⭕️ بعد از اینکه سید حسن نصرالله گفت تو سه چهار روز آینده اسرائیل منتظر ما باشه و شب و روز صهیونیستارو به ۹۷روش ممکن یکی کرد، حالا اومده میگه عجله ای برای حمله نداریم، بزار همینجوری تو حالت آماده باش بمونن!
یه جورایی منظورش اینه بچه رو چه بزنی چه بترسونی خودش و خراب میکنه.
👤 ادمین: حاج عماد
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هشتاد_و_پنجم دکتر گفت: _چشم. آروم باش تا بگم.. بیا جلوتر
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_هشتاد_و_ششم
خانوم ایزدی تماس گرفت، گفت: «خانومتون میخواد با شما صحبت کنه.»
گفتم: «وصلش کن.»
وصل شد جواب دادم:
+سلام... جانم فاطمه زهرا. بگو.
_سلام. خوبی محسن جان؟
+ممنونم. تو خوبی؟
_بله خوبم، خداروشکر. چرا موبایلت و جواب نمیدی؟ خیلی زنگ زدم، نگران شدم جواب ندادی.
+ببخشید. گوشی داخل کشوی میز کار بود !
_کجایی؟
+جایی هستم.
_باشه فهمیدم کجایی. نمیپرسم.
+چطور؟ چیزی شده؟
_کی میای خونه؟
+فعلا مشخص نیست.
_میخوام بدونم اگر نمیای برم خونه مادرت یا برم خونه مادرم.
+ساعت چنده؟
_وااا . مگه خودت ساعت نداری؟
4 تا ساعت داخل دفترم در خونه 4412 بود. به وقت آمریکا، سرزمین های اشغالی و عریستان و ایران. نگاه به ساعت مربوط به ایران کردم گفتم:
+ تا 11 احتمالا میام خونه. آماده باش امشب میریم بیرون.
_خب خسته ای تو. از صداتم مشخصه! باشه یه وقت دیگه میریم.
+نه خسته نیستم. حتما میریم. چون خودمم نیاز دارم برم اونجا.
_کجا؟
+همون جا.
_کهف الشهدا؟
+بله!
_پس داری حرکت میکنی خبر بده آماده بشم.
+چشم، خبرت میکنم... راستی ، به عمت سلام برسون.
_محسسسسسنننن.
+ببخشید. تسلیمم در مقابلت.
_خیلی به عمم گیر میدیاااا.
+خب برو راضیش کن بیاد زن پدر بزرگ من بشه دیگه.. هر دوتاشون تنها هستن. بعدشم، تو می دونی واسطه ازدواج شدن چقدر ثواب داره؟
خندید گفت:
_حالا تو نمیخواد ثواب کنی. اگر خیلی راست میگی مریم و همکارت آقای بهزادو به هم برسون، بقیه پیش کش.
خندیدم گفتم:
+ببین وروجک، بار آخرت باشه بهم تیکه میندازیا.. بعدشم، بهزاد که اوکی هست، شما برو رفیقت مریم خانوم «دختر حاج کاظم معاون کل تشکیلات ما» رو راضیش کن.
_آخه حاج کاظم میگه دخترم مریم داره فکر میکنه. از این طرف من به مریم میگم، اونم میگه من راضی ام، بابام داره کشش میده و توپ و میندازه توی زمین من. ما هم که آخر نفهمیدیم.
+ بهزاد و مریم جای خود، اما باید فکری به حال پدربزرگم و عمه ی تو بکنم فاطمه جان.. اینطور نمیشه.
_خب آخه به من و تو چه ربطی داره بالام جان. حالا یه سوال؟ محسن تو اینارو شوخی میکنی یا جدی میگی؟
+قضیه عمت با پدربزرگم !؟
_آره دیگه.
خندم گرفت گفتم:
+ راستش و بخوای، هم شوخی هم جدی.
_واقعا که...
خندم گرفت از حرفش، بحث و عوض کردم گفتم:
+تا نیم ساعت_ الی چهل دقیقه ی دیگه حرکت میکنم. فکر میکنم تا برسم جلوی خونه، همون حدود یازده شب بشه که گفتم. وقتی رسیدم بهت زنگ میزنم بیا پایین. داری میای سوییچ ماشینت و بیار چون راننده که من و رسوند برمیگرده. باید با ماشین تو بریم.
_خیلی زرنگیا.
+خب نیار. پیاده میریم.
_اونوقت توی این هوا ؟؟!!
+آره.
_عجب !!! اونوقت چرا با ماشین تو نریم؟
+چون که اداره هست.. منم اداره نیستم.. ضمنا، اصلا امشب حوصله رانندگی کردن ندارم. با ماشین تو میریم. خودتم رانندگی میکنی. بحث هم نکن. تمام.
_محسن قطع نکنییااااا.. دارم حرف میزنم.
+من کی بدون خداحافظی قطع کردم؟
_قطع نکردی چون جراتش و نداری!!
از حاضر جوابی خانومم خندم گرفت، گفتم:
+باشه.. تو راست میگی! حالا بگو چی میخواستی بگی؟
_شرط داره.
+بازشروع شد. میگی چیشده یا نه؟ کار دارم.
_بله میگم.. امشب بعد از کهف الشهداء بریم خونه عمو کاظم. زینب خانوم گفته امشب اگر آقاعاکف اومد خونه، حتما بیاید سمت ما. چون نوه هاش اومدن، تا ساعت یک_دو بیدارن.
+ بهت قول نمیدم، ولی اگر حوصله داشتم چشم میریم. بعدشم معظم لَه، شما خسیس نبودیاااا. قبلا یه خرده دست و دل بازتر بودی ماشینت و میاوردی.
_درس پس میدیم حضرت آقا. کمال همنشین در من اثر کرد.
+باشه..سلام به عمت برسون. بگو پدربزرگم عاشقشه. خداحافظ.
_محسسسنننننن.... به هر حال روت و کم میکنم. خداحافظ.
قطع کردم و داشتم همینطور غذا میخوردم دیدم عاصف دست انداخته زیر سرش و روی مبل نشسته؛ زُل زده داره نگام میکنه. گفتم:
+چیه؟ چپ چپ نگاه میکنی؟
همینطور که نگام میکرد، به آرومی گفت:
_خداییش خانومت خیلی صبوره که تحملت میکنه. نمیدونم چرا جدیدا انقدر زن ذلیل شدی عاکف. چندبارم بهت گفتم بیا بریم بیرون، پیچوندی من و. بعدا باخانومت توی بازار میدیدمت.
