﷽
#العجل_یا_صاحبالزمان
صد قافله دل به جمکران آورديم!
رو جانب صاحب الزمان آورديم!💔
ديديم که در بساط ما آهی نيست
با دست تهی، اشک روان آورديم!😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
سلام روزتون مهدوی
حاج قاسم سلیمانی:
حواستان باشد!
همه یِ ما دیر یا زود میرویم...
آنچه میماند عملِ ماست❗️☝️
#سردار_دلها
#شهید_قاسم_سلیمانی
#استوری
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
╚» 🌻💚 «╝
پس از تو نوبتِ سے سال گریه یِ من بود💔
پس از تو در همه احوال گریه یِ من بود
شبیه گریه یِ طفلان خیزران خورده🥀
شبیه گریه یِ پیرِ زنِ جوان مُرده
پس از تو گوشهیِ سجادهام پُر از اشک است😭
پس از تو قامتِ اُفتاده ام پُر از اشک است
پس از تو صحبت بازار مے ڪنم هر روز😢
شڪایت از غم انظار مے ڪنم هر روز
تمامِ شهر از این گریه ها خبر دارد😔
ڪه گریه بر جگر سنگ هم اثر دارد
#شهادت_امام_سجاد 🖤
#محرم 🏴
─═┳︻ 🌻💚 ︻┳═─
عینکدودی اش را برمیدارد و با لبخند لب میزند : - سلام ....
- برای چی اومدین اینجا؟!
- چهقدر دلم برات تنگ شده بود.
نگاهش! نگاه لعنتیاش حالم را خرابتر میکند.
- با من درست حرف بزنین!
- درستش چهجوریه؟! آدم با عشقِ بیمعرفتش چهجوری حرف میزنه؟!
- مثل این که حالتون خوب نیست!
- نه! حالم اصلا خوب نیست! وقتی میبینم صاف صاف کنار یه مرد دیگه راه میری، بعد منو پس میزنی حالم خراب میشه!
- چی میگی شما؟!
- تو از اولم چشمت دنبال اون مجتبی بود. منو نمیدیدی اصلا!
دست هایم میلرزد و ناگهان....
https://eitaa.com/joinchat/453312565Cad8008b0ac
❌اخطار👇🏻❌
اینجا هیجان موج میزند با احتیاط وارد شوید🙈
#العجل_یاصاحب_الزمان🌹🍃
در گوشہ چشم اشڪ نم نم دارم
عمرے سٺ #غروب_جمعہ ها غم دارم
تو نيستے و جاے نگاهٺ خالےسٺ
#اے_عشق_بيا ڪه من تو را ڪم دارم
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
هرچه خدا میخواهد ...
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
کجایی که جز تو پناهی ندارم ..
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
34.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی { روز آخر }
♦️ فصل دوم ( دولت حق )
قسمت اول
♦️ خلاصه داستان: پس دید که آن دیو چنان قد کشید که سرش تا به ابرها رسید! و چنان نعره زد که کوه فرو ریخت!...پس فرزند انسان شمشیر کشید و در مقابلش قرار گرفت اما شمشیر را در میان پنجه هایش خُرد کرد...مسیح بر بلندی رفت و رو به آن دیو فریاد زد: بس است دجال که این شعبده امروز به کار تو نمی آید!!...
♦️ صداپیشگان: میثم شاهرخ ، شاهین حیدرپور ، علی حاجی پور ، محمدرضا جعفر، امین شاهمرادی ، عماد صادقی فر ، مهدی خدابخش ، مسعود عباسی ، امیر مهدی اقبال ، فرشید فضل علیزاده، مجید ساجدی ، فرزاد نوابی فر، هادی نعمتی ، امیرحسن مومنی نژاد ، احسان شادمانی ، کامران شریفی، محمدرضا گودرزی، و با حضور افتخاری ( علی زکریایی )
♦️ نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
♦️ پخش: هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه و چهارشنبه از کانال رادیو میقات
@radiomighat
@radiomighat
من سپردم به خودش
هرچه خدا می خواهد ...
سخته ولی بگو، تمرین کن!
