eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘ تا زمانے ڪہ رسیدن بہ تو امکان دارد 💔زندگے درد قشنگیسٺ ڪہ جریان دارد ... 💫 اللهم‌عجِّل‌لِولیڪ‌َالفَرج 💫 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_ششم میایستم و کمر راست میکنم: اینجا کجاست؟ چه خبره اینجا؟ -نترس حوراء!
❤️ مینشینم روی نیمکت؛ عزا گرفته ام که امشب را کجا صبح کنم؛ ناخودآگاه یاد خواب شب قبل می افتم، به ذهنم فشار می اورم بلکه چهره پیرمرد را بین شهدایی که میشناسم پیدا کنم اما بی نتیجه است؛ خیره میشوم به زاینده رود؛ آب را باز کرده اند و انعکاس نور چراغهای پل فردوسی درآن پیداست. گوشی ام زنگ میخورد؛ عمو رحیم است؛ عموی ناتنی ام که برعکس بقیه مرا دوست دارد! -سلام عمو! خوبی؟ -سلام، ممنون! -زنگ زدم خونتون نبودی، کجایی؟ چکار میکنی؟ -زاینده رودم، شما خوبید؟راضی نشدن حوزه بخونی؟ -تقریبا چرا! -نمیخواد ازم قایم کنی دخترم، از بابات شنیدم چی گفته! بغض میکنم؛ عمو رحیم بیشتر از هرکسی شبیه است به یک پدر واقعی؛ گرچه پدر نشده و با زن عمو تنها زندگی میکنند و از بچگی دوست داشتند به جای بچه نداشته اشان مرا دخترم خطاب کنند. نمیدانم چرا اینطور اظهار نیاز کردم! کمی پشیمان میشوم ولی دلم گرم است. میگید چکار کنم؟ نمیدونم کجا برم! عمو با بقیه فرق دارد . -ناراحتی نداره که عمو! بیا خونه ما، یه فکری میکنیم بالاخره! بیکس و کار که نیستی! بین دو حس متضاد گیر کرده ام؛ اینکه دست نیاز دراز نکنم جلوی کسی، یا محبت پدرانه عمو را بپذیرم؛ سکوتم که طولانی میشود عمو میگوید: بیام دنبالت؟ -نه، ممنون... خودم میام. منتظرتم، بیا که زنعموت منو کشت! تماس را که قطع میکنم، خط اشک روی چهره ام کشیده میشود؛ پدر میخواهد؛ کسی مثل پیرمردی که در خواب دیدم، تصاویر زیادی از پدرم ساخته ام و همه ختم میشوند به تصویر پدر، لب حوض فیروزه و زیر درخت انگور که ریحانە ٔ یک و نیم ساله را روی پایش نشانده؛ اگر پدر بود، حتما حمایت میکرد از تصمیمم. با همین فکرهاست که میرسم سرخیابان؛ شاسی بلندی جلوی پایم ترمز میزند؛ بیشتر از اینکه بترسم، تعجب میکنم که کجای قیافه من به آنهایی میخورد که... بگذریم! یادم نمی آید درطول عمرم از پسری ترسیده باشم؛ همیشه مقابلشان جسور و بداخلاق بوده ام؛ حالا اما پسری که جلویم ترمز زده و دارد متلک بارم میکند، موجبات خنده و شادی ام را فراهم کرده! بدبخت بیچاره چقدر از همه جا رانده است که آمده یک دختر چادری را سوار کند! حتما طمع چمدان را دارد و خلوت بودن خیابان جسورش کرده، وگرنه یادم نیست تابحال متلک شنیده باشم؛ ولی خوب اینها اصلا دلم را به رحم نمی آورد؛ درحالی که با دستی چمدان را نگه داشته ام و با دستی چاقوی ضامن دار را از کیفم بیرون میکشم، از ماشینش فاصله میگیرم؛ به نفعش است مثل یک پسر خوب بفهمد به کاهدان زده و برود پی کارش؛ ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_هفتم مینشینم روی نیمکت؛ عزا گرفته ام که امشب را کجا صبح کنم؛ ناخودآگاه
