eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
18 فایل
لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6
مشاهده در ایتا
دانلود
(ع) 💖 دلدارِ ربّ العالمین است تمامِ عشقِ خَتم المُرسلین است پیامِ صاحبِ قرآن همین است 😍
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت15 از اوایل ماه محرم زمزمه هایی درب
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 حق با عذرا شبود چون یکی از مردان میهمان از اتاق بیرون آمده بود و درجستجوی مستراح بود مرد صورت گندم گون و سبیل های بلندی داشت و وقتی من را دید آدرس مستراح را پرسید در همان لحظه غلام سیاه از راه رسید و مستراح را به آن مرد نشان داد و با خشم به من گفت :به چه منظوری با این مرد غریبه هم کلام شدی ؟ از سوال غلام تعجب کردم و با خودم گفتم :اختر بخت تو را با ذغال نوشتند ببین کارت به کجا رسیده که باید به نوچه ی اربابت هم جواب پس بدهی با صدای خشمگین غلام ترسیدم و دوباره در دل بر بخت بدم لعنت فرستادم غلام با خشم و به حالت دستوری گفت که به اندرونی بروم و تا رفتن میهمانها از اندرونی خارج نشوم من هم دلیل بیرون آمدنم از مطبخ را برای این نوچه ی بد دهان توضیح دادم و به شدت سرم را به عقب برگرداندم وراه اندرونی در پیش گرفتم ،در واقع با اینکار میخواستم به او بفهمانم که تا چه اندازه از او و دستوراتش منزجر هستم . چندین زن که شامل ننه و ننه بزرگ و خاله و عمه و...داماد و عروس میشدند در اندرونی به گفت و شنود مشغول بودند و پوران که صورت سفیدش حالا حسابی گلگون شده بود سر به زیر و ساکت گوشه ای از اتاق نشسته بود و بساط چای و قلیـ ـان و شربت و شیرینی فراهم بود و من در اندرونی از میهمانان پذیرایی میکردم و در سکوت به صحبت هایی که بین آنها رد و بدل میشد گوش میدادم بعد از ساعتی عذرا طبق هایی از غذاو شربت به اندرونی آورد و من با کمک بدری طبق ها را روبروی میهمانان گذاشتیم وآنها بعد از خوردن پلویی که برایشان تهیه شده بود به خانه هایشان رفتند و به این صورت مراسم تمام شد اما اصل ماجرا که صحبت درباره ی مسایل مربوط به ازدواج بود از جمله مهریه و شیربها و تعیین روز عروسی در قسمت مردانه صورت گرفته بود از فردای مراسم خواستگاری ،غلام را زیاد میدیدم ،از طرفی رفت و آمد های گاه و بیگاه غلام که به بهانه های مختلف با من هم کلام میشد و از طرف دیگر دستورات گاه و بی گاه او بود که مرا از همیشه خسته تر و کلافه تر کرده بود. آن روزها با اینکه پوران را خوشحال میدیدم ولی بسیار از سرنوشت بی ثبات خود دلگیر بودم و غم و غصه ی فراوانی روی قلبم سنگینی میکرد و مدام به آینده ی نا مشخصی که در انتظارم بود فکر میکردم . روز ها در پی هم میگذشت و چند روز بعد از مراسم خواستگاری و گذاشتن قول و قرار های ازدواج ،هدایایی از خانه ی داماد به وسیله ی چندین مجمع به منزل عروس فرستاده شده بود . وسایل داخل مجمع ها عبارت از :یک انگشتر طلا برای پوران دخت که بسیار زیبا و سنگین بود و دو چادر و چاقچوق و روبند و دو پیراهن ابریشمی و یک تنبان و دو دامن چین دار زیبا و دو جفت نعلین و دو عدد پستان بند و زیر جامه و جوراب و یک کاسه ی نبات و دو کله قند وهمچنین مجمع هایی از میوه و شیرینی و برای پدر و مادر پوران دخت بود . نیز هدایایی شامل تعدادی لباس که در مجمع های جدا از هم و بسته به فصول مختلف سال انتخاب شده بود و تمام این هدایا از طرف خانواده ی داماد به عروس و خانواده اش تقدیم شده بود . به یاد دارم که در یکی از همان روزها خانم بزرگ و مادربزرگ ابوالفتح خان به همراه دو نفر از خانم های خانواده ی داماد برای خرید عروسی رفته بودند و به سلیقه ی خودشان و به خرج داماد برای پوران دخت ، آینه و شمعدان و البسه و لوازم سفره عقد و ...خریداری کرده بودند. پوران گاهی با من درد و دل میکرد و از احساسات خود میگفت او درباره ی حال و روزش چنین میگفت که استرس زیادی دارد و به نوعی از ازدواج با ابوالفضل خان میترسد و هراس دارد که مبادا او نیز مانند زن اول ابوالفضل خان بچه اش نشود اینطور به نظر میرسید که هزاران ترس و فکر منفی به قلب و ذهن او راه پیدا کرده بود ، با اینکه پوران از کارهایی که قبلا برای باز شدن بختش انجام داده بودند برای من تعریف کرده بود ولی حالا که بختش باز شده بود استرس و ترس عجیبی بر او چیره شده بود پوران از کارهایی که خانم بزرگ و مادر ابوالفتح خان با کمک هم ، برای باز شدن بخت او انجام داده بودند برای من تعریف میکرد و از یادآوری آنها بسیار خوشحال بود گویی که با یاداوری نذر و نیازهای آنها برای چنین وصلتی احساس آرامش خاطر بیشتری میکرد  ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 آن دو زن دلسوز و مهربان ، برای پوران