eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.4هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
بهترین پست ﺩﺭﺧﺘﻬﺎ ﻣﯿﻤﯿﺮﻧﺪ؛ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﻋﺼﺎ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ؛ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺗﺒﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﺮ ﻧﺴﻞ ﺧﻮﯾﺶ ؛ ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻥ ﺗﺒﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﻭ ....... ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻌﻠﯿﻢ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻫﺎ . ﺷﻤﺎ ﺍﮔﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﮐﺪﺍﻡ ﺟﻨﺲ ﺑﻮﺩﯾﺪ؟؟ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﯼ ﻭ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﺵ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﮑﻨﯿﻢ .... ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ ... ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺪﯾﺮ ، ﻣﻬﻨﺪﺱ ، ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﮔﺮ ، ﺭﻓﺘﮕﺮ ، ﻣﺴﺘﺨﺪﻡ ﻫﻢ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ . ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺮﺗﺮ ﻧﺒﯿﻨﯿﻢ ... ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ، ﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﮔﻞ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ..... ﭘﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﻧﺎﺏ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ .... ﺻﻮﺭﺕ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮ .... ﭘﻮﺳﺖ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﭼﺮﻭﮎ ... ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﻤﯿﺪﻩ .... ﻣﻮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ . ﺗﻨﻬﺎ ﻗﻠﺐ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ . •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•    @koocheyEhsas •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• ✍سخنی از طرف نویسنده: 🍃سلام به همه ی عزیزان 🌹 به اعضای جدید خیرمقدم عرض میکنم. من زهرا صادقی هستم. نویسنده ی رمان های رویای وصال، جدال شاهزاده و شبگرد، و . از قدیمی ها هم که خاطرشون برام خیلی عزیزه و این قدر مومنانه صبر و شکیبایی به خرج میدهند نسبت به دیر نوشتن و این قدر ابراز لطف دارند نسبت به منِ نالایق هم سپاسگذارم. شما برای خوندن داستان به کانال دعوت شدید. لینک اول رمان خوشه ی ماه👇👇 https://eitaa.com/koocheyEhsas/9584 اما در این ایام حزن اهل بیت ، داستان رو قرار باهم به تماشا بنشینیم و جرعه جرعه مستش بشیم و همپای همدیگه اشک بریزیم. قطعا با خوندنش حال دلتون عوض میشه. هر کس دلش به کشتی حسین متصل شد ما رو هم از دعای خیرش بی نصیب نگذاره. لینک قسمت اول نارینه👇👇👇 https://eitaa.com/koocheyEhsas/26503 🎙قابل توجه عزیزان: هردو رمان در حال نگارش هست. و روزانه بیشتر از یک قسمت فعلا نمیتونم بفرستم. دو رمان دیگه(رویای وصال و جدال شاهزاده و شبگرد) که در لینک سنجاق شده ی کانال موجود هستند کامل شده و میتونید بخونید. موفق و موید باشید درپناه حق تخلص: •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