+ سر جدت تو یکی دیگه به ما نتازون. الآنم بلند شو.. آفرین گلم.. بلند شو برو کم کم ماشین و آماده کن. چون خودت باید من و برسونی. چون ماشینم هست اداره.
_عاکف؟
+جانم. بگو.. اینجوری و با این لحن میگی عاکف عاشقت میشم..دلم میریزه ! معلومه یه چیز مهمی رو میخوای بگی گلم.
خندیدو بلند شد اومد سمت میز کارم، خم شد دستاش و انداخت روی میز، کمی نگام کرد، خیلی آروم گفت:
_یه لحظه خوب گوش کن چی میگم.. بعدش نظرت و بگو !
+بگو ببینم چی میخوای بگی؟
_راستش من به اون خونه ای که امروز فائزه ملکی با اون مَرد ناشناس رفتند داخلش مشکوکم.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هشتاد_و_ششم خانوم ایزدی تماس گرفت، گفت: «خانومتون میخواد
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_هشتاد_و_هفتم
گفتم:
+چطور؟ از چه لحاظ؟
عاصف از میز فاصله گرفت، کمی داخل اتاق قدم زد، بعد از لحظاتی گفت:
_ این خونه ای که الان فائزه ملکی با اون مرد ناشناس داخلش هستند، از درب اصلیش رفت و آمدی صورت نمیگیره. یه درب دیگه ای هم داره که از اونم ترددی صورت نمیگیره. اینایی که الآن میگم، چون بررسی شده دارم میگم. عاکف تو میدونی من بی دلیل حرفی نمیزنم.
+میدونم.. خب! حرف آخر!
_ چیزی که عجیب هست اینه که دوتا سوژه یه هویی با ماشین میان داخل خیابونی که بچه های ما مستقر هستند. بچه ها هم از روی رنگ و مدل اتوموبیل اونارو شناسایی میکنند. یعنی اگر اتوموبیل دیگه ای سوار بشن ما نمیتونیم اینارو شناسایی کنیم و راحت گمشون میکنیم.
غذارو گذاشتم کنار.. شاخکام تیز شد. گفتم:
+یعنی نظرت اینه با خونه های کناریشون به هم راه دارن.
_دقیقا.
+خب به بچه ها بگو بررسی کنن. به طبقه اول بگو اون چندتا خونه ای که تو روی اون ها حساس شدی رصد کنند مالکشون کیه؟ آیا همشون یکی هست، یا هر خونه ای یه مالک داره؟
_دستور بررسی دادم.
+جواب.
_به چیزی نرسیدن. همشون متفاوتند!
+مگه میشه؟!
_فعلا که شده. هرخونه ای به اسم یک نفر هست.
+یعنی ممکنه....
حرفم و قورت دادم، چیزی نگفتم جز یک کلمه.
+هیچچی ولش کن.
_خب بگو.
+نه... این کارها کار خودمه.. ببین عاصف عبدالزهراء ، الآن منو ببر خونمون. قرار هست با خانومم بریم جایی. احتمال داره امشب بریم خونه حاج کاظم. بعد از اونجا دیگه خونه نمیرم. چون میخوام برگردم همینجا «4412». اما خوب گوش کن ببین چی میگم.. بعد از خونه حاج کاظم خانومم و میبرم خونه مادرم یا مادر خودش. وقتی دقیق مشخص شد کجا باید بیای دنبالم، بهت خبرش و میدم. احتمالا ساعتِ دو یا سه صبح میشه. اون موقع بهتره و آرومتره فضا برای اینکه بتونیم بریم سمت اون خونه.. فقط به 3200 و حدید بگو آماده باشن. بررسی کن اگر خسته شدن جایگزین براشون بفرست. خودتم بعداز رسوندن من بیا اینجا بگیربخواب تا چندساعت آینده که میریم بیرون انرژی داشته باشی.
_باشه چشم. فقط نیازه وقتی تورو رسوندم خودم برم مستقر بشم اونجا؟
+نه فعلا نیازی نیست.
_ پس من میرم پایین، تو هم ده دقیقه دیگه بیا.
عاصف رفت، منم اسلحم و گرفتم گذاشتم داخل کیفم.. وسیله هام و جمع کردم رفتم طبقه اول.. با بچه ها کمی صحبت داشتم و کاراشون و کنترل کردم.. گزارش کارای همه رو امضا کردم. از بچه های میدان عملیات یعنی 3200 و حدید هم اعلام موقعیت گرفتم که خدارو شکر همه چیز عادی بود.
از بچه های بیمارستان هم پیگیر عزتی شدم، که همه گفتن در بیمارستان رفت و آمد مشکوکی مشاهده نشد و فضای سمت عزتی هم آروم هست.
خیالم جمع شد و رفتم پایین سوار ماشین شدم.. با عاصف رفتیم.. در طول مسیر با عاصف حرفی نزدم تا اینکه خودش گفت:
_آقا عاکف من احساس میکنم با حرکت آخرشون که عزتی و فائزه رو زدن اما بعدش فائزه مجددا اومد سمت همین مرد ناشناس وَ الان داخل یک خونه هستن، میخوان اینطور برن جلو که دختره رو مظلوم جلوه بدن تا عزتی خیالش جمع بشه که از جانب دختره تهدید نمیشه و بهش بیشتر اطمینان کنه.
+موافقم اما چرا انقدر زود خودزنی کردن؟
_دقیقا همین یه معما هست. از طرفی باید دنبال اون نفوذی که عقیق و سوزوند باشیم. همون کسی که عقیق و به اون مرد ناشناس لو داده.
+ممکنه عقیق خودش بیش از حد به سوژه نزدیک شده باشه. سوژه هم چون احساس خطر کرد کار عقیق و یکسره کرده. البته بعد از شهادت عقیق بهت یه چیزی گفتم... یادته؟
_بله! اینکه عقیق آدم کارکشته ای هست و غیر ممکنه در مراقبت و رهگیری سوخت بره.
+آفرین. دقیقا !