❤️ چندان پسر خوبی نیست که از ماشین پیاده میشود و با حالتی دلسوزانه میگوید: خانم بذارید کمکتون کنم! تا یه مسجدی، حسینیه ای جایی میرسونمتون! خدایا این خودش تنش میخارد و میخواهد سربه سر دختر مذهبیها بگذارد، من بی تقصیرم! بیتفاوت میایستم تا به اندازه کافی جلو بیاید؛ تقریبا روبه رویم میایستد و میگوید: -برسونیمتون؟ شب و خلوت بودن خیابان نگرانم میکند. از لحن تمسخرآمیزش حالم بهم میخورد، اما با همان خونسردی چاقوی ضامن دار را روبه روی صورتش میگیرم. طوری غافلگیر شده که نتواند تکان بخورد. با آرامش میگویم: درباره دخترایی که برای ماشین و پول بابات غش و ضعف میرن نظری ندارم، ولی خیلی دلم میخواد یه خراش کوچولو رو صورتت بندازم که بفهمی یه خانم متشخص حتی این موقع شبم متشخصه! به لکنت میافتد و دوستش را صدا میزند:فرید! بیا ببین این یارو دیوونه ست! اگر ریگ بزرگتری به کفشش نبود میگذاشت میرفت ولی معلوم است جدا قصدی دارد که نه تنها در نمیرود، بلکه رفیقش را به کمک میطلبد. نباید نشان بدهمدست و پایم را گم کرده ام. فرید درحالی که در جیبش دنبال چیزی میگردد پیاده میشود. مطمئن میشوم نه نیت خیر دارند، نه قصد عشق و حال با یک دختر محجبه! آب دهانشان برای چمدانم راه افتاده. حالا دیگر اوضاع فرق میکند و باید از سلاح زنانه ای به نام جیغ استفاده کنم. درحدی دوره رزمی را رفته ام که بتوانم گلیمم را از آب بیرون بکشم، اما میدانم بعید است از پس دوتا پسر باشگاه رفته که کارشان خفت کردن است بربیایم. میگویم: اشتباه کردید این موقع اومدید! چون اولا خیابونا هنوز خیلی خلوت نشده، دوما الان عموم داره میاد دنبالم. و به پیاده رو میروم. زیرلب آیه حفظ میخوانم و از خدا میخواهم عمو یا یک گشت نیروی انتظامی را برساند. یکی از جوانها درحالی که سعی میکند چاقو را درمشتش پنهان کند به طرفم میاید. بلند میگویم: -جلوتر بیای جیغ میزنم! دیدی که چقدر کله خرم! -مشکلی پیش اومده خانم؟ در دل میگویم: اوه!خدایا نوکرتم که بجای گشت و عمو، سوپرمن فرستادی برام! به طرف صدا برمیگردم. چندقدمیام روی موتور نشسته؛ یک جوان ریشوی حزب اللهی! یک لحظه باخودم میگویم نکند فیلم است؟ دمت گرم خدا! جوان از موتور پایین میاید و خیره به فرید و دوستش میپرسد: -مزاحمتون شدن؟ من هم از خداخواسته جواب میدهم: -بله... لازم نیست زحمت بکشید الان عموم میاد دنبالم حل میشه! -زنگ بزنم 110؟ -نه گفتم که لازم نیست... نه خب اجازه بدید مشخص بشه چکار داشتن با شما... شهر هرت که نیس! من هم که جرأت پیدا کرده ام، همراهم را در میآورم و 110را میگیرم. متوجه گفت و گو هایشان نیستم اما ناگاه میبینم باهم دست به یقه شده اند. هول برم میدارد. نمیتوانم بپرم وسطشان! فقط میتوانم جیغ بزنم تا مردم جمع شوند و دعا کنم ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_هشتم چندان پسر خوبی نیست که از ماشین پیاده میشود و با حالتی دلسوزانه می