چارقد خریده بودند و آن را به قصاب داده بودند تا چارقد را از روده ی گوسفند نذری رد کند تا وقتی که پوران دخت آن چادر را بر سر می اندازد بخت او باز شود یا اینکه او را از میان کمان پنبه زنی عبور داده بودند هنوز از به یاد آوردن این خاطره ی پوران لبخند بر لبهایم میهمان میشود ،پوران دخت داستان عبور کردنش از کمان پنبه زنی را با آب و تاب فراوانی برای من تعریف میکرد و من از خنده ریسه میرفتم در آن روز خانم بزرگ از عمد پیر مرد پنبه زن را به خانه فرا خوانده بود و پیر مرد بیچاره که مشکوک شده بود در این خانه دختر دم بختی حضور دارد و به همین دلیل از کمانش جدا نمیشد پوران میگفت که حتی وقتی که خانم بزرگ و مادر ابوالفتح خان پیرمرد پنبه زن را برای خوردن چای به داخل دعوت کرده بودند او از رفتن امتناع کرده بود بیچاره پیرمرد میدانست که اگر دختر دم بختی از کمان پنبه زنی اوعبور کند به زودی زه کمان هنگام پنبه زنی پاره میشود و به این ترتیب بخت دختر باز میگردد ولی ترمیم کردن زه کمان پنبه زنی کاری بس دشوار بود و به همین دلیل پیرمرد حتی برای لحظه ای از کمان فاصله نمیگرفت اما خانم بزرگ و مادر شوهرش از پیرمرد پنبه زن به مراتب زرنگ تر و باهوش تر بودند چون که خیک پیرمرد را با خوراندن شربت و چایی فراوان بالا آورده بودند و او را راهی مستراح کرده بودند و با زیرکی تمام و هر هر و کر کر و خندیدن به ریش پیرمرد بینوا ، پوران دخت را از بین کمان پنبه زنی عبور داده بودند اما بلأخره پوران بعد از اینهمه نذر و نیاز اکنون راهی خانه ی بخت میشد. با یاد آوری کارهایی که برای بخت گشایی پوران شده بود در ذهنم جرقه ای روشن شد و به یاد لباس مرادی که ننه رباب برای من به خانه ی ابوالفتح خان آورده بود افتادم ننه رباب میگفت که در روز بیست و هفتم ماه رمضان بین دو نماز ظهر و مغرب در مسجد محله مشغول دوختن پیراهن بوده است و این پیراهن را پیراهن مراد میخوانند و برای باز شدن بخت من لباس مراد را دوخته بود تا من آن را بر تن کنم و بختم باز بشود با به یاد آوردن لباس مرادی که ننه رباب به من داده بود به سرعت خودم را به بخچه ام رساندم و لباس سفید رنگ مراد را از بقچه خارج وبا گفتن بسم الله و نیت کردن لباس را بر تن کردم به روز ازدواج پوران نزدیک و نزدیک تر میشدیم وخانم بزرگ حسابی سرگرم آماده سازی جهاز برای پوران دخت بود و همه به نوعی در کارهای قبل از عروسی به خانم بزرگ کمک میکردند در همین اوضاع و گیر و دار ابوالفتح خان نیز زمزمه هایی درباره ی غلام میکرد و اینطور به نظر میرسید که به زودی من را برای نوچه اش غلام سیاه از آقا میرزا خواستگاری میکند. تنها امید من به این بود که آقا میرزا با توجه به اینکه همیشه رویا های دور و درازی درباره ی ازدواج من داشت به ازدواج تنها دخترش با یک نوچه رضایت ندهد آنقدراز اشاره ای که ابوالفتح خان به خواستگاری غلام از بابا میرزا کرده بود منزجر و ناراحت بودم که لباس سفید مرادی که ننه رباب با هزاران عشق و امید برایم دوخته بود را پاره پاره کردم وبا حالت نزار بالای سر لباس نشستم و به مرادی که هرگز به آن نمیرسیدم ،فکرکردم و به بخت سیاهی که داشتم و سیاهی آن از ذغال نیز بیشتر بود لعنت فرستادم . از غلام متنفر بودم از خنده های کریه او بیزار بودم، در حالی که روبروی لباس پاره پاره شده ی مراد که با هزار امید و آرزو با دستهای مهربان ننه رباب دوخته شده بود ، نشسته بودم و از عمق وجودم اشک میریختم پوران سر زده به اتاق من و بدری وارد شد و با دیدن من در این شرایط خنده ای که روی لبهایش بود به یکباره محو شد. پوران و بدری تنها کسانی بودند که از پیراهن مرادی که بر تن میکردم خبر داشتند پوران با دیدن لباس پاره پاره ی مراد متعجب شد و به من نزدیک شد و گفت :اختر این چه کاری بود که کردی ؟چرا لباس مرادی که ننه ات برای تو دوخته را پاره کردی؟ با چشمهای خیس به پوران نگاه کردم و گفتم :پوران بخت مثل رنگ ذغال سیاه و کدر است ،پس پوشیدن لباس سفید مراد برایم سودی ندارد ، از بخت سیاه من غلام سیاه من را از پدرت خواهان شده و پدر تو من را از آقا میرزا خواستگاری کرده است . درحالی که اشک میریختم به هیکل تپل پوران پناه بردم و گفتم :اگر آقا میرزا با این ازدواج موافقت کند.... بغضی که راه گلویم را بسته بود و مرا از ادامه ی صحبت باز داشته بود ، برای مدتی در آغوش پوران گریه کردم و از بخت بدم شکوه سر دادم. چند دقیقه ی بعد با تکان شدیدی که پوران خورد از او فاصله گرفتم و با تعجب به او خیره شدم پوران با دستهای سفید و تپلش دست مرا کشید و کشان کشان به اتاق خانم بزرگ برد. ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
