یه هویی تسبیح و انداخت روی میز، با عصبانیت گفت: « آقا عاکف، همین الان دارم در حضور حاج کاظم این حرف و میزنم! من با این طرح شما مخالفم. نمیتونم ریسک کنم. به شماهم که یکی از معاون های بنده در ضدنفود و ضدتروریسم  بخش مربوط به من هستی، توصیه میکنم چنین ریسک خطرناکی رو نکنید. چون دودش به چشم خودتون میره.» از عصبانیتش تعجب کردم... منتظر بود چیزی بگم! اما...
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هفتاد_و_سوم وقتی حاج کاظم بهم گفت « پس الآن ما با یک جاسو
اما سرم و انداختم پایین چندلحظه مکث کردم... بهش گفتم: +حاجی جان، ما همیشه رویکردمون در مقابل تروریست ها و سرویس های اطلاعاتی و امنیتی وَ جاسوسی دشمن، وَ کشورهای منطقه غرب آسیا و جهان مشخص بوده و هست. رویکرد ما در قبال کسانی که گول خوردند یا وقتی عمدا جاسوسی نکردن هم مشخصه. هدفمون اول از همه وَ همیشه نجات شخص مورد نظر از افتادن در تور دشمن بوده. از طرفی در قبال کسانی که عمدا برنامه های دشمن و پیاده میکنن و خیانت میکنند هم یک قانون و رویکرد خاص و مشخصی رو داریم! حاج هادی گفت: _خب الآن تو داری قانون سیستم و به من یاد میدی عاکف خان؟ منظورت چیه؟ من داخل این تشکیلات سه دهه کار کردم. پسرجان، برادر جان، عزیز من، چرا متوجه نیستی؟ این کار تو مساویست با شکست. حاج کاظم اومد وسط بحث به حاج هادی گفت: « هادی جان اجازه بده این جوون حرفش و بزنه. من و تو هم نظرمون و میگیم. یا موافقت میکنیم، یا نمیکنیم. اگر قانع شدیم و موافقت شد که هیچچی، میره برای عملیاتی شدن. تا اینجایی که عاکف توضیح داد ما مخالفیم، ولی چون طرحش قوی هست و درصورت پیروزی سر و صدای زیادی خواهد کرد، به نظرم به ریاست کل ارائه بدیم که این یک بخش قضیه هست. اما اگر این طرح موافقت ریاست و کارشناسان مورد نظر ریاست و جلب نکرد، اونوقت وظیفه عاکف هست که طرح بعدی رو ارائه کنه تا مجددا در این کمیته سه نفره مورد بازبینی و ارزیابی قرار بگیره.» حاج کاظم که اینطور گفت، حاج هادی یه کم آروم شد اما معلوم بود که از درون شعله ور هست. از طرفی حاج هادی چندلحظه قبلش با کنایه به من گفته بود داری قانون سیستم رو به من یاد میدی، بهش گفتم: +حاج هادی، من قانون سیستم و نمیخوام به شما یاد بدم. طی این چندماهی که دارم با شما کار میکنم خیلی چیزا یاد گرفتم. بعدشم، من کجا خواستم به شما چیزی یاد بدم؟ من خاک پای شما و این بچه هایی که اینجا دارن شبانه روزی کار میکنن نمیشم، چه برسه به این که بخوام چیزی یادتون بدم. کجا این کار و کردم که این بار دومم باشه! پناه بر خدا ! حاج هادی گفت: «در هر صورت، من مخالفم.. به خودتم گفتم. الآنم جلوی کاظم دارم بهت مجددا میگم همون حرف و..» گفتم: _ حاجی جان، من الآن حرفم اینه... میخوام بگم که این آدم حدود پنج ماه میشه که تحت شدیدترین رصدها و کنترل های امنیتی و اطلاعاتی من و بچه هام هست. بچه های تیم من شبانه روزی دارن افشین عزتی رو زیر چتر امنیتی که باز کردن کنترل میکنن. دستشویی رفتنش هم تحت نظر هست. برای ما مُحرَز شده که این آدم داره با یکی از سرویس های بیگانه که معلوم نیست هنوز برای کجا هستند همکاری میکنه. این آدم با رابط دشمن که یحتمل میتونه یکی از پرستوهای دشمن باشه و از کانادا اومده ارتباط دارن. سرکار خانوم فائزه ملکی در بیرون از مرزهای ما با عوامل دشمن نشست و برخواست داره. حاج هادی چیزی نگفت و ساکت شد.. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام صاحب اثر می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هفتاد_و_چهارم اما سرم و انداختم پایین چندلحظه مکث کردم...