❤️ عمو رحیم با پلیس رسیدند. خدا هم قربانش بروم، هردو را باهم میرساند! صدای بوق ماشین پلیس باعث میشود فرید چاقویی که برای سوپرمن کشیده را غلاف کند. عمو رحیم از ماشین پایین میپرد و تا برسد به من، هروله میکند: -چی شده حوراء؟ اینا کی ان؟ درحالی که از نگرانی به نفس نفس افتاده ام بهشان اشاره میکنم: -مزاحمم شده بودن اون آقا باهاشون درگیر شد! عمو به طرف جوانها میرود؛ گویا از دیدن »سوپرمن« جاخورده. از روی زمین بلندش میکند. آن دوتا مزاحم را هم سوار ماشین پلیس میکنند و میروند. عمو مشغول صحبت با ماموران نیروی انتظامیست که صدایم میزند تا توضیح دهم. خلاصه امشب پایمان به کلانتری باز میشود اما بخیر میگذرد! چیزی که تعجبم را برانگیخته، رفتار عمو با جوانیست که میخواست کمکم کند . او را می شناخت،مطمئنم. ولی از او حرفی با من نزد و حتی نگذاشت خیلی باهم روبه رو شویم! خیلی هم پدرانه با جوان رفتار میکرد؛ این یعنی اضافه شدن مجهولی جدید به انبوه مجهولات زندگی ام. عمو رحیم همیشه سفارش میکند قبل از اینکه به فروشگاهش بیایم، خبربدهم؛ میگوید همیشه در کتابفروشی نیست، همیشه این اصل را رعایت کرده ام، جز امروز که یادم میرود زنگ بزنم، خسته میرسم به کتابفروشی: فروشگاه کتاب باران. کتابفروشی عمو همیشه جدیدترین کتابها را دارد و یکی از جاهایی است که میتوانم ساعتها در آن بمانم و خسته نشوم؛ عمو هم که میدید چقدر کتاب را دوست دارم، کتابها را مجانی میداد به من؛ گاهی هم میرفتم پشت پیشخوان و فروشنده روز مزد عمو میشدم؛ اما عمو هیچوقت اجازه نمیداد وقتی در مغازه نیست، بیایم. از داخل صدای داد و بیداد می آید؛ اخیرا برایم سوال شده که من دنبال دردسر نمیگردم، چرا او افتاده دنبال من؟! میروم داخل اما کسی به استقبالم نمیآید، دختری جوان مشغول دعوا با کسی است که پشت قفسه ایستاده و نمیبینمش؛ دختر جیغ زنان میگوید: هرچی‌میکشیم از شما سهمیه ای هاست! اینجا یا جای منه، یا جای تو! بسه دیگه! بچه جانبازی که باش! کم سهمیه گرفتی که نمیذاری هرجور میخوایم تیپ بزنیم؟ جمع کنید بساطتونو! دختر مقنعه اش را عقب میکشد و موهایش را بیرون میریزد، بعد هم کیفش رابرمیدارد و درهمان حال میگوید: تکلیفمو روشن میکنم باهات. موقع خروج، تنه ای هم به من میزند و میرود. خانم رسولی که صندوقدار است سری تکان میدهد: آقا حامد شمام یکم بسازید باهاشون. کسی که پشت قفسه ایستاده میگوید: خب چقدر بسازیم اخه؟ یه سری کارا هنجارشکنیه، از اونم بیشتر! عقایدمونو زیر سوال میبره! آقای حامد؟ نمیشناسمش! مگر کی تاحالا آمده کتابفروشی؟ خانم رسولی قبل از اینکه جوابی به »آقای حامد« بدهد، چشمش به من میافتد وخشکش میزند؛ با لبخندی تصنعی میآید طرفم: عه حوراء جان! شما که با عمو هماهنگ نکرده بودی و اومدی اینجا! سعی میکنم تعجبم را پشت لبخند پنهان کنم: اولا سلام! دوما چی شده؟ چه خبره؟ -سلام، هیچی عزیزم؛ بیا اینور یه چایی بخور تا عموت بیان. و تعارفم میکند پشت پیشخوان، تنه ام را برمیگردانم تا »آقاحامد« را ببینم، جوانی است با تیپ و ظاهر مذهبی و شدیدا آشنا، به ذهنم فشار میآورم که بشناسمش؛ میرود پشت قفسه ها و درست صورتش را نمیبینم. عمو که میرسد، با خبر از ماجرای امروز، به سلامی دست و پا شکسته بسنده میکند و میرود که با آقاحامد حرف بزند، صدای زمزمه اشان از پشت قفسه هامی آید: حاجی! زشته به خدا! ظاهرشون، رفتارشون، نمادهایی که روی لباساشونه، پوسترایی که به در و دیوار میچسبونن... منکه بد نمیگم! نمیخوام زیرآب بزنم! یه تذکره فقط! -خب شمام یکم مراعات کن گل پسر؛ میدونم چی میگیا، ولی... چی بگم والا. حاجی شما که خودت اهل دلی، مگه نمیگی اینجام میدون جنگه؟ حداقل فقط میدون جنگ فرهنگی باشه، دیگه میدون جنگ با شیطان رجیم نشه! عمو فقط آه میکشد؛ حامد میگوید: الانم من تذکرمو دادم، اگه فکر میکنید اینا دخالته و خوب نیست، باشه! من وظیفمو انجام دادم، دیگه مزاحمتون نمیشم. زحمتو کم میکنم، حداقل اینم سهم ما بچه سهمیه ایا از دنیاس! سهمیه فحش وتهمت داریم فقط. به اینجای بحثشان که میرسد، طاقت نمی آورم و میروم جلو که بپرسم چه خبراست؛ به پشت قفسه میرسم و با صدای بلند میپرسم: عمو چه خبره اینجا؟ عمو با دیدنم دستپاچه میشود و حامد برمیگردد؛ یک لحظه ناخواسته نگاهمان باهم گره میخورد؛ اما او سریع نگاهش را میدزدد و گویا بخواهد از من فرار کند، زیر لب "با اجازه ای" میگوید و میرود. ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• درد من از سختے سنگ هاـے  چشـــــمه نیسٺ درد من از " ماهـے " بودنم اســٺ که هر از گاهـے راه "دریا" را گـــــم مـے کنم و بدتر از آن دیدن "ماهیانــے " که اصـــــلا "دریا" را نمـے شناسنــد درد من از رفتــــن نیسٺ درد من ، رفتن بدون "ٺو" ســٺ. #ز.صادقے •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• رها همچو پرنده اے در باد مے چرخم در هوایٺ شاید باز هم به تیر نگاهٺ دچار شوم شاید... #فرهادخیاط‌پورباغبان •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• @KoocheyEhsas •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_نهم عمو رحیم با پلیس رسیدند. خدا هم قربانش بروم، هردو را باهم میرساند!
❤️ عمو نمیداند دنبالش برود یا بماند و برای من توضیح بدهد. حامد سریع از کنارم رد میشود و از در بیرون میزند؛ با چشم دنبالش میکنم، سوار موتور میشود و راه میافتد؛ عمو دنبالش میدود: آقاحامد، پسرم، وایسا. متحیر ایستاده ام منتظر توضیح عمو؛ وقتی عمو از برگرداندن حامد ناامید میشود وداخل کتابفروشی برمیگردد، بی درنگ میپرسم: چه خبر بود عمو؟ عمو سعی دارد خود را عادی جلوه دهد و نگاهش را از من پنهان کند: هیچی عمو... یه اختلاف عقیده کوچولو بود! بیشتر نمیپرسم چون میدانم غیر از این جوابی نمیگیرم؛ اما آن جوان... خودش بود! همان که آن شب هم به دادم رسید! چرا زودتر نفهمیدم؟! چه نگاهش آشنا بود.برایم؛ مطمئنم جای دیگری هم او را دیده ام، چرا عمو نمیخواست او را ببینم؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ خسته از جست و جوی بی نتیجه، میرسم به خانه عمو؛ دلم نمیخواهد سربارباشم؛ کارهای پذیرش حوزه را انجام داده ام ولی هنوز نمیدانم کجا باید اقامت کنم؛ پدر هم تصمیمش برای راه ندادنم جدی است و اصلا دوست ندارم کسی برایم پادرمیانی کند؛ این را به مادر و عمو هم گفته ام؛ از منت کشیدن متنفرم! هوای گرم مرداد کلافه ام کرده و این چند قدم از سر کوچه تا خانە عمو را به سختی برمیدارم؛ کیفم روی دوشم سنگینی میکند، اگر مادر الان اینجا بود میگفت: حقت است، تا تو باشی در این گرما چادر سیاه سرت نکنی! حداقل الان که در خانه عمو هستم، کسی به چادر و پوشش و دست ندادنم با نامحرم گیر نمیدهد و امل خطابم نمیکند! به چند قدمی در رسیده ام که در باز میشود، لحظه ای میایستم؛ باورم نمیشود! حامد! اینجا چه میکند؟ با دیدن من بدجور دستپاچه میشود و بازهم نگاهمان تلاقی میکند؛ دلم نمیخواهد دوباره سرش را پایین بیندازد و برود، میخواهم بدانم کیست که انقدر آشنا میزند؟ چشمانش اصلا برایم بیگانه نیست، اما انقدر هولم که هیچ نمیگویم و فقط با تعجب نگاهش میکنم. او هم لب میگزد و درحالی که آرام استغفرالله میگوید، سربه زیر می اندازد، نگاهش پریشان بود؛ او مرا میشناسد؟ نمیدانم! تحیر فرصت هرگونه سوال و عکس العمل را از هردومان گرفته است؛ زیر لب سلامی آرام میکند و بازهم فرار میکند. و به سمت موتورش میرود. من مانده ام و یک مجهول دیگر: او در خانه عمو چکار داشت؟ دلم میخواهد سوالم را از عمو بپرسم، اما نمیدانم چگونه؟ سر میز ناهار، زن عمو هم متوجه درگیر بودن ذهنم میشود و آن را پای پیدا نکردن خانه میگذارد: حوراء جون عزیزم انقدر ذهنتو درگیر نکن، درست میشه. عمو هم بیخبر از ملاقات ناگهانی من و حامد، میگوید: میخوای اصلا تا تابستون تموم نشده بری یه مسافرتی، جایی؟ تازه به خودم می آیم: چی؟ مسافرت؟ کجا؟ عمو برای خودش دوغ میریزد و میگوید: نمیدونم! یه جایی که هم سرت هوا بخوره،همم مذهبی باشه. دل میدهم به حرفهای عمو: کجا مثلا؟ ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
🌷 رهبرانقلاب: دیدید در #وصیت_نامه شهدا چقدر درباره‌ی #حجاب توصیه شده حجاب یک حکم دینی است؛ این آرمان شهیدان فراموش نشود ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_دهم عمو نمیداند دنبالش برود یا بماند و برای من توضیح بدهد. حامد سریع ا
❤️ راهیان نور!البته الان جنوب گرمه،ولی غرب میتونی بری. قلبم به تپش می افتد؛ راهیان نور! چقدر دوست داشتم یکبار هم که شده، ببینم. قتلگاه شهدایی را که عمری همدمم بودند، هربار دوستانم از آرامش آن بیابانهای گرم و نی زارهای خوزستان میگفتند، دلم پر میکشید برای جنوب، برای نخلهایی که میگفتند مثل آدمها هستند، برای سه راه شهادت، پادگان دوکوهه، شلمچه، هویزه... برای جاهایی که وصفش را فقط شنیده و خوانده بودم و هربار هم دوستانم میگفتند تا خودت نروی و نبینی نمیفهمی؛ مشکلاتم یادم میرود: جنوب... عاطفه خودش را میاندازد روی من تا پرده را ببندد: وای! پختم از گرما! ببند اینو که سایه بشه! -برو کنار لهم کردی! خودم میبندم! روی صندلی یله میدهد و درحالی که خود را با چادرش باد میزند، زیرلب غرغر میکند: وای! حالا اینجا که اصفهانه! تو راه رسما کباب میشیم! نمیدونم چرا تو چله تابستون راه افتادم دنبال تو راهیان جنوب! کم نمیآورم و جوابش را میدهم: عقل درست و حسابی نداری که... قبل از اینکه جمله ام تمام شود، نگاهم به سمت صندلیهای جلوتر میرود؛ دوپسر جوان مشغول جا دادن ساکهایشان بالای صندلی هستند، یک لحظه به چشمهایم شک میکنم! نه! امکان ندارد، بازهم او! بازهم حامد! وقتی ساکش را جا میدهد، دستهایش را چند بار بهم میزند و میخواهد بنشیند که ناخواسته چشمش به من میافتد و نگاههایمان درهم میپیچد، هردو سعی داریم به روی خودمان نیاوریم، برای همین من سریع نگاهم را میگیرم و او هم مینشیند، اما این درنگ چند ثانیه ای، از چشم عاطفه دور نمیماند: آهای! چشاتو درویش کن حوراء خانوم! به خودم می ایم اما دیر شده است و آتو دست عاطفه داده ام، عاطفه به من که احتمالا هنوز چهره ام بهت زده است چشمکی میزند و میگوید: چیه خانوم؟ جوون خوشتیپ دیدی، همه ادعای بی نیازی و استقلالت یادت رفت؟ جیغ خفه ای میکشم: عاطفه! قیافه حق به جانب میگیرد: بد میگم؟ چنان چشم تو چشم شده بودین که نزدیک بود همه بفهمن! رویم را برمیگردانم و میگویم: پیش میاد دیگه، آشنا بود. دیگه بدتر! آقا کی باشن؟ بیحوصله میگویم: دوست عمومه بیجنبه! -ببین هی داری سعی میکنی جمعش کنی بدتر داره پخش میشه ها! جدی و محکم به چشمهایش خیره میشوم و میگویم: ببین هیچ خبری نیس! الکی سعی نکن آتو بگیریا! از نگاه های ناهید و مریم میشود فهمید عاطفه دهن لقی کرده است؛ وقتی خودم را روی صندلی ام میاندازم و به بیرون خیره میشوم، هرسه تایشان مثل اجل معلق بالای سرم سبز میشوند؛ عاطفه نشسته کنارم مبادا در بروم، مریم و ناهید هم کله هایشان را از پشتی صندلی آورده اند جلو و با لبخند ملیحی نگاهم میکنند. خودم را به بیخبری میزنم: چتونه شماها؟ قیافه من شبیه خوراکیه؟ هرچی داشتمو خوردین تو راه! ناهید لبخندش را عمیق تر میکند و سر تکان میدهد: نه عخشم! میخوایم خوب نگات کنیم پس فردا که رفتی قاطی مرغا دلمون برات تنگ نشه! مریم هم آه میکشد و عاشقانه نگاهم میکند: وای نگاه کنین چقدر سفید بهش میاد! خیلی عروس شدی حوراء! من که لحظه به لحظه بر خشم و تعجبم افزوده میشود میگویم: کدوم سفید؟منکه لباسام سفید نیس! -خطای سفید روی چفیه تو میگم! دلم میخواهد عاطفه را از اتوبوس پرت کنم پایین؛ فکرم را بلند میگویم اما کاش نمیگفتم، چون اوضاع را خراب تر میکنم با حرفم مریم لبخندش موذیانه و میشود: پس راسته؟ چش تو چش شدین و عشق در یک نگاه و ان شالله اینجام دوتا التماس دعا به هم بگین تمومه! ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_یازدهم راهیان نور!البته الان جنوب گرمه،ولی غرب میتونی بری. قلبم به تپش
❤️ نگاه شماتت باری به عاطفه میکنم: خـاک تو سرت عاطفه! چه قصه هایی بافتی واسه اینا؟ قیافه حق به جانب و بامزه ای به خود میگیرد: من؟ من اصلا قیافه ام به قصه بافتنمیخوره؟ مگه من بی بی سی ام؟ هرچی گفتم براشون حقیقت بود! از عاطفه ناامید میشوم و روبه مریم و ناهید میگویم: هیچ خبری نیس؛ آشنابود، دوست عمومه؛ درضمن از قدیم گفتن سینگل باش و پادشاهی کن! عاطفه دستش را به طرفم میگیرد و میگوید: بزن قدش آجی! هرچی عشق و حاله تو عالم مجردیه! ناهید هم خودش را می اندازد قاطی ما دوتا: دقیقا! عاطفه اینبار با دست علامت ایست میدهد: وایسا وایسا کجا با این عجله؟ پس خان داداش بنده چکارس؟ زنداداش گلم؟ عاطفه میداند این کلمه زنداداش برای ناهید از ناسزا بدتر است؛ ناهید با غیظ چشم غره میرود و کوفت غلیظی حواله عاطفه میکند؛ خنده مریم ناهید را جری تر میکند، مریم سرش را برای ناهید تکان میدهد: بسوزه پدر عاشقی! ناهید سر مریم میغرد: تو بشین سرجات! از همه بدتری که! مریم حلقه را دور انگشتش چرخ میدهد و میگوید: اتفاقا خوش بحال خودم! منم مثه شما فکر میکردم، ولی الان تازه دارم معنی زندگیمو میفهمم. خمیازه میکشم و بیحوصله میگویم: ای بابا بگیرید بخوابید همه خوابن! الان