eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
8.2هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
20 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
اللّٰهـمَ ڪُـڹ لـولیـڪَ الحُجَّـــة بـْـن الـحَسڹ صلواٰتڪ علیہِ و علےٰ آبائٖہ فےٖ هذہ السّاعة وَ فـےٖ ڪُلّ ســٰاعة ولیّاً وحافــظاً و قائــداً ًوَ ناصِــراً وَ دَلیــلـاً وَ عَیــناً حتـے تُســڪِنہُ أرضَـڪ طوْعـــاً و تُمتِّـــعَہُ فیٖـــھٰا طویــلـٰا
💠رزومه ای مختصر از کانال خبری بانگ قم. این کانال از آغاز سال 99 شروع شده و سعی دارد کنار مردم عزیز قم باشد تا سال های درخشان را در کنار هم بگذارنیم. همکاران وخبرنگاران و عکاسان در این کانال تمام سعی و تلاش خود را میکنند تا با قدرتی قوی تمام اخبار شهر مقدس قم را به شما برسانند. پس با ما همراه باشید و مارا لطفا به دوستان و آشنایان خودتون معرفی کنید. باتشکر.گروه خبرنگاران بانگ قم. 🔻دربانگ قم بروز باشید🔻 @bangeqom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
تنها کسی که در آن جمع برای حسام دعا کرد هیوا بود. چرا کسی حواسش نبود؟ چرا این خانواده رسم دعا کردن ر
🌸﷽🌸 ‌ 🌙 ✍🏻بہ قلم خلوت کردن را دوست داشت. به وقت در گل ماندن به خلوتگاه تنهاییش پناه میبرد. میخواست از خانه بیرون بزند که حضور مادرش در چارچوب در کارگاه منصرفش کرد. _حسام جان ماجرا چیه ؟ پریا چی میگه؟ حسام چنگی به موهایش زد و روی صندلی چوبی نشست. _ماجرای چی مادر؟! من حواسم به حرفاش نبود بهش بر خورد. توقع داشت حالا که تولد گرفته بهش توجه کنم. فروغ الزمان به چهره ی درهم حسامش مینگریست. _اصلا کی بهش گفت تولد بگیره؟ این قدر التماس کرد که شب بریم بیرون منم گفتم با بچه ها بریم. گفتم دلش گرفته بره بیرون خوبه.دستش درد نکنه تولد گرفت اما میدونه من اهلش نیستم. این رسم‌درستی نیست. میخواد با این کارها منو نمک گیر کنه. فروغ دستش را در هم گره زد و به دیوار، یک طرفه تکیه داد. _بهرحال نباید طوری رفتار کنی ناراحت شه حسام الدین چشم هایش را بست. بلند شد دست در جیبش کرد و در عرض کارگاه قدم زد. _من بچه مدرسه ای شدم و با یک الف بچه باید در بیفتم.‌ لااله الا الله _من منظورم اینه که بهرحال اون لطف کرد و برات تولد گرفت تو که نباید ... دستش را از جیبش بیرون آورد و در هوا چرخاند _خاتون چی میگی؟ من کاری نکردم. توقعات اون اشتباهه _اگر کاری نکردی چرا مثل اسپند رو آتیشه _د آخه از همین که کاری نکردم حرصش گرفته فروغ شانه ای بالا انداخت و گفت:چه میدونم والا، حالا یکی‌میخواد دیبا رو آروم کنه. وقت بالا رفتن از پله های سرداب، حسام الدین صدایش زد _مامان به طرف حسام چرخید و سوالی نگاش کرد _به عمه دیبا بگید دور منو خط بکشه. باید بفهمه من و پریا بدرد هم نمیخوریم. ناراحت هم شد . .. بشه . کاری نمیشه کرد.‌ فروغ دستش را بالا آورد و گفت: نه نه .جون من، عمه تو با من درنینداز. خودت چرا نمیگی؟خودت فقط حریفشی. من نمیتونم. _آخه این بحث ها زنونه است. فروغ دستش را به چارچوب دیوار گرفت و گفت: حسام جان خودت قبول کردی اینها بیان اینجا میخواستی زیر پرو بالشون رو بگیری الان هم به جای اینکه از میدون در بری خودت وایسا جلوشون و بگو نظرت چیه؟ _مادر ، من از میدون در نمیرم. حوصله بحث های خاله زنکی ندارم. _حسام جان اصلا مگه پریا چشه؟ باور کن دختر مطیعیه میتونی بسازیش. از همه مهمتر آشناست. هر چی بگی نه نمیگه. حسام پوزخندی زد و در دل گفت: مشخصه خیلی مطیعه ، آتش زیر خاکستره . فقط منتظرِ ازدواج کنه تا از قفس آزاد بشه. نفسش را عمیق بیرون داد _مامان جان من اصلا زن نمیخوام الان. اگر هم بخوام یکی‌ رو میخوام که خودش بلد باشه چی به چیه؟ نخوام هی بهش بگم موهاتو کن تو ، چادر بپوش، سرتو بنداز پایین. عطر تند نزن. ابروهایش را در هم کرد و گفت: اصلا اهل نماز اول وقت هست؟ نمیخواست بگوید اصلا نماز میخواند یا نه؟هیچوقت پریا را به وقت نماز خواندن ندیده بود. میگفت خودش و خدایش میداند شاید در خلوت بخواند اما نماز اول وقت یعنی اولویت داشتن یعنی خدا را در لحظه یاد کردن. فروغ الزمان دستانش را جلوی سینه در هم گره کرد و گفت: چه گیرهایی میدی حسام جان. حالا اگر کسی نماز اول وقت نخوند یعنی مشکل داره؟ حسام دستی به صورتش کشید و گفت: نه مشکل نداره. من مشکل دارم. من که میخوام کسی رو انتخاب کنم بله برام مهمه . و یادش آمد وقتی مهدی به او جریان رفاقتش با ابراهیم هادی را گفته بود. چقدر تحت تاثیر آن شهید قرار گرفت. یادش آمد از دبیرستان که برمی‌گشتند مهدی گفته بود: آقا ابراهیم مثال قشنگی می زد و می گفت:نماز اول وقت مثل میوه ای است که وقت چیدنش شده. اگه میوه رو نچینی ،خراب می شه و مزه اولیه رو نداره.همیشه سعی کن نمازهایت، در هرشرایطی اول وقت باشه. خدا هم تو گرفتاری های زندگی، قبل از اینکه حرفی بزنی کارت رو ردیف می کنه."* و این استدلال لطیف چقدر به دلش نشسته بود. 👇👇👇
🌙 ✍🏻بہ قلم _مامان موقعیت منو کمی درک کنید من به خاطر وضعیت کارخونه و این شرایطی که دارم حوصله سر و کله زدن با کسی ندارم. من میدونم ازدواجم با پریا آرامش رو ازم میگیره. _چی بگم؟ بهرحال این خودت این هم عمه ات قال قضیه رو بکن. فروغ از آنجا بیرون رفت .حسام ماند و خلوت و فکر های جورواجور. باید فکری با حال پریا میکرد. فروغ الزمان که از پله ها بالا رفت سایه ای که پشت در فال گوش ایستاده بود با عجله از آن جا دور شد. از سرداب که بیرون آمد، دیبا را کنار حوض دید. دیبا با قیافه ی گرفته به فروغ نگاه کرد و گفت: زن داداش اونجایی؟ دنبالت میگشتم. فروغ الزمان جلوی دیبا که رسید، دیبا دست به سرش گرفت و لبه ی حوض نشست. _چیزی شده دیبا جان؟ حالت بده؟ اینجا نشین بیا بریم داخل هوا سرده. همان جور با سر افتاده گفت _دست رو دلم نذار زن داداش. فکر نمیکردم حسامم اینجوری جواب دختر یکی یه دونه ام رو بده. اون دختر با چه ذوق و شوقی برداشته براش تولد گرفته، نکرده یه تشکر خشک و خالی کنه. تازه گفته اهل و عیال و خاندان زن شهاب رو هم دعوت کرده از جانب خودش . پریا میخواست خودشون باشن .مجردی دور هم. فروغ گفت: تو حسام رو میشناسی دیبا ، اهل این جور مهمونی های خصوصی و مجردی و دوتایی نیست. دیبا سرش را بالا گرفت و با لحنی متعجب گفت: نه یعنی پریا اهلشه؟ از تو دیگه توقع نداشتم زن داداش. تو میدونی این دختر بدون اجازه من آب نمیخوره. بعد میگی اهل مهمونی و پارتی هست؟ _ای بابا دیبا جان من که نگفتم اهل پارتیه چراحرف تو دهان من میذاری منظورم اینه حسام الدین اهل مهمونی و تولد و این چیزها نیست. دست پریا درد نکنه خیلی لطف کرد واقعا . دیبا پوزخندی زد و گفت: خوب هم جوابش داده شد. فروغ نفسش را بیرون داد و گفت: دیبا جان ! حسام الدین پریا رو نامحرم میبینه. نمیتونه باهاش راحت باشه. ربطی به بی توجهی نداره. این اعتقاد حسام هست. پریا از این ناراحت شده که چرا حسام بهش توجه نمیکنه .