سلام عرض می کنم خدمت نویسنده ی عزیز ،سرکار خانم هیام خدا قوت🍃🌹🍃 به دور از انصاف دیدم که راجع به نوشته هایتان گَپی با شما نزنم. آشنایی من با شما برمی گردد به ، همان قصه ای که با اجبار و نخواستن آغاز شد و با تب شیرین عشق به اتمام رسید . بعد از آن پایمان به جدالی باز شد که ملموس بود و واقعی ، نه افسانه بود که دخترکان با خواندنش دلشان هوایی شود و نه دور از ذهن که نتوان با آن همزاد پنداری کرد . هر چند میان و ، جدال بود و جدایی ، اما داستان به گونه ای پیش رفت که فرصت کنیم نگاهی به خودمان بیاندازیم و ببینیم در این هیاهوی جامعه کجای ماجرا قرار داریم. گفتنی ها را گفتی و شنیدنی ها را شنیدیم ، اما فراتر از هر عشقی ، عشق به ولایت که سرچشمه می گیرد از عشق الهی را جرعه جرعه به کاممان چشاندی . و چون عسل شیرین شد پایان قصه ات... آن لحظه که بگو مگو ها خوابید و عقل به میدان آمد. وای که چه لذتی داشت عشقی که با تدبیر و تعقل عجین شده بود . هنوز داشتیم طعم دلنشین نوشته هایت را مزه مزه می کردیم که با از راه رسیدی . درست است که نتیجه را در پایان باید گرفت ، اما دوست دارم از خوشه ماه هم بگویم. حس خوبی در رگهایم جاریست ، بدان دلیل که حسام و هیوای این روزها همه چیز را با هم تجربه می کنند . نه آنقدر بدون خطا پیش می روند که خیال کنیم مدینه ی فاضله را ترسیم کرده ای و با هر برخواستنشان ما هم اراده می کنیم و به جبران خطا قدم برمی داریم و نه آنقدر سست و بی هدف زندگی می کنند که همه چیز را به بیخیالی بگذرانیم . هیوای قصه ات را دوست دارم ، به خاطر عزتی که به نفسش داده ای و عُجبی که از او گرفته ای . آنچنان مهره ها را زیبا کنار هم چیده ای که هر کدام حدیث دلی برای خود دارند . مثل همان سید هاشمی که انگار آمده است تا تلنگری باشد برای قصه ی زندگی واقعی خودمان . همه ی شخصیت های داستانت روزی لابه لای ورق های تا نخورده ی کتاب محبوس می شوند اما آنچه که برای ما باقی می ماند نکته نکته راه و رسم زندگیست... خواهرم خدا حفظت کند و قلمت را برکت بخشد ....🍃🌸🍃
سلام . ان شاء الله دعا کنید بتونم بیشتر بنویسم.
درباره‌ی رمان های موجود در کانال 👇👇 .اسراء دختری که توی دانشگاه با هم کلاسیش میکائیل که وکیل هم هست سر موضوعات سیاسی مرتبا بحثشون میشه ، میکاییل پسر مغروریه و به تلافی این بحث و جدل ها کاری میکنه که اسرا تا پای چوبه‌ی دار هم بره و وقتی به خودش میاد که میبینه یک دل نه و صد دل عاشق اسراء شده ولی....... داستانی سیاسی با محوریت ولایت فقیه.♥️🍃 لینک قسمت اول👇👇 https://eitaa.com/koocheyEhsas/4753
درباره‌ی حُسنا یہ پزشکه کہ در جریان سفر کربلا با طوفان مهندس نخبہ ایرانی اسیر داعش میشوند. هر دو باید اسارت و فراق رو تحمل کنند. داستانے لبریز از عشق و غیرت سرزمینمان ایران🇮🇷 در این آشفته بازار داستان های آلوده با خواندن این رمان ارزشی وقتتون تلف نمی شود. لینک قسمت اول👇👇👇 https://eitaa.com/koocheyEhsas/11076