بعد از حرفای من حاج هادی سکوت کرد، اما حاج کاظم گفت: _فعلا از این بحث ارائه طرح و عملیات عبور کنیم. مجددا بررسی میکنیم. عاکف جان الان بهم بگو وضعیت عزتی در بیمارستان چطوره؟ +پای سمت چپش، وَ کمرش رو جوری زدم که حالا حالاها زمینگیره. _مثلا چندوقت؟ +شاید تا سه ماه الی چهار ماه. کمتر بیشترش و نمیشه تشحیص داد. چون بچه ها از بیمارستان خبر دادند دکتر اداره بالای سرش هست میگه ضربه ای که بهش خورده شدت داشته. _چجوری زدیش که به این روز افتاده اون بدبخت. +دیگه زدیم دیگه. _بزار بابت پیشنهادت با رییس صحبت کنم، بعد خبرش و میدم به حاج هادی تا بهت بگه. +ممنونم. _من دیگه حرفی ندارم. چون تا اینکه وضعیت طرح مشخص نشه ما نمیتونیم جوابی بدیم و برنامه بچینیم. حاج هادی گفت: «منم نظرم همینه.» جلسه رو تموم کردیم. خداحافظی کردم اومدم بیرون. سوار آسانسور شدم رفتم پایین دفتر خودم و دیگه خونه امن نرفتم. چنددقیقه ای بود که نشسته بودم داشتم به حرف های حاج کاظم و حاج هادی فکر میکردم تا اگر طرحم درجلسه حاج کاظم با ریاست رد شد مجددا چه طرحی ارائه بدم. درهمین افکار به سر میبردم که بهزاد زنگ زد،گفت: _حاجی میخوام بیام اتاقتون جلسات و برنامه امروزتون و روی تخته بنویسم. +بیا، منتظرم. چندثانیه بعد بهزاد پشت درب اتاقم بود. رفتم اثرانگشت زدم در باز شد. وارد که شد جلسات و برنامه های اون روزِ کاریم و برام روی تخته وایت برد نوشت. بعد از اینکه نوشت و داشت میرفت بهش گفتم: +بهزاد بمون کارت دارم. _بفرمایید آقاعاکف. _دفتر معاون سازمان اتمی رو بگیر.. یه کار مهم باهاش دارم. احیانا اگر یه وقتی درون جلسه هم هست به مسئول دفترش بگو بهش پیغام برسونه بگه عاکف سلیمانی التماس دعای فوری داره. بهزاد پیگیر شد، چند دقیقه بعد زنگ زد گفت: _آقا عاکف، معاونت اون سازمان که التماس دعا داشتید پشت خط هست. آماده اید وصلتون کنم؟ +آره. وصل کن. هدفون بیسیمی که روی میزم بود گرفتم گذاشتم روی گوشم و دور اتاق قدم میزدم باهاش حرف میزدم، چون خیلی ذهنم درگیر بود... گفتم: +سلام جناب معاون. عرض ادب. خوبید!؟ _سلام.. عرض ادب جناب عاکف. شکر خوبم. +چخبر؟ دیشب جشن عقد دخترتون خوش گذشت ان شاءالله. خندید گفت: _الحمدلله. ان شاءالله قسمت همه جوونا بشه و خوشبخت بشن. +جناب معاون، غرض از مزاحمت! وقت دارید همدیگرو یک‌جایی ببینیم؟ _بله درخدمتم.. راستی جناب سلیمانی، امروز صبح دکترعزتی تماس گرفتن با سازمان، وَ گفتن که کیفشون رو دزدیدند. بعد گفتند که پای چپشون رو سارقین زدن شکستن و الان بیمارستان بستری هستن. میگفت مرخصی میخواد !! شما در جریانید؟ +جدی میگید؟ _باور کنید ! خودش زنگ زد. +ای بابا. خدا شفاش بده به حق علی. خیلی ناراحت شدم... نگفتید، همدیگرو کی ببینیم؟ مکثی کرد گفت: _ درخدمتم. فقط بفرمایید کجا؟ +ورودی بیمارستان بقیه الله تهران تا یک ساعت دیگه خوبه؟ _عالیه، پس اونجا هم و می‌بینیم. +زنده باشید. یاعلی. یک ساعت بعد ورودی بیمارستان بقیه الله تهران... بیسیم زدم به مرتضی... +مرتضی/عاکف _جونم حاج عاکف +داداش مهمون نمیخوای؟ _حاجی فعلا یه کم اینجا شلوغه. خانوادش اومدن. میخواید بیاید بالا؟ +نه منتظر می مونم. _اگر میاید به تیم پرستاری بگم تخلیه کنن. +نه بزار خانوادش بمونن پیشش. عجله ای نیست. پیام دادم به معاون رییس سازمان انرژی اتمی کشور.. متن پیام: « سلام برادر. کجایید؟ ما منتظریم.. تاخیر دارید » چند دقیقه بعد پیام داد به گوشیم: «سلام جناب عاکف. در مسیر محل قرارمون هستم.. تا 5 دقیقه دیگه میرسیم خدمتتون.» بعد از دریافت پیام یه چیزی به ذهنم رسید که به معاون بگم اما چون طولانی بودو حوصله تایپ نداشتم.. مجبور شدم زنگ بزنم بهش. جواب که داد گفتم: «سلام مجدد ! وقتی تشریف آوردید مستقیم برید داخل حیاط بیمارستان. فقط تیم حفاظتتون داخل بیمارستان نیان بهتره. چون نمیخوام جلب توجه کنید و حضور شما پررنگ بشه. فقط با همون یک خودرویی که شما درونش هستید تشریف ببرید داخل.» « بله حتما » تماس که قطع شد به راننده گفتم: «نزدیکمون هستن. وقتی اومدن، پشت سر ماشینش برو داخل. یه سمند سفید شیشه دودی هست.» چند دقیقه بعد رسیدن و ما هم پشت سرشون رفتیم داخل. پیاده شدیم هردو، سلام علیکی کردیم، بعد دعوتش کردم بیاد داخل ماشینمون که پرادوی اداره بود بشینیم و صحبت کنیم. اومد نشست داخل ماشین ما. بهش گفتم: +جناب معاون، دیروز بهتون زنگ زدم پرسیدم که مگه میشه کسی در این سطح از مسئولیت، کاغذ یا اسنادی که مربوط به سازمان باشه منتقل کنه یادتون هست؟ _بله. +شما گفتید نه نمیشه، مگر بررسی بشه که چی هست و باید همه چیز با هماهنگی باشه. راستش من داشتم بطور آنلاین می دیدم که افشین عزتی داره یه سری اسناد و منتقل میکنه. _ای وای بر من؟
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هفتاد_و_پنجم بعد از حرفای من حاج هادی سکوت کرد، اما حاج ک
ادامه دادم گفتم: +دیروز دکترعزتی یک سری اسناد طبقه بندی شده که مربوط به پروژه های اتمی کشور بوده رو داشته منتقلش میکرده به جایی نامعلوم که ما مجبور شدیم قبل از اینکه به دست شخص دوم برسه، با یک دزدی از پیش طراحی شده اون کیف و به دست بیاریم. اسناد و فایل هایی هم که به بیرون از سازمان داشته منتقل میکرده، بعد از کشف متوجه شدیم از طبقه بندی های محرمانه و فوق محرمانه و سری و فوق سری برخوردار بودن. _یاحسین مظلوم. الآن اون اسناد کجا هستند؟ +لطفا آروم باشید. خداروشکر نتونست کاری از پیش ببره. _پس عزتی رو شما زدید ناکارش کردید!؟ +من؟؟ بنظرتون به قیافم میاد یکی رو بزنم ازش چیزی بگیرم؟ _نمیدونم والله. چی بگم. +بگذریم.. صحبت های مهم تری داریم. _یعنی چی؟ +یعنی اینکه آقای افشین عزتی جاسوس هستند، اما اینکه جاسوس کدوم سرویس اطلاعاتی دشمن هستند هنوز برامون محرز نشده. تیم های ما شبانه روزی دارن ایشون و ارتباطات ایشون رو کنترل میکنن. _خب الآن باید چیکار کنیم؟ +الان میرید بالا ملاقات افشین عزتی.. لطفا خیلی عادی برخورد کنید. طوری که شک نکنه. ضمنا، درمورد کیفی که دزدیده شده حرفی نزنید. هرچند خودش گفته، اما شما به روش نیارید. بگذارید خودش سرحرف رو باز کنه. اگر خودش گفت که کیفم و دزدیدن، بگید حالا عیبی نداره، پول و زدن فدای سرت. مدارک شخصیت و کارت ملیت و نزدن که. خلاصه جوری بازیش بدید که بو نبره از چیزی. _باشه. متوجه شدم. برم بالا؟ +نه. باید اعلام وضعیت بگیرم. ضمنا بعد از اینجا میریم اداره ما جهت توجیه و توضیح یه سری مسائل. _بله حتما. بی سیم زدم به مرتضی: +مرتضی/ عاکف. _حاجی مهموناتون میتونن تشریف بیارن. وضعیت مثبت هست. به معاون سازمان اتمی گفتم: +تشریف ببرید بالا. _شما نمیاید؟ +نه ! من برای چی؟ _همینطوری. +نه بفرمایید. _ آخه من تنهایی برم پیش یه جاسوس !! +برادر محترم، هیچ خطری شمارو تهدید نمیکنه. بچه های ما همون دوروبر هستند. شما بفرمایید برید بالا. نگران نباشید. پیاده شد رفت. منم زنگ زدم به آرمین که مسئول اقدامات فنی در 4412 بود.. بعد از اینکه ارتباط برقرار شد گفتم: «شماره این سیم کارت منو که مربوط به همین پرونده میشه وصل کنید به سرور مرکز تا فیلمی که از اتاق بستری عزتی داره ثبت میشه آنلاین بتونم ببینم. بفرست روی این خط.» آرمین اقدامات فنی رو انجام داد، من هم آماده شدم برای دیدن ملاقات دکتر، با یک دانشمند هسته ای که جاسوس بود. بزارید هر چی دیدم تعریف کنم. تشریح مشاهدات عینی: «درون اتاقی که عزتی بستری شده بود کسی نبود. دوربین مخفی و دوربین حرارتی وَ تراشه ریزی که بچه های ما کار گذاشته بودن از قبل، همه چیزا رو واضح نشون میداد. هم صدا، هم تصویر. عزتی با دیدن معاون سازمانشون کمی تعجب کرد. فکر نمیکرد بره ملاقاتش.» در همی حین بیسیمم صداش در اومد... _عاکف/حدید.. + حدید میشنوم صداتو.. زود کارت و بگو. _حاجی، فرمودید برم موقعیت 3200 و تحویل بگیرم اجرا شد. اما مطلب مهم اینه که سوژه مورد نظر ما داره درون خیابونا بطور نامعلوم میچرخه. +کجایید؟ _فکر کنم داره میاد سمت ملاصدرا. وقتی گفت ملاصدرا یه لحظه تکونی خوردم، منو راننده همدیگرو نگاه کردیم...به حدید گفتم: +دوباره بگو. _میگم سوژه ای که تحت تعقیب هست داره میاد سمت ملاصدرا. همین الان وارد شد. منم الان پشت سرش قرار دارم. دریافت شد؟ +بله حدید جان، دریافت شد... ببین حدید، بهم بگو که دختره با کی داره میاد سمت ملاصدارا؟ تنهاست؟ _نه. تنها نيست! با یه مرده دارن میگردن. همونی که ظاهرا این یکی دو روز با هم دیگه بودن.. +بسیار عالی.. پس جمعمون جمع میشه. _چی شد؟ +هیچچی. بعدا میفهمی. خوب گوش کن چی میخوام بهت بگم. به احتمال قوی اینا دارن میان بیمارستان. تا چند دقیقه دیگه میرسید به ما. شک ندارم اینا دارن میان بیمارستان بقیة الله.. وقتی رسیدی یه پرادو مشکی داخل حیاط بیمارستان پارک شده. بیا داخل ماشین ما. _اوه اوه.. پس شما اونجایید؟ +بیا منتظرم. تمام. نگاه به گوشیم کردم دیدم معاون سازمان اتمی هنوز داخل اتاق هست. بیسیم زدم به بچه های خونه امن 4412 که فیلم و بفرستن روی لب تاپم.  به راننده گفتم لب تاپم و از کیفم در بیاره. فوری آورد بیرون و وصل شدیم. گوشیم و از برنامه آنلاین خارج کردم و پیام دادم برای معاون رییس سازمان اتمی. «متن پیام» «دکترفورا اتاق و ترک کن. بیا داخل ماشین... ما همون جای قبلی منتظرتیم.» نگاه به صفحه لب تاپ کردم، داشتم آنلاین همه چیزو میدیدم. اما معاون سازمان اتمی اصلا حواسش نبود و به موبایلش توجه نمی‌کرد. استرس شدیدی گرفتم که نکنه... ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
آیا نظر شما با این مخاطب درمورد یکی می‌باشد؟ ادمین : حاج عماد
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هفتاد_و_ششم ادامه دادم گفتم: +دیروز دکترعزتی یک سری اسنا
استرس داشتم که نکنه قراره اتفاقی بیفته.. وقتی به معاونت سازمان اتمی پیام دادم که فورا بیاد بیرون اما جواب نداد، دیگه چاره ای نداشتم جز اینکه زنگ بزنم بهش. شمارش و گرفتم زنگ زدم. جواب که داد فورا بهش گفتم: +فقط گوش کن، حرفی نزن و تابلو نکن.. فورا از اتاق بزن بیرون، سریع بیا پایین. محل و ترک کن فورا. _ببخشید چی شد.. صداتون نمیاد. دیدم صدا قطع و وصل میشه گوشی رو قطع کردم. نباید وقت و تلف میکردم.. فورا بیسیم زدم به مرتضی. +مرتضی/ عاکف / مرتضی مرتضی /عاکف... مرتضی جان صدای منو داری؟ دلم آشوب شده بود. دوباره بیسیم زدم. +مرتضی/عاکف. اگر صدای منو داری جواب بده مومن. _جانم حاجی؟ +دِ لامصب کجایی تو؟ چرا جواب نمیدی؟ فورا یا خودت یا یکی از تیم پرستاری که از عوامل ما هستند برید اون مهمونی که برای سوژه اومده رو بفرستیدش بیرون. دایره بیمارستان داره قرمز میشه. _دریافت شد تمام. دیدم یکی شیشه ماشین و میزنه.. نگاه کردم دیدم حدید هست.. زیر لب گفتم یا حسین.. رسیدن.. به راننده گفتم: «درو باز کن بیاد داخل.» حدید «علی» اومد داخل ماشین نشست.. بهش گفتم: +تو روحت بیاد. چرا انقدر یه هویی و بی خبر رسیدید بیمارستان.. تو گفتی سمت ملاصدرا دارن میچرخن! چرا انقدر زود؟ کجا رفتند که تو اینجایی؟ _زیر چتر عقیق هستند. دارن میرن بالا. نگاه به صفحه لب تاپم کردم دیدم معاونت سازمان اتمی هنوز از اتاق دکترعزتی بیرون نیومده. سرم تیر کشید. چون معلوم نبود چه اتفاقی قراره بیفته. اصلا به صلاح نبود که فائزه ملکی و اون مرده ناشناس! معاونت سازمان اتمی رو ببینند. رفتم روی خط عقیق: +عقیق کجایید؟ _دارم پشت سرشون میرم. +حواست باشه.. مسلح باش و آماده اقدام. ما یک مهمون داریم داخل اتاق سوژمون.. ممکنه به مهمان یا حتی به سوژه بخوان آسیب بزنن. حواست و جمع کن. _چشم. ولی هنوز مونده برسیم. نگاه به لب تاپ کردم دیدم هنوز نتونستن معاون و بیارن بیرون... فورا رفتم روی خط مرتضی: + مرتضی جان.. این لامصب و برید بیارید بیرون.. پس کجایید شما. همزمان دیدم یکی با لباس پرستاری رفته داخل. به راننده گفتم زومش کن. زوم کرد دیدم مرتضی هست.. خودش و زد جای پرستارو رفت سمت تخت، معاون و فرستاد بیرون. بچه ها به طور نامحسوس اسکورتش کردن و راهی شد بیرون ساختمون بیمارستان، اومد داخل پارکینگ. بی سیم زدم به بچه های تامین که داخل بیمارستان مستقر بودن... +از عاکف  به : سعید یک / سعید دو / سعید سه / وَ سعید چهار. کلیه ی واحدها دقت کنند. از این لحظه ممکنه هر اتفاقی پیش بیاد. سعید یک و دو برن سمت درب های ورودی خروجی مستقر بشن.. سعید سه  نزدیک عقیق باش و وفا کن بهش. سعید چهار ورودی سالن و تصرف کن. _ سعید یک هستم. دریافت شد. _حاج عاکف، سعید دو هستم دریافت شد. _سعید چهار هستم کاکو. حله حاجی. گرفتُم. +سعید سه؟ شنیدی؟ _بله. دریافت شد. دیدم معاون سازمان اتمی اومد بیرون و داره میاد سمت ماشین ما. وقتی دیدمش اعصابم ریخت به هم. اومد سمت ماشین رفت روی صندلی عقب کنار حدید نشست... بهش گفتم: +آقای معاون، مسخرمون کردی؟ _جان؟ +میگم مسخرمون کردی؟ چرا شما انقدر سهل انگاری میکنید؟ _چیزی شده؟ +نمیدونید وضعیت ما در این محل چقدر حساس هست؟ _خب به من بگید چی شده؟ +برادر من، موبایلت و چک کن. پیام میدم جواب نمیدی. زنگ میزنم آنتن نمیده. وقتی میبینی زنگ میزنم یعنی یه چیزی شده که باهات ارتباط گرفتم. صدای من نیومد، حداقل تو زنگ بزن ببین چیکارت دارم. یا اینکه دو دقیقه بکش بیرون تا بفهمی اتفاقی افتاده یا نه. _ من اصلا متوجه نشدم. +ولمون کن بابا. بیخیال. اه. مانیتور لب تاپ و ببین. نگاه کرد گفت: _عه اینجا که اتاق عزتیه.. +نه، اینجا کشور آفریقا هست که داره به صورت پخش مستقیم گرسنگان و نشون میده... اینایی که داخل اتاقش هستن و میبینی؟ _بله. چطور؟ +همونایی هستن که عرض کرده بودم. _جدی؟ +بله جدی. آقای معاون، لطفا مسائل امنیتی رو جدی بگیرید. ما اینجا نیومدیم که سهل انگاری کنیم. هر لحظه ممکن بود با حضور شما در اون اتاق اتفاقات بدی بیفته.. اونا جاسوسن. تروریستن. آموزش دیده هستند. روزی که آقای عزتی داشته اسناد و مدارک رو به بیرون از سازمان منتقل میکرده، در داخل دفتر کارش با یک عینک جاسوسی از اسناد و مدارک سری عکس گرفته. _یعنی الآن اون اسناد در دست دشمن هست؟ +هیچ چیزی غیر ممکن نیست. چون نمیدونیم تا الان چقدر از این تصاویر و اسناد و در اختیار سرویس های متخاصم قرار داده. _الآن من باید چیکار کنم؟ +شما تشریف ببرید خبرتون میکنم. فقط لطفا فوری ماشین و ترک کنید و سوار خودروی خودتون بشید از بیمارستان خروج کنید. رفت... منم مجدد به لب تاپ نگاه کردم.. انقدر حرفه ای بودن که با هم حرف نمیزدن..
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هفتاد_و_هفت استرس داشتم که نکنه قراره اتفاقی بیفته.. وقت
از ترس اینکه نکنه شنود کار گذاشته شده باشه، حرفاشون و روی کاغذ مینوشتن. خب... دیگه  با این اتفاقات کار ما سخت شده بود. نمیخواستیم الان دستگیرشون کنیم. چون می‌خواستیم به سر پل های این تیم جاسوسی برسیم. اون چیزی که برام جالب بود این بوده، مردی که همراه فائزه اومده بود بیمارستان، به شکلی کلاه گذاشته بود سرش و عینک زده بود به چشمش، وَ کاپشن پوشیده بود که به هیچ عنوان صورتش قابل تشخیص نبود. یه دفعه دیدم مرده ناشناس بلند شد دستش و کرد داخل جیب کاپشنش. به راننده گفتم زوم کن تصویرو. دیدم داره میره سمت افشین عزتی. آمپول از جیبش در آورد. از تعجب چشام داشت از حدقه میزد بیرون. گفتم: «یا حسین.. داره چیکار میکنه این ناشی.» دیدم اول یکی با مشت زد به سر دختره و بیهوشش کرد، بعد آمپول و زد داخل سِرُمِ دکتر عزتی، بلافاصله غلطک مربوط به میزان سرعت ورود سرم به بدن رو بیشتر کرد تا اون مواد کشنده زودتر به بدن عزتی تزریق بشه و اثر کنه. عزتی بخاطر ضربه ای که من به کمرش و پای سمت چپش زدم اونقدر درد میکشید که توان حرف زدن یا حرکت کردن رو نداشت. مرده آمپول و زد و اومد بیرون از اتاق.. بلافاصله رفتم روی خط عقیق... گفتم: + عقیق مرده داره میاد بیرون... نامحسوس برو دنبالش... مواظب باش که گمش نکنی. _دریافت شد تمام رفتم روی خط مرتضی... گفتم: +مرتضی صدای من و داری؟ جوابی نیومد. راننده گفت :«حاجی ما همیشه اینجا داخل این بیمارستان مشکل ارتباطی داریم» استرس بدی داشتم که نکنه عزتی تموم کنه...بازم رفتم روی خط مرتضی. +مرتضی مرتضی/عاکف. تو رو به جان امام حسین جواب بده. مرتضی مرتضی/عاکف! داری صدای منو آقاجون. _بله میشنوم. +یه بیهوشی و یه در حال موت داریم داخل اتاق. فورا با لباس پرستاری برو داخل. عزتی رو بهش حیات بدید. جان مولا تلاشت و بکن زنده بمونه. _دریافت شد. پیاده شدم از ماشین، رفتم نزدیک درب ورودی سالن بیمارستان ایستادم. خیلی وضعیت خطرناکی داشتیم. عقیق همراه مَرد ناشناس، دقیقا از یک قدمی من از سالن خارج شدند. فورا