کم کم باورت میشه.
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
هدایت شده از ڪوچہ احساس
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363
لینک ۱۰۰ پارت اول خوشه ماه
https://eitaa.com/koocheyEhsas/54521
♡لینک پارت اول رمان پر خاطره ، هیجانے و عاشقانہ
💕 #رؤیاے_وصــــال💕
https://eitaa.com/koocheyEhsas/11076
پارتهاییازرویایوصالکهبهشکلعکسهستروتویکانالمیانبربخونید
@mianbore_koocheh
لینک پارت اول رمان عاشقانه و تاریخی اختر❤️
https://eitaa.com/koocheyEhsas/45464
کپی از رمان ها به هر شکلی حرام است
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
لینک قسمت اول رمان زیبای #بیدل❤️ جدید https://eitaa.com/koocheyEhsas/54363 لینک ۱۰۰ پارت اول خو
دوستانی که دنبال رویای وصال هستن لینک پارت اول و لینک کانال میانبر اینجاست
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_ششم *عاطفه* ساعت از هشت
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_هفتم
*دانشکده علوم پزشکی اصفهان*
کلاس آناتومی به اندازه کافی خشک و بیروح بود. استاد عباسی هم که خودش بالذاته آدم خشکی بود، فضای کلاس را واقعاً غیر قابل تحمل میکرد. اما برای عاطفه یکی از جذابترین کلاسها بود. او معتقد بود آناتومی بدن شگفتانگیزترین چیزی است که تا به حال در عمرش تجربه کرده و تکتم را هم سر ذوق میآورد.
آن روز اما تکتم اصلاً حوصلهی کلاس را نداشت. دستش را زیر چانهاش زده بود و روی یک برگهی سفید خطوط درهمی میکشید. دو روز دیگر تولد پدرش بود و در ذهنش نقشه میکشید چطور میتواند غافلگیرش کند. به استاد نگاهی کرد. با صدای بمی داشت در مورد آناتومی قلب توضیح میداد. سعی کرد کمی حواسش را جمع کند.
- ضربانساز طبیعی قلب، گره"سینوسی-دهلیزی " است که یک گروه میکروسکوپی از سلولهای الکتریکی تخصص یافته قلبی هست. به دنبال ایجاد یک تحریک الکتریکی توسط این گره، یک ضربان قلب ایجاد میشه...
عاطفه کنار تکتم نشسته بود و تندتند یادداشت میکرد. گاهی هم زیرچشمی نگاهی به تکتم میانداخت.
استاد هنوز داشت توضیح میداد.
- خب تعداد ضربان قلب در حالت استراحت در یک فرد سالم بین ۶۰ تا ۸۰ ضربان در دقیقه است. موقع فعالیت و ورزش ضربان افزایش پیدا میکنه و...
مجید فتحی از ته کلاس حرف استاد را قطع کرد.
- استاد! من هیجانزده که میشم ضربان قلبم میره رو هزار.. این غیر طبیعی نیست استاد؟!
رضا مشکینی با آن لهجه اصفهانی گفت:" دادا تو قلبت قلب نیس که تلمبه بادیهس! "
کلاس از خندهی بچهها منفجر شد.
- استاد! قلب من ضربانش خیلی کمه! احساس میکنم ده تا هم نیست. یعنی دارم میمیرم؟!
دوباره خندهی بچهها بلند شد.
استاد عباسی عینک گرد و فلزیاش را از روی صورت برداشت. بینی عقابیاش اینطور بیشتر تو چشم میزد. چشمانش را ریزتر کرد و با ماژیک روی تابلو وایتبورد کوباند. بچهها ساکت شدند.
- مزهپرونی بسه دیگه.. مبحث جدیه.. لطفاً دقت کنید. نظم کلاس رو به هم نزنید. دفعهی بعد بینظمی مساوی با اخراج.
بعد با همان صدای بمش به ادامهی تدریس پرداخت.
تکتم با این شوخیهای بچهها، از حال و هوای تولد پدر خارج شد و خواست دل به درس بدهد که با صدای ضربهای به در و متعاقب آن باز شدنش، او و بقیه توجهشان به آن سمت معطوف شد.