32.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 { روز آخر } ♦️ فصل اول ( خامس ) ( قسمت دوم ) ♦️ خلاصه داستان: دو قاره از پنج قاره ی کره ی زمین در جنگی ویرانگر نابود شد! دو سوم از جمعیت جهان در این جنگ خونبار کشته شدند! تمدن صنعتی که هزاران سال بشر برای رسیدن به آن تلاش نموده بود از بین رفته! فردی که خود را حضرت مسیح می نامد لشگری را برای جنگ آخر در مقابل ارتش قدرتمند دشمن نسل بشر یعنی دجال(ابلیس) آماده می کند،اما در میان لشگریان او اختلاف و شک پدید می آید! تا اینکه... ♦️ صداپیشگان: علی زکریایی ، محسن احمدی فر ، علی حاجی پور ، مسعود صفری ، علیرضا عبدی ، اکبر مومنی نژاد ، علی گرگین ، مسعود عباسی ، سجاد بلوکات ، مریم میرزایی ، امیر مهدی اقبال ، احسان شادمانی ، امیر حسن مومنی نژاد ♦️ نویسندگان : علیرضا عبدی و مهدیه عبدی ♦️ کارگردان: علیرضا عبدی ♦️ کاری از گروه رسانه ای رادیو میقات ♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهار شنبه از کانال رادیو میقات https://eitaa.com/radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸🌿ســــــــلام 🍃🌸🌿صبحتون بخیر 🌸 🌿امروز از خدا میخوام 🌸حالتون خوب کسب تون خوب 🌿تقدیرتون خوب عاقبت تون 🌸خوب وزندگیتون خوبِ خوب باشه 🌸امروز صبح خندان‌تر 🌿آرام تر:مهربـان تـر:بخشـنـده تر‌ 🌸صبورتر.. باگذشت تر باشید 🌿حواست به نگاه خدا باشد 🌸که چشمش به زیباترشدن 🌿و لایق تر شدن توست ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت17 آن دو زن دلسوز و مهربان ، برای پ
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 خانم بزرگ که همراه با بدری و عذرا واقدس و ننه ی ابوالفتح خان مشغول گلدوزی متکاهای جهاز پوران دخت بود، با دیدن پوران که در را به شدت به دیوار کوبید جیغ بلندی کشید واز شدت ترسی که بر او وارد شده بود ، دستش را روی قلبش گذاشت . ننه ی ابوالفتح خان با صدای عصبانی گفت :چه خبر شده دختر ! سپس به بدری نگاهی کرد و گفت : یک پیاله آب بیاور، زن بیچاره زهره ترک شد . من نیز با دیدن شرایط موجود ،از خجالت کاری که پوران کرده بود ،سرم را به زیر انداخته بودم و ساکت گوشه ای کز کرده بودم بعد از اینکه خانم بزرگ پیاله ی آب را سر کشید و حالش بهتر شد ، با صدای ملایمی گفت : ننه پوران این چه عادت بدی هست که تو داری! قلبم از جا کنده شد. پوران سرش را به پایین انداخت و گفت :ننه من عصبانی بودم مگه قرار نبود من کنیزم را با خودم به خانه ی ابوالفضل خان ببرم ؟ خانم بزرگ سرش را به تایید حرف پوران تکان داد پوران دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت :ننه مگه خبر نداری آقام اختر را واسه غلام سیاه لقمه گرفته و خاستگاری کرده ؟ خانم بزرگ با تعجب به ننه ی ابوالفتح خان نگاه کرد و گفت :خانم جون شما خبر داشتید؟ ننه ی ابوالفتح خان زیر لب گفت :یه چیزهایی میدونستم ننه ،فهمیده بودم که این غلام سیاه خاطر اختر را میخواد ،ولی شستم خبر دار نشده بود که از اختر را خواستگاری کردند پوران به مادر ابوالفتح خان نزدیک شد و گفت :ننه جون تو رو به خدا قسمت میدم که یه کاری بکن بعد هم به خانم بزرگ نگاه کرد و ملتمسانه گفت :ننه من را بدون کنیز چطور به خانه ی بخت میفرستی؟ ننه ی ابوالفتح خان میان صحبت های پوران آمد و گفت :دختر نازاحت نباش و از این بابت خیالت نباشه ،خودم با پسرم صحبت میکنم اگه نشد و رضایت نداد بنابر این چاره ای به غیر از حرف زدن با این زنک پر افاده زیور ، نداریم و احتمالا گره ی کار ما به دست زیور باز شود . خانم بزرگ با شنیدن اسم زیور چهره اش را در هم کشید و گفت :من اگر بلد بودم مثل این زنک برای ابوالفتح خان عشوه بریزم و قر وغمزه بیام حال و روزم بهتر از این بود ،ببین کارم به کجا کشیده که باید دست به دامن این زنیکه ی هفت خط بشم . به نظر میرسید که خانم بزرگ دلش حسابی از دست زیور خون بود چون با گوشه ی دامن چین دار بلندش اشکی را که گوشه ی چشمش بود پاک کرد ومشغول گلدوزی شد این که چرا خانم بزرگ ناراحت بود و چه اتفاقی بین او و زیور افتاده بود را هرگز نفهمیدم اما میتوانم درک کنم که خانم بزرگ چقدر از زنی که با عشوه و ناز قلب شوهرش را تمام و کمال به دست آورده بود، متنفر بود . * *** بلأخره وساطت ننه ی ابوالفتح خان و درخواست و عشوه گری های زیور کار خودش را کرد و ابوالفتح خان غلام را از ازدواج با من منصرف کرد و آقا میرزا که از سکوت ابوالفتح خان متوجه ی منتفی شدن ازدواج من وغلام شده بود، سرو سنگین به خواستگاری جواب رد داد. خلاصه که احساس میکردم به لطف پوران و ننه بزرگ و خانم بزرگ خطر بزرگی از سرم رفع شده بود و اینگونه بود که سرنوشت من با دخالت دیگران و به لطف خدا تغییر یافت ... ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 خانم بزرگ جهیزیه ی پوران دخت را آماده کرده بود و قرار شده بود که من نیز به عنوان کنیز پوران دخت به خانه ی ابوالفضل خان اعتماد الدوله بروم از این بابت آنقدر خوشحال بودم که سر از پا نمیشناختم . پوران برخی از لباسهای قدیمی اش را که حالا پوشیدن آنها را به عنوان عروس اعتماد الدوله ها به دور از شان و منزلت خودش میدانست به من داده بود و من با لباس ها یی که همیشه در حسرت داشتن آنها بودم احساس میکردم که زیبایی ام دو چندان شده است. قرار بود وقتی با پوراندخت به خانه ی جدید میروم لباس های جدیدم را بپوشم و با لباسهای ساده ام خداحافظی کنم زیرا خانم بزرگ که خیلی روی این مسایل حساس بود تاکید داشت که من به عنوان کنیز پوران باید ظاهری آراسته و مرتب داشته باشم . در این مدت یکی دو مرتبه ننه رباب به دیدنم آمده بود و از دیدن خوشحالی من بابت رفتن من به خانه ی اعتماد الدوله ها بسیار خوشنود بود . ننه رباب میدید که زندگی من از زندگی او و آقا میرزا خیلی بهتر شده و از این بابت خدا را شکر میکرد و در آرامش بیشتری ایام میگذرانید . روز ها به سرعت سپری میشد و یکی دو روز مانده بود به مراسم عروسی که به درخواست خانم بزرگ و با برنامه ریزی های از قبل انجام شده ،ابوالفتح خان به همراه خانواده ی داماد ترتیب حضور طبق کش ها و چند قاطر را برای بردن جهاز پوران دخت داده بودند ، همچنین تعدادی نقاره زن نیز ، برای هنر نمایی در طول مسیر خانه ی ابوالفتح خان تا خانه ی داماد اماده شدند . با آمدن طبق کش ها همه ی ما مشغول آماده سازی و تزیین طبق ها شدیم و با پارچه و نقل طبق ها را تزیین کردیم و بعد از آن به ترتیب جهاز را که شامل دیگ های مسی و قابلمه وملافه های گلدوزی شده و لحاف هایی که خانم بزرگ داد ه بود به اکبر لحاف دوز تا با سلیقه ی زیادی دوخته شود آبکش ها و مجمع های مسی وآفتابه لگن و سماور و متکا و وسایل دیگری که مهمترین آنها آیینه و قرآن بود در طبق گذاشته شد و با شروع هنر نمایی نقاره زن ها اول از همه طبقی که در آن آینه و شمعدان و قرآن قرار داشت و بعد از آن طبق های دیگر را طبق کش ها از خانه خارج کردند و پشت سر طبق کش ها همه ی ما با شادی و سرور و با پای پیاده به سمت خانه ی داماد روانه شدیم. مسیر تقریبا طولانی بود ولی با وجود نقاره زنها و شادی و سروری که بر پا بود طولانی بودن مسیر نمود نمیکرد وقتی به خانه ی ابوالفضل خان اعتمادالدوله رسیدیم خانه ی بزرگی را دیدیم که بی شباهت به قصر نبود . اطمینان داشتم که ابوالفتح خان ، به خاطر این ازدواج بسیار خرسند است زیرا چهره ی خندانش و برق شادی که از چشمانش ساطع میشدبه خوبی بیانگر این موضوع بود . من که در کنار پوران دخت ایستاده بودم متوجه ی نگاه های متحیر و شاد پوران به اطراف شدم ، با اینکه صورت پوران زیر روبند پنهان شده بود ولی چشمان متعجب او برای من نا آشنا نبود خانه ی ابوالفضل خان اعتماالدوله درچهار باغ قرار داشت و رو به روی درب خانه ی ابوالفضل خان به زیبایی آب و جارو شده بود و مشخص بود که آنها تدارکات لازم را برای ورود خانواده ی عروس دیده اند و این را میشد از آب و جارو شدن حیاط و جلوی درب خانه متوجه شد. با فکر کردن به این موضوع که قرار شده که من هم همراه با پوران دخت، پای به این خانه ی اعیانی بگذارم قند در دلم آب میشد از حیات اصلی خانه و زیبایی آن هرچه بگویم کم گفته ام ، حیاط خانه بیشتر شبیه به باغ بود ،از بزرگی حیاط که بگذریم باغچه های بزرگی داشت که پر شده بود از گل های زیبا و درختهای توت و گردو و خرمالو و ... حیاط به شکل یک مستطیل بسیار بزرگ بود و در اطراف حیاط اتاق هایی با سقف بلند و طاق های گنبدی شکل قرار داشت که هر کدام از آنها ایوانی جداگانه داشت کمی که جلوتر رفتیم چشمم به شاه نشین خانه افتاد اتاقی با سقف بلند و گنبدی شکل که در مقابل آن حوض بزرگی ساخته شده بود درب بزرگ و ارسی های رنگین(پنجره هایی با شیشه های منقوش و رنگارنگ ) که وقتی اشعه های آفتاب ، به سطح آب داخل حوض میتابید و با زاویه ی شکسته شده به ارسی های رنگین میتابید وباعث میشد که نوری با رنگ های شیشه های منقوش روی سقف انعکاس پیدا کند. خانه آن قدر بزرگ و زیبا بود که همه محو تماشا شده بودیم شنیده بودم که ابوالفتح خان طبق رسوم صورت اسبابی که به خانه ی داماد برده بودیم را به داماد نشان داده است و از او بابت آنها سیاهه(رسید )دریافت کرده است . بعد از چیدن جهاز و آراستن هنرمندانه ی آن در اتاق بزرگی که مختص پوران دخت بود ، طبق کش ها علاوه بر دستمزد پارچه ها و نقل هایی که برای تزیین استفاده شده بود را نیز با خود بردند پوران دخت با اینکه آرزوی زندگی در این خانه ی بزرگ را داشت ولی بسیار مضطرب بود و از دید من داشتن این اضطراب امری طبیعی برای هر نوعروس بود .