🍃 درمــیــان نــامــه اعــمــال در مــحــشــر فــقــطــ روزهایــے ڪــه بــرایــت گــریــه ڪــردم دیــدنــے اســتــ ✍شــاعــر:عــلــے ذوالــقــدر •┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•    @koocheyEhsas •┈┈••✾•🖤•✾••┈┈•
سینا روی پله بالایی حیاط روبروی پشت بام خونشون نشست جوری که پشت خودش به طرف بام ومن هم روبروش. از سرما خواستم برم لباس گرمی بردارم که مانعم شد وپالتوی خودشو انداخت روی بازوهام.باید حرفهامو میزدم _اقا سینا شما منو به نظر خودتون از خودم بیشتر می شناسید. از این بگذریم شما فردا مهندس میشین ومن هنوز محصل دبیرستانم.تحصیلات وتجربه شما خیلی بیشتر از منه. هم از نظر فکری هم علمی ومن به اندازه شما درک درستی از زندگی ندارم. نمیخوام به خاطر یک عشق کور اینده کاری وتحصیلیتون رو خراب کنین شما دست روی هر دختری بذارین نه نمیشنوین من در حد شما نیستم. با گفتن هر کلمه روح از بدنم میرفت سخت بود گفتن این تلخیها..سینا تمام زندگی من بود...چرا داشتم خودزنی میکردم؟ _ بس کن...این فریاد سینا بود که مخاطبش من بودم _اون دفتری که خوندی ۸سال داره داد میزنه که ذره ذره عشقت تو رگ وخونم جاریه .من هر دختری رو نمیخوام فقط تو رو میخوام https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912 با داستان کاملا واقعی مرد روی پشت بام همراه ما باشید🌹
▪️امام حسین علیه السلام در دعای عرفه به درگاه خداوند: آن كه تو را ندارد چه دارد؟ و آن كه تو را دارد چه ندارد؟! آن كه ديگرى را به جاى تو گرفت زيان كرد و باخت ما ذا وَجَدَ مَن فَقَدَكَ ؟! و ما الّذي فَقَد مَن وَجَدكَ؟! لَقد خابَ مَن رَضِيَ دُونَكَ بَدَلاً میزان الحکمه، ج2، ص423 •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•    @koocheyEhsas •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
سید هاشم سرش را کمی بالا آورد و بدون نگاه کردن به حسام گفت: هر وقت چشمت به نامحرم افتاد، ببین بند
🌸﷽🌸 🌙 ✍🏻بہ قلم سید هاشم دست های چروکیده و زمختش را که حاصل نجاری های بسیار بود میان چوب های اُرُسی کشید و گفت: خوب شده. احسنت عقب تر ایستاد و گفت: فکر میکردم از پسش بربیاید. هرچیزی با عشق و علاقه درست بشه، دوام داره. چشم هایش را ریز کرد و محو جقه ی شبکه ی چوبی شد. _دقیقا مثل قلب! قلب دریچه ی نفوذ هست. هرکسی صادقانه نفوذ کنه، پایدارترین مهمان میشه. لرزشی خفیفی میان دل حسام و هیوا افتاد. حسام سرش را از اُرُسی چپ و راست نمیکرد. نمی خواست نگاهش به هیوا بیفتد. این حس را پاکیزه میخواست. مقدس و ناب، همان طور که سید هاشم گفته بود. سید گفت: بقیه اش هم خودتون انجام بدید. تا اینجا پیش رفته دیگه نیازی به من نیست. من که چارچوب اصلی کار رو درست کردم دیگه بقیه اش کاری نداره . یکی دوتا پنج ضلعی دیگه رو بزنید تمومه. حسام الدین با صدای آهسته ای گفت: البته من کار خاصی نکردم بیشترش کار خانم فاتح هست. سیدهاشم سرش را به تکریم جنباند و گفت‌: افرین دخترم. خیلی خوب راه افتادی. کم کم میتونی استادکار هم بشی. اگرچه ... آه کشید و عرقچین سبزش را روی سرش جابه جا کرد. _اگر چه این دوره زمونه به این کار خیلی بهایی نمیدهند. اما شما تو هر چی استعداد داری و علاقه وارد شو. خواستن توانستن هست. روی صندلی نشست. دست به زانو