هامون در چارچوب در با اخم ریزی در میان ابروانش، ایستاده بود. صاف و شق و رق. مستقیم به استاد نگاه میکرد.
- سلام استاد! ببخشید دیر کردم. اجازه هست؟
استاد عباسی عینکش را به چشم زد و نگاهی به ساعتش انداخت. رو به هامون گفت:" آقای شمس از شما توقع نداشتم. لطفاً دیگه تکرار نشه. بفرمایید.
هامون بند کیف سیاهرنگِ بزرگش را روی شانه بالاتر داد و وارد شد. اولین چیزی که از او جلب توجه میکرد، قامت بلند و شانههای پهنش بود.
پیراهن چسبان سفیدی به تن داشت همراه با شلوار کتان طوسیرنگ که اندام خوشفرمش را نمایان میساخت. موهایش را به سمت بالا شانه زده بود. همهی تارهایش در یک ردیف، مرتب و منظم برق میزدند. گویی هر تارش را با خطکش اندازهگیری کرده و شانه کرده بود. تهریش آنکادر شدهاش صورتش را خیلی جذابتر نشان میداد.
با چشمان خمار مشکی و گیرایش از همان نیمکت اول همهی بچهها را رصد کرد. نگاه تمام دخترهای کلاس روی او ثابت مانده بود. صدای پچپچ از گوشه و کنار کلاس بلند شد. فربد را ته کلاس پیدا کرد. فربد چهار انگشتش را به نشانهی سلام روی پیشانیاش گذاشت و برداشت.
هامون دوباره کلاس را از نظر گذراند و پوزخندی روی لبش نقش بست. رفت که کنار فربد بنشیند.
در همان لحظهای که هامون وارد کلاس شد، عاطفه سرش را پایین انداخت. توجهی به او نکرد. زیرچشمی تکتم را پایید. دید که نیمنگاهی به هامون انداخت و زیر لب کلماتی را زمزمه کرد.
عاطفه گوشهی دفترش نوشت:" چی داری میگی زیر لب؟! " و دفتر را روبهروی تکتم گذاشت.
تکتم در جوابش یادداشت کرد:" خیال میکنه از دماغ فیل افتاده! " و درشتتر نوشت:"پسرهی نچسب.. "
عاطفه خواند و لبخند زد. پایینتر نوشت: "دارندگی و برازندگی! "
تکتم شکلکی با چشمان گرد شده از تعجب کشید و زیرش یادداشت کرد:" بهبه مبارکه! شویندگی..! "
عاطفه نتوانست خودش را کنترل کند و صدای خندهی بلندش در کلاس پیچید.
هامون سرش را به سرعت چرخاند و نگاه تندی به عاطفه کرد.
عاطفه شرمنده دستش را جلو دهانش گرفت. به هیچکس نگاه نکرد. حتی به استاد. او نگاه پر از خشم هامون را هم ندید که به او دوخته شده بود.
همهمهای در کلاس ایجاد شد. استاد دوباره چند ضربه روی تابلو زد. هامون نشست؛ اما هنوز تیر نگاهش عاطفه را نشانه گرفته بود.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2
تهش میرسه به خدا
پس از اولش بسپار به خدا ...
•┈┈••✾•☘•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•☘•✾••┈┈•
ڪوچہ احساس
•••♡🍂🍂🍂♡••• ﴾﷽﴿ رمان ♥ #بےدل ♥ به قلم #ر_مرادی #فصل_اول *تصمیم* #قسمت_هفتم *دانشکده علوم پزشکی ا
•••♡🍂🍂🍂♡•••
﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_هشتم
کلاس تمام شده بود. تعدادی از دخترها جلوی در، دور هم جمع شده بودند و پچپچ میکردند. هامون بیتوجه به آنها حرکات عاطفه را زیر نظر داشت. دید که با آرامش وسایلش را جمع کرد و همراه دختری که کنارش نشسته بود، از کلاس خارج شدند. آنقدر اخمهایش درهم بود که هیچکدام از رفقایش نزدیکش نشدند. مثل برج زهار شده بود. این را فربد همیشه میگفت. همه میدانستند حال و روزش خوش نیست.