_طبیعتا اون مَرد ناشناس به این راحتی نباید میزد به ما. یه جای کار میلنگه. ما لونه زنبور بودیم براش. طبیعتا می دونه سمت ما بیاد یا بهمون دست بزنه نیشش میزنیم.
چیزی نگفتم دیگه ! سرم و به شیشه ماشین تکیه دادم چشام و بستم شروع کردم به تحلیل اوضاع پرونده.
با ترافیک حدود یک ساعت بعد رسیدم جلوی منزلمون. زنگ زدم به فاطمه زهرا تا بیاد پایین.. حدود بیست دقیقه بعد با ماشین از پارکینگ اومد بیرون و از عاصف خداحافظی کردم رفتم سوار ماشین خانومم شدم باهم رفتیم سمت کهف الشهداء.
توی راه با خانومم کمی حرف زدیم و خندیدیم. رسیدیم کهف و ماشین و همون دور و برا یه جایی پارک کردیم رفتیم سمت مزار.. نسیم خنکی به صورتم میخورد که مستم میکرد. دستی به موهام کشیدم و صورتم و مالیدم و سرم و انداختم پایین. وقتی رسیدم جلوی پله ها و چشام افتاد به سنگ مزار شهدا سلام دادم بهشون. نمیدونم چرا هروقت میرفتیم کهف، یه هویی از همون روی پله ها دست و پام شل میشد.
وقتی رسیدم جلوی درب ورودی، کفشام و در آوردم رفتم سمت مزار مطهرشون. خم شدم تک تک سنگارو بوسیدم. روی زانوهام نشستم و کمی درد دل کردم. هی زیر لب به خودم میگفتم «عاکف بیچاره، کهف را عاشق شوی آخر شهیدت میکنند.»
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هشتاد_و_هفتم گفتم: +چطور؟ از چه لحاظ؟ عاصف از میز فاصله
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
من دیگه رفتم توی حال خودم. فاطمه هم مشغول موبایلش شد.
دیگه من بودم و شهدا. رفتم توی حال خودم.. کمی چشمام تر شد. هی زیر لب این یک بیت شعرو خطاب به شهدا و امام حسین میگفتم:
«شراب داد به من روزگار لب نزدم / ولی تو زهر بده قول میدهم بخورم.»
شهدا رو پیش خدا و امام حسین واسطه قرار دادم تا کمکم کنند به آرزوی دیرینه ام برسه ام.
نیم ساعتی باهاشون حرف زدم، درد دل کردم. خلاصه صفا کردم و روحم زلال شد. دو رکعت نماز استغاثه خوندم تا در این پرونده کمکم کنند.
نمازم که تموم شد دست خانومم و گرفتم و رفتیم سمت ماشین. با خانومم داشتم حرف میزدم و تقریبا پنجاه متر مونده بود که به ماشین برسیم، گوشیم ویبره خورد. چک کردم دیدم شماره عاصف هست.
متن پیام:
«سلام بر مومن خدا. خوبی؟ خوشی؟ حدیدو دریاب. میخواد یه کم رادیوجوان گوش کنه.»
منظورش از رادیو جوان بیسیم بود. یه هویی یادم اومد که بیسیمم و خاموش کرده بودم گذاشتم داخل کیفم. به خانومم گفتم فوری بریم سمت ماشین.
رفتیم و سوار ماشین شدیم. فاطمه زهرا نشست پشت فرمون. منم کیفم و از صندلی عقب برداشتم، بیسیم و که داخل کیفم بود آوردم بیرون روشن کردم.. فورا بیسیم زدم به حدید.
+حدید/ عاکف
_حاجی سلام.
+سلام به روی ماهت.. چیزی شده؟
_برای لونه ی کفتارها غذا آوردن.
+عادی بود رفتارا؟
_بله چیز خاصی نبود. خواستم فقط گزارشش و بدم که شما در جریان باشی.
+بسیار عالی. اوضاع تحت کنترل هست؟ همه چی آرومه؟
_بله همه چیز تحت کنترله.
+کسی که اومد غذاهارو تحویل گرفت زن بود یا مرد؟
_زن!
+پس همچنان اون مرد نامرد که عقیق و زد نمیخواد رُخ عیان کنه.
_بله. دقیقا.
+حواستون باشه، اگر رویت شد عکس بگیرید.
_دریافت شد تمام.
+تمام.
ارتباطمون تموم شد و با خانومم رفتیم سمت منزل حاج کاظم.
وقتی رسیدیم منزل حاج کاظم، یک ساعتی از شب نشینیمون گذشته بود که دیدم حاجی بهم اشاره زد بریم بالا داخل اتاقش.
از خانواده فاصله گرفتیم رفتیم بالا داخل اتاق شخصی و کاری حاج کاظم. وارد که شدیم درب و بستم رفتم نشستم روی صندلی نزدیک میزکار حاجی. حاج کاظم دو سه دقیقه ای رو با ریشاش وَر رفت، منم هر چندلحظه زیر چشمی نگاش میکردم... منتظر بودم ببینم چی میخواد بگه!! همینطور که دستش روی محاسنش بود، هر از گاهی هم سیبیلش و پیچ و تاپ میداد گفت:
_چخبر از پرونده ای که داری روش کار میکنی؟
+راستش حاج آقا احساس میکنم در این پرونده باگ داریم. اما حواسم هست. بعدشم، حاج هادی خیلی وحشتناک «نه» میاره برای طرح من.
_مسئولته. من نمیتونم زیاد اعمال نفوذ کنم. اما خیالت جمع، از پشت سر هدایتت میکنم و حواسم بهت هست. بخوام زیاد ازت حمایت کنم، شاکی میشه، خبر هم به بالایی میرسه ، منم حوصله حاشیه ندارم. بزار آروم آروم بریم جلو. تو هم چون تازه اومدی این معاونت مستقر شدی، کمی زمان میبره تا هادی بهت اطمینان کنه. چون منو تو سوای اینکه باهم نزدیکیم، به طور مستقیم باهم دیگه کار کردیم میشناسمت.اما هادی باتومستقیم کار نکرد، از ظرفيت های تو باخبر نیست. علیرغم اینکه پروندت و خونده ولی بازم سخت اطمینان میکنه. تو هم میای یه هویی اون طرح و میدی طرف هنگ میکنه. خیال میکنه تو مخت تاب داره. دیگه نمیدونه تو این کاره ای.
