اربابِ مݩ ڪسےسٺ ڪه قلبم بہ عشق او
با هر ٺَپش بہ ذڪر حسینجان نوا گرفٺ
هرڪس رفیق من شده من را زمین زده
اما حُسِیݩ دسٺِ مرا بےصدا گرفٺ
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
@koocheyEhsas
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
*خدایا..❤️
حالمان را تڪان بده..🌺
خیلی وقت است ...
دلخوشی هایمان "ته نشین" شده است...!!* 🌺🍃
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
🌷سلام به خدا
🍃که آغازگرهستی ست
🌷سلام به آفتاب
🍃که آغازگر روزست
🌷سلام به مهربانی
🍃که آغازگر دوستیست
🌷سلام به شماکه
🍃آفتاب مهربانی هستید
🌷صبح شنبه تون بخیر
#صبح_بخیر
🍃🌹🍃ـــــــــــــــــــــــــــــــ
#هرروزیک_آیه_ازقرآن 🌱🌻
🌻بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ 🌻
قَالَ اَلله تَبَارَكَ وَ تَعَالَى :
ما أَصابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَ ما أَصابَکَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِکَ ؛
( ای انسان ) آنچه از نیکی ها به تو رسد از جانب خداست ( سبب آن رحمت اوست ) و آنچه از بدی ها به تو رسد از سوی خود توست ( سبب آن گناهان توست )
📚 سوره نساء آیه «۷۹»
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
@koocheyEhsas
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
30.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { روز آخر }
♦️ فصل دوم ( دولت حق )
قسمت دوم
♦️ خلاصه داستان: پس دید که آن دیو چنان قد کشید که سرش تا به ابرها رسید! و چنان نعره زد که کوه فرو ریخت!...پس فرزند انسان شمشیر کشید و در مقابلش قرار گرفت اما شمشیر را در میان پنجه هایش خُرد کرد...مسیح بر بلندی رفت و رو به آن دیو فریاد زد: بس است دجال که این شعبده امروز به کار تو نمی آید!!...
♦️ صداپیشگان: میثم شاهرخ ، شاهین حیدرپور ، علی حاجی پور ، محمدرضا جعفری، امین شاهمرادی ، عماد صادقی فر ، مهدی خدابخش ، مسعود عباسی ، امیر مهدی اقبال ، فرشید فضل علیزاده، مجید ساجدی ، فرزاد نوابی فر، هادی نعمتی ، امیرحسن مومنی نژاد ، احسان شادمانی ، کامران شریفی، محمدرضا گودرزی، و با حضور افتخاری ( علی زکریایی )
♦️ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهارشنبه از کانال رادیو میقات
@radiomighat
@radiomighat
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هشتم کلاس تمام شده بود. تع
.
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_نهم
مهشید هامون را از دور زیر نظر داشت. تیرش به سنگ خورده بود. تمام دخترهای کلاس، به نحوی سعی داشتند به او نزدیک شوند؛ ولی موفق نشده بودند. سرش داغ شده بود. " مردهشور اون چشاتو ببرن.. عقدهای.. اَه.. " این بدوبیراههایش از ته دل نبود. هامون را دوست داشت. با همهی بدیهایش.
هامون وارد رابطه طولانی مدت با کسی نمیشد. نه با پسرها و رفقایش و نه با دخترهای دانشگاه. نهایت ارتباطش خوردن یک قهوه یا بستنی در تریای مقابل دانشگاه بود و بس؛ اما از اینکه مورد توجه دخترهای دانشکده بود، لذت میبرد.
کمی که قدم زد حالش بهتر شد. دوباره برگشت و روی نیمکت نشست. چشمانش را بست. همان پوزخند همیشگی گوشهی لبش جا خوش کرد.
فربد که از دور مهشید را دیده بود، نزدیک هامون آمد.
- اون کفتر کاکل به سر چیکارت داشت؟ دوباره نزدی تو پَرِش که؟!
هامون همانطور با چشمهای بسته گفت:" به تو ربطی نداره. "
فربد دستش را روی سینهاش گذاشت و تعظیم کرد.
- خیلی ممنون..مستفیض شدم.. مثل همیشه!
پاشو.. پاشو.. پنج دیقه دیگه کلاس شروع میشه.. پاشو بریم..