فربد کش و قوسی به بدنش داد. به هامون نگاه کرد. متعجب، رد نگاهش را گرفت و به عاطفه رسید.
- چقد بدبد نگا میکنی به اون بنده خدا؟!
هامون کیفش را برداشت و بدون هیچ کلامی از کلاس خارج شد.
فربد زیر لب گفت:" باز شروع شد. خدا به فریادم برسه! " و پشت سر او به راه افتاد.
هامون دستهایش را در جیب شلوارش فرو کرده بود و مستقیم به سمت در خروجی دانشگاه میرفت. به چپ و راست نگاه نمیکرد. چیزی در سرش جولان میداد که توجهش را از هر آنچه در اطرافش بود، پرت میکرد. حتی سؤال "کجا میری؟ " فربد را که پشت سرش میآمد، نشنید.
فربد کلافه دست هامون را کشید. " با توام.. کجایی؟! .. میگم کجا داری میری؟! "
- دریاچه.
- خوبه پایهام. دو تا چیپس و ماست موسیرم بگیر.
هامون چپچپ نگاهش کرد.
- باشه خودم میگیرم.. زیر لب گفت:" باباشو کشتم انگار! " به سمت بوفه به راه افتاد.
دریاچه مصنوعی با فاصله از دانشکده پزشکی، روبهروی دانشکده بهداشت قرار داشت. دریاچهای بسیار زیبا که محصور در میان درختان کاج و سرو و بیدمجنون، مکانی دنج و باصفا بود برای رفع خستگی دانشجویان و اساتید. و البته محیطی عاشقانه برای قرارهای دونفره.
اینجا پاتوق هامون با رفقایش بود. اغلب به بهانه تولد یکیشان، کیکی میگرفتند و کنار دریاچه جشن کوچکی بر پا میکردند.
اما امروز همان صبح اول وقت که چشم باز کرده بود، با صدای دعوا و داد وبیداد همسایهی طبقهی پایین، که معلوم نبود طرف دعوایش کیست و به عالم و آدم فحش میداد؛ سردرد عجیبی گرفت.
در راه هم تصادف جزئی برایش پیش آمد و باعث شد دیر به کلاسش برسد و بعد هم که خندهی این دخترِ چادریِ حال به هم زن، اعصابش را حسابی به هم ریخته بود.
به آرامش دریاچه احتیاج داشت. به صدای آرام طبیعت و بوی درختان و چمنهای به نم نشسته. به سکوتش. پلههای سرخرنگ و نسبتاً طویل را که با دریاچه فاصله داشت، پایین رفت. دنبال جای خلوتی میگشت که کمی فکرش را آزاد کند. نیمکت دنجی زیر یک درخت مجنون پیدا کرد و نشست.
فربد خودش را به او رساند. "بیا دادا! بگیر بزن روشن شی! "
- با چیپس و ماست موسیر؟!
- علی الحساب بخور تا ناهار از خجالت شکممون درمیایم.
فربد کنارش نشست و به چهرهی درهم و جدی هامون خیره شد.
- چته تو امروز؟! تو لَکی.. میزون نیستی!
- فربد! میشه خواهش کنم حرف نزنی! سرم خیلی درد میکنه! پس.. لطفاً.. ساکت باش.
این را شمرده شمرده گفت و شقیقههایش را فشار داد.
فربد شانههایش را بیخیال بالا انداخت. چیپسش را باز کرد و شروع کرد به خوردن.
هامون پوفی کشید. خیرهخیره نگاهش کرد. بیخیالی او حرصش را بیشتر درآورد. پاکت چیپس را از دست فربد گرفت و کنارش انداخت.
" خوبه بهت گفتم سکوووت.. هی بیخ گوش من خرپ خرپ خرپ.. "
فربد دستش را به نشانه تسلیم بالا آورد و با دهان پر گفت:" باشه بابا.. بد عُنُق.. بده برم اونورتر بخورمش.. "
- بگیر.. نمیری یهو از گشنگی!
فربد پاکت را گرفت و نزدیک آب رفت.