+به نظرت قبول میکنه پیشنهادی که دادم؟
_نمیدونم.. هادی آدم سختیه، ولی من درستش میکنم. طرحت عالیه، اما ریسک بالایی داره پسرم. بگذریم.. بهم بگو عزتی وضعیتش چطوره؟
+جوری زدمش که حالا حالاها بلند نمیشه.
_عاکف حواست باشه که رو دست نخوریم. یه چیزی درگوشی بهت میگم پیش خودمون باشه. نخواستم جلوی هادی چیزی بگم، اما راستش من با طرح تو علیرغم اینکه خطرناکه موافقم. استرس طرحت خیلی بالاست و ریسک بالایی داره. نمیدونم حاج آقای (...) موافقت میکنه یا نه. ضمنا تا دیر نشده، هرچی زودتر وضعیت اینکه عوامل و تیم های حریف دارن از کدوم سرویس هدایت میشن رو مشخص کنید.
+حاجی راستش این شیوه ای که عقیق شهید شد و جراحتی هم بر نداشت، دکتر اداره که درون پزشکی قانونی مستقر بود امروز میگفت که این نوع ضربه ها، فقط در تخصص افسران اطلاعاتی و یا عوامل آموزش دیده موساد هست.
_چطور؟
+آخه ظاهرا قبلا هم این مورد برای سه تا از عوامل اطلاعاتی دشمن که باید توسط بالا دستی های خودشون حذف میشدن تا ما بهشون نرسیم، در همین ایران اتفاق افتاده بود. من اولین بار هست میبینم و میشنوم.
_بیشتر توضیح بده ببینم.
+ضربه ای که به اویس «عقیق» وارد شده به گلوش خورده. یعنی دقیقا بالای لوله ی تنفسش. وقتی ضربه وارد شد جای کبودی هم نمیمونه و فقط حالت خفگی دست میده. دکتر میگفت قبلا با شما روی یه پرونده کار کرده که همینطور بود.
✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک #کانال_خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا و نام صاحب اثر #عاکف_سلیمانی مجاز است
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
🔸امیر سرتیپ علیرضا صباحی فرد فرمانده نیروی پدافند هوایی ارتش کشورمان در پیش خطبه های نماز جمعه تهران:
● ما معتقدیم امنیت غرب آسیا با حضور کشورهای منطقه قابل تامین است و حضور کشورهای فرا منطقه ای و رژیم منحوس اسرائیل در خلیج فارس تنش زا خواهد بود و نتیجه ای جز نا امنی نخواهد داشت.
● به رهبران کشورهای منطقه توصیه میکنیم از همکاری با کشورهای فرامنطقه ای جلوگیری کنند و امنیت منطقه را توسط نیروهای درون منطقه ای و با توجه به سیاست های امنیتی منطقه تامین کنند.
● دشمن در منطقه جنگ را در عرصه های سیاسی، اقتصادی و فرهنگی با شدت دنبال می کند، در چنین شرایطی هزینه تسلیم بسیار سنگین تر از مقاومت است.
●پدافند هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در گام دوم انقلاب با رهنمود های رهبری با پیشرفت خود شگفتانه های زیادی را نمایان خواهد کرد که باعث هراس و وحشت در دل دشمنان این نظام خواهد بود.
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
🔵 نفوذ و سرپوشانی روی پروندههای ترور در وزارت اطلاعات 1⃣ حدود دو هفته قبل بود که بی بی سی فارسی، د
🌐 محمود صادقی، نماینده مجلس:
🔹 وزیر اطلاعات برای پاسخگویی به سؤال درباره پرونده ترور دانشمندان هستهای به مجلس می رود.
✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کلیپ/ببینید...
ایشون که داره برای رأی جمع کردن خودشو جرررر میده، به جرم اخلال در بازار خودرو دست کم 20 سال باید آب خنک بخوره. خواهشا این دوره انتخابات گول این چرندیات رو نخورین. دکان این مسخره بازیا رو جمع کنیم.
فقط تو فیلم اون پیرمرده رو ببینید چطور پوزخند میزنه. چون میدونه همین بیشرف که الان اینجور داد میزنه و یقه چاک میده و میگه یقه وزیر و براتون میگیرم، همون وزیر بهش پیشنهاد میده زنت و بچت و میبرم سرکار، فلان قدر بودجه برای حوزه انتخابی تو میدم، شامم میدم و... همین آدم که نماینده مجلس هست و بازم میخواد شرکت کنه، اون موقع خفه خون میگیره.
بد نیست مردم بدونن اتهامات دو نماینده مجلس که توسط قوه قضائیه تحت امر آیت الله رئیسی دستگیر شدن چه بود.
تبانی در خرید ۶ هزار خودرو، چند صد کیلو طلا، بیش از ۳۰هزارسکه، کمک به اخلال در نظام اقتصادی وایجاد بحران درموضوع پوشک!!!
چقدراین آدمها بیشرف بودن که به پوشک بچه هم رحم نکردند.
👤 ادمین: حاج عماد
💬🗣 رسانه باشید و این مطلب را به جهت آگاهی جامعه با دوستان خود به اشتراک بگذارید.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
✅ با کانال تخصصی #خیمه_گاه_ولایت، لحظه به لحظه از مطالب و تحلیل ها و خبرهای مهم سیاسی و امنیتی ایران و سراسر جهان آگاه شوید.
💻 خیمه گاه ولایت
«کانال رسمی #عاکف_سلیمانی»
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هشتاد_و_هشتم من دیگه رفتم توی حال خودم. فاطمه هم مشغول مو
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_هشتاد_و_نهم
وقتی به حاج کاظم گفتم ضربه ای که به اویس «عقیق» زده شد به گلوش خورده، یعنی دقیقا بالای لوله ی تنفسش و... گفت:
_الآن که گفتی متوجه شدم منظورت و !! درسته.. این شکل ضربه ها کار افسران اطلاعاتی موساد هست. البته یکی مشابه این داشتیم که از سرویس آمریکا بود.
+دکتر میگفته موقع کالبد شکافی لوله ی تنفسی اویس رو بررسی کرده کمی حالت داخل رفتگی داشته ، در صورتی که تا قبل این ، در پرونده و تست پزشکی شش ماه و سه ماه اخیر عقیق هیچ مشکلی وجود نداشته و در تمام آزمایشات کلی که داده بوده سالم بود.