هامون با صدایی خسته و گرفته نالید:" تو روحتون.. اومدم پنج دقیقه راحت باشم خبرم.. نمیذارید.. اَه.. "
فربد چیپس و ماست او را هم برداشت. " پَ نخوردی که! "
هامون سری تکان داد و رفت. فربد در حالی که دنبالش میدوید گفت:" چرا به من فوش میدی خب؟! من سر پیازم یا ته پیاز.. ای بابا.. حالتو اونا گرفتن به من چه! .. هوی.. "
هامون دستی به موهایش کشید. وقتی فربد نزدیکش شد بیمقدمه گفت:
- فربد! تو.. اون دختر چادریه رو میشناسی؟
- کدوم؟
- همون که صب...
فربد نگذاشت جملهاش را تمام کند.
- آهااان.. همون که صب با چشات داشتی تیکهتیکهاش میکردی؟
هامون چیزی نگفت.
فربد لبش را به پایین کش داد.
- آره خب.. یه جورایی میشناسم.. فامیلش شریفیه.. بچه پولداره ولی نه خیلی.. تو خط مقدمم هستن! .. چیطور؟!
هامون باز هم سکوت کرد.
فربد با خنده ادامه داد:
- ببینم نکنه گلوت پیشش گیر کرده؟ خبریه؟ اما چرا اونجوری نگاش میکردی؟ تو نمیری گفتم اگه تبر دستت بود حتماً دو شَقَش میکنی!
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- تعجبم تو با این دک و پُزِت.. رتبه یک دانشگاه.. پولدار.. جذابِ لعنتی..
چرا یهو اون؟!
هامون لب از لب برنداشت. اگر هر حرفی میزد تمام مکنونات قلبیاش را لو میداد. گذاشت تا فربد در خیالات پوچ و احمقانهاش دست و پا بزند و هر چه میخواهد بگوید. چه اهمیت داشت. بنابراین هیچ حرفی نزد.
با سری پردرد و افکاری پریشان و ضد و نقیض، وارد کلاس شد.
فربد که سکوت هامون را دید با طعنه گفت:" لالم شدی که.." دستهایش را به شکل دعا بالا گرفت:" الحمدلله.. "
مجید با اشاره چشم و ابرو از فربد پرسید:"هامون چشه؟!"
فربد با انگشت اشاره روی هوا دایرههای پشت سر هم کشید؛ که یعنی "قاطی کرده.. "
هامون روی آخرین نیمکت ته کلاس نشست. اگر کلاس مهمی نبود، نمیماند. حوصلهی هیچ چیز را نداشت. در طول کلاس هر چه کرد نتوانست تمرکز کند. ذهنش آنقدر خسته بود که هیچچیز از حرفهای استاد و درس و کلاس نفهمید. به تابلو، خیره بود اما کلامی درک نمیکرد. برای همین کلاس هنوز تمام نشده بود که از استاد اجازه خواست تا کلاس را ترک کند. استاد هم با اشارهی دست به او اجازهی رفتن داد. کیفش را برداشت و حتی به نگاههای پر از سؤال فربد هم اهمیت نداد. باید تمدد اعصاب میکرد.
وقتی سوار ماشین شد برای فربد پیام فرستاد."میخوام تنها باشم. "
نفس عمیقی کشید و به سمت "کلبه تنهائیش " همان جای دنج و دوستداشتنی، حرکت کرد.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
- جناب رئیس جلسه شروع شده ها.
- منم میام!
مهندس سریع سمتم چرخید:
- وا جلافتا... همینم مونده بیای جلو سهامدارا یا آهو صدام کنی یا با نهایت احترام، عزیزم هوی!
- قول... قول... قول میدم حرف نزنم.
با بدبختی راضی شد وارد سالن کنفرانس که شدیم بلند گفتم:
- مامور مخصوص حاکم بزرگ گوگولی وارد میشود. احترام بگذارید!
گفتم و در رفتم. مهندس زانوهاش شل شد. با رنگ پریده نالید:
- حــــوریــــہ!!!
https://eitaa.com/joinchat/3259629617C46f880cfa3
دختره ی بی ادب خل و چل🔥🔥😂😂😂
آقا گوشیمو ازم بگیرین این قدر این رمانو از صبح خوندم و مرور کردم دارم کور میشم😂😂
_ چرا..چرا میخوای طلاقم بدی امیر...
چون کس و کار ندارم؟؟ چون نمیتونم باردار شم؟
میدیدم که چشماش غرق خون بود ولی زبونش..آخ از زبونش!!