گرفت رو به حسام کرد و گفت: زحمت بکش تا من هستم زنگ بزن این رفیقت که چند روزی اصلا طرف ما افتابی نمیشه بگو بیاد ببینم حرف حسابش چیه! حسام الدین لبخند را در دهانش مزه مزه کرد، نگهش داشت. _چشم الان زنگ میزنم. درحالیدکه از اتاق بیرون میرفت به مهدی زنگ زد. در این میان هیوا حال زهرا سادات را از سید هاشم پرسید. هیوا به ادامه ی کار مشغول شد و حسام الدین ماجرای حسین را برای سیدهاشم تعریف کرد. چند دقیقه ای نگذشته بود که گوشی همراه هیوا زنگ خورد. زینب بود و خبر از مرخص شدن حسین میداد. حسام الدین با عجله مهیای رفتن شد. دستی به کتش کشید و گفت: _آقا سید رخصت! باید برم حسین رو بیارم. سید هاشم دستش را بالا آورد و گفت: رخصت جوون. رخصت. یاعلی ساعتی بعد ماشین حسام الدین وسط عمارت ایستاد. مهدی در ماشین را باز کرد. حسین دستش را در دست های حسام گذاشت و کنار قدم های او آهسته به راه افتاد. سید هاشم از بالای ایوان با لبخندی بر لب که زیر محاسن سپیدش خودنمایی میکرد منظره ی زیبای حیاط را می نگریست. حسام الدین آهسته کنار حسین گفت: یه کم دیگه صبر کنی همه جا را میبینی. گلابتون به وسط حیاط آمد. حسام گفت: گلابتون رختخواب برای حسین انداختی توی اتاق؟ گلابتون گفت: آره حاجی. جاش آماده است. براش سوپ هم درست کردم. نگاهی به حسین کرد و دست هایش را به هم زد و با لحنی دلسوزانه گفت: قربون قدرت خدا برم ... دیبا کنجکاو از بالای ایوان مهمان های حسام الدین را می نگریست. فروغ الزمان از پشت سرش رسید. دیبا برگشت و پرسید: جریان چیه؟ این کیه؟ فروغ با بی تفاوتی در حالی که نگاهش به حسام بود و لبخند میزد گفت: یه مهمون. چند روزی مهمونه حسامه، بعد هم میره دیبا در حالی که چشم هایش از تعجب گشاد شده بود گفت: یعنی چی؟ فروغ الزمان دستش را در هوا تکان داد. _بعدا بهت میگم. این پسره مشکل بینایی داشته حسام کمک کرده عملش کردن. البته با کمک هیوا با شنیدن اسم هیوا انگار کسی سطل آب یخی روی او ریخته بود. تکان نمیخورد. آب دهانش را قورت داد. لبش را کج کرد و دندان هایش را به هم فشار داد. وقتی فروغ الزمان از آن جا دور شد، دیبا مثل ببر زخمی به سراغ پریا رفت. در اتاق را باز کرد. پریا را درحالی که پشت میز آرایش نشسته و درحال زدن رژگونه به صورتش بود، دید. از فرط عصبانیت دست هایش را به هم کوبید. در حالی که غبغبش مانند یک تکه گوشت به این طرف و آن طرف حرکت می کرد گفت: خوشم باشه پریا خانم. افرین ‌به تو . ماشاء الله دخترم. گربه رو دم حجله کشتی. پریا برگشت و گفت: چی شده مامان؟ دیبا پوزخندی زد و گفت: دیگه میخواستی چی بشه؟ بیا دسته گل رو ببین. اقا حسام رفته پسره رو که گفتی برداشته با کمک هیوااااا خانم عمل کرده آورده عمارت. دست به کمرش زد و گفت: فقط میخوام بدونم تو این وسط خاصیتت در حد کدو حلوایی هم نیست؟ قری به گردنش داد و دستش را در هوا چرخاند. _ گفتی کاری کردم دمشو بذاره رو کولشو بره. اینه اون دسته گلت؟ پریا متحیر مادرش را می نگریست. دیبا وقتی سکوت دخترش را دید به تأسف سرش را تکان داد و از آن اتاق بیرون رفت. ↩️ .... .⛔️ ❌ لینک کانال در ایتا http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4 کانال ما در تلگرام https://t.me/joinchat/AAAAAFgnAN-CaLqc81VX8A