_تعجبم از اینه چجوری عقیق و زدن که انقدر محکم و دقیق و فنی بوده، وَ لوله تنفسش حالت فرو رفتگی پیدا کرده... بگذریم.
+حاجی یه سوال دارم... به نظر من، ما در این پرونده نشت اطلاعات داریم.. زدن عقیق کاملا واضح بوده. چنددقیقه قبل هم گفتم ما باگ داریم در این پرونده اما جوابی ندادی.
حاجی گفت:
_پاسخی ندارم.. سرت به پروندت باشه.. اینارو خودمون داریم بررسی میکنیم.
+خب کارشناس این پرونده منم...
حرفم و قطع کرد، اخم کرد، با تندی گفت:
_تو هستی باش، اما حق نداری فعلا به این موارد دقت کنی. همه ی وقتت و تلاشت و ذهنت رو بزار روی کشف حلقه های تیم حریف وَ به نتیجه رسوندن پرونده...
+خب اینطور باید بازم مشابه عقیق و از دست بدم و تموم زحمات من و بچه هام از بین میره.
_ان شاء الله اینطور نمیشه. تو کاری که بهت گفتم و انجام بده.
نگاهی کردم بهش گفتم:
+چشم.
این رفتار حاجی برام خیلی عجیب بود.. اما همین رفتار وَ همین حرف ها، منو حساس تر میکرد. حاجی میدونست من آدم کَنِه ای هستم و با این حرف ها کوتاه نمیام. احساس کردم میخواد با این صحبت ها وَ واکنش های تند حساس ترم کنه تا حواسم بیشتر باشه و یک تجربه گران قیمتی بدست بیارم وَ خودم اون حلقه مفقوده ای که باعث نشت اطلاعات شده بوده رو کشفش کنم. خلاصه العاقل یَکفیه الاشاره.
اونشب خیلی حرف زدیم، تحلیل و بررسی کردیم، حاجی نکات ارزشمندی رو بهم یادآوری کرد. آخرای صحبتامون بود که خانومم پیام داد به گوشیم:
«عزیزم خوبه به زور آوردمت. اگر افتخار میدی تشریف بیار پایین زودتر بریم.»
کم کم صحبتامون و تمومش کردیم، با حاج کاظم رفتیم پایین. از حاجی و همسرش زینب خانوم، وَ دخترش مریم خانوم که قرار بود همسر مسئول دفترم بهزاد بشه، وَ بچه های دیگه ی حاجی وَ نوه هاش خداحافظی کردیم رفتیم...
با خانومم رفتیم خونه ی مادرم. به عاصف هم زنگ زدم بیاد خونه مادرم دنبالم تا باهم بریم به جایی که باید میرفتیم، یعنی محل استقرار تیم حریف.
یک ساعت و نیم بعد/ نزدیک خانه جاسوس ها
وقتی با عاصف رسیدیم داخل کوچه، یه گوشه ای نزدیک به خونه مورد نظر پارک کرد.. بیسیم زدم به 3200:
+خانوم 3200 صدای من و داری؟
_بله آقا عاکف!
+هوشیاری؟
_بله.
+وضعیت.
_رفت و آمد عادیه. بعد از اینکه براشون از بیرون غذا آوردن دیگه کسی درب خونه رو نزده !
+درجریان باشید ما همین دورو بریم.
_چشم.
+شما مشکلی ندارید؟
_خیر آقاعاکف.
رفتم روی خط حدید:
+حدید/عاکف
_جونم حاجی.
+اعلام وضعیت کن.
_ از آخرین گزارشی که بهتون دادم اتفاق خاصی نیفتاده. الانم همه چیز عادیه.
+باشه ممنونم.. درجریان باشید ما همین دورو بریم.
به عاصف گفتم:
«تو داخل ماشین بمون.. من میرم یه سر و گوشی آب میدم میام.. میخوام از جلوی خونه رد بشم. هوام و داشته باش.»
پیاده شدم و تقریبا 100 متر رفتم تا اینکه رسیدم نزدیک خونه. نمیتونستم زیاد به سمت خونه نگاه کنم، چون ممکن بود از دوربین من و ببینن و شک کنند. هرچیزی رو که دیدم به ذهنم سپردم. از کوچه دور شدم. رفتم داخل یه کوچه دیگه.. حدود ده دقیقه ای طول کشید تا همه چیزارو بررسی کنم.. بیسیم زدم به عاصف:
«عاصف حرکت کن.. سر کوچه بغلی زیر یه درخت کاج ایستادم.. چراغ ماشین و خاموش بیا. همزمان دوربینای خونه رو چک کن.»
عاصف و زیر نظر گرفتم.. چراغ خاموش آروم اومد، از محل مورد نظر دور شد رسید به من. سوار شدم بعدش از اونجا دور شدیم. رفتیم جلوی یه پارک توقف کردیم. داخل ماشین نشستیم و هر تصویری که درون ذهنم ثبت کردم فوری یادداشت کردم.
تموم که شد بهش گفتم:
+عاصف اینجا چندتا دوربین دیدی؟
_چهارتا دیدم.. داخل حیاط هم دوربین دارن.
+چطور این و میگی؟
_حاجی وقتی روی این خونه که دیوارش دزدگیرهای آهنی با اون عظمت خورده ولی بازم از این دوربینای قوی و گرون قیمت نصب هست، به نظر شما داخل خونه دوربین ندارن؟
+باید بگیم برق منطقه رو قطع کنن.
عاکف جان، بچه ها آمار خونه رو در آوردن. اینا چندتا سگ وحشی هم دارن. دوربینم از کار بندازیم و قفل در و بازش کنی، سگ و میخوای چیکارش کنی؟
+سگ با من.
_میخوای همون کار همیشگی رو کنی؟
+آره.
_اگر نشد چی؟ بعضی سگارو نمیشه اونطور از سر راه برداریم.
+راه دوم دارم.
_میشه بهم بگی؟
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_هشتاد_و_نهم وقتی به حاج کاظم گفتم ضربه ای که به اویس «عقی
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_نود
گفتم:
+میشه تا اولی رو انجام ندادیم دومی رو نگم؟
_جان من. بگو دیگه !!