+ گفتم همه کست میشم!! بچه هم مهم نیست؛ولی نمیشه؛ یکم واقع بین باش!خسته شدم از بس اطرافیام تو سرم کوبوندنت...دیگه به اینجام رسیده به ولله...
با چشمای اشکی خیرش شدم که با چیزی که گفت، دنیا رو سرم آوار شد😓
+ ستاره عموم و که میشناسی؛ نامزدش دو سال پیش مرد! قراره...قراره بعد طلاقمون تو بشی خانوم خونش...🤭❌👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3259629617C46f880cfa3
#جدالعاشقانهبیناربابورعیتش😱🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر چقدر هم که گذشتهتان
آلوده بوده باشد،
آیندهتان هنوز حتی یک لکه هم ندارد.
زندگی هر روزتان را با تکه شکسته های
دیروزتان شروع نکنید!
به عقب نگاه نکنید
مگر اینکه چشماندازی زیبا باشد.
هر روز یک شروع تازه است.
هر روزکه از خواب بیدار میشویم،
اولین روز از باقی عمرمان است.⏳🪄🚂
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
@koocheyEhsas
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
✍حاج اسماعیل دولابی میفرماید:
*ظاهرا میگوییم آقا می آید ولی در حقیقت ما به خدمت حضرت میرویم. ما به پشت دیوار دنیا رفتیم و گم شدیم، باید از پشت دیوار بیرون بیاییم تا ببینیم که حضرت از همان ابتدا حاضر بودند. امام زمان گم و غائب نشده است. ما گم و غائب شده ایم
از حضرت فاطمه « س » روایت شده که پیامبر اکرم فرمودند:امام همچون کعبه است که ( مردم ) باید به سویش روند، نه آن که ( منتظر باشند تا ) او به سوی آنها بیاید.
تا ما نخواهیم، او نمی آید
کافیست از خودمان شروع کنیم *
🌼الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج🌼
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
@koocheyEhsas
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خدا
*زندگیتو به خدا بسپار.....🍃*
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
@koocheyEhsas
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مــجنون
از راهی میگذشت
جمعی نماز گذاشته بودند.
مجنون از لا به لای نمازگزاران
رد شد.
جماعت تندو تند
نماز را تمام کردند.
همگی ریختند بر سر مجنون.
گفتند :
بی تربیت کافر شده ای؟
مجنون گفت: مگر چه گفتم؟
گفتند :
مگر کوری که از لای صف نماز گزاران میگذری؟
مجنون گفت: من چنان در فکر *لــيلا* غرق بودم که
وقتی میگذشتم حتی یک نمازگزار ندیدم.
#شما چطور عاشق خدایید؟
و در حال صحبت با خدا
كه همگی مرا دیدید👌🏻👌🏻👌🏻
#قدری_مجنون_خدا_باشیم🌹🌹🌹
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
@koocheyEhsas
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
ڪوچہ احساس
. •••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_نهم مهشید هامون را از دو
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_دهم
*تکتم*
روبهروی تلویزیون نشسته بود. کانالها را زیرورو میکرد. زیر چشمی نگاهی به طاها انداخت. سرش را توی گوشی فرو کرده بود و هر از گاهی لبخند میزد. حرصش گرفت. با خودش گفت:" ببین تو رو خدا! من دارم اینجا پرپر میزنم و حرص میخورم واسه تولد بابا، اون وقت آقا بیخیال سرش تو گوشیشه و داره لبخند ژکوند میزنه واسه من! "
بعد صدای تلویزیون را تا آخرین درجهاش زیاد کرد. طاها از جا پرید." چه خبره! کم کن اونو کر شدم ! "
تکتم اخمهایش را در هم کشید. سرزنشوار به طاها نگاه کرد. طاها خواهرش را خوب میشناخت. میدانست او وقتی عصبی میشود، کارهای عجیب و غریب میکند. از نگاهش فهمید عصبانی است. گوشیاش را کنار گذاشت. به تکتم در سکوت، مهربانانه نگاه کرد.
تکتم صدای تلویزیون را کم کرد. چند بار پشت هم پلک زد. چند تار مویش را که روی صورتش ریخنه بود، پشت گوشش فرستاد.
-طاها!
- هوم.
- میگم فردا تولد باباست.
- مبارکه!
- طاها جدی باش!