🍃🌸 🌻🌱🌻🌱💓🌱🌻🌱🌻 💠 بسم الله الرحمن الرحیم💠 ✨وَمَا ذَرَأَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ ✨مُخْتَلِفًا أَلْوَانُهُ إِنَّ فِي ذَلِكَ ✨لَآيَةً لِقَوْمٍ يَذَّكَّرُونَ ﴿۱۳﴾ ✨و همچنين آنچه را در زمين به ✨رنگهاى گوناگون براى شما پديد آورد ✨مسخر شما ساخت بى‏ ترديد ✨در اين امور براى مردمى ✨كه پند مى‏ گيرند نشانه‏ اى است (۱۳) 📚سوره مبارکه النحل ✍آیه «۱۳» ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در آخرین عصر ماه مبارک شعبان 🌸یک حــال خـوب 🌸یک آرامش پایدار و همیشگی 🌸یک دل پـر از امید و اطمینان 🌸آرزوی مـن بـرای شماسـت 🌸 ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
🎧 کانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی ♦️ تمام تاریخ انسان پٌر از داستانها و قصه ها است... و زندگی امروز ما، خود داستانیست برای آیندگان... این قصه هست که میماند📚📖 https://eitaa.com/joinchat/2082144340Cfc77882043
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت19 خانم بزرگ جهیزیه ی پوران دخت را
شب هنگام وقتی که در اتاق پوران مشغول جمع آوری البسه ی او بودم پوران را از همیشه محزون تر دیدم بعد از بستن بقچه ی او به سمتش رفتم و گفتم :پوران چرا زانوی غم بغل گرفته ای؟ پوران که نگاه ماتش به در و دیوار اتاق بود با صدای آرامی گفت :اختر اگر ابوالفضل خان آدم بدی باشد چه کنم ؟ کنار پوران نشستم و دستان تپل او را در دست گرفتم و گفتم :نگران نباش ابوالفتح خان تو را به آدم بدی نداده است پوران چهره اش را در هم کشید و گفت :ولی اختر من نگرانم که ثروت اعتماد والدوله ها چشم پدرم را کور کرده باشه ،امروز وقتی که واقعیت زندگی ابوالفضل خان را دیدم دلم ریخت خندیدم و گفتم :دیوانه شدس دختر؛ پاشو و زانوی غم به بغل نگیر ، شکون نداره عروس اینطور ناراحتی کنه ، در ضمن مگه تو اصلا ً ابوالفضل خان را دیده ای که داری درموردش اینطور حرف میزنی ؟ حالا بعداً که خاطر خواه شدی از حرفهایت پشیمان خواهی بود . پوران با حرف من خندید و گفت :راست میگی من اصلاً شوهر م را ندیده ام خندیدم و گفتم عجله نکن عروس خانم حالا، حالاها هم آقا داماد را میبینی به یاد دارم که چقدر به پوران امید میدادم ولی در دلم ترسی وجود داشت ،ترسی که فقط یک دختر با شرایط من و پوران آن را میفهمید ابوالفتح خان نیز مثل آقا میرزای من به ثروت و اسم و رسم افراد بیشتر از خلق و خو ی آنها اهمیت میداد و ترس من از این بود که خدای ناکرده پوران دخت سیاه بخت شود . ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 عقد کنان و عروسی پوران دخت بعد از مراسم جهاز بران پوران دخت را به حمام بردند و برای این کار حمام را قُرُق کرده بودند ودر حمام به کف دست و پاها و سر انگشتان پوران دخت ، حنا گذاشتند و در تمام مدتی که در حمام بودیم مرتب شیرینی و میوه و چای به میهمانان که در حال سرور و شادی بودند تعارف میکردیم وقتیکه پوران از حمام خارج شد ،من و خانم بزرگ مشغول کمک کردن به او برای پوشیدن لباسهایش شدیم زن ها نیز دایره و تنبک و ساز میزدند و برای پوران این شعر را میخواندند گل در اومد از حموم سنبل در اومد از حموم آقا دومادو بگو عروس در اومد از حموم یار مبارک بادا ایشالله مبارک بادا و.... بعد از آن مشاطه به خانه ی ابوالفتح خان آمد وبوسیله ی نخ کرک های صورت پوران دخت را برداشت و بعد از آن کرک های بین دو کتف پوران دخت را کندند زیرا ننه ی ابوالفتح خان و بقیه ی زن ها معتقد بودند که موهای بین کتف باعث نحسی است و باید آنها را قبل از خوانده شدن خطبه ی عقد از دختر دور کرد تا نحسی و بدی از او دور گردد صورت سفید پوران دخت به سرخی میگرایید و دستان سفید و تپلوی او یخ زده بود مشاطه ای که به دستور خانم بزرگ به خانه آمده بود به نظر از کار خودش راضی بود چون دستها را به هم میسایید و میگفت :بکشم و خوشگلم کن ،حالا میبینی که چقدر خوشگل شدی عروس خانم و... اما من با دیدن حال و روز پوران دخت خودم را به سماور ذغالی رساندم و برای او چایی و نبات درست کردم بعد از اینکه حال پوران بهتر شد کم کم پوست گلگون صورتش ، سفید و البته از همیشه روشن تر شد زن مشاطه صورت پوران دخت را بزک کرد وبا سرخاب و وسمه و سرمه به صورتش رنگ و لعاب داد . درتمام مدتی که من در کنار پوران دخت بودم بقیه ی کنیزها و زن ها مشغول تزیین پنج دری شده بودند چونکه قرار بود خطبه ی عقد در آنجا خوانده شود . و من که مشغول رسیدگی به امور پوران دخت بودم برای برداشتن کفش سفید اطلسی که از خانه ی ابوالفضل خان برای روز عقد فرستاده شده بود به اتاق عقد رفتم . در آنجا سوزنی ترمه ای رو به قبله انداخته بودند ویک آیینه ی قدی و قرآن و یک جار پنج شاخه ای که از خانه ی داماد آورده شده بود به چشم میخورد و قسمتی از اتاق را خوانچه هایی که دیروز از خانه ی داماد با مطرب و ساز و آواز به خانه ی عروس آورده بودند و بابت آنها سیاهه گرفته بودند گذاشته شده بود. همچنین شمع های جارها و خوانچه ها که عقیده داشتند از قبل از پا گذاشتن عروس در اتاق عقد تا خاتمه ی تشریفات باید روشن باشدوچندین خوانچه ی میوه وشیرینی و آجیل واسفند پای عقد یک نان سنگک خیلی بزرگ که روی آن با سیاهدانه ی رنگین مبارک باد نوشته بودند و قدح آب که به نشان روشنایی در اتاق گذاشته