میریم تو فاز دختران آفتاب! اینجا قرار بیقراران است؛ اول که نگاه میکنی، بیابانی میبینی و گاه سیم خاردار و پرچم و تپه های خاک، اما اگر میدانستی که هربار، ملائک اینجا برای قبض روح چه کسانی بال گشوده اند، ذره ذره خاکش را سرمه چشم میکردی. همه زیباییها در سادگی است، در سادگی لباسهای خاکی و گلی، در سادگی این دشت که جز مشتی خاک و پرچم و سیم خاردار، چیزی ندارد. اما... نه... همه چیز دارد! عشق دارد، آسمان دارد، عطر خدا دارد، شهید دارد... اینجا هویزه است، قتلگاه حسین علم الهدی و دوستانش، قتلگاه نه، معراجشان، اینجا شعبه ای از کربلاست؛ تا مرز عراق فاصله ای نیست اما دیده حقیقت بین، صحن و سرای حسین ع را از همین جا هم میبیند، یاد حرفی افتادم که آن پیرمرد در خواب زد: مگه نشنیدی کل ارض کربلا؟ راست میگفت؛ کربلا جغرافیا و مرز نمیشناسد، هر زمینی که خون یاران حسین ع را بنوشد، کربلا میشود، و این زمین انقدر از خون یاران حسین ع را نوشیده که در رگهایش فرات جاری شده... اینجا میعادگاه یاران آخرالزمانی پسر فاطمه س است. چشم دوخته ام به خورشیدی که در افق کربلا ذوب میشود، آسمان و ابرها لحظه ای رنگ سرخ میگیرند؛ انگار زمین، مشتی از خونهایی که نوشیده را به آسمان بپاشد. من هم رنگ و بوی اینجا را گرفته ام، ساده و بی چیز و دست خالی، مثل بیابان؛ تمام حجابها و رنگ و لعابهای دنیایی رنگ باخته اند و الان خودمم، بی هیچ ریا و خودبینی؛ تازه الان خودم را شناخته ام و پیدا کرده ام، کنار کسانی که نامدار سرای گمنامی اند و سالهاست از دید ما دنیا بین ها گم شده اند... عاطفه و مریم و ناهید هم مثل من اند؛ هرکدام گوشه ای از دشت، روی خاک تفتیده در جست و جوی خوداند؛ نمیدانم اینجا که نشسته ام، چند شهید و چه شهدایی به معراج رفته اند؛ اما میدانم به هوایشان، کمکشان، نگاهشان و دعایشان سخت محتاجم. غروب است و باید برویم، دلم نمیخواهد از هویزه دل بکنم؛ چراغ خطوط مرزی ایران و عراق پیداست، از همین جا بوی تربت میآید، بوی تربت اعلی... ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
لینک پارت اول رمان بسیار زیبای 💚🍃 https://eitaa.com/koocheyEhsas/3205 لینک پارت اول هیجانے ، عاشقانہ و مذهبے ❤️ 🍂🌹👇 https://eitaa.com/koocheyEhsas/414 ☆لینک پارت اول رمان مدافع عشق☆ 👇👇👇👇 https://eitaa.com/koocheyEhsas/71
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خون صد لشکر عشق است که بر سر داری نکند حجاب را از سر خود برداری #حجاب |🌺💚| ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بيخود اَز خويشَم و دور اَز تـو ڪَسےٖ نيسْٺ مَـرا بہ تـ♥️ـو اِے عِشـــق اَز ايـنٖ فـٰاصلہ ے دور، سـَلاٰم السلام علیک یا بقیة‌الله الاعظم 🌹 سلام روزتون مهدوی ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_دوازدهم نگاه شماتت باری به عاطفه میکنم: خـاک تو سرت عاطفه! چه قصه هایی