+نه نمیشه.. بگذریم ازش.. ما الان نمیتونیم کاری کنیم. فقط باید بریم داخل خونه سر و گوشی آب بدیم ببینیم چخبره !! یه راهش اینه که هلی شات کنیم یا پرنده های بسیار کوچیک بفرستیم.
_در این حد؟
+آره در این حد.
کمی مکث کردم به عاصف نگاهی کردم گفتم:
+عاصف یه جای کار میلنگه هاااا. اینا خیلی دقیق و حساب شده زدن به ما.
_منم برای همین میگم یه جای کار میلنگه !
+روشن کن بریم.
_امشب نمیزنیم بهشون؟
+نه.
_چرا؟
سکوت کردم و چیزی نگفتم. عاصف ماشین و روشن کرد رفتیم. در مسیر 4412 بودیم که با عاصف رفتیم صبحونه خوردیم. بعد از صبحونه حدود ساعت 5 و نیم صبح بود که رفتیم خونه امن.. وقتی رسیدیم نمازمون و خوندیم و عاصف خوابید، منم طبق معمول تا طلوع آفتاب بیدار بودم و چندخط قرآن خوندم اما دیدم چشمام دیگه تحمل بیداری رو نداره... بدنم بدجور کوفته بود.. تصمیم گرفتم بخوابم.
عاصف داخل اتاق من توی خونه امن روی مبل خوابیده بود. زنگ زدم پایین به بچه ها گفتم تا 8 و نیم ( 2 ساعت دیگه ) میخوابم، بعدش بیدارم کنید. رفتم روی یه مبل دیگه گرفتم خوابیدم.
ساعت 8 و نیم صبح/تهران/ خانه امن 4412.
بعد از اینکه بیدارم کردن، عاصف و فرستادم جای حدید و سیدرضا رو فرستادم به جای 3200. بچه های تیم قبلی رهگیری باید استراحت میکردن. یعنی حدید و 3200. سیدرضا باید جای شهید پرونده مون یعنی اویس ( عقیق ) رو پر میکرد.
ساعت حدود 11 صبح بود که یه موتور ( پالس مشکی ) از پارکینگ خونه امن گرفتم. سوارشدم رفتم سمت خونه ای که جاسوسای مورد نظرمون، یعنی فائزه ملکی که به افشین عزتی نزدیک شده بود وَ مرد ناشناس که عقیق رو شهید کرده بود.
وقتی رسیدم سرکوچه ایستادم. از دور اوضاع رو کنترل کردم.. گوشی ریزی که درون گوشم بود رو فعال کردم ، با بچه ها ارتباط گرفتم.
+عاصف جان، صدای من و داری؟
_بله آقا عاکف.
+اوضاع چطوره.
_فعلا عادیه
بیسیم زدم به سیدرضا:
+سیدرضا جان؟
_جونم حاجی
+چخبر مشتی؟
_ فعلا که رفت و آمدها عادیه و همه چیز امنه.
+فاصله تو با عاصف عبدالزهراء چقدره؟
_50 متر. من خونه کناری رو دارم.. عاصف هم خونه اصلی رو.
+خوبه.. بهم بگو که تجهیزات آمادس؟
_امر کنید آماده میکنم.
+چندثانیه دیگه پیشتم.
_به به، پس نزدیکید. مشتاق دیدار.
+تمام.
موتورو داخل پیاده رو پارک کردم. پیاده شدم حرکت کردم به سمت ماشین سیدرضا ! اما وسط راه زیر یک درختی در کنار جوب آب نشستم، رفت و آمدهارو رصد کردم. وقتی دیدم همه چیز عادیه آروم رفتم سمت ماشین. درو باز کردم رفتم داخل ماشین نشستم.
به سیدرضا گفتم:
+حواست باشه.. درب خونه رو به پا. چون نزدیک ظهره.. ممکنه ناهار براشون بیارن..دوربینت و آماده کن هرکسی اومد دم در ازش عکس بگیر. من حواسم به این کارای مربوط به پرواز پرنده هست.
_چشم..
یک ربعی گذشته بود که داشتیم دم و دستگاه رو داخل ماشین آماده میکردیم ، سیدرضا گفت:
_حاجی نگاه کن.. درب خونه رو ببین.. یه موتور اومده.. ظاهرا غذا آورده.
دیدم یک نفر برای اهل خونه ای که زیر نظر داشتیم غذا آورده. به سیدرضا گفتم:
+بیا این سوییچ موتور .. فورا پیاده شو برو موتور من و بگیر، بیفت دنبال کسی که غذا آورد.
_فقط جسارتا حاجی...
حرفش و قطع کردم گفتم: «فقط تعقیبش کن. هیچ کار دیگه ای نکن.»
سیدرضا رفت.
سید که رفت، منم قشنگ دستگاه رو آماده کردم و با ارتفاع زیاد به پرواز در آوردم. فیلمش و همزمان ضبط کردم فرستادم روی سیستم یکی از بچه ها که داخل خونه امن خودمون مستقر بود.
میدان رهگیری و اِشراف به خونه مورد نظر و افراد داخلش رو سپردم دست عاصف. به آرمین که داخل خونه امن بود و از قبل هماهنگ بودیم بی سیم زدم:
+آرمین/عاکف
_جانم آقا عاکف
+فیلم و بفرست روی لب تاپم. همین الآن منتظرم. ایمیل لب تاپم وصل به سرور اداره خودمونه. بررسی کن بگو کد جدید بهت بدن.
_چشم. ولی قبلش حل کردم این موضوع و.
+جانم به سرعت عملت.
_درس پس میدیم. الان میفرستم.
+یاعلی
پنج دقیقه بعد فیلم اومد روی لب تاپم. قشنگ بررسی کردم داخل حیاط خونه رو. حیاط بزرگی داشتن. دو تا سگ هم داشتن. منتظر جواب سیدرضا هم بودم تا آمار راننده موتور که غذارو آورده بود بهم برسونه، اما خبری نشد. برای همین رفتم روی خطش:
+ سیدرضا. صدای من و داری؟
_جانم حاج آقا. بله دارم.
+داداش، یه اعلام موقعیت و وضعیت میکنی؟
_من سمت آشپزخونه(...)هستم. مورد خاصی ندیدم که بخواد بره جای خاصی این بابا.