شده بود به چشم میخورد. ____________________________ مشاطه : آرایشگر بزک :آرایش کردن پنج دری :اتاقی بزرگ که همان تالار اصلی خانه محسوب مبشود و اغلب رو به ایوان بزرگی است و پنج پنجرهی به هم پیوسته برای آن در نظر گرفته شده و در خانه های اعیانی این اتاق بسیار بزرگ و با پنجرهایی با شیشه های منقوش بوده و اصولا حوض بزرگی روبروی این ایوان ساخته میشده مطرب :نوازنده ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 کفش ها را برداشتم و به سرعت خودم را به اتاق پوران رساندم پوران را در حال انجام کاری دیدم که سعی بر پنهان کردن آن داشت ، با شناختی که از پوران د اشتم خوب میدانستم که در حال انجام چه کاری است . صدایم را صاف کردم و گفتم مراقب باش بزک صورتت را خراب نکنی پوران با گفتن الان خیلی بهتر شد به سمت من برگشت ، لباس سفیدی را که خیاط با ظرافت و دقت هرچه تمامتر برای او دوخته بود پوشیده بود لباسی سفید و بلند با آستین های تور یو یقه ی کاملاً پوشیده که هیکل تپلوی پوران را پُر تر نشان میداد و پوران با پوشیدن آن لباس و بزک صورت و اما سیاه شدن موهای پشت لبش بسیار زیباتر شده بود . با پوران دخت برای مدتی در اتاق ماندیم تا زمانیکه پوران دخت را احضار کردندو او به اتاق عقد رفت . به خاطر اعتقادی که خانم بزرگ و دیگر زنان داشتند فقط زنان سفید بخت موقع جاری شدن خطبه ی عقد میتوانستند در اتاق حضور داشته باشند و هیچ دختر مجرد و زن سیاه بختی نباید در اتاق حضور پیدا میکرد و من نیز به اجبار با تعداد دیگری از زنان و دختران در حیاط منتظر شدیم . آخوندی که با ابوالفتح خان برای اجرای خطبه ی عقد به خانه آمده بود پیرمردی با ریش های انبوه بود که پشت در پنج دری و جایی که به زنان دید نداشت نشسته بود و مشغول خواندن خطبه ی عقد شد ه بود . و من که در حسرت دیدار ازدواج پوران دخت بودم ،از پشت شیشه های رنگین پنج دری پوران دخت را میدیدم که چادر سفید را روی صورت انداخته و قرآن میخواند و دو نفر از زنان خوشبخت که از اقوام خانم بزرگ بودند و همچنین زیور الملوک پارچه ی سفیدی را روی سر عروس نگاه داشته بودند و نان سنگکی که روی آن مبارکباد نوشته بود را روی پارچه گذاشته بودند و زیور نیز مشغول ساییدن قند روی پارچه و نان بود و این کار را بر این عقیده انجام میدادند که عروس نزد داماد شیرین و دوست داشتنی شود . صدای پیرمرد عاقد که میگفت :سرکار خانم پوران دخت معتمدی فرزند ابوالفتح خان معتمدی آیا اجازه میدهید شما را به عقد دایمی ، قایمی و همیشگی جناب مستطاب آقای ابوالفضل خان اعتماد الدوله در بیاورم ،صداق مهریه ی بک جلد کلام الله مجید آینه یک جام ،لاله یک زوج ،یک عقیق پنج تن ،یک شمایل مرتضی علی (ع) ،ده دست لباس ،یک پارچه آبادی در یزد ، دو دست لباس فرنگی ،و سیصد تومان بر ذمه میباشد .خدا مبارک فرماید انشالله . به گوش میرسید در همین حین یکی از کنیزان مشغول جوشاندن دو تخم مرغ در هفت ادویه بود و این کار را به نیت اولاد برای عروس و داماد میکرد و ننه ی ابوالفتح خان نیز با نخ هفت رنگ به پارچه ای سوزن میزد با اعتقاد به اینکه با اینکار زبان خواهرشوهر و مادر شوهر را میدوزد بلاخره بعد از اجرای کلی رسم و رسوم صدای بله گفتن پوران دخت و بعد از آن صدای شادی و هلهله ی زنان به گوش رسید ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 یک هفته از زمان عقد میگذرد و در تمام این مدت هم در خانه ی اعتمادالدوله و هم در خانه ی ابوالفتح خان میهمانی و سور و سرور بر پا بود و عروس و داماد بیچاره مطابق با رسم و رسوم هنوز از دیدار با هم ،محروم بودند . قرار بر این بود که امروز عروس و داماد را دست به دست بدهند تا امروز پوران دخت نتوانسته بود ابوالفضل خان را ببیند . پوران آرام و قرار نداشت و به شدت مضطرب بود او از طرفی برای دیدن شوهرش بی تاب بود و از طرف دیگر بسیار نگران و دستپاچه بود . شنیده بودم که ابوالفضل خان میخواسته که مخفیانه و بدور از چشم دیگران ، سنت ندیدن عروس را بشکند و عروسش را ببیند، اما تلاش او بی نتیجه مانده بود زیرا یکی از نوچه های ابوالفتح خان سر بزنگاه سر رسیده و تازه داماد را در دیدار پنهانی با عروسش ناکام گذاشته بود . شب شده بود وعروس بزک کرده ولباس سفید و تمیز پوشیده آماده بود اسب سفیدی را برای بردن عروس به خانه ی داماد تیمار کرده بودند . من که حسابی دلشوره داشتم چه برسد به پوران دخت که احتمالا زیر آن همه سرخاب و سفیدآب چهره ای رنگ پریده داشت. در اتاق تنها نبودیم و عده ای از اقوام پوران دخت نیز حضور داشتند به همین دلیل پوران به من حرفی نزده بود ولی من میتوانستم استرس و ترس را از چشمان مضطربش بخوانم . بلاخره زمان موعود فرا رسید وهمه ی زنان دور تا دور پوران دخت را گرفتند و چارقد سفید به او پوشاندند و او را با دایره و تنبک تا حیاط خانه بدرقه کردند و سوار بر اسب نمودند عده ای از دوستان عروس مشعل در دست داشتند و عده ای مشغول زدن ساز و تنبک بودند و تا خانه ی داماد هلهله و شادی کردند . با اینکه پوران بسیار استرس داشت اما در کنج قلبش احساس شادی میکرد و از خدا میخواست که هر چه زودتر شوهرش را ببیند. با ورود ما به خانه ی ابوالفضل خان تعداد زیادی به استقبال ، آمدند .