هامون چشمانش را بست. سرش را به تنه درختی که پشت نیمکت قرار داشت، تکیه داد.
- سلام آقای شمس!
چشمانش را گشود. مهشید بود. که روبهرویش طلبکارانه ایستاده بود. موهای رنگ کردهاش را از وسط باز کرده بود. مقنعهاش را تا وسط سر، عقب داده و عینک دودیاش را بالای سرش گذاشته بود.
ابروهای هشتی و نازکی داشت. یک چسب روی بینیاش چسبانده بود. با چشمان کهربائیش به صورت برافروختهی هامون خیره شد.
هامون یک تای ابرویش را بالا داد. سر تا پای او را برانداز کرد. مانتوی نسبتاً کوتاه مشکی به تن داشت با کمربندی باریک و شلوار جین مشکی. اسپرتهایی قرمز و مشکی پوشیده بود که معلوم بود تازه خریده. به چشمهایش خیره شد. جدی و سرد."امرتون! "
- میتونم بشینم؟!
- خیر. گفتم امرتون!
مهشید دستش را به کمرش گذاشت و گفت:" چرا جواب تلفنتو نمیدی؟ نمیخواستی جواب بدی پس چرا شماره گرفتی؟! "
هامون همچنان خیره به او نگاه میکرد، بدون اینکه پلک بزند. چشمان مهشید در پرتو نور خورشید رنگ عوض میکرد. فکر کرد:" درست مثل خودش. "
با طمأنینه گفت:"عمهی من بود التماس میکرد شمارشو داشته باشم؟! الان بابت چی باید توضیح بدم؟! "
آنقدر جدی و خشک حرف زد که مهشید دستش را انداخت و قدمی به عقب گذاشت. کمی هول کرد.
- خب من.. خب.. منتظر بودم..
👇👇👇
هامون بلافاصله و با عصبانیت گفت:" نباش."
رویش را به سمت دریاچه برگرداند. نور خورشید چشمانش را خمارتر کرد. " دلیلی نمیبینم برای تماس. به سلامت. "
مهشید دندان به هم سایید. با حرصی که کاملاً در چهره و حرکاتش پیدا بود، عینکش را روی چشم گذاشت. اگر بیشتر حرف میزد، او بیشتر ضایعش میکرد. این را میدانست. برای همین بدون کلام دیگری از او دور شد.
هامون به موجهای ریزی که نسیم روی آب ایجاد کرده بود، نگاه کرد. خیلیها را همینطور ناامید کرده بود. این یکی هم میشد، هرچند او سمجتر از بقیه بود و از رو نمیرفت.
چشمانش را بست و سعی کرد به هیچچیز فکر نکند؛ اما خندهی عاطفه دوباره افکارش را به هم ریخت. انگار قرار نبود آرامشی در کار باشد. دستی به موهایش کشید و بلند شد تا کمی قدم بزند.
#ادامهدارد...
ایناثر فقط متعلق به کانال #کوچهاحساس میباشد.⛔️
#هرگونهکپیوارسالدردیگرکانالهاحراماست❌
لینک کانال
http://eitaa.com/joinchat/2126839826C589c9be5e4
26.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥منحصر به فرد ترین نماهنگ ۱۴۰۰
🛑نماهنگ دهه هشتادیا بالاخره منتشر شد
.
✔️با حضور عبدالرضا هلالی،
محمدحسین پویانفر و علی رام نورایی
🔊👌🏻
پیشنهاد مشاهده
ببینید و دلتون و راهی کربلا کنید
#سرباز_حسینم
#نسل_به_نسل_در_پناهت_هستیم
#دهه_هشتادی_نسل_امام_حسینی
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
@koocheyEhsas
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
AUD-20210829-WA0044.mp3
1.42M
#عشق یعنی به تو رسیدن...
یعنی نفس کشیدن تو خاک سرزمینت...
#عشق یعنی تموم سالو همیشه بی قرارم برای #اربعینت
#عشقمادرزادمحسینع♥️
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅
@koocheyEhsas
┅═✧❁🍃🌸🍃❁✧═┅