خب نامحرمه _ احترامو که آدم میذاره ، گوش میکنه به حرفهای بقیه، این ربطی به محرم یا نامحرم بودن نداره. نوچی کرد و گفت: نه حسام اینجوری نبود. فروغ الزمان آهی کشید و گفت: من نمیدونم دیبا جان خودت میدونی با پسر داداشت. من رفتم داخل. فروغ رفت و دیبا با نگاهی به در چوبی سرداب چشم هایش را ریز کرد و با ناراحتی گفت: خودتو مومن میدونی و دختر منو کافرحاجی جون. یه مومنی نشونت بدهم . دختر من خط قرمز منه، دیبا چیزی بخواد و بهش نرسه. محاله! خیال کردی پسر. پریا زن توئه. این خط این هم نشون. طوری بسازمش که خودت هم باور نکنی. صبح روز بعد هیوا با عجله خودش را به کارگاه رساند. امروز قرار بود دکتر نصیری و سید هاشم به کارگاه بیایند و راجع به طرح اصلی و ساختن اُرسی صحبت کنند. در کارگاه باز بود مثل همیشه . وارد کارگاه که شد ، خواست به طرف میز برود از پشت ستون حسام الدین از کنارش ظاهر شد. تکان ناگهانی خورد، فوری عقب ایستاد و دست به قبلش گرفت. _سلام ب ... ببخشید حسام عقب تر ایستاد و گفت: سلام ببخشید من نمیخواستم بترسونمتون. هیوا چند بار پی در پی نفس عمیق کشید و گفت: _نه نه شما ببخشید من فکر نمیکردم اینجا باشید. به طرف میز طراحیش رفت و نشست. چند دقیقه ی بعد لیوان و بطری آب میوه ای روی میز قرار گرفت. _تا نفسی تازه میکنید دکتر نصیری و اسید هاشم هم میرسن. _سید هاشم؟ حسام الدین متوجه چهره ی سوالی هیوا شد. _آره همون استادی که قرار منبت کاری رو یاد بده. _آهان هیوا از حضور حسام الدین توی کارگاه معذب بود. حسام یکی‌از چوب های بزرگ را کنار دیوار گذاشت و دستش را به هم زد. نگاهی به دور و بر کرد . به خاطر خلوتی این جا و حضور هیوا ترجیح داد بیرون برود تا مهمانانش برسند. از پله ها که میخواست بالا برود ، ایستاد . یادش به چیزی آمد، برگشت و گفت: راستی ببخشید دیشب فراموش کردم دفترتون رو بهتون بدهم. اونجا تو کشوی میز هست. حسام دستی در گوشش فرو کرد و گفت: درضمن یه حلالیت هم بدهکارم . گفتنش برایش سخت بود. _بدون اجازه دفتر رو خوندم ...یعنی میخواستم ببینم دفترکی هست که ... دستی پشت سرش کشید و گفت: توجیه خوبی نیست میدونم. حلال کنید منتظر جواب هیوا نشد و از سرداب بالا رفت. هیوا با چشم های گرد شده بیرون رفتنش را تماشا میکرد. نگاهش را از در گرفت و جواب خودش را داد : اشکال نداره چیز خاصی توش نبود. ↩️ .... ❌ •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
═══✨🌖✨═══ بارون متوقف ميشه شب ميگذره درد و رنج محو ميشه اما اميد هيچ وقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد دل‌هاتون پر امید شب خوش ═══✨🌔✨═══ 💞 @koocheyEhsas •┈┈••✾••✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من پر از نورم و شن و پر از دار و درخت پرم از راه، از پل، از رود، از موج پرم از سایه‌ی برگی در آب: چه درونم تنهاست سلام صبحتون به نور •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
جمعہ رفت آقا نگاهم بر در اسٺ در فراق یار آهم از سر اسٺ😔 مےنمایند روزها گر افتخار🌱 باشد از مهدے زهرا انتظار😭 💔 ⭐️سلام روزتون مهدوی •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🌸 🌸 امام صادق علیہ السلام می فرمایند : ایمان خود را قبل از ظهور تڪمیل ڪنید ، چون در لحظات ظهور ایمانها بہ سختی مورد امتحان و ابتلاء قرار می‌گیرند . 📙الڪافی ، ج 1 ، ص 370 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
👆 اینجا حرم شاهچراغ شیراز است که با شیوع کرونا تعطیل شد و حالا به همت قرارگاه بهداشت و سلامت تبدیل به خط تولید ماسک شده! اینو به دنیا بفهمانید که دین هیچ گاه مخالف علم نبوده. کجای دنیا سراغ دارید مقبره انسان بزرگی که محل اجتماع و زیارت هست تبدیل بشه به تولید ماسک؟ دین ما به نجات بخشی انسان اهمیت میدهد که حتی آن را بالاتر از زیارت امام میداند. اسلام ستیزان زبانتان لال شده ...مگه نه؟😏 @khoodneviss