عروس را از اسب پیاده کردند و او را به اندرونی بردند و همه ی زنان نیز با عروس پای به اندرونی گذاشتند . مردی با قد نسبتاً متوسط که چشمانی نافذ داشت و سن او حدود سی و پنج سال بود و سبیلهای باریکش متناسب با چهره اش بود وارد اندرونی شدو بلاخره زمان دیدار عروس و داماد فرا رسید . صدای هلهله و شادی زنان بلند بود، ابوالفضل خان به سمت عروس سفید پوشش رفت و چارقد سفید عروس را کنار زد در یک لحظه همه ساکت شدند و وقتی که حجاب کنار رفت و چشم ابوالفضل و پوران دخت خان به اولین دیدار ، روشن شد . ابوالفضل خان .مطابق با رسم همیشگی و با صدای بلند بسم الله الرحمن الرحیم گفت و دوباره صدای هلهله کردن زنان بلند شد . دومین رسمی که اجرا شد مطابق با یک عقیده ی قدیمی بود که هر کس بتواند پیش دستی کند و پایش را روی پای طرف مقابل بگذارد در خانه حکمش روان است . پوران دخت که به نظر میرسید با دیدن ابوالفضل خان بسیار خوشحال شده و داماد بر وقف مرادش بوده ،سعی بر گذاشتن پایش روی پای داماد داشت ولی به نظر ابوالفضل خان در این مورد زرنگتر بود زیرا به سرعت پاها یش را کنار میکشید و صدای زنان که میگفتند پوران زود باش یا ابوالفضل خان را تشویق میکردند فضای خانه را پر کرده بود و به این صورت این رسم تبدیل به یک مسابقه ی جدی شده بود. پوران برخلاف همیشه بسیار چابک شده بود و پاها ی کوچک و تپلویش را از خطر نجات میداد اما در اخر ابوالفضل خان پایش را روی پای پوران دخت نهاد و به این ترتیب پوران دخت مغلوب شد اما با این حال بسیار خوشحال و راضی به نظر میرسید.نیمی از حواس من به خوشحالی پوران دخت بود و نیم دیگر آن معطوف به کاری بود که خانم بزرگ به من واگذار کرده بود ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(عج)💚 مه شعبان به پایان آمد و یارم نیامد عزیز و مونس و دلدار و غمخوارم نیامد 🌙 🌷 ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
ڪوچہ‌ احساس
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 #اختر #قسمت22 یک هفته از زمان عقد میگذرد و در
💜☘💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜 ☘💜 💜 بیچاره خانم بزرگ به دلیل اینکه رسم نبود مادر عروس با ما به خانه ی داماد بیاید در خانه مانده بود او قبل از اینکه پوران را از اندرونی خارج کنند او را نصیحت های مادرانه کرده بود و در آخر او را از زیر قرآن رد کرد و از او خداحافظی کرد چه رسم ناجوانمردانه ای بود که تمام زن ها از جمله زنان دوست و آشنا و اقوام در این جشن حاضر میشدند اما مادر عروس نمیتوانست برای دست به دست کردن دختر و دامادش در این مجلس حضور پیدا کند و تنها پدر دختر بود که او را دست به دست میداد و بعد از آن مجلس را ترک میکرد و به این صورت دختر از خانواده اش جدا میشد و به خانه ی شوهر میرفت . من که حرف های مادرانه ی خانم بزرگ را در حالی که از پوران جدا میشد ، شنیده بودم، دلم به حال او او میسوخت زیرا اینک برای همیشه از پاره ی تنش جدا میشد و دختر را به خانه ی کسانی میفرستاد که اسم و رسمی داشتند ولی خلق و خوی آنان برای دختر دلبندش نا آشنا بود خانم بزرگ به پوران گفته بود که با لباس سفید به خانه ی شوهر برود و باید با کفن سفید آن خانه را ترک کند و باید به شوهرش احترام بگذارد و بالای حرف او حرفی نزند و هرگز از چیزی شکایت نکند و به کم و زیاد قانع باشد و... خانم بزرگ بعد از نصیحت هایی که به پورا ن دخت کرد من را به جای خلوتی برد و به من ماموریتی داد. به خواست خانم بزرگ میبایست سکینه که دختری نابالغ بود را در هنگام همهمه و شلوغی به نوعی که توجه کسی جلب نشود ، به یک جای خلوتی ببرم و یک تکه قاتمه ی سیاه (یک جور طناب سیاه ضخیم ). یک تکه چرم و یک میخ ، به او بدهم تا در حالی که زنان مشغول دایره و تنبک هستند گوشه ی دنج و خلوتی بنشیند و چرم را با میخ بکوبد وطناب سیاه را دور میخ بپیچد وبه نام خانواده ی ابوالفضل خان گره بزند . بدلیل اینکه سکینه دختر کوچکی بود، من مجبور بودم کلماتی را که در حال گره زدن قاتمه باید میگفت ، برایش بازگو کنم . در خانه ی ابوالفضل خان سکینه را پیدا کردم و با او به نزدیکی چاه آب خانه رفتیم ، از نظر من در حال حاضر اینجا تنها جایی بود که در حال حاضر دنج و خلوت بود و دست کم ،کمتر از بقیه ی جاهای خانه ، رفت و آمد خدم و حشم مشاهده میشد . سکینه روی زمین نشسته بود و چرم میکوبید وقت گره زدن قاتمه بود ، رو به سکینه کردم و گفتم :زود باش تا کسی نیومده گره ی اول را بزن و با من تکرار کن سکینه ی بیچاره که از دستورات من اطاعت میکرد در حالی که قاتمه را به دور میخ گره میکرد حرف های من را نیز تکرار میکرد بستم زبان قمر الملوک مادر شوهر پوران را .... بستم زبان فخری خواهر شوهر پوران را ..... در حال گفتن اسم آخرین فرد بودم و سکینه تکرار میکرد که صدای پای دو نفر که به سمت چاه آب می آمدند به گوش رسید .خیلی .