- جدیم جون تو! بیا!
دست به سینه صاف نشست و به مبل تکیه داد.
- تو چی خریدی براش؟!
- هیچی.
تکتم داد زد:" هیچی؟! "
- طاها بیحوصله گفت:" بابا رو که میشناسی! از این قرتی بازیا خوشش نمیاد.
تکتم نزدیک طاها نشست.
- ولی من میخوام یه جشن کوچولو براش بگیرم. میخوام غافلگیرش کنم. تو هم باید کمکم کنی.
- این حجم عصبانیت واسه همین بود؟! گفتم چی شده حالا! منو خواهشاً قاتیِ بازیات نکن.
- بازی؟!! واقعاً که...
-من میدونم. بابا عصبانی میشه!
- نمیشه.
- اگه شد؟!
- بامن. یکم شادی و خوشحالی ناراحتش نمیکنه. میخوام یکم حال و هواش عوض بشه.
طاها دوباره گوشیاش را برداشت. تا خواست روشنش کند، تکتم با حرص آن را از دستش قاپید." دو دیقه گوش کن چی میگم بعد دوباره تا حلقت برو تو این! "
طاها کلافه پوفی کرد. " خب بفرما من چیکار کنم. "
- تزئینات.
تکتم با هیجان خودش را به طاها چسباند.
- ببین! یه خورده خرتوپِرت داریم. چن تا بادکنکم میخرم و اینجا رو خوشگلش میکنیم. خیلی کِیف میده! کیکم بگیر.
و با ذوق گفت:" چطوره؟! "
طاها یک تای ابرویش را بالا داد."امری باشه! تعارف نکنیا! "
- طاها، جون من قِر نیا.
- چی نیام؟
- قِر. داری اذیت میکنی دیگه.
طاها نوچی کرد.
- خواهر من! دو تا کادو میگیریم. آقاوار، خانوموار بهش میدیم. میگیم تولدت مبارک پدر جان. دیگه این سوسول بازیا چیه آخه!
- چرا اینقد بیذوقی تو پدربزرگ! والا قدیما هم اینقد عقبمونده نبودنا!
طاها کوسن مبل را برداشت. خواست به سمتش پرتاب کند. تکتم چشمانش را مظلوم کرد. دستهایش را به نشانه التماس به هم چسباند و روبروی صورتش گرفت."خواهش. جون من. "
طاها کوسن را روی پاهایش گذاشت. " من میدونم.. بابا خوشش نمیاد. "
- آقای" گلام " تو به اونش کاری نداشته باش. هی من می دونم.. من میدونم..
- خانم" فلرتیشیا " دو سال پیش یادت رفته! همین بساطو میخواستی را بندازی بابا نذاشت!
- اون موقع هم تو دهنلقی کردی! وگرنه غافلگیر میشد. اینبار خواهشاً اون چفت دهنتو محکم ببند چیزی ازش نپره بیرون!
- پس اگه خوشش اومد با هم کردیم اگه عصبانی شد تو کردی!
- تو احیاناً با "کاپیتان لیچ " نسبتی نداری؟!
طاها قهقهه زد.
- پاشو برو وگرنه تمام شخصیتای گالیورو میبندی به نافمون.
تکتم با خندهای نمکین سرش را کج کرد و گفت:" پس قبوله دیگه. باش؟! "
-چیکارت کنم یه دونهای دیگه. قبول..
تکتم دستش را به حالت قلب روی سینهاش گرفت.
- جات اینجاست. ولی همش به خاطر باباحسینه. میدونی که چقد خاطرشو میخوام دادا..
چشمکی حوالهی طاها کرد.
بعد از مدتها، میخواست پدرش را خوشحال کند. این روزها او خودش را در کار، غرق کرده بود. دلش برای باباحسینش میسوخت. به سختی هزینه تحصیل او و طاها را جور میکرد. هرچند طاها کنار درس گاهی این طرف و آن طرف، مشغول میشد؛ اما بیشتر هزینهها روی دوش پدرش بود و این شرمندهاش میکرد.