+سید جان یکی رو بکار اونجا تا این آدمی که الان دو سه روزه برای سوژه های ما ناهار میاره یه کم زیر نظرش بگیره. اگر مورد مشکوکی رویت شد ارجاع بدن به پراید سفید«خونه امن 4412». خودت برگرد موقعیت قبلی. تا زمانی که نیروی تازه نفس بهت دست نداد، شما محل و ترک نکن. حله؟
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_نود گفتم: +میشه تا اولی رو انجام ندادیم دومی رو نگم؟ _ج
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_نود_و_یک
سیدرضا گفت:
_حله حاجی. دریافت شد. فقط از کدوم کد درخواست کنم؟
+الف 24 دستش بازه. قبلا هماهنگ شده.
+دریافت شد.
فیلم و باز بینی کردم. سه بار دیدمش. باید برای نفوذ به اون خونه فکر میکردم.
سگ های اون خونه تربیت شده بودن. کوچیکترین حرکت اشتباهی باعث میشد عملیاتمون با شکست روبرو بشه و برنامه ای که برای خودمون تبیین کرده بودیم نتونیم پیش ببریم، وَ از طرفی جون نیروهای ما هم به خطر می افتاد.
نفوذ به این خونه در طول روز خیلی ریسکش بالا بود. باید میزاشتم شب بشه.. یک ساعت بعد سیدرضا اومد موقعیت قبلی. موتورو گرفتم ازش، سمندو بهش تحویل دادم برگشتم خونه امن. اون روز چندتا جلسه داشتم که بهش پرداختم و گذاشتم زمان مورد نظر برسه.
ساعت 3 بامداد / خانه امن 4412
بیسیم زدم به عاصف:
+عاصف عبدالزهرا؟
_بله آقاعاکف.
+داداش چخبر؟ وضعیت چطوره؟
_رفت و آمدها عادیه. چیز خاصی مشاهده نشده فعلا.
+آماده ای دیگه؟
_بله.. مثل همیشه.
+نه منظورم اینه احتمالا میزنیم به لونه کفتارها.
_نزنن بهمون.
+غلط کردن. قرار نیست بزاریم بال بزنن. قراره یه دوری بزنیم درون لونشون و بعدشم علی علی مشهد.
_هلاکتم سلطان. بیا چشم انتظارتم.
+میبینمت. یاعلی.
فورا رفتم طبقه پایین به بچه ها گفتم:
+اینجا صابون داریم؟
دیدم چندتا همکار خانوم و آقا دارن نگام میکنن.
میثم گفت:
_حاجی میخوای دست و روت و بشوری؟
+نه. کار دارم.
_مایع هست. بدم بهتون؟
+ولش کن. نخواستیم.
برگشتم بالا اسلحه و اسپری فلفل، به اضافه یه شوکر با ولتاژ بالا گرفتم تا در صورت نیاز بزنم کارو تموم کنم و الفاتحه. سرشب حدود پنج کیلو گوشت خالص هم سفارش داده بودم برام اومد، که اونم از داخل یخچال گرفتم گذاشتم درون یه پلاستیک، بعد فورا اومدم پایین داخل پارکینگ خونه 4412 !!
موتوری که در اختیارم بود سوار شدم، بعد رفتم سمت خونه ای که فائزه ملکی ( معشوقه افشین عزتی ) و همچنین اون شخص مجهول الهویه که درونش مستقر بودن.
عاصف و سیدرضا جداگانه و با فاصله درون ماشین های خودشون نشسته بودن. چون ما احساس کردیم رفت و آمدا به خونه مورد نظر عادی نیست، سیدرضا رو کمکی گذاشتیم برای عاصف.
رفتم سمت پژو پارسی که عاصف پشت فرمون بود. شیشه رو زدم درب و باز کرد، فورا نشستم داخل. عاصف یه هویی گفت:
_عاکف.
+جانم.
_این چیه؟
+چی ، چیه؟
_همینی که گذاشتی زیر پات روی کَفییِه ماشین.
+ خب گوشته دیگه.
_کور نیستم که داداش. منظورم اینه برای چی این همه گوشت گرفتی آوردی داخل ماشین. وسط عملیات رهگیری کباب میخوای بهمون بدی؟ بوی گند گوشت خفمون کرده.
مکثی کردم گفتم:
+اون داخل ترامپ داره نگهبانی میده یا نتانیاهو؟ یا ملک سلمان سعودی؟
_یعنی چی؟
+یعنی اینکه داخل سگ دارن. سگاشونم بگیرنمون جرمون میدن.
خندید گفت:
_داداش یکساله دارم بهت میگم بیا بریم سرباغمون چندتا سیخ کباب بزنیم نمیای، میپیچونی، بعد برای سگ خونه جاسوس ها، اندازه هیکل من گوشت خریدی؟
+بسه کمتر مزخرف بگو. اون روز دعوتت کردم نیومدی. حالا هم باید تنبیه بشی. هی میگفتم پاشو بیا، میگفتی خواب دارم نمیام. حالا نمیخواد باغتون و به رخمون بکشی.
_حیف این گوشت که سگ بخواد بخوره.
+عاصف کمتر چرت و پرت بگو. سرم رفت. اه.. همینطور یک بند داری فک میزنی.. بزار دو دیقه تمرکز کنم ببینم باید چه خاکی کنیم سرمون. اگر زنده موندیم صبح میبرمت کباب بهت میدم. الان پاشو برو ببین صندوق این ماشین صابون هست؟
عاصف پیاده شد رفت صندوق عقب ماشین و دید. یه پلاستیک گرفت آورد داد به من. داخلش و نگاه کردم دیدم یه صابون سبز هست. از داشبورد ماشین چاقو رو گرفتم، صابون رو تیکه تیکش کردم.
صابون و مالیدم تن گوشت، بعد از اینکه مالیدم کار دیگه ای هم کردم. صابون و به اندازه سر ناخن ریزش کردم و گذاشتمش لای گوشت. داخل همون ماشین با یه بطری آب دستم و شستم بعد به عاصف گفتم آماده شو کم کم باید بریم.
قبل از اینکه با عاصف از ماشین پیاده بشیم، بیسیم زدم به سیدرضا:
+سیدجان؟
_جانم حاجی.
+من و عاصف داریم میزنیم میریم سمت لونه کفتارها. حواست بهمون باشه. اتفاق خاصی پیش اومد بیا روی خط من.