سریع میخ و چرم و قاتمه ای که گره خورده بود را از سکینه گرفتم و زیر چارقد پنهان کردم و با سکینه به سمت درختهای بلندی که در باغ کنار چاه قرار داشت رفتیم و پنهان شدیم . دو مرد در حالی که گرم گفت و گو بودند به چاه نزدیک میشدند چشمانم را ریز کردم تا در آن تاریکی شب بهتر بتوانم آن دو نفر را ببینم با اینکه در آن لحظه حضور ذهن خوبی نداشتم اما چهره ی یکی از مردها به نظرم آشنا می آمد . با کنجکاوی آن مرد را برانداز کردم ، مردی که صورت گندم گون وسبیل های بلند داشت و چشمان جذاب و نافذش ، در تاریکی شب برق میزد ناگهان ذهنم هشیار شد و به خاطر آوردم که، این مرد را در شب بله بران پوران دخت در حیاط خانه ی ابوالفتح خان دیده بودم، همان شبی که غلام سیاه برای من شاخ و شانه میکشید و من را به اندرونی فرستاده بود . کنجکاو شدم و با دستی که انگشت اشاره اش به بینی اشاره میکرد به سکینه فهماندم که باید ساکت بماند . آن مرد به طور حتم از بستگان نزدیک ابوالفضل خان بود که امشب ساقدوش او شده است خوب میدانستم که مطابق با رسم و رسوم میهمانی امشب مردانه نبود و فقط داماد با چند نفر ساقدوش در یکی از اناق های خانه حضور داشتند . گوش تیز کرده بودم تا بتوانم حرف های آن دو نفر را بشنوم :مردی که قد کوتاه تری نسبت به آن مرد آشنا داشت میگفت : کی شود که پلوی عروسی تو را بخوریم ؟ ببین داش اِسی بهتره که دیگه گذشته ها را فراموش کنی و زندگی جدیدی را شروع کنی مرد گندم گون پاسخ داد : جعفر حرفی که میزنم را خوب توی گوشهات فرو کن : میخام که این پنبه را از گوش خودت بیرون کنی ، ای کاش بقیه هم این پنبه را از گوششون در بیارن که یه روزی دوباره سور و سات عروسی من پهن بشه ، از پلو ،ملو هم خبری نیست. صدای اعتراض مرد قد کوتاه بلند شد که میگفت :تا کی میخای اینطوری زندگی کنی ،این که نشد زندگی ،مطمئن باش اون خدا بیامرز هم رضایت نداره که تو اینقدر گوشه گیر بشی و خودت را از همه کنار بکشی . مرد گندم گون که به نظر کلافه میرسید با صدای نسب
تاً بلندی گفت :جعفر دست از گفتن این حرفهای تکراری بردار چون فقط خودت را خسته میکنی . با دور شدن آن دو مرد نفس راحتی کشیدم و میخ و فاتمه و چرم را در دستم فشردم تا بعداً آن را به دست خانم بزرگ برسانم و خانم بزرگ بتواند ، سر فرصت آنها را در گورستان کهنه چال کند و زبان بدخواهان پوران دخت را برای همیشه ببندد . وقتی که با سکینه خود را به جمع زنان رساندیم آنها در حال اجرای مراسم جلوه دادن بودند . آنها صورت پوران دخت را شسته بودند و مشاطه ای را که از قبل برای بزک کردن عروس خبر کرده بودند در حال بزک کردن پوران دخت بود. بعد از اتمام کار مشاطه زنان روی سر پوران نقل و سکه ریختند و با تنبک و دایره شروع به نواختن و خواندن اشعار عروسی همراه با رقص کردند. همچنین در ادامه مراسم زینب بیگم شمعی که شبیه یک دست بود و پنج فیتیله داشت را روشن کرد و قسمتی از شمع را که شبیه مچ دست بود درون لوله مسی گذاشت و آن پیج انگشت روشن را در مقابل پوران بالا و پایین گاهی به پوران نزدیک می کرد و با صدای خوبش اشعاری درباره زیبایی حضرت زهرا می خواند و بقیه زن ها با دست زدن و تکرار کردن قسمت هایی از متن شادی و سرور می کردند. بعد از مراسم جلوه دادن قرار بر خوردن شام شد که توسط خانواده ابولفضل خان فراهم شده بود . تمام مهمانان امشب زنان فامیل و آشنا بودند و تنها مردانی که در خانه حضور داشتند ابولفضل خان و ساقدوش های او بودند که شام را با هم در اندرونی دیگری میل می کردند. اما در قسمت زنانه ، زنان بر سر سفره های متعددی می نشستند. پیرزن ها ، جوان ها و خانواده عروس ، خانواده داماد حتی کارکنان حمام ، حجامتی ، بند انداز ، مطرب های زنانه و کلفت ها و کنیز ها و زنان مشاطه ای که در بزک کردن عروس نقش داشتند، هر دسته سفره ای جداگانه داشتند. رسم بر این بود که پوران دخت و ابولفضل خان که عروس و داماد بودند امشب شام را با مهمانان میل نکنند. زنان بعد از صرف شام و کشیدن قلیـ ـان بعد از شام به خانه هایشان برگشتند و هر کدام یک نعلبکی پلوی عروسی برای اهل خانه خود بردند زیرا به عقیده آنها هر کسی که پلوی عروسی را بخورد تا چهل روز غم و غصه به سراغش نمی آید. در آن شب ابوالفتح خان دست پوران دخت را در دست ابوالفضل خان گذاشت و دخترش را به او سپرد و سپس مجلس را ترک کرد . تعدادی از زنان که از اقوام پوران دخت بودند و در کارهای عقد و عروسی تبحر داشتند از جمله خاله ها و عمه های پوران دخت آن شب را در خانه ی ابوالفضل خان ماندند و بقیه ی زنان از جمله خود من به خانه ی ابوالفتح خان رفتیم ☘💜 💜 ☘💜 💜☘💜 ☘💜☘💜 💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜 ☘💜☘💜☘💜☘💜 💜☘💜☘💜☘💜☘💜
Tahdir joze1.mp3
4.13M
✨ختم قرآن✨ 🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 1⃣جزء اول 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 التماس دعا😇 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ماه نزول قرآن 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
ماه نزول قرآن 💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜 ─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─    @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🌸🍃🌸𖣔༅═┅─
🌺🌙 رمضان آمده است و تمام درهای آسمان به روی زمين بازند و رحمت خداوند هر لحظه و هر ثانيه بر سر و رويمان فرو می‌ريزد. 🌺🌙 اينک دقيقه‌ها و ثانيه‌هايمان، همه لحظه‌های استجابتند. روزها و ساعت‌ها، همه موسم رستگاری و رهايی‌اند. 🌺🌙 خدا گوش به زنگ است. گوش به زنگ توبه‌ها، آرزوها، گوش به زنگ استغفارها... خدا دنبال بهانه است، کوچک‌ترين بهانه برای آنکه بهشتش را ارزانی کند و بنده‌اش را برای ابد در آغوش لطف خويش بگيرد ... ٠•●♥·♥ ╣ @gharghate ╠ ♥·♥●•٠