دوست داشت حداقل با این کار، کمی خستگیهای او را در کند. خستگیهای بیست و هفت سال رنج خاموش که شاهدش بود و او هیچگاه شکایتی نمیکرد. باباحسین برای او همه چیز بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
خدایادر این شب🌟🌙
تو را بہ خدایےات قسم
دوستان وعزیزانم رادربهترین
وزیباترین وپرآرامش ترین
مسیرزندگےشان قرارده
مسیرے کہ خوشبختے وآرامش
خاطر را در لحظہ لحظہ زندگے
خویش بچشند🌹🍃
پروردگارا آرامش راهمچون
دانه های برف آرام و بیصدا
به سرزمین قلب🕊♥️
کسانی که برایم عزیزند بباران
شبتون آرام و رویایی🌟🌙
❤️
♡↻درد دلهایی با پدر مهربان
◽️؎۩ *من شما را برای خودتان میخواهم؟!
۞؎این انتخاب ماست که شما نیستی!
نبودنتان را پذیرفتهایم!
آمدنتان را در شعر و کلام تمنّا کردهایم!
امّا ...
✨دریغ از دلی که به درد آمده باشد،
و ...
۞؎چشمی که انتظارتان را کشیده باشد!
دست به دعا بر داشتهایم،
✨ولی در حقیقت شما را برای خودمان خواستهایم!
۞؎برای عدالت، برای امنیّت، برای صلح، برای ....
✨اگر شما را برای خودتان بخواهیم، برای رها شدنتان از این حصر طولانی، برای دل نازنین پر خونتان، برای عمری محنت و غمتان،
✨برای چشمان اشکبارتان، برای اضطرابی که درونتان را چنگ میزند، این خواهشها و دعاها رنگ اجابت میگیرند.*
#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
@koocheyEhsas
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
#هرروزیک_آیه_ازقرآن 🌱🌻
🌻بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ 🌻
💠إنَّ اللَّهَ لَا يَظْلِمُ النَّاسَ شَيْئًا وَلَٰكِنَّ النَّاسَ أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ
🔹 *خدا هرگز به مردم ستم نمیکند ولی مردم خود در حق خویش ستم میکنند.*
📗سوره یونس آیه 44
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
@koocheyEhsas
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
*حُر دلش یکباره تپید؛
راه تاخته را برگشت، *
پوست کهنه را پاره کرده و بالهایش را به یاد آورد!
تا آن آخرین لحظهها رو در روی امام ایستاد اما؛
یک لحظه، شک به یقین پیروز شد!
دل، راهش را پیدا کرد،
و پیش از آنکه دیر شود :
دل، بویِ کاش را حس کرد؛
"کاش رو در روی حسین نبودم ...
کاش کنارش ایستاده بودم ...
کاش پیش مرگش بودم من ....
گاهی شک برادرِ ایمان است!
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
@koocheyEhsas
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_دهم *تکتم* روبهروی تلویز
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_یازدهم
حاج حسین سماوات مرد محترمی بود. صحافی کوچکش درخیابان هشت بهشت غربی معروف بود. هرچند درآمدش ناچیز؛ اما از کارش رضایت داشت. شغلی که از پدرش یاد گرفته بود و به آن افتخار میکرد.
تکتم علاقه بیشتری به این کار از خودش نشان میداد. یاد هم گرفته بود. خیلی خوب. طوریکه حتی گاهی کمک پدر کار میکرد. حاج حسین دوست داشت که طاها هم این هنر را بیاموزد؛ اما او از بچگی عاشق ماجراجویی بود.
آن روز، زودتر کار را تعطیل کرد. خسته بود. وقتی رسید انتظار نداشت کسی خانه باشد؛ اما تکتم دانشگاه نرفته بود. دو واحد عمومی داشت که خودش میخواند. چای مورد علاقه پدرش را دم کرد. عطر هل و دارچین کل آشپزخانه را برداشته بود. نگاهش که به چهرهی خسته و مهربان پدرش افتاد، سلام کرد.
حاج حسین متعجب اما خوشحال، جواب داد." سلام به روی ماهت! امروز خونهای بابا؟! "
- آره! امروز به خودم استراحت دادم. کلاسام تخصصی نبودن. بعدم دو ساعت بیشتر نبود. خودم میخونمش.