❤️ خوابم نمیبرد، طوری که بقیه بیدار نشوند، بلند میشوم و وضو میسازم، نمیدانم چرا از وقتی اینجا آمده ام، دلم نمیخواهد لحظه ای بی وضو باشم؛ میروم سمت یادمان، نور سبزی فضا را روشن میکند و صدای زمزمه مناجات درهم میپیچد و به آسمان میرود اینجا حس خوبی دارد، روحت سبک است، به سبکی تابوت شهدایی که تازه تفحص شده اند؛ خادمین شهدا هریک گوشه ای کز کرده اند و مناجات میکنند و اشک میریزند؛ هیچکس حواسش به دور و برش نیست، بعضی فرازهای دعای کمیل را مینالند، آسمان همینجاست. میروم به سمت محوطه شهدای گمنام، قرار است شهیدی که تازه آمده است را فردا دفن کنند و قبری هم کنده اند؛ مینشینم کنار تابوت، کسی جلویم را نمیگیرد، عجیب است که اینجا خلوت است و برای من هم عالی است، بقیه جاها پر از مرد است جز اینجا. دستی روی تابوت میکشم و بی آنکه بخواهم، آهی از سینه ام برمیخیزد؛ زبانم بند آمده و برعکس بقیه جاها، اشک حرف اول را میزند نه زبان؛ شروع میکنم به استغفار کردن، همیشه وقتی دلم میگیرد استغفار میکنم، الان هم از همان وقتهاست؛ روحم درد میکند، خسته ام؛ نیاز به شارژ روحی دارم. در دل به شهید گمنام میگویم: تو مثل برادر نداشته ام... سرم را روی تابوت میگذارم و بی آنکه کسی روضه بخواند، هق هقم بلند میشود؛ من هم مثل بقیه کسانی شده ام که خلوت شب را برگزیده اند؛ حواسم به اطرافم نیست؛ بوی گلاب باعث میشود گریه ام با آرامش همراه باشد. ناگاه صدای ناله ای حواسم را پرت میکند؛ اینجا که کسی نبود! کمی میترسم؛ سر بلند میکنم و اطرافم را از نظر میگذارنم؛ کسی نیست، اما صدای ناله نزدیک است؛ شاید از فاصله یک متری! باورم نمیشد به این زودی دریچه های عالم غیب به رویم باز شده باشد! بیشتر گوش تیز میکنم؛ صدا از داخل قبر است انگار، بیشتر از آنچه بترسم، کنجکاو شده ام؛ نگاهی به داخل قبر می اندازم، مرد جوانی به حالت سجده روی خاک ناله میکند و خدا را صدا میزند؛ لباسش رنگ حامد است! بازهم او! از سجده برمیخیزد و چهره اش را میبینم؛ خودش است، دوباره مینشینم سرجایم، زیارت عاشورا را شروع میکند، من هم همراهش میخوانم، صدایش از گریه گرفته است و با سوز میخواند. قرآن قبل از اذان همراه است با پایان زیارت.؛میروم برای نماز، او هم بلند میشود و تا چشمش به من می افتد، هول میشود؛ با همان صدای گرفته میگوید: ببخشید کی شما رو راه داده اینجا؟ -کسی مانعم نشد؛ اشکالی داره از نظر شما؟ سرش را تکان میدهد، جوابی ندارد جز اینکه بگوید: بله... یعنی نه... اشکال نداره... ولی... بیشتر از این گفت و گو را به صلاح نمیدانم؛ تشکری میپرانم و میروم که از نماز و عبادت دسته جمعی عقب نمانم. ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
در این آشوبِ شهـر ...💥 دلتنگے برای شهادت یڪ عنایـت است ...🌱 باید شاڪر باشم خدا را ڪہ هنوز دلتنگم مے ڪند براے شمـا💔 #به_امید_نیم_نگاهے😔 #شهید_محمد_ابراهیم_همت •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
هدایت شده از تبلیغات پیشروو
☣️میدونی هرچی از گوشیت پاک کردیو میتونی برگردونی؟ ⛱یوهو رو دانلود کن و همه ی فایلها و عکسها و شماره ها و فیلمهایی که از رو گوشیت پاک شده رو یادبگیر برگردون✅ 📲 دانلود مستقیم 👇👇26e
Recovery.apk
4.08M
سعید روبیکا: ☣️میدونی هرچی از گوشیت پاک کردیو میتونی برگردونی؟ ⛱یوهو رو دانلود کن و همه ی فایلها و عکسها و شماره ها و فیلمهایی که از رو گوشیت پاک شده رو یادبگیر برگردون✅ 📲 دانلود مستقیم 👇👇26e