_چشم حاجی. براتون «وَ اِن یکاد» میخونم. مواظب باشید.
+یاعلی.
به عاصف گفتم:
+آماده ای داداش.
_آره حاجی. فقط یه چیزی، ما طبیعتا الآن از دیوار نمیتونیم بریم بالا. از در هم نمیشه. چون پر دوربینه. میخوای چیکار کنی؟ میخوای طی الارض کنی؟
+هنوز نرسیدم به اون مقامات. جای دلقک بازی در آوردن، آی کیوت و کار بنداز. اون سلول خاکستریت و کار بنداز.
دست کردم از داخل جیبم مجوز قضایی رو بهش نشون دادم. بعد بهش گفتم:
+همون کارایی که قبلا میکردیم الان هم میکنیم.
_باشه بریم.
✅ هرگونه استفاده فقط با ذکر منبع و لینک خیمه گاه ولایت در ایتاونام صاحب اثر #عاکف_سلیمانی مجاز است
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
🌄 بدون تشریفات و بی آلایش آمده بود مجلس ترحیم، نه صدر مجلس نشست نه حتی روی صندلی، تک و تنها روی زمین قرآنش را می خواند.
او فرزند عالی ترین مقام ایران بود، اماهمینقدر ساده و مردمی که دیدم.
#میثم_خامنه_ای
🆘 @kheymegahevelayat
🚩نماینده دادستان:در شرکتهای زیرمجموعه جهانبانی که آن را هلدینگ نام نهادهاند، برخی آقازادهها و فرزندان مسئولان کشور حضور دارند و حقوق مردم را تضییع میکنند
رسول قهرمانی در ادامه سومین جلسه محاکمه باند جهانبانی :
🔹 آقازادهها که با پول مردم سهامدار میشوند بدانند اگر قصد خدمت به کشور را داشتند اشخاص زیادی از نخبگان علمی و تولیدی در کشور وجود دارند که میتوانند راه خدمت را از آنان یاد بگیرند.
🔹وضعیت بانک سرمایه به گونهای آشفته بوده که افراد درخواست را مینوشتند و قرارداد را در دفاتر آقایان امضاء میکردند در حالی که مراحل مربوطه باید در شعبه انجام میشده است.
👤 ادمین : حاج عماد
✅ @kheymegahevelayat
🔸حزب الله دو پهپاد ساقط شده رژیم صهیونیستی در جنوب بیروت را تحویل ارتش لبنان داد.
🔹این دو پهپاد حامل مواد منفجره یکشنبه گذشته نزدیک ساختمان روابط عمومی حزبالله سقوط کردند.
👤ادمین : حاج عماد
✅ @kheymegahevelayat
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
Akef.pdf
1.26M
مستند داستانی امنیتی عاکف ( #سری_اول) فایل PDF
✅ ایتا👇
🌐 @kheymegahevelayat
✅ سروش👇
🌐 http://sapp.ir/kheymegahevelayat
✅ تلگرام👇
🌐 https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
مستند عاکف سری دوم.pdf
2.5M
بنابر دلایلی امشب قسمت های جدید مستند داستانی امنیتی عاکف سری سوم منتشر نمیشود.
با عرض معذرت.
چنانچه ۸۰ سال جنگ تحمیلی نظامی و ۱۰۰۰ فتنه ۷۸ و ۸۸ دیگر هم به این انقلاب و کشور تحمیل شود، باز هم این ما هستیم که برای حفظ اسلام و انقلاب و ولایت مطلقه فقیه از جان و مال خود می گذریم و هزینه می دهیم...
اما
اما از مسئولین کشور میخواهیم که آقایان جلوی خود و توله هایتان را بگیرید. همین!
👤 ادمین : حاج عماد
✅ @kheymegahevelayat
🔸رئیس شورای حقوق بشر اسلامی: وضعیت شیخ زکزاکی هیچ تغییری پیدا نکرده است
🔹رئیس شورای حقوق بشر اسلامی در لندن اعلام کرد در وضعیت شیخ ابراهیم زکزاکی، دبیرکل جنبش اسلامی نیجریه هیچ تغییری ایجاد نشده است.
دوستان در این شب ها و روزهای عظیم ماه محرم وقتی برای سیدالشهداء اشک میریزید، اول برای مظلومیت و ظهور امام زمان و بعد برای آزادی شیخ زکزاکی از بند اسارت دشمن بسیار دعا کنید.
✅ @kheymegahevelayat
⚫️ پوشیدن لباس مشکی در محرم
◼️ سوال: آیا پوشیدن لباس مشکی در ایام #عزای سید و سالار شهیدان اباعبدالله حسین علیهالسلام کراهت ندارد؟ با توجه به حکم کلی که پوشیدن لباس #سیاه کراهت دارد و در نماز نیز #مکروه است. و اگر کسی نذر کرده باشد آیا نذر او صحیح است؟
◼️ جواب: ما یک حکم کلی داریم در خصوص پوشیدن لباس تیره #مشکی که کراهت دارد و نماز خواندن با آن هم ثواب نماز را کم میکند؛ این فتوای حضرت آقا هم هست.
◾️اما تبصره هم دارد نسبت به #عبا، #عمامه و #کفش استثنا شده و اگر مشکی باشد کراهت ندارد. و همچنین یک حکم کلی نسبت به عزادار داریم که صاحب عزا خوب است به گونهای باشد که معلوم باشد عزادار است و این لباس مشکی پوشیدن #عزادار هنگام سوگواری امام حسین علیهالسلام و ائمه بزرگوار، امروزه نشانه این است که طرف میخواهد نشان دهد من عزادار هستم. بنابراین حکم کراهت را ندارد. بنابراین اگر کسی نذر کرده باشد با شرایط نذر شرعی، طبق نذرش هم اگر بتواند باید عمل کند.
◾️اما توجه داشته باشید به هر حال عزادار بودن شیوههای مختلفی دارد. حالا ممکن است با پوشیدن لباس مشکی باشد یا با پرهیز از افعال و کارهای شاد یا با گریه کردن و گریستن و شیوههای مختلف دیگر. به هر حال ما امیدوار هستیم بتوانیم این حالت عزاداری را در این ایام سوگواری مراعات کنیم.
#احکام_پوشیدن_لباس_مشکی_برای_عزاداری
✅ @kheymegahevelayat