وقتی از آشپزخانه خارج شد، حاج حسین را دید که توی مبل راحتی، فرو رفته و تلویزیون نگاه میکند. ایستاد و تماشایش کرد. موهای جو گندمیاش کمی خالی شده بود، به خصوص از وسط سر. کنار شقیقهها کاملاً سفید شده بودند. ریشهای صاف و مرتبش کمی بلند بود. سفیدی آنها روی چانهاش بیشتر توی چشم میزد. چشم و ابروی کشیده و سیاهش هنوز هم زیبایی و گیرایی خودش را داشت؛ حتی با وجود آن چینهای پنجه عقابی ریز و درشت، کنار آنها. با خودش گفت:" قربون شکل ماهت برم. یه تولدی برات بگیرم تا آخر عمر یادت نره بابا جونم. "
دو استکان چای ریخت. چند دانه خرما را هم توی یک بشقاب گلقرمز کوچک، توی سینی خوش نقش و نگاری گذاشت و خندان از آشپزخانه خارج شد. سینی را روی میز گذاشت. کنار پدر نشست. دستانش را دور گردن او حلقه کرد و بوسهای محکم روی گونهی باباحسینش کاشت. یاد حرفهایش با طاها افتاد. با دیدن صورت خستهی پدر، عزمش را بیشتر جزم کرد تا خوشحالش کند. حتی با یک تولد کوچک.
- قربون بابای خوشگلم برم.. خسته نباشین. گشنتون نیست؟
حاج حسین با محبت دستی روی موهای ابریشمی دخترش کشید. "سلامت باشی دخترم... نه بابا یه چیزایی خوردم "
- طبق معمول نون پنیر! من برم یه شام خوشمزه آماده کنم واستون.
همینکه میخواست بلند شود، آلبوم آشنای قدیمی را روی میز دید. آلبومی با جلد چرم قهوهای که جاهایی از آن پوستهپوسته شده بود. کمی زیرورویش کرد.
-بازم خاطرهبازی با دوستای قدیمتون؟!
حاجحسین آهی کشید. "من با اونا زندگی میکنم. خودت میدونی که! "
-شما که هم با اونا زندگی میکنین هم با این یادگاریایی که تو تنتون مونده، هر لحظه به یاد اونا میوفتین!
ریهتون هم که دیگه.. نگم..
-اینا که چیزی نیست باباجون...بدتر از من هستن و ادعایی هم ندارن.
-ما هم که ادعایی نکردیم حاجی. شما از همه حق و حقوقتون گذشتین. پول هم که نمیگیرین. سهمیه هم که نداریم.. بگم بازم؟
-دختر جان! آدم وقتی برای رضای خدا کاری رو میکنه دیگه نباید دنبال مزایا و پاداشو و حقو حقوق باشه که. مزایای اصلی پیش خودش محفوظه بابا. میده به موقعش.
-بر منکرش لعنت حاج حسین. من که چیزی نگفتم. ما نوکر شمام هستیم فرمانده!
حاج حسین آلبوم را ورق زد. رفقایش همه رفته بودند. صفحهی آخر آلبوم بغض را در گلویش نشاند. قطره اشکی آرام از گوشهی چشمش خزید و روی صورت احمد افتاد. احمد فاطمی..معاون فرمانده لشکر چهلویک ثارالله.. به چشمان احمد خیره شد. دلش هوای او را کرد. هوای همهی آنهایی که جلوی چشمانش پرپر شدند. یاسر، اصغرآرپیجی، داوود، آن پیرمرد خوشرویی که همیشه شعرهای فایز را میخواند. بابارحیم. با آن کلاه بافتنی که میگفت دخترش برایش فرستاده. و حالا تنها او مانده بود و خاطرهی آنها. آرام و با بغض، زیر لب زمزمه کرد؛
سبکبالان خرامیدند و رفتند
مرا بیچاره نامیدند و رفتند
سواران لحظهای تمکین نکردند
ترحم بر من مسکین نکردند
سواران از سرِ نعشم گذشتند
فغانها کردم اما برنگشتند...
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹احسنت به این معلم.چطور شاگردی پرورش داد چه ترفندی کار گرفت
چیزی که همه ما کم داریم در زندگی پشتیبان هست،یک مشوق خوب.
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
@koocheyEhsas
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سرانجام نامه ای که نظرعلی طالقانی
به خدا در زمان ناصرالدین شاه نوشت چه شد؟
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
@koocheyEhsas
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
معنے انتظاڕ را نمۍدانیم
ولی؛
دلہایمان برای دیدنٺ پر میکشد🕊
اسم قشنگټ قلبمان را مےلرزاند
نمیگوییم عاشقیم،
ولی بیتـــــــو
تحمل زنده ماندن را نداریم...😓💔
#امامزمانـم 🌻
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج 💚