برگشتم داخل ماشین. اون مرد ناشناس وقتی اومد داخل حیاط از بیمارستان خارج نشد. رفت پشت بیمارستان که یه جای خلوت بود. متأسفانه، اون مرد ناشناس و عقیق که پشت سرش بود از دید ما خارج شدند. تعجب کردم. یه نگاهم به لب تاپ بود، یه نگاهم به سمت مسیری که عقیق و سوژه ی ناشناس رفتند و غیب شدند. حدودا سه دقیقه گذشت دیدم مرد ناشناس داره از همون مسیر که رفته مجددا برمیگرده. حدود یک دقیقه گذشت، دیدم خبری از عقیق نشد. به علی که روی صندلی عقب نشسته بود، گفتم: +علی؟ چرا عقیق از پشت سر سوژه نیومد؟ _نمیدونم والله.. مَرده داره به طور کامل از بیمارستان خارج میشه. دستم و بردم سمت گوشم.. گوشی ریزی که درون گوشم بود کمی فشارش دادم...رفتم روی خط عقیق: +عقیق صدای من و داری؟ صدایی نیومد... +عقیق صدای منو داری جواب بده... صدایی نیومد... +عقیق چرا جواب نمیدی.. با تو هستم چرا جواب نمیدی؟ عقیق جان، صدای منو داری؟ بازم صدایی نیومد... فورا بیسیم و گرفتم فرکانس و عوض کردم رفتم روی خط دوم... اینبار با بیسیم دستی پِیجِش کردم: +عقیق عقیق/ عاکف.. اگر صدای منو داری لطفا جواب بده.. دِ لامصب نمیتونی حرف بزنی حداقل شاسی رو فشار بده بفهمم زنده ای یا مرده ای. چرا امروز همتون دارید گند میزنید به اعصاب من. اما بازم صدایی نیومد... +عقیق عقیق / عاکف.. برادر صدای من و میشنوی؟ جان مادرت جواب بده. اصلا انگار نه انگار داشتم پیجش میکردم. همینطور که داشتم پشت سر هم عقیق و پیج میکردم، علی زد روی دوشم. از درون آیینه ی داخل خودرو به علی که روی صندلی عقب نشسته بود نگاه کردم. دیدم داره یک سمتی رو نگاه میکنه ، انگار زبونش بند اومده بود. گفتم: «چیشده علی؟» یه هویی گفت «یا ابالفضل. حاجی، اون بیشرف عقیق و زده.» نگاهی انداختم به سمت چپ بیمارستان دیدم یکی داره میاد، عین آدمی که انگار یه شیشه مشروب خورده و مست کرده داره راه میره تِلو تِلو میخوره، عقیق هم دقیقا همونطور شد. دیدم عقیق دست گذاشته روی گلوش و فشار میده و دهنش باز شده. عقیق داشت سمت ماشین ما می اومد. هرچی که نزدیک تر میشد چشماش گرد تر میشد و انگار داشت از حدقه میزد بیرون. چشمام و بستم.. زیر لب گفتم «یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی.» یه هویی صدای درب ماشینمون و شنیدم.. دیدم علی داره پیاده میشه بره برای نجات عقیق.. داد زدم سرش گفتم: «بشین سر جات احمق دیوانه.. میخوای هممون و به باد بدی تا لو بریم؟» درو بست میخکوب نشست. بیسیم زدم به سعید یک. +سعید یک صدای من و داری؟ _بله آقا عاکف. +میری دنبال اون مرده.. حواست باشه. یکی از بچه ها سوخت رفته. حواست به خودت باشه. _چشم. دریافت شد تمام. بیسیم زدم به سعید 2: +سعید دو؟ _حاجی فهمیدم داستان چیه. برم سمت عقیق؟